بچهها مبهوت ِ شوخی صریح و پرکنایه آقا هستند که ناگهان بهجای تکبیر، صدای تشویق بلند میشود. حسینیه امام خمینی برای چند لحظه هم که شده، شور ِ سالنهای دانشگاهی را تجربه میکند.
شهدای ایران :چهرهها آشناست. نه اینکه همدیگر را بشناسیم اما شمایل تیپیکال جوان عاشق انقلاب و مطیع ِ «آقا»یی که ظهر یک روز داغ رمضانی، از ساعت سه و نیم ،چهار عصر بیاید در صف ورود به بیت رهبری بایستد، حکماً برای همه آنها که اهلش باشند، شناختهشده است. یکی دو نفری در میان صف ورود میپلکند و با وجود توزیع قطعی سهمیههای حضور در مراسم، همچنان بر امیدشان اصرار دارند و پی ِ «کارت اضافه» برای حضور در ضیافت میگردند. و یکی نیست از این عزیزان بپرسد که مگر مجوز حضور در چنین مراسمی، کالای کمارزشی است که اضافه بیاید؟ البته اگر کسی پیدا بشود و چنین سوالی بپرسد هم، مطمئنم یکی از همین جویندگان کارت ورود، چشم در چشمش میدوزد و جواب میدهد:« میدونی عشق دیدن آقا یعنی چی؟»
صف ورود به بیت، طولانی است و بازرسیها، بیشتر از گذشته. تمام محتویات کیفها و جیبها را حتی پیش از تحویل به باجهی امانات هم وارسی میکنند. با وجود ترقهبازیهای امروز البته طبیعی است این مراقبتهای ویژه. آنچه غیرطبیعی است، لبخند روی لب پاسدارهاست که انگار از شرایط گزینش و ورودشان به سپاه ولی امر بوده. غالباً خوشبرخوردند و جواب «سلام،خستهنباشید»ها را به گرمی میدهند.
برزخ با آقای بلندقامت
امسال هم کارت «به نام» برایم صادر نشده و این یعنی دلهرهی «گیر میدن، گیر نمیدن» را دوباره باید تجربه کنم. بنا به تجربههای قبلی با خودم میگویم اگر «اولی» را رد کنم، دیگر تمام است و احتمالاً کسی گیر ِ کارت شناسایی نخواهد داد. اولی را رد میکنم. جوانی است که خیرمقدم میگوید و کارت ورود را سوراخ میکند. نفس راحت را میکشم و با خیال آسوده، آماده جانمایی بهترین مکان ممکن در حسینیه میشوم. بازرسی بدنی شماره دو را هم با موفقیت سپری میکنم و میروم برای خوان آخر. توی صف ورود به حسینیه، زمزمههایی هست که «کارت شناسایی نداشته باشی راه نمیدن.» اعتنا نمیکنم و جلو میروم. کارت را نشان آقای پاسدار ِ بلندقامت میدهم. بی آن که سرش را بالا بیاورد میگوید:« کارت شناسایی!»
از لحظهای که کارت را گرفتم، برای این لحظه برنامهریزی کرده بودیم. قرار شد اگر کسی پاپی ِ کارت شناسایی شود، با جملاتی مثل «همراهم نیست» طرف را راضی کنم و رفقا هم با جملاتی مثل «بابا ما اینو میشناسیم از خودمونه» و چیزهایی شبیه این، طرف را راضی کنند و قضیه فیصله پیدا کند. همین نقشه را هم اجرا میکنیم اما آقای پاسدار در جواب همه عجز و لابههای ما فقط سرش را بالا میآورد، مردمک چشمها را بالا میدهد و همین. که یعنی « آقای محترم وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه. تشریف ببرید اون طرف.» و به همین سادگی من و یکی از دوستان، میرویم «اون طرف». جایی که اجتماع بزرگی از «کارت ورود داران ِ بی کارت شناسایی» شکل گرفته. وضعیتی که خلاصهاش در یک کلمه میشود: برزخ!
نیم ساعتی را در برزخ هستیم و تلاش میکنیم با صلوات فرستادن و خندیدن و این مدل کارهای تیپیکال ِ حزباللهی، طرف را راضی کنیم که قضیه را ختم بخیر کند. پاسدارها و در راسشان آقای بلندقامت اما راضی نمیشوند. قانونمداریشان به سقف چسبیده و به هیچ قیمتی بدون کارت شناسایی کسی را راه نمیدهند. چیزی تا داغکردن و تبدیل شدنمان از «دانشجویان انقلابی» به «اپوزوسیونهای سپاه ولی امر» نمانده که آقای «شین» از راه میرسد. یکی از مسئولین نهاد رهبری است و با لطایفالحیلی که فقط خودش بلد است، بیشناساییها را تحت اسامی گوناگون میفرستد داخل. من را هم با جملهای در این مضمون که «ایشون حاشیهنویس هستن.» از فیلتر ِ آقای پاسدار ِ بلندقامت رد میکند. خوان آخر هم به سرانجام میرسد و دریای لاجوردی بیت، آغوشش را روی من هم باز میکند.
ساعت به پنج نرسیده و جمعیت داخل حسینیه هم به نصف. زمزمهی «منم باید برم» گرفتهاند بچهها و آرام آرام آماده دیدار ماه میشوند. چیزی از تغییر دکوراسیون بیت از دیدار سوم خرداد برای برنامه امروز باقی نمانده جز چند نقاشی نیمهانتزاعی از رزمندگان دوران دفاع مقدس. رنگ غالب در بیت، آبی است. هم زیلوها و هم پارچهنوشتهی پشت جایگاه و هم حتی پنجرهها. شاید این هم یکی از هزاردلیلی باشد که اسم بیت رهبری را بیش از هرچیز همنشین «آرامش» میکند برایم.
از کلاه کمونیستی تا افطار بیت رهبری
انتظار دیدن هرکسی را در این مراسم داشتم جز «امیر». از رفقای قدیمی دبیرستان که بیش از هرچیز او را با کلاه کمونیستی و نظرات بعضاً چپیاش به یاد میآوردم. آن روزها خیلی پیگیر ترانههای خوانندهای بود که امروز آوردن نامش هم مایه شرم هر آدم درست و حسابی شده. دورادور اخبار امیر را داشتم و میدانستم از اعضای فعال انجمن اسلامی یکی از دانشگاههای مطرح تهران است و برای روزنامه اعتماد یادداشت مینویسد. حضورش در مراسم، مرا یاد سخنرانی کامفیروزی در مراسم افطاری پارسال انداخت، که از عدم حضور همه طیفهای دانشجویی در مراسم بیت شاکی بود.
