به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ دوران طاقت فرسای اسارت خاطرات سخت و جانکاهی به همراه دارد که برای همیشه در اذهان ماندگار است؛ آزاده دفاع مقدس «اسماعیل چاوشی» دوران اسارت خود را پرستار آزادههای اسارتگاه بعث عراق بود که حرفهای خواندنی از آن روزها دارد.
یک روز گرم تابستان که همه به خواب رفته بودند، ناگهان نگهبانان عراقی آمدند و گفتند: «خیلی سریع، تمام وسایلتان را جمعآوری کنید و آماده رفتن به بیرون باشید». کسی سالم نبود؛ همگی مجروح و مصدوم بودند؛ با سختی زیاد آنها را برای بیرون رفتن آماده ساختیم و به سوی خارج از اردوگاه حرکت کردیم.
به دستور نگهبانان بعثی، همگی باید سرها را پایین نگه میداشتیم. حمل و نقل مجروحان بسیار مشکل بود. وقتی از در اردوگاه خارج میشدیم، صفی بزرگ از بعثیها برای محافظت از ما بیرون ایستاده بودند. پیاده، به سمت مقصد نامعلوم راه افتادیم. مجروحان تاب تحمل این وضعیت دشوار را نداشته، به علت شدت صدمات، قادر به آمدن نبودند و بیشتر آنها زخمها و جراحاتشان شروع به خونریزی کرد و چارهای نبود.
کمکم به اردوگاه جدید نزدیک میشدیم. فهمیدیم که اردوگاه همان نزدیکیهاست، چون ما را سوار ماشین نکردند. با نزدیک شدن به محل جدید، پیش از هر چیز و بیش از هر چیز، سیمهای خاردار در نگاههایمان گره میخورد. پس از مدت کوتاهی به مقصد رسیدیم؛ به اردوگاهی قدیمی که برادران دیگر ایرانی نیز آنجا بودند.
عصر بود که به اردوگاه «شماره 11» صلاحالدین تکریت، رسیدیم. وضعیت اینجا کمی بهتر بود. در روز اول، افرادی دیگر هم در اینجا بسر میبردند این اردوگاه شامل چندین بند بود و هر بند نیز، دارای سه - چهار آسایشگاه. بند 2 که ما را به آن فرستادند، شامل چهار آسایشگاه میشد که قبلاً اسرای قدیمی ایرانی در آنجا محبوس شده و به خاطر آمدن ما، جای آنها را عوض کرده بودند.
در بند 1 و 3 و 4 ، از نظر کمبود جا، با مشکل زیادی روبهرو بودند. ما را که همراه مجروحان بودیم، به آسایشگاه 4 بردند که «آسایشگاه مجروحین» نام گرفت. این جا دیگر تخت و وسایل بهداری هم نداشتیم، خارج از بند، داروخانه کوچکی قرار داشت که در آن کمی دارو و وسایل پانسمان موجود بود. فردای همان روز مسئول داروخانه به نام بهیار «موسی» که عراقی بود و از اردوگاه قبلی، شناخت محدودی از من داشت، آمد و مرا برد. به محل داروخانه که رسیدیم، گفت: «این وسایل پانسمان را ببر داخل آسایشگاه و کار را شروع کن!» ما دوباره - و به واقع چندباره - کارمان را سامان دادیم.
قانون کرده بودند، افراد قدیمی حق ندارند با ما تماس بگیرند و یا حرف بزنند، اما با تیزهوشی بچهها، کمکم باهم آشنا شدیم؛ دل به صحرازدگانی از عملیاتهای کربلای 4، 5 و 6 بودند. بچهها سعی کردند از وضعیت اردوگاه با خبر شوند. مشکل نبود و اطلاعاتی به دست آوردند. آنها خیلی از ما پیش بودند. هیچگونه اهمیتی به رفتار نگهبانان عراقی نمیدادند و برایشان این مسئله قدیمی شده و جا افتاده بود که در هر زمان و شرایطی نمیتوانند ایشان را اذیت و آزار کنند.
تعریف میکردند که در روزهای ورود به اردوگاه، با شکنجه شدن و شهید دادن در مقابل بدرفتاری ناجوانمردانه و وحشیانه بعثیها صبر و استقامت داشتهاند تا اینکه اوضاع کمی بهتر شده...
آنها نزدیک به 900 نفر میشدند که در سه بند جا داده شده بودند. ما خیلی امیدوارتر میشدیم وقتی برایمان از مقاومتهای دلیرانهشان میگفتند این خودش میتوانست روحیه تازهای باشد که به ما بخشیده میشد. از وضعیت تدریس مسائل دینی - مذهبی، سوادآموزی، خواندن قرآن، زمزمه دعاهای «توسل» و «کمیل» برایمان صحبت میکردند که هنوز ادامه داشت. کمکم با اینکه ممنوعیت تماس با ایشان را داشتیم، به صورتهای مختلف رابطه برقرار کردیم. وقتی آنها بیرون میآمدند، ما داخل آسایشگاه بودیم.
