به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛سالهاي زيادي است كه از صفوف اعزام رزمندگان با سربندهاي سرخ، چفيههاي سفيد و بوي عطر صفايشان ميگذرد! اما ما و بسياري ديگر كه اهل همين خاكريزها و معبرها و تردد در ميان مناطق عملياتي هستيم، شنيدهايم كه شهيد موحددانش گفته است: «شهيد عزادار نميخواهد بلكه رهرو ميخواهد.» رهروي نيز جز با جستجو، تفحص و شناخت به دست نميآيد. همان طور كه براي بچههاي تفحص هيچ لحظهاي دلنشينتر و زيباتر از ديدن برق پلاك شهدا ميان تلهاي خاك و رؤيت گلهاي لاله روييده بر پيشاني شهدا نبود. امروز هم براي نگارندگان عرصه ايثار و شهدا هيچ چيزي لذتبخشتر از تفحص سرداران و شهداي غريب در روستاها و شهرستانهاي كوچك و كمنام و نشان نيست تا نام و ياد شهيدي را اگرچه سالها از خاموشي و شهادتش گذشته باشد، دوباره در اذهان جاري سازند و خود و خوانندگانشان را لحظاتي مهمان ياد ياسها و خاطرهها سازند.
چندي پيش به همت همكاران خبريمان در سايت رزمندگان شمال فرصتي پيش آمد تا براي تفحص هرچند كوتاه از شيران خطه مازندران راهي ساري شويم تا گذري بر زندگي و حماسهآفريني سردار علياكبر درويشي فرمانده توانمند گردان حضرت ابوالفضل(ع) لشكر 25 كربلا داشته باشيم؛ شهيدي كه در ميان وسايل جا مانده از او به عطري برخورديم كه همواره مورد استفادهاش بود و اين عطر پس از گذشت 31 سال از شهادت علياكبر همچنان مشام مان را مهمان رايحهاي از بهشت ميكرد. آنچه پيش رو داريد حاصل ساعتي همكلامي ما با حسين درويشي فرزند شهيد و واگويه هاي زبيده حسني همسر شهيد است با نگاهي به كتاب «بانوايان »در ايام شهادت او به تاريخ 24 تيرماه 1361.
سرباز نهضت پيامبران
روستاي ولشكا از توابع شهرستان ساري در 20 خرداد ماه 1336 شاهد تولد نوزادي بود كه بعدها يكي از شهيدان خطه مازندران شد.
علياكبر درويشي در خانوادهاي مذهبي و مؤمن رشد كرده و پرورش يافت.
دوران كودكي او چون ساير كودكان روستايي در فقر حاصل از حكومت ظالمانه پهلوي سپري شد. شش سال بيشتر نداشت كه براي تحصيل وارد دبستان شد و تحصيلات دوران ابتدايياش را در روستاي زادگاهش به اتمام رساند.
علياكبر ششم ابتدايي را در يكي از روستاهاي مجاور محل سكونت خود خوانده بود كه فقر و تنگدستي خانواده به او اجازه ادامه تحصيل نداد اما از آنجايي كه علياكبر به مسائل عبادي و قرآني علاقه فراواني داشت، به مسجد مصطفوي واقع در شهر ساري رفت و به مدت سه سال در آنجا به تحصيل علوم ديني پرداخت.پس از آن به خدمت سربازي فراخوانده شد و مدت دو سال خدمتش را در اهواز گذراند. او اگر چه سرباز رژيم بود اما هيچ گاه سر به اطاعت ايادي رژيم پهلوي فرود نياورد. در مدت خدمتش هيچگاه نمازش ترك نميشد و همواره در سنگر مسجد حاضر بود و در سختترين شرايط نيز اين سنگر را رها نميكرد و نمازش را در مساجد ميخواند.
اواخر سربازي علياكبر مصادف بود با اوايل نهضت انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره). او هم همگام با ساير مردم در تظاهراتهاي عليه رژيم شركت ميكرد. علياكبر در سطح منطقه اقدام به پرپايي مجالس و مراسم عليه رژيم ميكرد.