برگههایی با امضای «معاونت امور ویژه» بین بچهها پخش شده که شعر همخوانی امروز است. آقای مسئول این قضیه، میرود پشت تریبون و یک دور با هم این شعر را تمرین میکنیم. ریتم آرامی دارد و با حال و هوای پرشور بچهها خیلی نمیخواند. یک گروه از خانمها هم در حال تولید محتواهای تازه هستند و در یکی از معدود لحظات سکوت بیت، دم میگیرند که «این سند 2030/ نابود باید گردد» بی وزن و بی قافیه! کمی بعد هم مهدی رسولی میآید و چند دقیقهای حس و حال هیاتی به مراسم میدهد. دلها هم آماده است و سینهزنی خودجوش، خیلی سریع شکل میگیرد و بلند میشود و مثل نسیم میریزد روی سر بچههای آقا.
یک قاب دوستداشتنی
حوالی پنج و نیم است که همزمان با بالارفتن شور شعارها، پردهی آبی باز میشود و شعارها، مثل دستهای از گل و نقل، میپاشد به آسمان بیت. لبخند از لب آقا نمیافتد. سیل جمعیت که مینشیند، آقا هنوز ننشسته، من هم سلامی از دور، از انتهای سالن میفرستم برای آقا. زمان، متوقف میشود انگار. آقا سلام من را میبیند و به همان سبک همیشگی، جواب میدهد. لحظه را قاب میگیرم. حالا من هم صاحب خاطرهای مشترک و شخصی با آقا هستم که احتمالاً جز من و خودش کسی از آن خبر ندارد. خاطرهای به کوتاهی یک سلام و یک جواب.
مجری برنامه، علی صدرینیای خودمان است. متن غرّایی نوشته که اندازه سخنرانی بقیه بچهها حرف دارد. حسن تعلیل شیرینی است برای شعار «خونی که در رگ ماست/هدیه به رهبر ماست». آقا را میبرد به ششم تیر 1360 و بیمارستان بهارلو و خونهایی که برای بودن این سید ِ دوستداشتنی، اهدا شد. علی در انتهای متنش به «تیر و ترقه»بازیهای امروز در مجلس هم اشارهای میکند که احسنت حضار ، جایزهاش است.
پروندههای دهه شصت را باز کنیم
اولین سخنران، متین منتظمی است. دبیر اتحادیه جامعه اسلامی که هنوز صحبتش شروع نشده، اتحادیهشان را «بزرگترین اتحادیه دانشجویی کشور» معرفی میکند. بیشتر بحثش پیرامون نقدهای فنی و تخصصی در حوزههایی مثل مبارزه با فساد، نظام سلامت، شبکه ملی اطلاعات و فضای فرهنگی دانشگاههاست. صحبتهایش را با یک رجز انقلابی و سرحالکننده تمام میکند. و البته پیشنهاد غافلگیرکنندهای دارد:« دستور فرمایید پرونده انفجار هفتم تیر، هشتم شهریور و ترور شهید آیت باز شوند.» انتظار همه این است که در انتهای نطق، برای عرض ادب ِ بیواسطه به آقا، جلو برود که نمیرود و انگار امسال برنامه عوض شده. به عرض ادب ِ از دور بسنده میکند. بقیه هم، بهقاعده ، همین کار را باید بکنند.
نفر دوم، نماینده دانشجویان خارجی است. جوانی عراقی که شعر عربی ِ اول صحبتش را احتمالاً فقط خودش و آقا متوجه شده باشند. او ایران را از «منادیان ارزشهای انسانی» میخواند و در ادامه چند پیشنهاد تخصصی درباره ساماندهی دانشجویان خارجی دارد. حضور نماینده این 52000 دانشجوی غیر ایرانی در نشست امسال، از اتفاقات خوب و دوستداشتنی بود.
احسنتهای زنانه
صدای قاشق و چنگال و دیگها از پشت پارتیشنها شنیده میشود و دلها را هوایی ِ افطار میکند. نفر سوم، نماینده دفتر تحکیم وحدت است که امسال از میان خانمها انتخاب شده. او هم نطقی تخصصی دارد و تلاش میکند زیاد شعار ندهد. درباره قانون انتخابات، پیشنهاد میدهد در شهرهای بزرگ، حوزههای انتخابیه تفکیک شوند تا امکان انتخاب برای شایستگانِ مستقل از فهرستهای انتخاباتی فراهم شود. درباره عملکرد شورای نگهبان هم سوالاتی دارد که آقا را دست به قلم میکند. جمله کلیدیاش این است:« اعتماد مردم به نقاط کلیدی نظام نباید خدشه دار شود.» حوزه علمیه و صداوسیما را هم نقد میکند و کمی هم درباره مساله زنان نظر میدهد و به نیروهای ارزشی برای کمتوجهیشان به مساله زنان خرده میگیرد، نماینده تحکیم میگوید در جبهه «خودی» هیج لزومی برای ورود زنان به جامعه حس نمیشود، که فقط با ندای «احسنت،احسنت » و تکبیر خانمها همراه است! آقا، صحبتهای نماینده دفتر تحکیم را «خیلی خوب» میدانند و میگویند:« اگر ارزشیهای ما اون طوری که ایشون گفت فکر میکنند باید تجدید نظر بکنند.» اولین خنده حضار، اینجا ثبت میشود.
