امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار میجوشید. آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد.
به گزارش شهدای ایران، رضا امیرخانی نویسنده و داستان نویس خوب کشورمان در کتاب «ارمیا» با قلم کم نظیر خودش، تصویرهایی مکتوب از رحلت امام را به ثبت رسانده است که بخشی از آن را برای شما انتخاب کرده ایم.
امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار میجوشید. آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. زنها، مردها و بچهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت، در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه این حجم انسانی معلوم میشد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت.
البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو میرفت که سایر آدمها پیاده میرفتند. قیافهها متنوع بودند. از هر قماش و دستهای. زنی با چادری مشکی که لکههای قوهای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس اما مرا بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود. بیخیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بی توجه نسبت به او. کودک میخندید و در عرض جمعیت راه میرفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه میکرد.
مردی روی ویلچر نشسته بود. احتمالا از جانبازان جنگ بود. ضجه میزد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه میکنند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد میزد و میرفت. لحنش به دعوا میزد. مردی بلندقامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود.
چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه میرفتند. دست هم را گرفته بودند و میدویدند. انگار تلوتلو میخوردند. دوتاشان لباس فرم سیاه پوشیده بودند. همهشان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک میخندید و منتظر نگاه محبتآمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم میگریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم میگذشتند. بیتوجه به شلوغی و احتمال برخورد با آدمها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را میدید به سرعت پشت موتور میپرید. صاحب موتور اعتراضی نمیکرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیلها بسته شده بود. مردمی که اتومبیلش جلو صف اتومبیلها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشتآلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیلهای پرش، قیافهاش به کاسبها میخورد.
از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشینهای پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت، انگار میخواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. هراسان بود. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلیکوپترها آنقدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دستههای کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز میکردند. به نظر میآمد که به درختهای اطراف خیابان گیر میکنند. یکی در این میانه بستنی میفروخت. مردم برای بچههایشان بستنی میخریدند. بچهها خیلی کیف میکردند. در این گرما بستنی میچسبید. بچههایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را میخوردند اما رضایتشان را مخفی میکردند. خانههایی که اطراف خیابان بودند، درهایشان باز بود. از بیشتر خانهها شلنگهای آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگترها، آب را به سمت بالا میپاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود میآمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون میزد.
بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاهگاهی برخلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغهای روشن میآمد. حتی صدای گوشخراش آژیرش، مردم را از جلو راهش دور نمیکرد. انگار جلوتر که شلوغتر میشد، بعضی غش میکردند یا زیر دست و پا میماندند. روی موتور آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود.
_ داداش برو کنار! برو کنار! مریض داریم، آقا برو کنار!
تا سپر آمبولانس ضربهای آرام به مردم نمیزد، کسی از سر راهش کنار نمیرفت. راننده آمبولانس چیزی نمیدید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی موتور نشسته بود و جلو چشمانش را گرفته بود؛ البته اگر چیزی هم میدید، فرق زیادی نمیکرد. آمبولانس فشار میآورد. جنگ تکنولوژی با آدمها. آدمها موفقتر بودند. اگر لطف نمیکردند و کنار نمیرفتند، زور آمبولانس به آنها نمیرسید.
یک هواپیمای سمپاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابانهای پهن منتهی به بهشت زهرا آب میپاشید. این یکی را خیلیها با دست نشان میدادند. قیافهها غریب بود. نوعی بهت در چهرهها بود که جلو نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف میزدند. بعضیها هم ساکت میدویدند. خیلیها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، میدویدند. وقتی تنهشان به تنه جلویی میخورد، جلویی به آنها راه میداد. میدانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گل زده بود. رنگ قهوهای روشن روی موهای سیاه. بعضیها پرچم و کتلهای محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار میداد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد.
_ ایران در به در شده، بسیجی بیپدر شده.
_ امام رفت.
_ آقا حالا چی میشود؟ کسی میآید رو کار؟ نظام چی میشود؟
_ خدا بزرگ است. این انقلاب نمیخورد زمین.
_ خدا خودش نگه دارد.
_ هیچ کس نمیتواند جای امام را بگیرد.
_ ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم.
_ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بتشکن پیش خداست امروز،
مهدی صاحبزمان صاحب عزاست امروز.
_ آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر.
_ بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم.
_ خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر.
_ بیپدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68 آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدت من به همه میگفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده!
_ آی آقا موا...
حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پار را بردارد.
_ آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک میکنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوران و چه میدانم... بازار، اینجا زیارتی میشود عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست میکنند. حالا ببین. همین زمینهای شخم خورده، حالا میشود خدا تومن. کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد.
_ یک دقیقه بایست، بگذار من این را بکشم کنار. د بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست!
_ ای امام. من نمیگذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمیمیرد بیناموسها! از دهان جوان غش کرده کف میریخت.
_ یا ایتهاالنفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ...
لند کروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن میآمد، به سختی عبور کرد.
_ خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما میآید؟
_ نترس برادر، هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهش میدارد. مگر میشود خون این همه شهید از بین برود؟
_ خدا خودش نگه دارد.
_ بیبیسی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الان.
_ بیبیسی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم، جرشان میدهم. اصلاً کی با کی جنگ میکند؟
_ نه بابا، جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری جای دفن هم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردند. آقای خامنهای مثل شیر ایستاده.
_ حالا میبینیم!
_ بایست ببین.
_ حالا اما مرا چه جوری میآورند؟
_ یک ماشینهایی بود تو مصلا، کامیون مانند. با آن میآورند جنازه را.
_ از کجا رد میشود؟ دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش ...
_ نه آقا با هلیکوپتر میآورند.
_ پس تشییع چی میشود؟ بالاخره سنت است، مستحب است.
_ پس این همه آدم آمدند تشییع عمه من؟ ثوابش میرسد به آقا.
_ اصلاً نمیشود تشییع کرد.
سهشنبه 16 خرداد 68 بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمانها معلوم بودند، درختها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جادههایی که به بهشت زهرا منتهی میشد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند.
زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا میخورد. ضلع شمالیاش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود.
زمین وسیع بود و خاکی. اینکه یک شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار سادهای نبود. دورتادور محلی را که قرار بود امام دفن شود، با کانتینر و اتاقکهای پیشساخته محصور کرده بودند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار میدادهاند. منطقهای به اندازه یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها راه ورودی، فاصلهای بود بین دو کانتینر، تقریبا به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دو تا دو تا روی هم گذشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینرها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند.
کانتینر البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینرها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. هرچقدر کف کانتینر را محکم میسازند، سقفش را سبکتر میگیرند. تراکم زیاد انسانها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدمها مثل اشیایی بیجان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه محصور شده که احتمالا قرار بود خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود.
مامورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر میخواستند از این ده متر به داخل منطقه محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم میخواستند به داخل این منطقه بیایند.
حسی غریب در مردم، آنها را مجبور میکرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلیکوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آنقدر پایین میآمد که به نظر میرسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد میکند. هلیکوپتر سعی میکرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سالها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلیکوپتر نمیترسید. جمعیت مانع فرود هلیکوپتر میشدند.
هلیکوپتر شاید تا یک متری به زمین نزدیک میشد. مردم خم میشدند. روی زمین دراز میکشیدند. اما اجازه نمیدادند تا هلیکوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه کارها عقلانی نیستند. اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر میشوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمیکنند. صدها هزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه دریا را بر حسب تعداد قطرهها نمیگوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهیها گرفته بودند. ماهیها خود دریا شده بودند. دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدمها را به دیواره کانتینرها میزد. بعضی روی زمین میافتادند. آدمهای دیگر بلافاصله روی شان را پر میکردند.
نزدیک بهشت زهرا خاکها مثل خاکهای جنوب میشوند. خاکهای بهشت زهرا مثل خاکهای جنوباند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدمها در بهشت زهرا باشد. آدمهایی که گوشت و پوست و استخوانشان از خاکهای جنوب ساخته شده است! بوی خاکهای جنوب را همه حس میکردند. خاصه آنهایی که لباسهای خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آنهایی که با ویلچیر آمده بودند. آدمها آنقدر به هم فشرده شده بودند که جایی برای عبور ویلچیر نبود.