اهل معامله با عمال رژيم نبود، بعد از اتمام دوران سربازي به ساري برگشت و در تظاهرات مردم را هدايت ميكرد، شعار ميداد و مردم هم تكرار ميكردند. چندين بار مورد ضرب و شتم رژيم قرار گرفت. در تظاهرات خونين ميدان شهدا شركت داشت. در همين دوران بود كه در روستايمان خردسالان و نوجوانان را جمع كرده و در مسجد روستا به آنها قرآن درس ميداد. مردم را با اقداماتش همراه كرده بود. كمكم تلاشهاي علياكبر و ساير جوانان حزبالله در آگاهي دادن به اهالي روستا مؤثر واقع شد و تمامي روستا همگام و يكپارچه بر ضد رژيم به مبارزه برخاستند تا اينكه انقلاب به همت مردم و رهبري امام به پيروزي رسيد.
علياكبر نسبت به انقلاب نظر واضح و روشني داشت، چون انقلاب اسلامي ايران را با نهضت پيامبران(ع) مقايسه ميكرد، ميگفت: وجه مشتركي بين انقلاب اسلامي و نهضت پيامبران(ع) وجود دارد. هميشه تأكيد داشت نهضت پيامبران(ع) تعقل و روشنگري در جامعه به وجود آورد. انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني هم با روشنگري و تعقل همراه بوده است.
علياكبر دوستدار انقلاب اسلامي و رهبري امام بود و ارادت زيادي به ايشان داشت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز به كميته انقلاب رفت تا از نهضت اسلامي حراست كند.
فصل شيدايي
خانواده علياكبر در همسايگي ما زندگي ميكردند. هم محله بوديم. آوازه او را در صفوف تظاهرات عليه رژيم شنيده و ميشناختمش. من 19 سال داشتم كه علياكبر به خواستگاريام آمد. مرد متدين و خوبي بود؛ فردي كه براي اسلام دل ميسوزاند اهل هيچ فرقهاي هم نبود. معيارهاي زيادي براي ازدواج مد نظرم بود؛ ايمان، تقوا، نماز، صداقت و بالاخره جهاد. خيلي دوست داشتم كه با يك طلبه ازدواج كنم. همه اين ويژگيها را نيز در وجود علياكبر ميديدم. هم درس طلبگي خوانده و هم اهل ايمان و جهاد بود. يادم است تنها وسيله نقليه او يك دوچرخه بود.
در آخرين روزهاي سال 1357 بود كه من و علياكبر بر سر سفره عقد نشستيم.
خوب به خاطر دارم بعد از امضاي دفتر عقد، علياكبر روبه من كرد و گفت: «من دارم، ميروم» پرسيدم: كجا؟! گفت: مأموريت. آماده حركت شد، دفتر عقدنامه را بست و از من خداحافظي كرد و رفت. از ته دلم خوشحال بودم، همسري قسمتم شده كه پايبند انقلاب و اسلام است، پيرو امام و سبزپوش ارتش خميني (ره) است.
او براي سركوبي اشرار و ضدانقلاب به سوي گنبد حركت كرده و بعد از 20 روز بازگشت.
من روي زمين كشاورزي مشغول كار بودم كه ديدم جواني رشيد، پوتين در پا و لباس سبز سپاه بر تن به سمتم آمد و سلام و خسته نباشيد گفت؛ لحظه واقعاً زيبايي بود. علياكبر پس از پايان يافتن غائله گنبد، به ساري آمد و با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت رسمي سپاه درآمد.
او صبحها در سپاه بود و عصر و شب در روستاي ولشكلا. از ولشكلا گرفته تا اردشير محله، معلم كلا، گلها، گلدون، كاديكلا، سورك و ... براي بچهها و همكارانش كلاس قرآن و كاراته ميگذاشت. جلسات احكام و گروه سرود برپا ميكرد. تمام وقت علياكبر پر بود. براي بچههاي كلاس، مقنعه و كتاب ميخريد. هشت ماه بعد از دوران عقد عروسي كرديم. روز عروسي هم روزه گرفته بود. شبها دير به خانه ميآمد، مادرش هم گلايه ميكرد كه چرا همسرت را تنها ميگذاري؟! من هم براي آرام كردن مادر و قوت قلب علياكبر ميگفتم« مادر جان! ميبيني كه انقلاب شده است. علي سرباز سيد است. كمتر كسي از فعاليتها و كارهاي علياكبر مطلع ميشد. منافقين هم چند باري قصد ترورش را داشتند كه خوشبختانه موفق نشدند.