گلابه من هم هست
امین سلیمی، نماینده بسیج دانشجویی است. صدایش خوراک ِ گویندگی در رادیو است و اجازه استراحت و بیتوجهی به کسی نمیدهد! از همان ابتدای صحبتش، آقا دست به قلم میشوند. نقدهایی به ساختارهای نظام دارد و درباره کارآمدی آنها برای حل مشکلات کشور سوالاتی مطرح میکند. سلیمی روی بحث «شفافیت» متمرکز میشود و کمی بعد هم نقدهای جدی اقتصادی در حوزه خامفروشی و بهداشت و درمان دارد. او دومین نفری است که به نظام بهداشت و درمان منتقد است و البته هیچ نشانی از وجود قلم و کاغذ در دستان قاضیزاده هاشمی نیست. سلیمی در انتها یک سوال دارد و یک گلایه. سوال درباره اینکه جوانان انقلابی در مقابل محرمانهبازیهای دولت ، مثل FATF و سند 2030 و کرسنت چه باید بکند؟ گلایهاش هم از مسئولینی است که در جایگاه کارگزار نظام جمهوری اسلامی نشستهاند و اپوزوسیوننمایی میکند. واکنش آقا به گلهی بسیج دانشجویی صریح است:« گلایهی شما گلایهی من هم هست!»
نطقهای دانشجویان، ریشهایتر و جدیتر از چیزی است که تصور میشد. ادبیات شجاعانه و صریح و علمی بچهها، حسابی آقا را سر ذوق آورده که لبخندش را هنوز روی لب دارد.
زرنگبازی ناتمام
پنجمین سخنران امین سردارآبادی از جنبش عدالتخواه است. انتظار یک نطق سنگین و بیتعارف را داریم. همین هم میشود. او تیربار نقدش را روی هر دو جناح گرفته و همه را با هم به چالش میکشد. بحثش درباره برجام را با عبارت «برجام و ما ادراک مالبرجام» آغاز میکند که لبخند آقا و جمع در پیاش میآید. صراحتاً از اینکه دولت برجام را با هزینه از نام رهبری عملیاتی کرده انتقاد دارد و از آقا میخواهد در برخورد با «کد»هایی که بعضاً از طرف دفتر آقا و درباره نظرات ایشان مطرح میشوند، راهنمایی کنند. تیغ نقدهای عدالتخواه تند است و به قوه قضاییه، شهرداری و حتی نهادهای نظامی هم برخورد میکند. سردارآبادی احتمالاً از چهار سخنران قبلی زرنگتر است که به بهانه تقدیم یک گزارش به آقا، نزدیکتر میرود. توفیقش البته تا پای صندلی میرسد و اجازه بوسیدن آقا را پیدا نمیکند.
از جاناحمد، با عشق
سید محمدحسن داوودی، مسئول یکی از گروههای جهادی دانشجویی، صحبتش را با نامهی «جاناحمد» کودک کار افغانستانی آغاز میکند. جاناحمد خطاب به آقا نوشته که «دوستتان دارم. خیلی خیلی دوستتان دارم.» نوشته دوست دارد شهید گمنام بشود و اگر نشد مثل مهدی طارمی یک فوتبالیست بااخلاق باشد. از آقا خواسته به مدرسهشان بیاید تا بتوانند آقا را ببینند. اسم مدرسهشان «صبح رویش» است. همین بچههای جهادی تاسیس کرده اند برای کودکان کار در دروازه غار تهران. داوودی، که آقا را «فرمانده جهادی» خطاب میکند، کمی بیشتر درباره مدرسه و سایر فعالیتهایی که برای کودکان کار داشته توضیح میدهد و خطاب به دانشجوها میگوید:« برای تجربه هم که شده سری به مردم بزنید.» میگوید جوانان در انتظار اعتمادی از جنس اعتماد امام هستند. آقا هم در انتهای صحبتهای داوودی از او میخواهند اگر برای جوانگرایی راهکار عملیاتی دارد، مطرح کند. که یعنی این پیشنهاد برای آقا خوشایند بوده.
سرقت علمی رئیسجمهور باید بررسی شود
از انجمن مستقلیها همیشه انتظار صریحترین موضعگیری ها میرود و مظاهری این بار هم در به ثمر رساندن کارویژه مستقل در این دیدار، موفق است. اول درباره اتفاقات صبح تهران صحبت میکند و از همه میخواهد مواظب باشند سی سال آینده جای جلاد و شهید امروز عوض نشود. از آقای مفسد ِ شهردار اسبق ِ تهران هم میخواهد حالا که خودش پیشنهاد داده، برود و با تروریستها مذاکره کند!
مظاهری بازنده اصلی انتخابات ریاستجمهوری را «اخلاق» میخواند و از افزایش رایهای سلبی و کاهش رایهای ایجابی متاسف است. منتقد جدی مدیرات تکنوکرات است و در خلال نقدهایش، توهین وزیر بهداشت به مردم و خبرنگاران هم مطرح میکند. انگار ضامن جمع را کشیده باشد، صدای شعار دانشجوها بلند میشود و چند نفری هم با انگشت و مشت، قاضیزاده را نشان میدهند. همین وضعیت شاید مجازات آدمی باشد که حد و مرزهای توهین را جابجا کرده و دانشجوها حسابی از دستش شاکیاند.
نقدهای انجمن مستقل انگار تمامی ندارد. از رئیسِ جناحیشدهی مجلس انتقاد میکند و مانند یکی دو نفر دیگر، به بحث شفافیت هم اشاراتی دارد. در آخر هم پیشنهاد میکند مساله سرقت علمی حسن روحانی در رساله دکترایش به جد پیگیری شود. «احسنت، احسنت»های پرشور و خوشحال بچهها، پاسخ مثبتی به درخواست شجاعانهی مظاهری است.
افتخاری که درد هم دارد
از آغاز مراسم بیش از 100 دقیقه گذشته که نفر هشتم هم پشت تریبون میآید. خانمی است از طرف دانشگاه آزاد. با «خوش به حال دل من» آغاز میکند و مثل بقیه که پس از وقایع تروریستی امروز نطقهایشان را تغییر دادهاند، او هم گریزی به این اتفاقات میزند و میگوید:« اگر در عراق و شام نجنگیم باید در مجلس بجنگیم.» درددلهای زیادی درباره اوضاع گذشتهی دانشگاه آزاد دارد و میگوید اگر دانشجویان انقلابی جلوی وقف این دانشگاه در سال 89 ایستادگی نمیکردند، امروز شاهد دعوای عدهای بر سر میراث پدریشان بودیم! جایی در میانه صحبتهایش، احضارها و آزارهای کمیته انضباطی دانشگاه آزاد را «سند افتخار» خود میداند و بعد با لحنی خودمانی میگوید:« درسته سند افتخاره ولی درد هم داره.» یک خنده حضار دیگر، این بار شدیدتر، اینجا ثبت میشود. منتظرم علی صدرینیا با یک «دکتر سلامیها سلام» فضای شاد جلسه را شادتر هم بکند که نمیکند.
