همسر شهید جبرئیلی گفت: همسرم محافظ وزیر راه و ترابری بود. سال 1380 در سفری به همراه وزیر، به دلیل سقوط هواپیمایشان در استان گلستان به شهادت رسید. ما از طریق صدا و سیما متوجه شهادت ایشان شدیم. همسرم را شهید محسوب نکردند؛ اما وی یک شب به خوابم آمد و گفت: «نگران شهید بودن من نباش. من هم شهید هستم».
شهدای ایران: شهید «احمد جبرئیلی» در تاریخ 1338 به دنیا آمد. وی در سن 24 سالگی وارد میدان جنگ شد. شهید جبرئیلی مسئولیت حفاظت از وزیر راه و ترابری را برعهده داشت که در سال 1380 به شهادت رسید. در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با خانم «مریم قاسمی» همسر این شهید گرانقدر را میخوانید:
15 ساله بودم که در سال 1358 با احمد ازدواج کردم. 3 فرزند از همسرم به یادگار مانده است، ازدواج ما سنتی بود، عروسییمان را خیلی ساده برگزار کردیم.
همسرم آرامش خاصی داشت که برایم خیلی جالب بود، با فرزندانمان مثل یک دوست برخورد میکرد. وقتی با بچهها صحبت میکرد میگفت: «سعی کنید به این دنیا عادت نکنید» این یکی از تکهکلامهای زیبای همسرم بود.
همسرم خیلی صبور و با گذشت بود، آدم مومن و متدین؛ فکر نکنم که دیگر بتوانیم مثل احمد در این دنیا پیدا کنیم، همسرم مال این دنیا نبود.
زمانی که ما ازدواج کردیم اوایل انقلاب بود، وی یک جوان 19 ساله بود که شناختی زیادی روی دین اسلام نداشت، زمانی که جنگ آغاز شد توجه همسرم به سمت اسلام جلب شد، کارهای انقلابی زیادی انجام داده بود که من بخاطر ندارم. احمد 40 ساله بود که به عنوان فرمانده وارد جبهه جنگ شد. وی از جبهه و جنگ برای ما زیاد تعریف نمیکرد چون میترسید که ما نگرانش شویم.
احمد در قائمشهر به ماموریت رفته بود، منافقین میخواستند وی را ترور کنند. بهشان شلیک کردند همسرم مجروح شده بود؛ ولی به دنبال جانبازیش نرفته بود..
همسرم در حفاظت کار میکرد، با وزیر راه و ترابری در هواپیما بودند که سال 1380 بدلیل انفجار هواپیمایشان در استان گلستان به شهادت رسید، ما از طریق صدا و سیما متوجه شهادت ایشان شدیم. 30 ساعت زمان برد تا بخواهند به طور قطعی اعلام کنند که همسرم شهید شده است، نیمه شب بود با قرآن استخاره کردم آیهای آمد که نوشته بود امانتی که دادم را با خود میبرم. همسرم را به عنوان شهید حساب نکردند یک شب همسرم به خوابم آمد و گفت: «نگران شهید بودن من نباش من هم شهید هستم».
وی 2 ماه قبل از شهادتش به کربلا رفته بود زمانی که از کربلا آمد گفتم: «این همه راه تا کربلا رفتی از امام حسین (ع) چه خواستی»؟ گفت: «فقط از امام حسین (ع) شهادت را خواستم»، به ایشان به شوخی گفتم: «الان که جنگ و جبهه تمام شده، این چه خواستهای بود که داشتی، 2 سال در جبهه بودی شهید نشدی چه طور شد شهادت را خواستی»؟ بعد از 2 ماه احمد به شهادت رسید، زمان شهادت همسرم، پسرانم 22 و 18 ساله و دخترم 20 ساله بود.
ما اسلامشهر زندگی میکردیم همسرم آدمی بود که خیلی به اطرافیانش و به مردم محروم کمک میکرد، در اسلامشهر یک منطقهای بود که مردم مستضعف زیادی داشت، وی حدود 30 خانواده را زیر پوشش گرفته بود.
