خاطرات دوران اسارت
با وجود مسلمان بودن ما، عراقیها حاضر به جنگیدن با ایرانی ها شدند. آن دسته از عراقیهایی که با مردم ایران آشنایی داشتند و اکثرا در شهرهای مذهبی مثل کربلا و نجف زندگی می کردند به حقانیت ایران و مسلمان بودن ما آگاهی داشتند ولی آن دسته نادان و جاهل نه تنها به دنبال یافتن حقیقت نرفتند بلکه هیزم آتش به پا کرده ی صدام نیز شدند.
سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ صدام و رژیم بعث برای توجیه حمله به ایران آنقدر افکار عمومی عراقیها را شست و شو داده بودند که با وجود مسلمان بودم ما، عراقیها حاضر به جنگیدن با ایرانی ها شدند. آن دسته از عراقیهایی که با مردم ایران آشنایی داشتند و اکثرا در شهرهای مذهبی مثل کربلا و نجف زندگی می کردند به حقانیت ایران و مسلمان بودن ما آگاهی داشتند ولی آن دسته نادان و جاهل نه تنها به دنبال یافتن حقیقت نرفتند بلکه هیزم آتش به پا کرده ی صدام نیز شدند.
زن باحجاب
داخل ماشین بودیم و از یکی از شهرهای عراق می گذشتیم. بیشتر زنها بی حجاب بودند. برای ما زجر آور بود. اگر سر را پایین می انداختیم کتک می خوردیم و اگر نگاه می کردیم نمی توانستیم ساکت بنشینیم.
زنها و مردها به ما فحش می دادند و از بالای ساختمانها، سنگ و آب دهان و سیب و ... به طرفمان پرتاب می کردند. پس از مدتی چشمم به زنی خورد که چادر مشکی سرش بود. خیلی خوش حجاب بود. به خود گفتم "چه زن با حجابی!" داشتم او را نگاه می کردم که یکدفعه از زیر چادرش یک دسته بیل شکسته بیرون آورد و حمله کرد طرف من! چون دست و پایم بسته بود فقط فریاد زدم. دژبان داخل ماشین او را با قنداق اسلحه کنار زد. به خود گفتم: "این هم از زن با حجاب آنها!"
فریدون بهلول
اعجاز قرآن
با وجود آنکه ممنوع بود، با صدای بلند و به سبک عبدالباسط شروع کردم به خواندن قرآن. یکی از نگهبانها که صدایم را شنید وارد آسایشگاه شد و با لحنی تعجب گونه گفت: چه میخوانی؟
_قرآن
از چشمان برق گرفته و دهان باز شده پیدا بود که خیلی تعجب کرده است. شاید برای شما عادی باشد اگر بخوانید که مارا کافر معرفی کرده بودند و حتی تا این حد جلو رفته بودند که می گفتند اعمال مذهبی ما به خاطر تظاهرات است! تعجبش با ناباوری گره خورده بود. گفت "اگر واقعا می توانی قرآن بخوانی، برای من هم بخوان"
سپیده ای از امید روی پرده قلبم نشست و شروع کردم به خواندن سوره مبارک "الرحمن". هنگام خواندن او را نگاه می کردم و همه بهت و حیرتش را به نظاره نشسته بودم. بعد از تمام شدن قرائت خواهش کرد که با او به اتاق نگهبانی بروم. این مرا نگران کرد. اما وقتی در راه گفت: تو به مکتب رفته ای که این قدر زیبا می خوانی؟ قدری آرام شدم. و آز آن حس کرخت که تصویر کابل و باتوم را در آیینه چشمهایم مجسم کرده بود به احساسی ملایم و فرحبخش مبدل شد
_نه. من مکتب نرفته ام. قرآن را در خانه از پدرم یاد گرفته ام. در ایران بچه ها قرآن می خوانند و حتی بعضی از آنها حافظ قرآنند.
به اتاق نگهبانی که رسیدم از من خواست همان سوره الرحمن را برای دوستانش نیز بخوانم. من میخواندم و چشمهای باز و نگاه های تعجب آمیز آنها را به هم می دیدم.
اسد الله خاوری
زن باحجاب
داخل ماشین بودیم و از یکی از شهرهای عراق می گذشتیم. بیشتر زنها بی حجاب بودند. برای ما زجر آور بود. اگر سر را پایین می انداختیم کتک می خوردیم و اگر نگاه می کردیم نمی توانستیم ساکت بنشینیم.
زنها و مردها به ما فحش می دادند و از بالای ساختمانها، سنگ و آب دهان و سیب و ... به طرفمان پرتاب می کردند. پس از مدتی چشمم به زنی خورد که چادر مشکی سرش بود. خیلی خوش حجاب بود. به خود گفتم "چه زن با حجابی!" داشتم او را نگاه می کردم که یکدفعه از زیر چادرش یک دسته بیل شکسته بیرون آورد و حمله کرد طرف من! چون دست و پایم بسته بود فقط فریاد زدم. دژبان داخل ماشین او را با قنداق اسلحه کنار زد. به خود گفتم: "این هم از زن با حجاب آنها!"
فریدون بهلول
اعجاز قرآن
با وجود آنکه ممنوع بود، با صدای بلند و به سبک عبدالباسط شروع کردم به خواندن قرآن. یکی از نگهبانها که صدایم را شنید وارد آسایشگاه شد و با لحنی تعجب گونه گفت: چه میخوانی؟
_قرآن
از چشمان برق گرفته و دهان باز شده پیدا بود که خیلی تعجب کرده است. شاید برای شما عادی باشد اگر بخوانید که مارا کافر معرفی کرده بودند و حتی تا این حد جلو رفته بودند که می گفتند اعمال مذهبی ما به خاطر تظاهرات است! تعجبش با ناباوری گره خورده بود. گفت "اگر واقعا می توانی قرآن بخوانی، برای من هم بخوان"
سپیده ای از امید روی پرده قلبم نشست و شروع کردم به خواندن سوره مبارک "الرحمن". هنگام خواندن او را نگاه می کردم و همه بهت و حیرتش را به نظاره نشسته بودم. بعد از تمام شدن قرائت خواهش کرد که با او به اتاق نگهبانی بروم. این مرا نگران کرد. اما وقتی در راه گفت: تو به مکتب رفته ای که این قدر زیبا می خوانی؟ قدری آرام شدم. و آز آن حس کرخت که تصویر کابل و باتوم را در آیینه چشمهایم مجسم کرده بود به احساسی ملایم و فرحبخش مبدل شد
_نه. من مکتب نرفته ام. قرآن را در خانه از پدرم یاد گرفته ام. در ایران بچه ها قرآن می خوانند و حتی بعضی از آنها حافظ قرآنند.
به اتاق نگهبانی که رسیدم از من خواست همان سوره الرحمن را برای دوستانش نیز بخوانم. من میخواندم و چشمهای باز و نگاه های تعجب آمیز آنها را به هم می دیدم.
اسد الله خاوری