بنویسید و بدهید
پایان نطقهای دانشجویی اعلام میشود و این یعنی دو نفر از فهرستی که اعلام شده بود، صحبت نخواهند کرد. یک نفر از وسط جمعیت بلند میشود و میگوید:« این صحبتهایی که اینجا شد حرف همه طیفهای دانشجویی نبود. اجازه بدید ما هم حرف بزنیم.» آقا میگویند من که مخالفتی ندارم اما اجازه بدهید نظم خوب برنامه به هم نخورد. هنوز حرفهای این دانشجوی معترض تمام نشده، در طرفهالعینی تریبون را جمع میکنند که یعنی دیگر خبری از سخنرانی دانشجویی نیست! آقا البته به آن معترض میگویند اگر حرفی دارید، بنویسید و بدهید. و اگر او و دوستانش حرف مهمی داشته باشند، حتماً مینویسند و میدهند.
هفت و نیم است که آقا شروع میکنند. تعریف و تمجیدهایشان از پختگی نطق بچهها تمامی ندارد. حرفها را متین و قوی میدانند و رسایی ذهن بچهها را تحسین میکنند. درباره شبهه ناکارآمدی نظام ، پاسخ روشنی دارند:« این نظام اگر ناکارآمد بود تا به حال ده بار بلعیده شده بود.»
درباره تشکلها، آقا امسال از مفهوم تازهای رونمایی میکنند. ایشان میگویند در شرایطی، تشکلها میتوانند «آتش به اختیار» باشند. یعنی خودشان تصمیم بگیرند و عمل کنند. این دستفرمان جدید، احتمالاً بساط مصلحتسنجیهای نادرست در برخی تشکلها را جمع خواهد کرد. خاصه که آقا در همین جلسه میگویند:«نگاه نقادانهی شما را صد در صد تایید میکنم،هرچند ممکن است برخی نقدها وارد نباشد.»
تشویق حضار
عبای آقا، احتمالاً همانی است که روز مراسم رحلت امام هم به تن داشتند. انگار لیز است و مدام از روی دوش آقا سر میخورد. شمایلشان بدون عبا و با قبای سفید، خودمانیتر است. حرفهای خودمانیتر را هم درست وقتی میزنند که عبا کاملاً سُر خورده و روی دوش آقا نیست. میگویند در حالی که کشور این همه مساله فرهنگی دارد، و اشاره میکنند به حمایتهای خارجی از برخی فیلمها که همه میفهمیم منظورشان چه فیلمی است، یک عده میآیند و مسالهی پخش شدن یا نشدن یک آهنگ قبل افطار را مطرح میکنند! در ادامه هم، وقتی بحث به انتخابات میرسد، میگویند که عدهای پیش از انتخابات به ایشان نقد وارد میکردند که چرا مردم را به مشارکت در انتخابات دعوت میکنید که آخرش نتیجه بشود «این»!
هنوز «این» ِ آقا کامل منعقد نشده، بمب خنده در حسینیه منفجر میشود. بچهها مبهوت ِ این شوخی صریح و پرکنایهی آقا هستند که ناگهان به جای تکبیر، صدای تشویق بلند میشود. حسینیه امام خمینی برای چند لحظه هم که شده ، شور ِ سالنهای دانشگاهی را تمام و کمال تجربه میکند تا رهبر روشنفکر ما، در بیت خودش تشویق شدید و غلیظ دانشجوها را تجربه کند. آقا البته درباره مشارکت در انتخابات، دو جمله کلیدی دارند:« مصیبت، جایی است که مردم به صندوقهای رای پشت کنند» و « حضور مردم پای صندوقهای رای نعمت بزرگی است.»
کلکشان کنده خواهدشد
چیزی تا افطار نمانده. آقا در فصل آخر صحبتهایشان تشکلها را به دیدن واقعیات مثبت کشور تشویق میکنند. و از آنها میخواهند در لابهلای موانع، راه را پیدا کنند. درباره سند 2030 هم نکاتی دارند و میگویند صرفنظر از اینکه این سند محتوای ضد اسلامی دارد یا ندارد، که دارد، اینکه نظام آموزشی کشور در خارج نوشته شود غلط است. درباره فساد هم میگویند اصلاً قائل به وجود «فساد سیستمی» در کشور نیستند و ایراد را از افراد میدانند. سر آخر هم از دانشجوها میخواهند که «امید را به فضای دانشگاهها تزریق کنید.» درباره اتفاقات تروریستی تهران اما، همان موضعی را گرفتند که باید میگرفتند. همان حرفی را زدند که اگر امام بود میزد:« این ترقهبازی ها تاثیری در اراده ملت ندارد. انشاءالله کلک اینها به زودی کنده خواهد شد.»
سیراب از دیدار مهتاب
نماز دوممان تمام شده، نشده؛ بدو میرویم سمت سفرههای انتهای حسینیه. نزدیکترین جای سفره به صندلی آقا را پیدا میکنیم. سفره، ساده است. همانی که انتظار میرود. خرما و پنیر و سبزی برای افطار و پلومرغ برای شام. در میانههای افطار هستیم که مردی میانسال، بلند بلند آقا را صدا میکند و میخواهد ایشان را ببیند. حکماً با چشم دل. جانباز نابینا را پیش آقا میبرند. زانو زده کنار آقا و دستهایش را در هوا تکان میدهد تا به دست آقا برسد. کنار آقا انگار آرام میگیرد. گمان میکنم او از پای این سفره، سیر تر از همه ما بلند میشود. او، دست ماه را بوسیده و از دیدار مهتاب سیراب شده. یکی از بچههای همدان هم دستنوشتهای را جلوی آقا میگیرد، همان پسری است که پشت ما نشستهبود و خودکارش را برای نوشتن دوبیتی از من گرفت. با همان برگه و دوبیتی، مجوز میگیرد و تا کنار آقا میرود. نگاه بقیه بچهها به گفتگوی دانشجوی همدانی با آقا، پر از حسرت است. کاش آقا آنقدر عمر کند و آنقدر سایهاش روی سر فرزندانش باشد که همه بچهها بتوانند یک روز کنار صندلیاش زانو بزنند و خاطرهای شخصی با پدربزرگشان بسازند.