سر و صدای ملخ هلیکوپتری که در ارتفاع پایین پرواز میکرد، همه را به خود آورد. نگاهها به سمت هلیکوپتر که از دور میآمد جلب شد. جنازه امام! جنازه را با هلیکوپتر میآورند. هلیکوپتر آنقدر نزدیک زمین بود که گردبادی از خاک را به هوا بلند کرد. انگار طوفانی از خاکهای جنوب همه جا را تیره و تار کرده بود. هلیکوپتر به داخل محدوده محصور شده رفت. دیگر فقط صدایش به گوش میرسید. طوفان خاکهای جنوب وقتی فروکش میکند، اثری از جنوبیها باقی نمیماند. جمعیت در حرکتی بیامان به سمت دیواره حرکت کرد.
انگار همه یک بدن داشتند. عرق بدنها با هم آمیخته بود. اشک و عرق، گلاب و آبی که توسط شلنگهای آتش نشانی پاشیده میشد، لباسها را سنگین کرده بود، انگار همه لباسهای چرمی پوشیده بودند. جوانی به نام "ارمیا " به دو دست برای خود راه باز میکرد. از بین دو نفر جلویی، صف به صف جلو میرفت. هر صف را که میشکست، فشار چند برابر میشد. دو دستش را روی شانه های دو نفر جلویی گذاشت. با یک خیز خودش را بلند کرد. نقطهای اتکایی روی زمین نداشت. پایش در بین پاهای دو نفر عقبی از مچ گیر کرده بود. به پایش فشار میآورد اما بیفایده بود. برای پاهای دو نفر عقبی آنقدر جا نبود که بتوانند با تکانی پایش را خلاص کنند.
هلیکوپتر بالا رفت. جمعیت میخواست جای خالی محل فرود آن را پر کند. دو نفر جلویی مثل بقیه آدمها دویدند. دست ارمیا از روی شانههای آنها رها شد. با صورت روی زمین افتاد. پایش هنوز در بین پاهای عقبی قفل شده بود. جمعیت به سمت جلو هجوم میآورد. آرام اما با فشار زیاد، بعضیها احساس میکردند زمین زیر پایشان مثل بدن آدمیزاد نرم شده است. اما هیچ کدام فرصت فکر کردن نداشت.
ارمیا، دمر روی زمین افتاده بود. تلاش میکرد که بلند شود. تا نیمه بلند شد. دو دستش را ستون کرد. جمعیت به چپ و راست حرکت میکرد. پاهای تنومندی از چپ به صورت ارمیا فشار آورد. دست راست ارمیا تحمل نکرد. دردی از ناحیه آرنج. دستش تا شد. غلت زد. طاق باز روی زمین افتاده بود. یکی روی استخوان پایش ایستاده بود. پای دیگر با پوتین پایش را حول مچ چرخاند. برای اینکه مچ پایش در نرود همراه با مچ پایش چرخید. پایی دیگر روی پهلویش رفت. دندهاش با صدایی مثل چوب خشک شکست.
استخوانهایش مثل نان خشک وقتی خرد میشدند، صدا میکردند. دیگر احساس درد نداشت. انگار مشت و مالش میدادند تا خستگیاش در برود. نیمرخ صورتش روی خاک فشار میآورد. انگار کفشش زمستانی بود. تختهاش صاف نبود. پاشنه کوچکی داشت. صورت ارمیا را روی خاک میفشرد. خاکهای جنوب تصویر کندهکاری شده همه جنوبیها هستند!
احساس درد نداشت. به نظر نمیآمد ماهی وقت جان دادن درد بکشد ماهی وقت جان دادن خودکشی میکند.
_ «لاتقلوا بایدیکم الی التهلکه» تهلکه بیرون است، مهلکه بیرون است. بیرون آدم هلاک میشود. من داشتم آن جا میمردم... زنده زنده. تازه ما که با دست خودمان، خودمان را نینداختیم. مگر ندیدی؟ فکرش را هم نمیکردم. زیر پای عاشقانش... لگدمال هم عجب لغتی است! دستت درد نکند خدا. چقدر دیگر باید میماندم؟ این جوری خیلی بهتر است. نمیشد شهید شد. ولی این جوری بد نیست. خیلی خوب است. داشتم زنده زنده میمردم.
وقتی آب نیست، ماهی حتی اگر روی خاکهای جنوب هم باشد، میمیرد. بعضی ماهیگیرها روی بدن ماهی سنگ میگذارند. ماهی زیر سنگ کمتر تکان میخورد. در جمعیت بودند آدمهایی که احساس میکردند زمین نرم زیر پایشان، آرام شده است. هلیکوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست.