به هر حال زمان با نشیب و فراز، میگذشت. وضع کمی بهتر از اردوگاه قبل بود. دوستان قدیمی اینجا، با چیزهایی که میگفتند، امیدوار شده بودیم میتوانیم مسائل دینی- مذهبی مورد علاقهمان را پیگیری کنیم و این خیلی برای دشمن گران تمام میشد. بعثیها به شدت از این مسئله تنفر و وحشت داشتند که از نظر ایمان الهی و اعتقادات مذهبی فعالیتی داشته باشیم.
بچههای ما کمکم برنامههای خودشان را در کارهای درسی و دینی، با تبلیغات بسیار خوب و همکاری دیگر بندهای اردوگاه، شروع کردند. اتحاد آسایشگاههایمان چنان منسجم شده بود که هیچ کس - به نفاق- نمیتوانست در آن نفوذ کند. همان شب اول متوجه شدیم، اسیر جدید وارد شده و صدای کابل و باتوم و داد و فریاد به گوش میرسد. اکثر نگهبانان - طبق معمول با تجهیزات کامل پذیرایی - به اسارتگاه قبلی اعزام شدند. صدای شلاق خوردن دوستان اسیر جدیدمان، از راه دور و تا پاسی از شب رفته به گوشمان زخم میزد و همگی همان احساس شب اول ورود به اسارتگاه را داشتیم؛ با خاطراتش که در نظرمان مجسم شد.
بالاخره صبح شد و بعد از گرفتن آمار، مسئول اردوگاه جدید که اسمش «امجد» بود، تذکراتی به بچهها داد و آنگاه فرمان آزادباش - برای انجام کارهای شخصی - داده شد. در همین حین، نگهبان مرا صدا زد و گفت: «برو وسایل پانسمان را بیاور»
برایم جای تعجب بسیار بود که او اسم مرا در دفتر جداگانهای - و آن هم به امضاء مسئول اردوگاه - نوشته است. سپس ادامه داد: «شما جهت مداوای مجروحان، به خارج از اردوگاه خواهید رفت!» حالت عجیبی به من دست داد؛ به خاطر این بود که از دوستانم جدا میشدم، بسیار ناراحت شده بودم، ولی چارهای نبود! از دوست خوب و همکارم «مصطفی ملکی» خواستم که مواظب بچههای مجروح اردوگاه باشد و نسبت به مداوای آنها حداکثر تلاش را کند.
به هر حال طبق همیشه، وقتی که از در اردوگاه خارج میشدیم؛ باید تفتیش بدنی شده، پس از آن چشمهایمان را میبستند و دست بند زده میشد. از نگهبان همراهم - چون زبان فارسی میدانست - پرسیدیم: «کجا میرویم؟» او (البته با احتیاط در گفتن) گفت: «اردوگاه قبلی خودتان! چون دیشب اسیر جدید آوردهاند و اکثراً به شدت مجروح و زخمی هستند که احتیاج به درمان و پانسمان دارند».
خودم نیز همین حدس را زده بودم. وقتی جلوی در ورودی زندان، رسیدیم، چشمها و دستهایم را باز کردند. نگهبانان - که مرا میشناختند - با روی خوش تحویلم گرفتند. داخل شدیم. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفته بود، طوری که انگار کسی نیست! لباسها و پوتینهایی که دیده میشد، پر از خون و غم بود! و احساس غریبی درونم را میآشفت.
نزدیک آسایشگاهها، بچهها را میدیدم که نای حرف زدن و راه رفتن را نداشتند؛ وقتی از آنها خواستم سؤال کنم، نگهبان عراقی آمد و گفت: «حق حرف نداری!» نمیدانستم چکار باید کرد، تا بالاخره مسئول اردوگاه وارد شد. او مرا از قبل میشناخت و نسبت به مداوای اسرا از من خواست که با سرعت تمام انجام وظیفه کنم. اول کل مجروحان را بازدید کردم تا کم و کیف وضعیت بچهها را ببینم. به هر آسایشگاهی که سر میزدم، صدای آه و ناله شروع میشد و فکر میکردند که من طبیب عراقی هستم. لذا وقتی وارد میشدم، خودم را معرفی میکردم و میگفتم: «من هم از شما هستم، از هموطنان خودتان و یار خدمتگزار شما میباشم. هیچگونه ناراحتی به خود راه ندهید و به هر کسی میتواند بیاید و ناراحتیاش را بگوید».