مراسم امسال دیگر بعد از افطار ادامه ندارد. دریای آبی بیت را ترک میکنیم. نسیم خنکی به صورتم میخورد و یاد جاناحمد میافتم. خدا کند همهی آرزوهایش برآورده شوند. خدا کند لبخند بزند. همیشه. تا ابد.
*دانشجو
صف ورود به بیت، طولانی است و بازرسیها، بیشتر از گذشته. تمام محتویات کیفها و جیبها را حتی پیش از تحویل به باجهی امانات هم وارسی میکنند. با وجود ترقهبازیهای امروز البته طبیعی است این مراقبتهای ویژه. آنچه غیرطبیعی است، لبخند روی لب پاسدارهاست که انگار از شرایط گزینش و ورودشان به سپاه ولی امر بوده. غالباً خوشبرخوردند و جواب «سلام،خستهنباشید»ها را به گرمی میدهند.
برزخ با آقای بلندقامت
امسال هم کارت «به نام» برایم صادر نشده و این یعنی دلهرهی «گیر میدن، گیر نمیدن» را دوباره باید تجربه کنم. بنا به تجربههای قبلی با خودم میگویم اگر «اولی» را رد کنم، دیگر تمام است و احتمالاً کسی گیر ِ کارت شناسایی نخواهد داد. اولی را رد میکنم. جوانی است که خیرمقدم میگوید و کارت ورود را سوراخ میکند. نفس راحت را میکشم و با خیال آسوده، آماده جانمایی بهترین مکان ممکن در حسینیه میشوم. بازرسی بدنی شماره دو را هم با موفقیت سپری میکنم و میروم برای خوان آخر. توی صف ورود به حسینیه، زمزمههایی هست که «کارت شناسایی نداشته باشی راه نمیدن.» اعتنا نمیکنم و جلو میروم. کارت را نشان آقای پاسدار ِ بلندقامت میدهم. بی آن که سرش را بالا بیاورد میگوید:« کارت شناسایی!»
از لحظهای که کارت را گرفتم، برای این لحظه برنامهریزی کرده بودیم. قرار شد اگر کسی پاپی ِ کارت شناسایی شود، با جملاتی مثل «همراهم نیست» طرف را راضی کنم و رفقا هم با جملاتی مثل «بابا ما اینو میشناسیم از خودمونه» و چیزهایی شبیه این، طرف را راضی کنند و قضیه فیصله پیدا کند. همین نقشه را هم اجرا میکنیم اما آقای پاسدار در جواب همه عجز و لابههای ما فقط سرش را بالا میآورد، مردمک چشمها را بالا میدهد و همین. که یعنی « آقای محترم وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه. تشریف ببرید اون طرف.» و به همین سادگی من و یکی از دوستان، میرویم «اون طرف». جایی که اجتماع بزرگی از «کارت ورود داران ِ بی کارت شناسایی» شکل گرفته. وضعیتی که خلاصهاش در یک کلمه میشود: برزخ!
نیم ساعتی را در برزخ هستیم و تلاش میکنیم با صلوات فرستادن و خندیدن و این مدل کارهای تیپیکال ِ حزباللهی، طرف را راضی کنیم که قضیه را ختم بخیر کند. پاسدارها و در راسشان آقای بلندقامت اما راضی نمیشوند. قانونمداریشان به سقف چسبیده و به هیچ قیمتی بدون کارت شناسایی کسی را راه نمیدهند. چیزی تا داغکردن و تبدیل شدنمان از «دانشجویان انقلابی» به «اپوزوسیونهای سپاه ولی امر» نمانده که آقای «شین» از راه میرسد. یکی از مسئولین نهاد رهبری است و با لطایفالحیلی که فقط خودش بلد است، بیشناساییها را تحت اسامی گوناگون میفرستد داخل. من را هم با جملهای در این مضمون که «ایشون حاشیهنویس هستن.» از فیلتر ِ آقای پاسدار ِ بلندقامت رد میکند. خوان آخر هم به سرانجام میرسد و دریای لاجوردی بیت، آغوشش را روی من هم باز میکند.
ساعت به پنج نرسیده و جمعیت داخل حسینیه هم به نصف. زمزمهی «منم باید برم» گرفتهاند بچهها و آرام آرام آماده دیدار ماه میشوند. چیزی از تغییر دکوراسیون بیت از دیدار سوم خرداد برای برنامه امروز باقی نمانده جز چند نقاشی نیمهانتزاعی از رزمندگان دوران دفاع مقدس. رنگ غالب در بیت، آبی است. هم زیلوها و هم پارچهنوشتهی پشت جایگاه و هم حتی پنجرهها. شاید این هم یکی از هزاردلیلی باشد که اسم بیت رهبری را بیش از هرچیز همنشین «آرامش» میکند برایم.
از کلاه کمونیستی تا افطار بیت رهبری
انتظار دیدن هرکسی را در این مراسم داشتم جز «امیر». از رفقای قدیمی دبیرستان که بیش از هرچیز او را با کلاه کمونیستی و نظرات بعضاً چپیاش به یاد میآوردم. آن روزها خیلی پیگیر ترانههای خوانندهای بود که امروز آوردن نامش هم مایه شرم هر آدم درست و حسابی شده. دورادور اخبار امیر را داشتم و میدانستم از اعضای فعال انجمن اسلامی یکی از دانشگاههای مطرح تهران است و برای روزنامه اعتماد یادداشت مینویسد. حضورش در مراسم، مرا یاد سخنرانی کامفیروزی در مراسم افطاری پارسال انداخت، که از عدم حضور همه طیفهای دانشجویی در مراسم بیت شاکی بود.