رزق حلال
مدتي بعد براي ادامه زندگي به ساري رفتيم. دو اتاق اجاره ، اما تنها يك اتاق را فرش كرديم. فرشمان تنها كفاف يك اتاق را ميداد. خواهرم سيده معصومه به همراه چند نفر از اهالي روستا براي گذراندن دوره بهياري به ساري آمدند. هر چند روزگار سختي را ميگذرانديم اما اجازه نميداديم كمتر كسي متوجه تنگدستي و مشكلاتمان بشود. خواهرم به همراه زنان ديگر صبحها براي آموزش به بيمارستان امام خميني(ره) ميرفتند و عصرها بر ميگشتند. آموزش ميديدند تا در موقع لزوم به جبهه بروند. در همين ايام بود كه پسرم حسين به دنيا آمد.
ساعت 12 شب بود كه علياكبر به خانه آمد، خواهرم خبر تولد فرزندمان را به او داد و مژدگانياش ديدار امام خميني شد.
علياكبر به خاطر ارادت و عشقي كه به امام حسين (ع) داشت، نام فرزندمان را حسين گذاشت. او اگر چه دختر دوست داشت اما خداوند را به خاطر وجود حسين شكر ميكرد. بچه را در آغوش گرفت و بوسيد، از من پرسيد: رزمنده است يا رزمندهپرور؟ گفتم: رزمنده!
علياكبر ميدانست كه فرزندش بعضي از خصايص را از والدين به ارث ميبرد و بعضي ديگر را از محيط كسب ميكند. براي همين روي لقمه حلال تأكيد زيادي داشت. لقمه حلال يا حرام روي سرنوشت انسان اثر ميگذارد. فرزندان اگر در خانه رزق حلال بخورند، نور و روشنايي ميتابد، نعمت و رحمت الهي هم هميشه بر اين خانهها ميبارد، همچنين محيط هم از عوامل مؤثر در رشد و تكامل است. علياكبر انتظار داشت كه فرزندش راه او را ادامه دهد و انتظار بحقي هم بود. بعد از رفتن همسرم مسئوليت من در تربيت حسين بيشتر شد و مسئول نگهداري از تنها يادگار شهيد شدم.
علياكبر براي پسرمان حسين اين گونه نوشته است: «پسر عزيزم به عنوان يك پدر سفارش ميكنم، شما كه در سايه جمهوري اسلامي بزرگ شدهاي، خط قرآن و خط توحيد را ادامه دهيد تا كافران نتوانند اين خط را از بين ببرند و ... تا ميتواني نماز شب را ترك نكن و هميشه با وضو و غسل شهادت باش، به خاطر اينكه اگر انسان اين برنامه الهي را داشته باشد، به ملكوت اعلي خواهد رسيد.»
زمان شهادت علياكبر، حسين 9 ماه بيشتر نداشت اما در همين مدت كوتاه در تربيت او بسيار سفارش ميكرد. صبحها قبل از رفتن به سپاه نوار قرآن ميگذاشت و ميگفت: حسين را با قرآن بزرگ كرده و پرورش دهيد. ايشان وصيت ميكردند كه بعد از من حسين را به حوزه بفرستيد تا تحصيل علوم اسلامي نموده و مبلغ اسلام شود. حسين در حال حاضر دو فرزند دختر دارد و معلم است. او قصد دارد بنا به سفارش پدر طلبه شود، انشاءا...
