گویا همه میدانستند كه او دیگر ماندنی نیست. برای همین خیلی محترمانه دست رد بر سینهاش میزدند و میگفتند:«اگر شهید شدی چه؟ بچه مان را كه از سر راه نیاوردهایم، دلمان نمیخواهد دخترمان زود بیوه شود.»
مهدی این اواخر كم طاقت شده بود. از این حرفها دلش میگرفت. یك بار بغضش گرفت و توسل كرد به حضرت زهرا(سلام الله علیها). بعد هم رفت به خواستگاری خانمی از تبار همان حضرت.
این بار موفق شد تا رضایت خانواده عروس را جلب كند. «بله» را شنید، در پوست خود نمیگنجید. مهدی و این همه شادی،آن هم به خاطر ازدواج؟
مهدی، شب عروسیاش مداحی راه انداخت. مجلس، سراسر شده بود ذكر اهل بیت(علیهم السلام). رفت پشت تریبون. قبل از خواندن، مكثی كرد. یك لحظه رنگ چهرهاش عوض شد. نگاهی به جمعیت انداخت و با دل سوختهاش شروع كرد به خواندن: از سنگر حق شیر شكاران همه رفتند. مستان می پیر جماران همه رفتند. غمنامه بود ناله پرسوز شهیدان. ما با كه نشستیم كه یاران همه رفتند...
آن شب او اشك همه را درآورد. خیلیها تعجب كرده بودند. آن شادیهای غیر عادی و این نجواهای غم انگیز!
چهار ماه بعد، شب عملیات والفجر8، مهدی پاسخ این همه ابهامات را داد. او حرفهایی زد كه برای همه بچه بسیجیها اتمام حجت بود. مهدی یكی از دوستانش را كنار كشید و گفت: «سید! من امتحان سختی را گذراندهام وخودت میدانی كه روزهای اول زندگی چقدر شیرین است. من میتوانستم در سپاه بابل بمانم و همان جا خدمت كنم، اما خیلی با خودم كلنجار رفتم، بالاخره حریف نفسم شدم و وسوسهها را كنار زدم.
با خودم گفتم: مهدی! پس امام زمان چی؟ مگر قرار نبود یاورش باشی. یعنی این قدر نامردی كه تا زن گرفتی، آقا را فراموش كردی؟ من میدانستم كه شهادتم در گرو ازدواجم است.
این طور باید دینم را كامل میكردم، بقیهاش با خدا. سلام من را به بچهها برسان، بگو گول دنیا را نخورید.»