همه از سر اطمینان به طرف من آمدند. از آنها خواستم، اول، کسانی را که خیلی حالشان خراب است و جراحت شدیدتری دارند، درمان و پانسمان کنم. همگی قبول کردند. پس از اینکه تمام اردوگاه را بازدید کردم، نزد نگهبان رفته و از او خواستم که امکانات بیشتری در اختیارم بگذارد و گفتم: «اکثراً احتیاج به بیمارستان دارند و حال و وضعشان بسیار بد است». سپس داخل آسایشگاه رفتم. تعداد شش آسایشگاه بود که در هر کدام، صد و هفتاد نفر جای داده بودند. در صورتی که هر آسایشگاه، تنها مخصوص هفتاد نفر بود. همگی مجروح و مصدوم هم بودند. گفتم: «اگر بهیاری یا کمک بهیاری در میانتان هست، بیاید.» که چهار نفر آمدند. از آنها پرسیدم: «قبلاً در ایران چکار میکردید؟» دو نفر گفتند که نظامی و کادر بهیار بودیم، دو نفر دیگر هم امدادگر بسیجی جبهه بودند.
بسیار خوشحال شدم که میتوانستم با کمک آنها، کارم را بهتر انجام دهم و از خدا طلبیدم کمکمان کند. با همیاری بچهها، مجروحانمان را به نوبت از آسایشگاه بیرون میآوردند. موقع باز کردن روی زخمها، آنچنان لباسهایشان چسبیده و جراحات شدید بود که با آن تن خسته اصلاً ممکن نمیشد زجر و درد شدید نکشند. اما چارهای هم نبود. وقتی روی زخمها را باز میکردم، بسیار ناراحت و مـتأثر میشدم و از خود میپرسیدم که چگونه باید این همه زجر و درد را تحمل کنند و کسی نباشد که آنها را به بیمارستان انتقال دهد.
نگهبانان و مسئولان، اتاق جداگانه داشتند و همیشه فکر شکم و عیاشی خودشان بودند و فقط برای سرکوب - به شماره 3- حاضر میشدند و از ما حتی نمیپرسیدند چه چیزی احتیاج دارید.
وقتی دیدم حال اکثر بچهها خوب نیست و نیاز به معالجه کافی و درمان و استراحت در بیمارستان دارند و باید تحت نظر پزشک متخصص باشند، از نگهبان تقاضای کمک کردم که اگر امکان دارد از دکتر عراقی بخواهند مجروحان را به بیمارستان اعزام کند. حرف مرا پذیرفت و دکتر آمد؛ که همان «کمال»، دکتر قبلی اردوگاه خودمان بود. وقتی مرا دید، گفت: «باید بیشتر از این کار بکنی و ما برایت وسایل پانسمان و دارو میآوردیم، امروز آنهایی که وضعشان وخیم است را انتقال میدهیم».
سریع رفتم و بچهها را آماده کردم. دکتر آنها را دید و اسمشان را نوشت. سپس آمبولانس بزرگی آمد و همگی آنها را - که 40 نفر بودند - سوار کردیم. اگرچه همه بر روی هم خوابانیده شدند، ولی خب، باز هم جای شکر بود که بالاخره آنها را به بیمارستان میبردند.
بچهها، مریض و مجروح، از نبود آب و تشنگی مهلک رنج میکشیدند. گرمازدگی، اسهال شدید و تب بالا... تحملشان را برای زندگی و زنده ماندن از کف میربود. حالاتی را که برای روز اول ورود به اردوگاه جدید، به عنوان تجربه در حافظه داشتم، در شناخت و چگونگی مداوای بیماران بسیار برایم پر ارزش بود.
وقتی هوا کمکم رو به تاریکی میرفت، نگهبان آمد و اسم مرا صدا زد. جلو که رفتم، گفت: «بیا برویم». گفتم حتماً دیگر اینجا برنمیگردم. پس با بچهها خداحافظی کرده و رفتم. اینجا نیز از دو دوست بهیارم؛ «صفر» و «احمد» خواستم که مواظب بچهها باشند و کارهایشان را به نحو احسن انجام بدهند.
طبق همیشه، با چشمها و دستهای بسته راه افتادیم. فکر کردم که موقع آمارگیری اردوگاه خودمان فرا رسیده است. نگهبان مرا با عجله به اردوگاه خودمان تحویل داد. آمارگیری شده بود و به داخل آسایشگاه خودمان که رفتم، بچهها بسیار خوشحال شدند چون تقریباً همه مجروح بودند.
از من خواهش کردند که زخمهایشان را ببینم و دیدم. از مصطفی که به حق زحمت زیادی آن روز کشیده بود، تشکر کردم و مشغول کار شدم. آنها را به تناسب حال، مداوا نمودم؛ برای بچهها جریان آن روز اردوگاه همسایه را گفتم، که همگی ناراحت شدند و به قیاس با خودشان، شاید، پرداختند.
