وارد شدم و پاها را برهنه کرده و آستینها را بالا زدم و وارد حفره قبر شدم. چند لحظه بعد هم یکی از سختترین لحظهها اتفاق افتاد. پیکر مطهر کسی را که هفتههای پی در پی بعد از منبرش روضه میخواند، به دستت میسپارند تا داخل خانه قبر بخوابانی.
به گزارششهدای ایران ، شهید حجتالاسلام والمسلمین سید مهدی تقوی مدیرعامل سابق خبرگزاری ایکنا، از فعالان جامعه قرآنی کشور و از اعضای دفتر نماینده مردم شاهینشهر، برخوار و میمه در مجلس شورای اسلامی بود که بر اثر حمله تروریستی صبح روز 17 خرداد ماه 96 در مجلس شورای اسلامی در اتاق محل کار خود به درجه رفیع شهادت نائل شد. شهید تقوی از رزمندگان تخریبچی لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در دوران افتخار آمیز هشتساله دفاع مقدس بود که پس از اتمام جنگ تحمیلی در کسوت روحانیت به ادامه راه جهاد و ایثار مشغول بود و در نهایت به آرزوی دیرینه خود رسید. «جعفر طهماسبی» از دوستان شهید با اشاره به روز تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر سید مهدی تقوی به توصیف لحظات تدفین او با دست خود میپردازد و آن را اینگونه توصیف میکند:
" یکی از سختترین روزهای عمر 50 سالهام، روز جمعه گذشته بود که پیکر مطهر رفیق با صفایی که بیش از 30 سال با هم حشر و نشر داشتیم در بغل گرفتم و در خانه قبر خواباندم. رفیقی که چند روز قبل کنار یک سفره با هم روزهمان را افطار کردیم و بعد از افطار فرصتی دست داد از شهید و شهادت با هم گفتیم. همان موقع به سید مهدی گفتم: «آقا سید! خدایی من دیگر تاب و تحمل فراق دوستانم را ندارم». وقتی داشتیم برای آخرینبار از هم جدا میشدیم، رو به من کرد و گفت : «بگذار رویت را ببوسم» و بعد دست در آغوش، همدیگر را بغل کردیم و گذشت.
روز جمعه تشییع سید بعد از نماز جمعه قم بود و با دوستان هماهنگ کردیم که بعد از اذان ظهر از تهران حرکت کنیم تا روزه بچهها به مشکل نخورد. یک ربع از ظهر گذشته بود که از تهران بیرون رفتیم. در مسیر مدام تماس میگرفتیم و وضعیت را سوال میکردیم. با سید محمد حسین، آقا زاده سید مهدی تقوی تماس گرفتم که: «کجایید؟» گفت: «رسیدیم مقابل گلزار شهدای علی ابن جعفر(ع). شما زود خودتان را برسانید». ما هم چند دقیقه بعد رسیدیم و من به محض پیاده شدن با عجله رفتم به سمت مکانی که برای دفن سید مشخص شده بود. آنجا را با داربست محصور کرده بودند.
وارد شدم و پاها را برهنه کرده و آستینها را بالا زدم و وارد حفره قبر شدم. و چند لحظه بعد هم یکی از سختترین لحظهها اتفاق افتاد. پیکر مطهر کسی را که هفتههای پی در پی بعد از منبرش روضه میخواند، به دستت میسپارند تا داخل خانه قبر بخوابانی. خیلی به خودم فشار آوردم که به هم نریزم. از همه دوستان شهیدم یک جا مدد خواستم. آنها هم روی من را زمین نگذاشتند و مدد کردند تا سید صورتش روی خاک قرار گرفت. تلقین را خواندند و من هم حرفهایی که باید با سید میزدم، زدم و قول و قرارهایمان را گذاشتیم.
حالا وقت جدایی شده بود و باید از سید جدا میشدم. یاد جمعه هفته قبل افتادم که قبل از جدایی، سید لبهایش را روی صورتم گذاشت و گفت: «جعفر بگذار ببوسمت» و من هم لبهایم را روی گونه چپ سید که با تربت کربلا آغشته شده بود گذاشتم و گفتم: «سید مهدی! حالا بیحساب شدیم». "
*تسنیم
" یکی از سختترین روزهای عمر 50 سالهام، روز جمعه گذشته بود که پیکر مطهر رفیق با صفایی که بیش از 30 سال با هم حشر و نشر داشتیم در بغل گرفتم و در خانه قبر خواباندم. رفیقی که چند روز قبل کنار یک سفره با هم روزهمان را افطار کردیم و بعد از افطار فرصتی دست داد از شهید و شهادت با هم گفتیم. همان موقع به سید مهدی گفتم: «آقا سید! خدایی من دیگر تاب و تحمل فراق دوستانم را ندارم». وقتی داشتیم برای آخرینبار از هم جدا میشدیم، رو به من کرد و گفت : «بگذار رویت را ببوسم» و بعد دست در آغوش، همدیگر را بغل کردیم و گذشت.
روز جمعه تشییع سید بعد از نماز جمعه قم بود و با دوستان هماهنگ کردیم که بعد از اذان ظهر از تهران حرکت کنیم تا روزه بچهها به مشکل نخورد. یک ربع از ظهر گذشته بود که از تهران بیرون رفتیم. در مسیر مدام تماس میگرفتیم و وضعیت را سوال میکردیم. با سید محمد حسین، آقا زاده سید مهدی تقوی تماس گرفتم که: «کجایید؟» گفت: «رسیدیم مقابل گلزار شهدای علی ابن جعفر(ع). شما زود خودتان را برسانید». ما هم چند دقیقه بعد رسیدیم و من به محض پیاده شدن با عجله رفتم به سمت مکانی که برای دفن سید مشخص شده بود. آنجا را با داربست محصور کرده بودند.
وارد شدم و پاها را برهنه کرده و آستینها را بالا زدم و وارد حفره قبر شدم. و چند لحظه بعد هم یکی از سختترین لحظهها اتفاق افتاد. پیکر مطهر کسی را که هفتههای پی در پی بعد از منبرش روضه میخواند، به دستت میسپارند تا داخل خانه قبر بخوابانی. خیلی به خودم فشار آوردم که به هم نریزم. از همه دوستان شهیدم یک جا مدد خواستم. آنها هم روی من را زمین نگذاشتند و مدد کردند تا سید صورتش روی خاک قرار گرفت. تلقین را خواندند و من هم حرفهایی که باید با سید میزدم، زدم و قول و قرارهایمان را گذاشتیم.
حالا وقت جدایی شده بود و باید از سید جدا میشدم. یاد جمعه هفته قبل افتادم که قبل از جدایی، سید لبهایش را روی صورتم گذاشت و گفت: «جعفر بگذار ببوسمت» و من هم لبهایم را روی گونه چپ سید که با تربت کربلا آغشته شده بود گذاشتم و گفتم: «سید مهدی! حالا بیحساب شدیم». "
*تسنیم