فرمانده گردان شهید قاضی گفت: «...متوجه شدم پیکر مطهری که جلوی چشم این عزیز، سر از تنش جدا شده، فرزندش بوده است و از همه جانسوزتر حکایت آن طنابی بود که دیدم دور کف پاهای این بسیجی شهید پیچیده شده است."
شهدای ایران: محمد نیکنفس از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا در روایت خاطرهای از زبان حاج «یعقوب صمدلویی» فرمانده گردان شهید قاضی در عملیات مسلم ابن عقیل، می گوید: «نزدیکی های عملیات مسلم ابن عقیل بچه های گردان از کمبود پوتین گله داشتند. اکثرا زیره کفش رزمندگان بدلیل کمبود پوتین و کوه پیمائی ها و تمرینات متعدد، از رویه جدا شده بود و اوضاع چندان مناسب نبود. نزد شهید مهدی باکری رفتیم و جریان را توضیح دادم و گفتم که ایام عملیات نیاز شدید به پوتین داریم. آقا مهدی پیش من با تدارکات لشکر صحبت کرد و آمار موجودی پوتین را از تدارکات جویا شد.
اندکی بعد خبر دادند که حتی یک جفت پوتین هم در انبار تدارکات نمانده است. آقا مهدی رو کرد به من و فرمود: شاهد بودی که هیچ پوتینی در لشکر نداریم. بروید نیروها را جمع کنید و اوضاع را برایشان شرح دهید و بگوید که پوتین نداریم.
به دستور شهید باکری نیروها جمع شدند و عین قضایا را همینطور که اتفاق افتاده بود و طبق فرمایش آقا مهدی به نیروها رساندم.
عکس العمل بچه ها خیلی زیبا بود آنجا یک بیعتی با ما بستند و گفتند که تا جان در بدن داریم در رکابتان هستیم و این مسائل سر سوزنی اراده ما را سست نخواهد کرد. بعدها در اجتماعات گردان مشاهده می کردم که بچه ها دور پاهایشان را طناب پیچی کرده اند تا زیره کفشهایشان جدا نشود.
عملیات مسلم ابن عقیل شد. درگیری و آتش شدید دشمن به اوج خود رسید. در ابتدای عملیات ناگهان ترکشی سر از بدن یکی از بسیجی ها جدا کرد و سرش چند متری از بدنش جدا افتاد.
زیر آتش سنگین و در آن گیر و دار، ناگهان یکی دیگر از بسیجی ها برخواست و آن سر مبارک جدا افتاده را برداشت و به پیکر مطهر رساند و پیکر را درآغوش گرفت. به وی نهیب زدم که در این کشمکش شدید و زیر باران گلوله ها این چه کاری است که میکنی! الان خودت هم آسیب می بینی. به حرفم گوش نداد. خودم را به وی رساندم. از پشت پیراهنش را گرفتم و کشیدم و گفتم به سنگر برو. به عقب برگشت و ملتمسانه گفت که آقا یعقوب پدر را از پسر جدا نکن. آنجا بود که فهمیدم این پیکر مطهری که جلوی چشم این عزیز سر از تنش جدا شده، فرزندش بوده است و از همه جانسوز تر حکایت آن طنابی بود که دیدم دور کف پاهای این بسیجی شهید پیچیده شده است.»
اندکی بعد خبر دادند که حتی یک جفت پوتین هم در انبار تدارکات نمانده است. آقا مهدی رو کرد به من و فرمود: شاهد بودی که هیچ پوتینی در لشکر نداریم. بروید نیروها را جمع کنید و اوضاع را برایشان شرح دهید و بگوید که پوتین نداریم.
به دستور شهید باکری نیروها جمع شدند و عین قضایا را همینطور که اتفاق افتاده بود و طبق فرمایش آقا مهدی به نیروها رساندم.
عکس العمل بچه ها خیلی زیبا بود آنجا یک بیعتی با ما بستند و گفتند که تا جان در بدن داریم در رکابتان هستیم و این مسائل سر سوزنی اراده ما را سست نخواهد کرد. بعدها در اجتماعات گردان مشاهده می کردم که بچه ها دور پاهایشان را طناب پیچی کرده اند تا زیره کفشهایشان جدا نشود.
عملیات مسلم ابن عقیل شد. درگیری و آتش شدید دشمن به اوج خود رسید. در ابتدای عملیات ناگهان ترکشی سر از بدن یکی از بسیجی ها جدا کرد و سرش چند متری از بدنش جدا افتاد.
زیر آتش سنگین و در آن گیر و دار، ناگهان یکی دیگر از بسیجی ها برخواست و آن سر مبارک جدا افتاده را برداشت و به پیکر مطهر رساند و پیکر را درآغوش گرفت. به وی نهیب زدم که در این کشمکش شدید و زیر باران گلوله ها این چه کاری است که میکنی! الان خودت هم آسیب می بینی. به حرفم گوش نداد. خودم را به وی رساندم. از پشت پیراهنش را گرفتم و کشیدم و گفتم به سنگر برو. به عقب برگشت و ملتمسانه گفت که آقا یعقوب پدر را از پسر جدا نکن. آنجا بود که فهمیدم این پیکر مطهری که جلوی چشم این عزیز سر از تنش جدا شده، فرزندش بوده است و از همه جانسوز تر حکایت آن طنابی بود که دیدم دور کف پاهای این بسیجی شهید پیچیده شده است.»
* دفاع پرس