ديدار با امام
يك باري كه به خانه آمد، 15 روز مرخصي داشت، گفت: در اين مدت بايد دو كار انجام بدهم؛ ديدار امام خميني (ره) و خريد منزل. راهي تهران شديم ابتدا به حرم حضرت عبدالعظيم حسني رفتيم و بعد هم بهشت زهرا و زيارت قبور شهدا. دو روزي هم به قم رفتيم و زيارت كريمه اهل بيت حضرت معصومه (س)، بعد به تهران آمديم و به سمت جماران رفتيم، بدون كارت ملاقات اجازه ديدار به ما نميدادند. علياكبر به دفتر امام خميني (ره) مراجعه كرد و كارت ملاقات گرفت. خيلي خوشحال بود، گفت: مبارك باشد، زبيده!
جزو خانواده شهدا شديم. كارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستي! بعد از بازگشت به ساري ماشينمان را فروخت تا براي من و پسرمان حسين خانهاي بخرد، ميگفت: اين خانه براي رفاه حال شماست. كار تو كمتر از مجاهدت در راه خدا نيست. خانه را خريد. وقتي فاميلها از علياكبر شيريني خريد خانه را خواستند، گفت: اي به چشم، يك روز مانده به عيد فطر همه براي افطار و شيريني منزل ما دعوت هستيد! اما چند ماهي به ماه مبارك رمضان باقي مانده بود. در اين زمان بود كه اعزام نيرو به جنوب لبنان آغاز شد. علياكبر همراه همرزم شهيدش حسنپور براي اعزام به جنوب لبنان ثبت نام كردند كه در گيلان و مازندران تنها با رفتن اين دو شهيد موافقت شد اما پس از فرمان امام مبني بر اينكه راه قدس از كربلا ميگذرد، ديگر نيرو اعزام نميكردند، براي همين همسرم با شهيد حسنپور داوطلبانه به اهواز اعزام شدند. من حدود سه سالي ميشد كه با علياكبر ازدواج كرده بودم، اما سه ماه تمام هم، كنار هم نبوديم. علياكبر اين بار همراه شهيد حسنپور راهي شد. از همه فاميلها و دوستان حلاليت طلبيد و جوانان روستا را تشويق به رفتن به جبهه كرد. اين دفعه دل از علياكبر كندن برايم سخت بود، چهرهاش نوراني شده بود. گفتم: فكر ميكنم اين آخرين ديدارمان در دنيا باشد! بعد از رفتن او برادرم «علياكبر حسني» هم راهي شد. خواهرم سيده معصومه هم در جبهه همراه چند نفر از زنان بهيار به امدادگري مشغول بودند. شهيد آخرين نامه، كارت پرسنلي سپاه و گواهينامهاش را به خواهرم ميدهد، تا امانت نگه دارد. سيده معصومه از همسرم خداحافظي ميكند، او ميدانست كه ديدار، ديدار آخر است.
علياكبر عازم عمليات رمضان شده بود. راديو را كه باز كردم، صداي مارش پيروزي به گوش رسيد، به دنبال آن نام و رمز عمليات اعلام شد: «شروع عمليات رمضان از ساعت 21:30 تاريخ 23 تيرماه 1361 با رمز: يا صاحب الزمان (عج) ادركني»...
قبل از ديدار با امام
هنگامي كه عزم رفتن به جبهه كرد، وسايلش را آماده كردم. او به سمت سپاه رفت و من هم براي بدرقهاش راهي شدم. شور و حال خاصي آن روز ميان مردم و نيروهاي اعزامي حاكم بود. شهيد پرچم در دست پشت سر تويوتا، همراه همرزمانش حركت ميكرد. جمعيت بدرقهكنندگان و رزمندهها روبهروي تويوتا جمع شدند.
علياكبر هم بالاي تويوتا رفت و ميكروفن را برداشت، با بسمالله و جملهاي از امام خميني (ره) سخنراني خود را آغاز كرد: «امام تكليف همه ما را مشخص كرده است. چون دفاع بر همه واجب است. هر آدم عاقلي هم ميداند كه بايد در مقابل تهاجم دشمن مقاومت كرد. اين هواي نفس است كه به دنبال منافع و آسايش شخصي ميگردد...»