برگههایی با امضای «معاونت امور ویژه» بین بچهها پخش شده که شعر همخوانی امروز است. آقای مسئول این قضیه، میرود پشت تریبون و یک دور با هم این شعر را تمرین میکنیم. ریتم آرامی دارد و با حال و هوای پرشور بچهها خیلی نمیخواند. یک گروه از خانمها هم در حال تولید محتواهای تازه هستند و در یکی از معدود لحظات سکوت بیت، دم میگیرند که «این سند 2030/ نابود باید گردد» بی وزن و بی قافیه! کمی بعد هم مهدی رسولی میآید و چند دقیقهای حس و حال هیاتی به مراسم میدهد. دلها هم آماده است و سینهزنی خودجوش، خیلی سریع شکل میگیرد و بلند میشود و مثل نسیم میریزد روی سر بچههای آقا.
یک قاب دوستداشتنی
حوالی پنج و نیم است که همزمان با بالارفتن شور شعارها، پردهی آبی باز میشود و شعارها، مثل دستهای از گل و نقل، میپاشد به آسمان بیت. لبخند از لب آقا نمیافتد. سیل جمعیت که مینشیند، آقا هنوز ننشسته، من هم سلامی از دور، از انتهای سالن میفرستم برای آقا. زمان، متوقف میشود انگار. آقا سلام من را میبیند و به همان سبک همیشگی، جواب میدهد. لحظه را قاب میگیرم. حالا من هم صاحب خاطرهای مشترک و شخصی با آقا هستم که احتمالاً جز من و خودش کسی از آن خبر ندارد. خاطرهای به کوتاهی یک سلام و یک جواب.
مجری برنامه، علی صدرینیای خودمان است. متن غرّایی نوشته که اندازه سخنرانی بقیه بچهها حرف دارد. حسن تعلیل شیرینی است برای شعار «خونی که در رگ ماست/هدیه به رهبر ماست». آقا را میبرد به ششم تیر 1360 و بیمارستان بهارلو و خونهایی که برای بودن این سید ِ دوستداشتنی، اهدا شد. علی در انتهای متنش به «تیر و ترقه»بازیهای امروز در مجلس هم اشارهای میکند که احسنت حضار ، جایزهاش است.
پروندههای دهه شصت را باز کنیم
اولین سخنران، متین منتظمی است. دبیر اتحادیه جامعه اسلامی که هنوز صحبتش شروع نشده، اتحادیهشان را «بزرگترین اتحادیه دانشجویی کشور» معرفی میکند. بیشتر بحثش پیرامون نقدهای فنی و تخصصی در حوزههایی مثل مبارزه با فساد، نظام سلامت، شبکه ملی اطلاعات و فضای فرهنگی دانشگاههاست. صحبتهایش را با یک رجز انقلابی و سرحالکننده تمام میکند. و البته پیشنهاد غافلگیرکنندهای دارد:« دستور فرمایید پرونده انفجار هفتم تیر، هشتم شهریور و ترور شهید آیت باز شوند.» انتظار همه این است که در انتهای نطق، برای عرض ادب ِ بیواسطه به آقا، جلو برود که نمیرود و انگار امسال برنامه عوض شده. به عرض ادب ِ از دور بسنده میکند. بقیه هم، بهقاعده ، همین کار را باید بکنند.
نفر دوم، نماینده دانشجویان خارجی است. جوانی عراقی که شعر عربی ِ اول صحبتش را احتمالاً فقط خودش و آقا متوجه شده باشند. او ایران را از «منادیان ارزشهای انسانی» میخواند و در ادامه چند پیشنهاد تخصصی درباره ساماندهی دانشجویان خارجی دارد. حضور نماینده این 52000 دانشجوی غیر ایرانی در نشست امسال، از اتفاقات خوب و دوستداشتنی بود.
احسنتهای زنانه
صدای قاشق و چنگال و دیگها از پشت پارتیشنها شنیده میشود و دلها را هوایی ِ افطار میکند. نفر سوم، نماینده دفتر تحکیم وحدت است که امسال از میان خانمها انتخاب شده. او هم نطقی تخصصی دارد و تلاش میکند زیاد شعار ندهد. درباره قانون انتخابات، پیشنهاد میدهد در شهرهای بزرگ، حوزههای انتخابیه تفکیک شوند تا امکان انتخاب برای شایستگانِ مستقل از فهرستهای انتخاباتی فراهم شود. درباره عملکرد شورای نگهبان هم سوالاتی دارد که آقا را دست به قلم میکند. جمله کلیدیاش این است:« اعتماد مردم به نقاط کلیدی نظام نباید خدشه دار شود.» حوزه علمیه و صداوسیما را هم نقد میکند و کمی هم درباره مساله زنان نظر میدهد و به نیروهای ارزشی برای کمتوجهیشان به مساله زنان خرده میگیرد، نماینده تحکیم میگوید در جبهه «خودی» هیج لزومی برای ورود زنان به جامعه حس نمیشود، که فقط با ندای «احسنت،احسنت » و تکبیر خانمها همراه است! آقا، صحبتهای نماینده دفتر تحکیم را «خیلی خوب» میدانند و میگویند:« اگر ارزشیهای ما اون طوری که ایشون گفت فکر میکنند باید تجدید نظر بکنند.» اولین خنده حضار، اینجا ثبت میشود.
گلابه من هم هست
امین سلیمی، نماینده بسیج دانشجویی است. صدایش خوراک ِ گویندگی در رادیو است و اجازه استراحت و بیتوجهی به کسی نمیدهد! از همان ابتدای صحبتش، آقا دست به قلم میشوند. نقدهایی به ساختارهای نظام دارد و درباره کارآمدی آنها برای حل مشکلات کشور سوالاتی مطرح میکند. سلیمی روی بحث «شفافیت» متمرکز میشود و کمی بعد هم نقدهای جدی اقتصادی در حوزه خامفروشی و بهداشت و درمان دارد. او دومین نفری است که به نظام بهداشت و درمان منتقد است و البته هیچ نشانی از وجود قلم و کاغذ در دستان قاضیزاده هاشمی نیست. سلیمی در انتها یک سوال دارد و یک گلایه. سوال درباره اینکه جوانان انقلابی در مقابل محرمانهبازیهای دولت ، مثل FATF و سند 2030 و کرسنت چه باید بکند؟ گلایهاش هم از مسئولینی است که در جایگاه کارگزار نظام جمهوری اسلامی نشستهاند و اپوزوسیوننمایی میکند. واکنش آقا به گلهی بسیج دانشجویی صریح است:« گلایهی شما گلایهی من هم هست!»