_ اشهد ان لااله الا انت.
* «ارمیا» نوشته رضا امیرخانی
امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار میجوشید. آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. زنها، مردها و بچهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت، در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه این حجم انسانی معلوم میشد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت.
البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو میرفت که سایر آدمها پیاده میرفتند. قیافهها متنوع بودند. از هر قماش و دستهای. زنی با چادری مشکی که لکههای قوهای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس اما مرا بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود. بیخیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بی توجه نسبت به او. کودک میخندید و در عرض جمعیت راه میرفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه میکرد.
مردی روی ویلچر نشسته بود. احتمالا از جانبازان جنگ بود. ضجه میزد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه میکنند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد میزد و میرفت. لحنش به دعوا میزد. مردی بلندقامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود.
چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه میرفتند. دست هم را گرفته بودند و میدویدند. انگار تلوتلو میخوردند. دوتاشان لباس فرم سیاه پوشیده بودند. همهشان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک میخندید و منتظر نگاه محبتآمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم میگریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم میگذشتند. بیتوجه به شلوغی و احتمال برخورد با آدمها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را میدید به سرعت پشت موتور میپرید. صاحب موتور اعتراضی نمیکرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیلها بسته شده بود. مردمی که اتومبیلش جلو صف اتومبیلها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشتآلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیلهای پرش، قیافهاش به کاسبها میخورد.
از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشینهای پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت، انگار میخواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. هراسان بود. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلیکوپترها آنقدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دستههای کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز میکردند. به نظر میآمد که به درختهای اطراف خیابان گیر میکنند. یکی در این میانه بستنی میفروخت. مردم برای بچههایشان بستنی میخریدند. بچهها خیلی کیف میکردند. در این گرما بستنی میچسبید. بچههایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را میخوردند اما رضایتشان را مخفی میکردند. خانههایی که اطراف خیابان بودند، درهایشان باز بود. از بیشتر خانهها شلنگهای آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگترها، آب را به سمت بالا میپاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود میآمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون میزد.
بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاهگاهی برخلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغهای روشن میآمد. حتی صدای گوشخراش آژیرش، مردم را از جلو راهش دور نمیکرد. انگار جلوتر که شلوغتر میشد، بعضی غش میکردند یا زیر دست و پا میماندند. روی موتور آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود.
_ داداش برو کنار! برو کنار! مریض داریم، آقا برو کنار!
تا سپر آمبولانس ضربهای آرام به مردم نمیزد، کسی از سر راهش کنار نمیرفت. راننده آمبولانس چیزی نمیدید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی موتور نشسته بود و جلو چشمانش را گرفته بود؛ البته اگر چیزی هم میدید، فرق زیادی نمیکرد. آمبولانس فشار میآورد. جنگ تکنولوژی با آدمها. آدمها موفقتر بودند. اگر لطف نمیکردند و کنار نمیرفتند، زور آمبولانس به آنها نمیرسید.
یک هواپیمای سمپاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابانهای پهن منتهی به بهشت زهرا آب میپاشید. این یکی را خیلیها با دست نشان میدادند. قیافهها غریب بود. نوعی بهت در چهرهها بود که جلو نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف میزدند. بعضیها هم ساکت میدویدند. خیلیها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، میدویدند. وقتی تنهشان به تنه جلویی میخورد، جلویی به آنها راه میداد. میدانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گل زده بود. رنگ قهوهای روشن روی موهای سیاه. بعضیها پرچم و کتلهای محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار میداد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد.
_ ایران در به در شده، بسیجی بیپدر شده.
_ امام رفت.
_ آقا حالا چی میشود؟ کسی میآید رو کار؟ نظام چی میشود؟
_ خدا بزرگ است. این انقلاب نمیخورد زمین.
_ خدا خودش نگه دارد.
_ هیچ کس نمیتواند جای امام را بگیرد.
_ ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم.
_ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بتشکن پیش خداست امروز،
مهدی صاحبزمان صاحب عزاست امروز.
_ آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر.
_ بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم.
_ خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر.
_ بیپدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68 آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدت من به همه میگفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده!
_ آی آقا موا...
حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پار را بردارد.
_ آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک میکنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوران و چه میدانم... بازار، اینجا زیارتی میشود عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست میکنند. حالا ببین. همین زمینهای شخم خورده، حالا میشود خدا تومن. کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد.
_ یک دقیقه بایست، بگذار من این را بکشم کنار. د بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست!
_ ای امام. من نمیگذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمیمیرد بیناموسها! از دهان جوان غش کرده کف میریخت.
_ یا ایتهاالنفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه ...
لند کروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن میآمد، به سختی عبور کرد.
_ خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما میآید؟
_ نترس برادر، هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهش میدارد. مگر میشود خون این همه شهید از بین برود؟
_ خدا خودش نگه دارد.
_ بیبیسی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الان.
_ بیبیسی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم، جرشان میدهم. اصلاً کی با کی جنگ میکند؟
_ نه بابا، جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری جای دفن هم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردند. آقای خامنهای مثل شیر ایستاده.
_ حالا میبینیم!
_ بایست ببین.
_ حالا اما مرا چه جوری میآورند؟
_ یک ماشینهایی بود تو مصلا، کامیون مانند. با آن میآورند جنازه را.
_ از کجا رد میشود؟ دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش ...
_ نه آقا با هلیکوپتر میآورند.
_ پس تشییع چی میشود؟ بالاخره سنت است، مستحب است.
_ پس این همه آدم آمدند تشییع عمه من؟ ثوابش میرسد به آقا.
_ اصلاً نمیشود تشییع کرد.
سهشنبه 16 خرداد 68 بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمانها معلوم بودند، درختها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جادههایی که به بهشت زهرا منتهی میشد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند.
زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا میخورد. ضلع شمالیاش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود.
زمین وسیع بود و خاکی. اینکه یک شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار سادهای نبود. دورتادور محلی را که قرار بود امام دفن شود، با کانتینر و اتاقکهای پیشساخته محصور کرده بودند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار میدادهاند. منطقهای به اندازه یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها راه ورودی، فاصلهای بود بین دو کانتینر، تقریبا به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دو تا دو تا روی هم گذشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینرها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند.
کانتینر البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینرها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. هرچقدر کف کانتینر را محکم میسازند، سقفش را سبکتر میگیرند. تراکم زیاد انسانها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدمها مثل اشیایی بیجان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه محصور شده که احتمالا قرار بود خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود.
مامورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر میخواستند از این ده متر به داخل منطقه محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم میخواستند به داخل این منطقه بیایند.
حسی غریب در مردم، آنها را مجبور میکرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلیکوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آنقدر پایین میآمد که به نظر میرسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد میکند. هلیکوپتر سعی میکرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سالها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلیکوپتر نمیترسید. جمعیت مانع فرود هلیکوپتر میشدند.
هلیکوپتر شاید تا یک متری به زمین نزدیک میشد. مردم خم میشدند. روی زمین دراز میکشیدند. اما اجازه نمیدادند تا هلیکوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه کارها عقلانی نیستند. اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر میشوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمیکنند. صدها هزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه دریا را بر حسب تعداد قطرهها نمیگوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهیها گرفته بودند. ماهیها خود دریا شده بودند. دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدمها را به دیواره کانتینرها میزد. بعضی روی زمین میافتادند. آدمهای دیگر بلافاصله روی شان را پر میکردند.
نزدیک بهشت زهرا خاکها مثل خاکهای جنوب میشوند. خاکهای بهشت زهرا مثل خاکهای جنوباند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدمها در بهشت زهرا باشد. آدمهایی که گوشت و پوست و استخوانشان از خاکهای جنوب ساخته شده است! بوی خاکهای جنوب را همه حس میکردند. خاصه آنهایی که لباسهای خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آنهایی که با ویلچیر آمده بودند. آدمها آنقدر به هم فشرده شده بودند که جایی برای عبور ویلچیر نبود.
سر و صدای ملخ هلیکوپتری که در ارتفاع پایین پرواز میکرد، همه را به خود آورد. نگاهها به سمت هلیکوپتر که از دور میآمد جلب شد. جنازه امام! جنازه را با هلیکوپتر میآورند. هلیکوپتر آنقدر نزدیک زمین بود که گردبادی از خاک را به هوا بلند کرد. انگار طوفانی از خاکهای جنوب همه جا را تیره و تار کرده بود. هلیکوپتر به داخل محدوده محصور شده رفت. دیگر فقط صدایش به گوش میرسید. طوفان خاکهای جنوب وقتی فروکش میکند، اثری از جنوبیها باقی نمیماند. جمعیت در حرکتی بیامان به سمت دیواره حرکت کرد.