بعضي هم مانند من با فرزند به بدرقه همسرانشان آمده بودند. علياكبر سراغ ما آمد. حسين را بوسيد و از من حلاليت طلبيد. بعد هم سوار ماشين شد و با رزمندهها رفت. مدتي بعد نامهاي از او دريافت كردم كه نوشته بود: «همسر گرامي! بعد از شهادت من اختيار ازدواج داري...» نامه را پنهان كردم. چهار - پنج ماهي از او بيخبر بودم تا اينكه تماسي تلفني گرفت و از من خواست همراه برادر و مادرش به مريوان برويم. ما هم رهسپار اين شهر شديم. علي فرمانده گردان شده بود اما خودش را خدمتگزار برادران ميدانست.
در مريوان جنايت گروهك منافقين عليه مردم و پاسدارها دلهايمان را سخت ميآزرد. بعد از مدتي مريوان را به قصد زادگاه خود ترك كرديم. علياكبر در مريوان فرماندهي 900 نفر را برعهده داشت. دو ماه بعد از اتمام مأموريتش به ساري مراجعت كرد.
مدتي بعد علي اكبر با خبر شهادت دوستش حسين بهرامي به خانه آمد. حال و اوضاع مناسبي نداشت، حسين بهرامي پا به پاي علياكبر در جبهه ميجنگيد. همواره همراه هم بودند. مانند دو برادر در كنار يكديگر قرار داشتند. براي تشييع پيكر شهيد حسين بهرامي به روستا رفتيم و بعد با خانوادهاش ديدار كرديم. مادرش از آخرين ديدار فرزندش گفت: «آخر بار كه ميخواست به جبهه برود، حال و هواي ديگري داشت. از همه حلاليت طلبيد و رفت. حتماً امام حسين (ع) او را انتخاب كرده پيش خودش برده و...»
بعد از مراسم هفت شهيد حسين بهرامي، علي اكبر هم دوباره راهي جبهه شد. ميگفت: ننگ است در خانه بنشينم در حالي كه مزدوران عراقي گلوله بر سر برادران و خواهران ما در مناطق جنگي بريزند و شهرها را تصرف كنند. مأموريت او در جنوب در جاده آبادان- ماهشهر بود. همان ايام خبر آزادسازي خرمشهر هم مسرورمان كرد.
همرزمان دكتر
با شروع غائله ضد انقلاب، بعضي از شهرهاي كردستان در حال سقوط بودند. دكتر چمران هم درخواست نيرو كرده بود. علي اكبر اولين مأموريتهاي خود را در ماه مبارك رمضان به مقصد كردستان و از آنجا در مأموريتهايي به مهاباد، سقز و اروميه براي سركوبي ضد انقلابيون حضور فعال داشت. قبلتر هم براي آموزش چريكي و رنجري رفته بود. اين دورهها، دورههاي آموزشي بسيار مشكل و زندگي در شرايط سخت و با حداقل امكانات است، تا نيروها آمادگي لازم را براي مأموريتهاي دشوار كسب كنند. مأموريت علي اكبر هم در كنار شهيد دكتر چمران يك ماهي طول كشيد. او از روزهاي پرحماسه آن زمان اينگونه برايم نقل كرد؛ در حملاتي كه توسط گروههاي ضد انقلاب كومله و دموكرات به پاوه صورت گرفته بود بيمارستان، فرودگاه و پاسگاه توسط اين مزدوران امريكايي اشغال شده بود و تنها يك مسجد در يك روستا در اختيار رزمندگان بود كه هيچ كمك و وسايلي حتي به وسيله هليكوپتر نميتوانست به آنها برسد و آذوقه كمتري برايشان باقي مانده بود، اما پيام نجاتبخش امام كه حاكي از پاك شدن كردستان از لوث وجود ضد انقلاب توسط نيروهاي نظامي در عرض 24 ساعت بود، به گوششان ميرسد كه با پيام امام نيروي تازهاي در كالبدشان دميده شد و با تعداد كم حدود 25 نفر با فرياد غريو اللهاكبر شهيد مصطفي چمران به پيش رفته و تا صبح روز بعد تمامي شهر از وجود ضد انقلاب پاكسازي ميشود.