افرادی که در این حادثه شهید شده بودند قرار شد در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شوند؛ ولی من نگذاشتم، چون همسرم به مردم اسلامشهر تعلق داشت و الان احمد را در صحن امامزاده عقیل (ع) در اسلامشهر به خاک سپردهایم.
*دفاع پرس
15 ساله بودم که در سال 1358 با احمد ازدواج کردم. 3 فرزند از همسرم به یادگار مانده است، ازدواج ما سنتی بود، عروسییمان را خیلی ساده برگزار کردیم.
همسرم آرامش خاصی داشت که برایم خیلی جالب بود، با فرزندانمان مثل یک دوست برخورد میکرد. وقتی با بچهها صحبت میکرد میگفت: «سعی کنید به این دنیا عادت نکنید» این یکی از تکهکلامهای زیبای همسرم بود.
همسرم خیلی صبور و با گذشت بود، آدم مومن و متدین؛ فکر نکنم که دیگر بتوانیم مثل احمد در این دنیا پیدا کنیم، همسرم مال این دنیا نبود.
زمانی که ما ازدواج کردیم اوایل انقلاب بود، وی یک جوان 19 ساله بود که شناختی زیادی روی دین اسلام نداشت، زمانی که جنگ آغاز شد توجه همسرم به سمت اسلام جلب شد، کارهای انقلابی زیادی انجام داده بود که من بخاطر ندارم. احمد 40 ساله بود که به عنوان فرمانده وارد جبهه جنگ شد. وی از جبهه و جنگ برای ما زیاد تعریف نمیکرد چون میترسید که ما نگرانش شویم.
احمد در قائمشهر به ماموریت رفته بود، منافقین میخواستند وی را ترور کنند. بهشان شلیک کردند همسرم مجروح شده بود؛ ولی به دنبال جانبازیش نرفته بود..
همسرم در حفاظت کار میکرد، با وزیر راه و ترابری در هواپیما بودند که سال 1380 بدلیل انفجار هواپیمایشان در استان گلستان به شهادت رسید، ما از طریق صدا و سیما متوجه شهادت ایشان شدیم. 30 ساعت زمان برد تا بخواهند به طور قطعی اعلام کنند که همسرم شهید شده است، نیمه شب بود با قرآن استخاره کردم آیهای آمد که نوشته بود امانتی که دادم را با خود میبرم. همسرم را به عنوان شهید حساب نکردند یک شب همسرم به خوابم آمد و گفت: «نگران شهید بودن من نباش من هم شهید هستم».
وی 2 ماه قبل از شهادتش به کربلا رفته بود زمانی که از کربلا آمد گفتم: «این همه راه تا کربلا رفتی از امام حسین (ع) چه خواستی»؟ گفت: «فقط از امام حسین (ع) شهادت را خواستم»، به ایشان به شوخی گفتم: «الان که جنگ و جبهه تمام شده، این چه خواستهای بود که داشتی، 2 سال در جبهه بودی شهید نشدی چه طور شد شهادت را خواستی»؟ بعد از 2 ماه احمد به شهادت رسید، زمان شهادت همسرم، پسرانم 22 و 18 ساله و دخترم 20 ساله بود.
ما اسلامشهر زندگی میکردیم همسرم آدمی بود که خیلی به اطرافیانش و به مردم محروم کمک میکرد، در اسلامشهر یک منطقهای بود که مردم مستضعف زیادی داشت، وی حدود 30 خانواده را زیر پوشش گرفته بود.
افرادی که در این حادثه شهید شده بودند قرار شد در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شوند؛ ولی من نگذاشتم، چون همسرم به مردم اسلامشهر تعلق داشت و الان احمد را در صحن امامزاده عقیل (ع) در اسلامشهر به خاک سپردهایم.
*دفاع پرس