نطقهای دانشجویان، ریشهایتر و جدیتر از چیزی است که تصور میشد. ادبیات شجاعانه و صریح و علمی بچهها، حسابی آقا را سر ذوق آورده که لبخندش را هنوز روی لب دارد.
زرنگبازی ناتمام
پنجمین سخنران امین سردارآبادی از جنبش عدالتخواه است. انتظار یک نطق سنگین و بیتعارف را داریم. همین هم میشود. او تیربار نقدش را روی هر دو جناح گرفته و همه را با هم به چالش میکشد. بحثش درباره برجام را با عبارت «برجام و ما ادراک مالبرجام» آغاز میکند که لبخند آقا و جمع در پیاش میآید. صراحتاً از اینکه دولت برجام را با هزینه از نام رهبری عملیاتی کرده انتقاد دارد و از آقا میخواهد در برخورد با «کد»هایی که بعضاً از طرف دفتر آقا و درباره نظرات ایشان مطرح میشوند، راهنمایی کنند. تیغ نقدهای عدالتخواه تند است و به قوه قضاییه، شهرداری و حتی نهادهای نظامی هم برخورد میکند. سردارآبادی احتمالاً از چهار سخنران قبلی زرنگتر است که به بهانه تقدیم یک گزارش به آقا، نزدیکتر میرود. توفیقش البته تا پای صندلی میرسد و اجازه بوسیدن آقا را پیدا نمیکند.
از جاناحمد، با عشق
سید محمدحسن داوودی، مسئول یکی از گروههای جهادی دانشجویی، صحبتش را با نامهی «جاناحمد» کودک کار افغانستانی آغاز میکند. جاناحمد خطاب به آقا نوشته که «دوستتان دارم. خیلی خیلی دوستتان دارم.» نوشته دوست دارد شهید گمنام بشود و اگر نشد مثل مهدی طارمی یک فوتبالیست بااخلاق باشد. از آقا خواسته به مدرسهشان بیاید تا بتوانند آقا را ببینند. اسم مدرسهشان «صبح رویش» است. همین بچههای جهادی تاسیس کرده اند برای کودکان کار در دروازه غار تهران. داوودی، که آقا را «فرمانده جهادی» خطاب میکند، کمی بیشتر درباره مدرسه و سایر فعالیتهایی که برای کودکان کار داشته توضیح میدهد و خطاب به دانشجوها میگوید:« برای تجربه هم که شده سری به مردم بزنید.» میگوید جوانان در انتظار اعتمادی از جنس اعتماد امام هستند. آقا هم در انتهای صحبتهای داوودی از او میخواهند اگر برای جوانگرایی راهکار عملیاتی دارد، مطرح کند. که یعنی این پیشنهاد برای آقا خوشایند بوده.
سرقت علمی رئیسجمهور باید بررسی شود
از انجمن مستقلیها همیشه انتظار صریحترین موضعگیری ها میرود و مظاهری این بار هم در به ثمر رساندن کارویژه مستقل در این دیدار، موفق است. اول درباره اتفاقات صبح تهران صحبت میکند و از همه میخواهد مواظب باشند سی سال آینده جای جلاد و شهید امروز عوض نشود. از آقای مفسد ِ شهردار اسبق ِ تهران هم میخواهد حالا که خودش پیشنهاد داده، برود و با تروریستها مذاکره کند!
مظاهری بازنده اصلی انتخابات ریاستجمهوری را «اخلاق» میخواند و از افزایش رایهای سلبی و کاهش رایهای ایجابی متاسف است. منتقد جدی مدیرات تکنوکرات است و در خلال نقدهایش، توهین وزیر بهداشت به مردم و خبرنگاران هم مطرح میکند. انگار ضامن جمع را کشیده باشد، صدای شعار دانشجوها بلند میشود و چند نفری هم با انگشت و مشت، قاضیزاده را نشان میدهند. همین وضعیت شاید مجازات آدمی باشد که حد و مرزهای توهین را جابجا کرده و دانشجوها حسابی از دستش شاکیاند.
نقدهای انجمن مستقل انگار تمامی ندارد. از رئیسِ جناحیشدهی مجلس انتقاد میکند و مانند یکی دو نفر دیگر، به بحث شفافیت هم اشاراتی دارد. در آخر هم پیشنهاد میکند مساله سرقت علمی حسن روحانی در رساله دکترایش به جد پیگیری شود. «احسنت، احسنت»های پرشور و خوشحال بچهها، پاسخ مثبتی به درخواست شجاعانهی مظاهری است.
افتخاری که درد هم دارد
از آغاز مراسم بیش از 100 دقیقه گذشته که نفر هشتم هم پشت تریبون میآید. خانمی است از طرف دانشگاه آزاد. با «خوش به حال دل من» آغاز میکند و مثل بقیه که پس از وقایع تروریستی امروز نطقهایشان را تغییر دادهاند، او هم گریزی به این اتفاقات میزند و میگوید:« اگر در عراق و شام نجنگیم باید در مجلس بجنگیم.» درددلهای زیادی درباره اوضاع گذشتهی دانشگاه آزاد دارد و میگوید اگر دانشجویان انقلابی جلوی وقف این دانشگاه در سال 89 ایستادگی نمیکردند، امروز شاهد دعوای عدهای بر سر میراث پدریشان بودیم! جایی در میانه صحبتهایش، احضارها و آزارهای کمیته انضباطی دانشگاه آزاد را «سند افتخار» خود میداند و بعد با لحنی خودمانی میگوید:« درسته سند افتخاره ولی درد هم داره.» یک خنده حضار دیگر، این بار شدیدتر، اینجا ثبت میشود. منتظرم علی صدرینیا با یک «دکتر سلامیها سلام» فضای شاد جلسه را شادتر هم بکند که نمیکند.