علي اكبر پس از بازگشت به عنوان مسئول روابط عمومي سپاه لورك بدانجا مأموريت يافت. شش ماه در آنجا خدمت كرد. بعد از آن به مدت يك ماه جهت آموزش نظامي براي مأموريت به تهران رفت. از آموزشي كه برگشت خيلي سخت شناختمش، بسيار لاغر شده بود. معلوم بود كه روزهاي سختي را پشت سر گذاشته است. پس از پايان مأموريت به عنوان مسئول آموزش پادگان يداللهزاده (گهرباران) اعزام و مسئوليت آموزش گروههاي مقاومت و بسيج را بر عهده گرفت. در اينجا بايد برايتان يك خاطره تعريف كنم. من هم براي آموزشهاي بسيج به پايگاه ميرفتم. در يك روز، وقتي در صف آموزش ايستاده بوديم، چند تا از خواهرها خنديدند، علي اكبر اخمهايش را در هم پيچيد و پرسيد:«كي بود خنديد؟»
همه من را نشان دادندف هوا تاريك بود. علي اكبر خيلي قاطع رو به من كرد و گفت:« 10 تا كلاغ پر برو، خواهر بسيجي! من هم گفتم: چشم چارهاي هم جز كلاغ پر رفتن نداشتم. كلاغ پر رفتم و در صف ايستادم. به دوستان و باقي خانمها گفتم: من ديگر همراه شما به آموزش نميآيم، شما هر كاري ميكنيد گردن من مياندازيد. آنها هم گفتند:گفتيم شايد تنبيه تو را آسانتر بگيرد!» تنبيه علي كبر برايم سخت بود. آن زمان من چهار ماهه باردار بودم. در پادگان گهرباران همراه خواهران بسيجي آموزش ميديدم. روزها كلاس تاكتيك، تخريب و... داشتيم و شبها هم رزم شبانه. شبها پست هم ميداديم. شبهاي سرد زمستان كه سرما تا مغز استخوانمان را ميسوزاند. آموزش پادگان تمام شد به سمت روستاي ولشكلا حركت كرديم. علي اكبر را كه ديدم، گفتم:« خوب من را تنبيه كردي.» پرسيد: كجا! گفتم: «در پادگان! 10 تا كلاغ پر!»
گفت: مگر تو بودي كلاغ پر رفتي؟ گفتم يعني من را نشناختي؟ گفت: خدا ميداند اصلاً نشناختم. مدت پنج ماهي در آنجا خدمت كرد. در آن مدت در روستاهاي مختلف هم كلاس قرآن، اسلحهشناسي و سخنراني ترتيب ميداد و بايد گفت هميشه در حال برنامهريزي و تشكيل كلاس براي كودكان و نوجوانان بود. حتي زمان مرخصي و استراحت نيز مشغول تعليم در روستاهاي مختلف بود. ايشان در مقابله با منافقين بسيار جدي بود و با شروع درگيري مجدد در گنبد به آنجا رفت و به مدت 15 روز با ضد انقلاب مبارزه كرد. سپس با شروع درگيري در قائمشهر به آنجا اعزام شد و پس از پايان درگيري به ساري مراجعت كرد و در بسيج مسئوليتي را به او دادند، علي اكبر مسئول واحد بسيج سپاه ساري شد.