انگار همه یک بدن داشتند. عرق بدنها با هم آمیخته بود. اشک و عرق، گلاب و آبی که توسط شلنگهای آتش نشانی پاشیده میشد، لباسها را سنگین کرده بود، انگار همه لباسهای چرمی پوشیده بودند. جوانی به نام "ارمیا " به دو دست برای خود راه باز میکرد. از بین دو نفر جلویی، صف به صف جلو میرفت. هر صف را که میشکست، فشار چند برابر میشد. دو دستش را روی شانه های دو نفر جلویی گذاشت. با یک خیز خودش را بلند کرد. نقطهای اتکایی روی زمین نداشت. پایش در بین پاهای دو نفر عقبی از مچ گیر کرده بود. به پایش فشار میآورد اما بیفایده بود. برای پاهای دو نفر عقبی آنقدر جا نبود که بتوانند با تکانی پایش را خلاص کنند.
هلیکوپتر بالا رفت. جمعیت میخواست جای خالی محل فرود آن را پر کند. دو نفر جلویی مثل بقیه آدمها دویدند. دست ارمیا از روی شانههای آنها رها شد. با صورت روی زمین افتاد. پایش هنوز در بین پاهای عقبی قفل شده بود. جمعیت به سمت جلو هجوم میآورد. آرام اما با فشار زیاد، بعضیها احساس میکردند زمین زیر پایشان مثل بدن آدمیزاد نرم شده است. اما هیچ کدام فرصت فکر کردن نداشت.
ارمیا، دمر روی زمین افتاده بود. تلاش میکرد که بلند شود. تا نیمه بلند شد. دو دستش را ستون کرد. جمعیت به چپ و راست حرکت میکرد. پاهای تنومندی از چپ به صورت ارمیا فشار آورد. دست راست ارمیا تحمل نکرد. دردی از ناحیه آرنج. دستش تا شد. غلت زد. طاق باز روی زمین افتاده بود. یکی روی استخوان پایش ایستاده بود. پای دیگر با پوتین پایش را حول مچ چرخاند. برای اینکه مچ پایش در نرود همراه با مچ پایش چرخید. پایی دیگر روی پهلویش رفت. دندهاش با صدایی مثل چوب خشک شکست.
استخوانهایش مثل نان خشک وقتی خرد میشدند، صدا میکردند. دیگر احساس درد نداشت. انگار مشت و مالش میدادند تا خستگیاش در برود. نیمرخ صورتش روی خاک فشار میآورد. انگار کفشش زمستانی بود. تختهاش صاف نبود. پاشنه کوچکی داشت. صورت ارمیا را روی خاک میفشرد. خاکهای جنوب تصویر کندهکاری شده همه جنوبیها هستند!
احساس درد نداشت. به نظر نمیآمد ماهی وقت جان دادن درد بکشد ماهی وقت جان دادن خودکشی میکند.
_ «لاتقلوا بایدیکم الی التهلکه» تهلکه بیرون است، مهلکه بیرون است. بیرون آدم هلاک میشود. من داشتم آن جا میمردم... زنده زنده. تازه ما که با دست خودمان، خودمان را نینداختیم. مگر ندیدی؟ فکرش را هم نمیکردم. زیر پای عاشقانش... لگدمال هم عجب لغتی است! دستت درد نکند خدا. چقدر دیگر باید میماندم؟ این جوری خیلی بهتر است. نمیشد شهید شد. ولی این جوری بد نیست. خیلی خوب است. داشتم زنده زنده میمردم.
وقتی آب نیست، ماهی حتی اگر روی خاکهای جنوب هم باشد، میمیرد. بعضی ماهیگیرها روی بدن ماهی سنگ میگذارند. ماهی زیر سنگ کمتر تکان میخورد. در جمعیت بودند آدمهایی که احساس میکردند زمین نرم زیر پایشان، آرام شده است. هلیکوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست.
_ اشهد ان لااله الا انت.
* «ارمیا» نوشته رضا امیرخانی