بنویسید و بدهید
پایان نطقهای دانشجویی اعلام میشود و این یعنی دو نفر از فهرستی که اعلام شده بود، صحبت نخواهند کرد. یک نفر از وسط جمعیت بلند میشود و میگوید:« این صحبتهایی که اینجا شد حرف همه طیفهای دانشجویی نبود. اجازه بدید ما هم حرف بزنیم.» آقا میگویند من که مخالفتی ندارم اما اجازه بدهید نظم خوب برنامه به هم نخورد. هنوز حرفهای این دانشجوی معترض تمام نشده، در طرفهالعینی تریبون را جمع میکنند که یعنی دیگر خبری از سخنرانی دانشجویی نیست! آقا البته به آن معترض میگویند اگر حرفی دارید، بنویسید و بدهید. و اگر او و دوستانش حرف مهمی داشته باشند، حتماً مینویسند و میدهند.
هفت و نیم است که آقا شروع میکنند. تعریف و تمجیدهایشان از پختگی نطق بچهها تمامی ندارد. حرفها را متین و قوی میدانند و رسایی ذهن بچهها را تحسین میکنند. درباره شبهه ناکارآمدی نظام ، پاسخ روشنی دارند:« این نظام اگر ناکارآمد بود تا به حال ده بار بلعیده شده بود.»
درباره تشکلها، آقا امسال از مفهوم تازهای رونمایی میکنند. ایشان میگویند در شرایطی، تشکلها میتوانند «آتش به اختیار» باشند. یعنی خودشان تصمیم بگیرند و عمل کنند. این دستفرمان جدید، احتمالاً بساط مصلحتسنجیهای نادرست در برخی تشکلها را جمع خواهد کرد. خاصه که آقا در همین جلسه میگویند:«نگاه نقادانهی شما را صد در صد تایید میکنم،هرچند ممکن است برخی نقدها وارد نباشد.»
تشویق حضار
عبای آقا، احتمالاً همانی است که روز مراسم رحلت امام هم به تن داشتند. انگار لیز است و مدام از روی دوش آقا سر میخورد. شمایلشان بدون عبا و با قبای سفید، خودمانیتر است. حرفهای خودمانیتر را هم درست وقتی میزنند که عبا کاملاً سُر خورده و روی دوش آقا نیست. میگویند در حالی که کشور این همه مساله فرهنگی دارد، و اشاره میکنند به حمایتهای خارجی از برخی فیلمها که همه میفهمیم منظورشان چه فیلمی است، یک عده میآیند و مسالهی پخش شدن یا نشدن یک آهنگ قبل افطار را مطرح میکنند! در ادامه هم، وقتی بحث به انتخابات میرسد، میگویند که عدهای پیش از انتخابات به ایشان نقد وارد میکردند که چرا مردم را به مشارکت در انتخابات دعوت میکنید که آخرش نتیجه بشود «این»!
هنوز «این» ِ آقا کامل منعقد نشده، بمب خنده در حسینیه منفجر میشود. بچهها مبهوت ِ این شوخی صریح و پرکنایهی آقا هستند که ناگهان به جای تکبیر، صدای تشویق بلند میشود. حسینیه امام خمینی برای چند لحظه هم که شده ، شور ِ سالنهای دانشگاهی را تمام و کمال تجربه میکند تا رهبر روشنفکر ما، در بیت خودش تشویق شدید و غلیظ دانشجوها را تجربه کند. آقا البته درباره مشارکت در انتخابات، دو جمله کلیدی دارند:« مصیبت، جایی است که مردم به صندوقهای رای پشت کنند» و « حضور مردم پای صندوقهای رای نعمت بزرگی است.»
کلکشان کنده خواهدشد
چیزی تا افطار نمانده. آقا در فصل آخر صحبتهایشان تشکلها را به دیدن واقعیات مثبت کشور تشویق میکنند. و از آنها میخواهند در لابهلای موانع، راه را پیدا کنند. درباره سند 2030 هم نکاتی دارند و میگویند صرفنظر از اینکه این سند محتوای ضد اسلامی دارد یا ندارد، که دارد، اینکه نظام آموزشی کشور در خارج نوشته شود غلط است. درباره فساد هم میگویند اصلاً قائل به وجود «فساد سیستمی» در کشور نیستند و ایراد را از افراد میدانند. سر آخر هم از دانشجوها میخواهند که «امید را به فضای دانشگاهها تزریق کنید.» درباره اتفاقات تروریستی تهران اما، همان موضعی را گرفتند که باید میگرفتند. همان حرفی را زدند که اگر امام بود میزد:« این ترقهبازی ها تاثیری در اراده ملت ندارد. انشاءالله کلک اینها به زودی کنده خواهد شد.»
سیراب از دیدار مهتاب
نماز دوممان تمام شده، نشده؛ بدو میرویم سمت سفرههای انتهای حسینیه. نزدیکترین جای سفره به صندلی آقا را پیدا میکنیم. سفره، ساده است. همانی که انتظار میرود. خرما و پنیر و سبزی برای افطار و پلومرغ برای شام. در میانههای افطار هستیم که مردی میانسال، بلند بلند آقا را صدا میکند و میخواهد ایشان را ببیند. حکماً با چشم دل. جانباز نابینا را پیش آقا میبرند. زانو زده کنار آقا و دستهایش را در هوا تکان میدهد تا به دست آقا برسد. کنار آقا انگار آرام میگیرد. گمان میکنم او از پای این سفره، سیر تر از همه ما بلند میشود. او، دست ماه را بوسیده و از دیدار مهتاب سیراب شده. یکی از بچههای همدان هم دستنوشتهای را جلوی آقا میگیرد، همان پسری است که پشت ما نشستهبود و خودکارش را برای نوشتن دوبیتی از من گرفت. با همان برگه و دوبیتی، مجوز میگیرد و تا کنار آقا میرود. نگاه بقیه بچهها به گفتگوی دانشجوی همدانی با آقا، پر از حسرت است. کاش آقا آنقدر عمر کند و آنقدر سایهاش روی سر فرزندانش باشد که همه بچهها بتوانند یک روز کنار صندلیاش زانو بزنند و خاطرهای شخصی با پدربزرگشان بسازند.
مراسم امسال دیگر بعد از افطار ادامه ندارد. دریای آبی بیت را ترک میکنیم. نسیم خنکی به صورتم میخورد و یاد جاناحمد میافتم. خدا کند همهی آرزوهایش برآورده شوند. خدا کند لبخند بزند. همیشه. تا ابد.
*دانشجو