محافظ رجايي
ترورهاي كوركورانه منافقين روز به روز بيشتر ميشد. آنها در فكر به شهات رساندن ياران و ياوران امام خميني (ره) بودند و نوك حملهشان هم بيشتر متوجه شاگردان و مريدان خاص امام بود. آن ايام براي محافظت از شخصيتها تعدادي از پاسداران انتخاب شدند. علياكبر هم يكي از آنها بود. او به همراه شهيد توراني محافظت از رئيسجمهور شهيدمان محمد علي رجايي را بر عهده داشتند. علي اكبر در اين راه شب و روز نميشناخت. ارزش فوقالعادهاي براي شهيد رجايي قائل بود. به نيكي از ايشان ياد ميكرد و خدمت به ايشان را هم افتخار خود ميدانست. يك بار همراه شهيد رجايي به روستاي ولشكا آمد و ايشان را به منزل پدرش آورد. ايشان سخت مشغول كار بود. علي اكبر از پدر ميخواهد به خانه بيايد. پدر هم ميآيد و سلام عليكي كرهد ميكند و ميرود با شهيد رجايي زياد گرم برخورد نكرده بودند. دوباره علي اكبر به پدرش ميگويد: ايشان مهمان خاص من هستند، ايشان رجايي رئيسجمهور هستند. پدر علي اكبر هم شروع ميكند به نصيحت كردن شهيد رجايي! علي اكبر هم خجالت ميكشد و سرش را بلند نميكند. اما شهيد رجايي ميگويند: ما به نصيحت مردم نياز داريم، از اينها استفاده ميكنيم. علياكبر، شهيد رجايي و افرادي نظير ايشان را چون كوههاي استوار براي نظام ميدانست كه همه تهمتها و همه مشكلات را تحمل ميكنند تا اسلام به درستي پياده شود.
شهادت با لبهاي تشنه
شب شهادت علياكبر، پدرم خواب ديده بودند كه پلنگي قلبش را از سينه درآورده و خورده بود. تعبيرش اين بود كه پلنگ دشمن است و قلب يكي از بچهها. پدر گفت: سيده زبيده، يكي از نزديكان ما شهيد ميشود. آن شب حسين تا صبح گريه ميكرد و بيقرار بود. هر كاري ميكردم ساكت نميشد. مادرم هم خيلي زود از صحرا بازگشت، دلشوره عجيبي داشت. در همين حال و اوضاع حاج رحيم يكي از هم محليهايمان از راه رسيد و گفت: بيچاره شديم، دو تا شهيد دادهايم. پدرم به طرفش رفت، رنگ او هم سفيد شده بود، تمام وجودم گر گرفت. پدر از او پرسيد چه كساني كي هستند شهدا؟! حاج رحيم گفت: علياكبر دامادت!
پدرم گريه كرد. حسين را در آغوش گرفتم و به سمت پدرم رفتم. گفتم چرا گريه ميكني؟! بايد صبر داشته باشي پدر. با صداي در به طرف در حياط رفتم، همه مردم و اهالي روستا وارد حياط شدند. همه اشك ميريختند و گريه ميكردند. من اما دوست داشتم به وصيت علي اكبرم عمل كنم. علي در نامهاي برايم نوشته بود: خدمت همسر ارجمند و محبوبم؛ سلام عليكم. رحمت مهربانم! مدتي است كه شما را زيارت نميكنم و تا اندازهاي سخت ميگذرد اما چه بايد كرد كه اين متجاوزين كاري در شهرها كردهاند كه انسان شرمش ميآيد كه هميشه در خانه باشد... بعد از مرگم در جلسهها و تشييع جنازهها هرگز گريه نكن، ميدانم كه نميكني، مرحمت عزيزم! بعد از شهادت من اختيار در دست توست و من راضي هستم...
شب بيست و يكم ماه رمضان، 21/4/61
پيكر علي اكبر را كه آوردند از همرزمانش خواستم تا جاي تير و تركشها را ببينم، به شرط اينكه بيتابي نكنم به من اجازه دادند. دست او تركش خورده و دو تير به زانوهايش اصابت كرده بود. تركش پوست و استخوان سرعلي را شكافته بود. تمام قلبم آتش گرفت.
از خدا خواستم، صبر زينبگونه به من عطا كند. آنجا بود كه ياد و خاطره ديدار امام برايم زنده شد. علي با زحمت كارت ديدار را تهيه كرد، آن را به من داد و گفت: كارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستي و من بايد پيامرسان خون شهدا ميشدم. آري! خون دل خوردن سختتر از خون دادن است. صبح بيست و هشتمين روز ماه مبارك رمضان بود. لباس حسين را عوض كرده و خودم هم به سفارش شهيدم لباس سفيد پوشيدم.