صبح روز بعد، وقتی نگهبان آمد تا مرا دوباره به اردوگاه پیشین ببرد، با بچهها خداحافظی کردم و از اردوگاه بیرون زدیم. آن روز، روز پرکار و پرمشغلهای بود، چون تمام مجروحان جمع شده و از من خواستند که زخمهایشان را پانسمان کنم و دارو نیز برای دردهایشان بدهم. از دوستان بهیار دعوت به کمک کردم که با خوشحالی آمدند.
یکی از بچهها، که حال بسیار بدی داشت، پیش من آمد و گفت:
- آیا میتوانی انگشتهای مرا بچسبانی!
تعجب کردم و گفتم:
- منظورت چیست؟
او پانسمان خونین پایش را باز کرد و گفت:
- ببین! انگشتم قطع شده و هیچ چیز برایم باقی نمانده است.
بسیار درد میکشید و ضجه میزد. از او خواستم تحمل کند و فریاد نزند. انگشت قطع شده و فقط کمی گوشت و پوست به پایش بند بود. دیدم چارهای ندارم جز اینکه دور انگشت را بخیه بزنیم و بدون داشتن وسایل پانسمان و داروی بیحسکننده عمل جراحی را شروع کنم. با داد و فریادش - که جگرسوز و به حق بود- بالاخره چهار بخیه به اطراف انگشت پایش زدم و - امیدوار و آرزومند - گفتم:
- خدا شفا بده.
او خوشحال شد و رفت و نوبت بچههای دیگر رسید که بیشترشان از ناحیه دست و پا و کمر مجروح شده بودند؛ در هر حال، با نداشتن امکانات درمانی- به هر صورت که بود- یک ماه در اردوگاه بچههای جدید! انجام وظیفه کردم و بعد، مسئولیت آنجا را به عهده دو نفر بهیار همکارم واگذار نمودم.
در طول این یک ماه، خبر «آتشبس»را برایشان بردم، که باور نمیکردند چون آنها تلویزیون نداشتند مدتی از وضع اخبار بیاطلاع بودند و وقتی میرفتم برایشان اخبار را میگفتم. «آتشبس» برای هر کس معنا، تعبیر و حالی متفاوت میتواند داشته باشد. یکی از همین شبهای مردادماه، ناگهان تلویزیون عراق برنامههایش را قطع و اعلام نمود که ایران «قطعنامه 598» را پذیرفته، و شروع به پخش مارش نظامی و اطلاعیههای ارتش بعثی نمود. آن شب جیره شام توزیع نشد. همگی گرسنه بودیم و احساس ضعف به ما دست داده بود، که افسر اردوگاه (جناب سرهنگ) با چهرهای دگرگون آمد و بیمقدمه گفت: «جنگ تمام شد! خوشحال باشید که تا چند روز دیگر به ایران باز میگردید».
از بس این بعثیها، دروغگو بودند و ناجوانمرد، حرفهایش برای بچهها معنایی نداشت. بچهها با ذکر دعا و صلوات شب را گذراندند و فردایش بدرفتاری نگهبانان کمی فروکش کرد! انگار از در دیگری وارد شده باشند، که البته این را هم بچهها میدانستند.
بعداز دو - سه روز، دوباره کابل و باتوم را از نیام درکشیدند و عده زیادی، مورد تهدید و تنبیه قرار گرفتند. تعدادی از بچهها را نیز جابهجا کردند. و همچنان مقاومت بچهها ادامه داشت...
در همین روزها چند گروهبان عراقی با یک ماشیننویس آمدند و اسامی کلیه بچهها را نوشته و گفتند: «شما تا مدت کوتاه دیگری به ایران باز میگردید و این اسامی که نوشته میشود برای همین امر است». البته بچهها به لحاظ سراسر نیرنگ بودن بعثیها، حرفهایشان را باور و قبول نمیکردند. یکی از آن روزهای آتشبس، افسر عراقی مسئول اردوگاه، همه را جمع کرد و نوید داد که چند روز دیگر از اینجا آزاد خواهیم شد و به ایران باز خواهیم گشت. قول داد که برایمان «مُهر» و قرآن بیاورد...
فقط مهر آوردند و بعد از چند روز - شاید از ترس این که بچهها نماز جماعت به پا دارند - آنها را جمع کردند و دوباره به ما پس دادند. دیگر این گونه رفتار نگهبانان و مسئولانشان برایمان عادی شده بود. در همین روزهای آتشبس، افسران ایرانی را از ما جدا کرده و به اردوگاه دیگری - که ما خبر نداشتیم - انتقال دادند.