مردم سنگ تمام گذاشته بودند. فقط من و خانوادهام داغدار نبوديم. وصيت كرده بود در كنار دوست شهيدش حسين بهرامي دفن شود. مردم روستا ولشكلا هم راهي امامزاده شدند. وصيت كرده بود سر و صورتش را شانه بزنم و با گلاب شستوشو بدهم. علي به قولش عمل كرد، يك روز مانده به عيد فطر، شيريني خريد خانه و شهادتش را به همه مهمانها داد. او را دفن كرديم. شهيد علي اكبر در حالي كه فرماندهي گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشكر 25 كربلا را برعهده داشت، مصادف با سومين روز شهادت مولايش علي بن ابيطالب در جبهه شلمچه – بصره به آرزوي ديرينهاش شتافت و شهيد شد.
سوغاتي از نور
هر بار كه از مأموريت برميگشت سوغات من، نورانيت او بود، زيباتر هم ميشد. شجاعت بشاشيت و رشادت علي اكبر زبانزد بود. هميشه از امام و رزمندهها حرف ميزد، دريغ از كلمهاي كه از خودش تعريف و تمجيد كند.
اگر كسي غذايي به خانه ما ميفرستاد، به سادگي لب به آن نميزد. از حلال بودن آن طعام سؤال ميكرد، هر غذايي را نميخورد.
روي بيتالمال خيلي حساس بود. يكبار ميخواستم به روستا بروم، از علي اكبر خواستم من را با ماشين خودمان تا ايستگاه ماشينهاي محلي برساند. او قبول كرد. وقتي خواستم از ماشين پياده شوم گفت: كرايهات را رد كن بيايد؟! پرسيدم: مگر ماشين مال تو نيست؟ گفت: ماشين مال من است، ولي براي برنامههاي تبليغي كه هر روز به روستاها ميروم، كوپن بنزين آن را سپاه ميدهد. پرسيدم كرايهاش چقدر ميشود؟! گفت: دو تومان. همان كرايهاي كه ماشينهاي ديگر ميگيرند. پول را كه به او دادم او هم داخل پاكت پول بنزين گذاشت، خدا را شكر ميكردم كه همسرم حرام و حلال برايش مهم است. نماز و دعا و گريههاي نيمه شب علي اكبر را هرگز از ياد نميبرم. نماز شب او هيچ وقت ترك نميشد. بدون ريا و تكلف نماز عشق ميخواند. به معنويات و خودسازي توجه زيادي داشت، از خوف خدا به گريه ميافتاد. اخلاق بسيار خوب و نيكويي داشت. در برخورد با ديگران حتي كودكان خردسال رعايت موازين اسلامي را ميكرد. او به گروه و سازمان خاصي وابسته نبود، گروهگرايي را موجب انحراف از مكتب ميدانست، معتقد بود فقط بايد پيرو ولايت فقيه باشيم. يكبار سردار باقرزاده كه همشهري ما هم هستند، ميگفت: اگر افراد را در جنگ به شكل آسياب سنگي تصور كنيم شهيد علي اكبر درويشي، سنگ زيرين آسياب بود، تمام مشكلات و اساس همه كارها بر دوش ايشان بود. ايشان در زمان انقلاب و پس از پيروزي انقلاب همراه باقرزاده بودند و در سپاه و بسيج با هم ارتباط تنگاتنگي داشتند.
شهيد علي اكبر درويشي و همراهانش در جوار امامزاده روستاي ولشكلا آرميدهانده يكبار كه يكي از بستگان سر مزار ايشان ابراز دلتنگي كرده بود در خواب ديد كه مزار شهيد علي اكبر درويشي باز شد. ديده بود ايشان جايگاه خاصي در امامزاده دارد. شهيد ميگويد: روزها محل اقامت من و شهدا اينجاست. اگر كاري داشتيد اينجا بياييد اما پنجشنبه و جمعه به سمت نجف و كربلا ميرويم.
منبع: جوان آنلاین