***
اوایل سال 1360 با قطار به سوی جنوب حرکت کردیم. وقتی به اهواز رسیدیم، مأموران انتظامی (شهربانی سابق) در سالنهای قطار روحیه بچهها را تضعیف میکردند. درجهداری پیش آمد و گفت: سفارش میکنم همین امروز برگردید، عراقیها سلاحهای پیشرفتهای دارند که شما با دست خالی کاری ازتان ساخته نیست. من یقه او را گرفتم و گفتم: مرد حسابی چرا حرف دشمن را میزنی؟ تو باید روحیه ما را تقویت کنی، نه این که مأیوس کنی تا دشمن بیاید و کشور را بگیرد.
فرمانده ما حاج عباس زنگی آبادی بود. به اهواز که رسیدیم، قدری استراحت کردیم و بعد به پادگان حمیدیه اعزام شدیم. برادران ارتشی هم آنجا بودند. این پادگان، در گذشته استادیوم ورزشی بود. مقر اصلی ما آنجا شد و کرخه هم خط پدافندیمان. بچههای چمران سمت چپ ما بودند و عقبتر، خاکریز کوچکی زده بودند و ما را هم راهنمایی میکردند.
از حمیدیه که حرکت میکردیم، تانکها و نفربرهای منهدم شده، یا در گل فرورفته، زیاد بود. کار شهید چمران و بچههایش این بود که آب را باز کنند تا عراقیها را مجبور به عقبنشینی از حمیدیه کنند، گروهی را برای کانال کندن تشکیل دادیم. شبهای خیلی سختی بود. به دشمن نزدیک بودیم و میبایست خیلی آرام کار کنیم، چون گشت عراقی آنجا را کنترل میکرد، ثانیاً هوا هم بسیار گرم بود. ولی میبایست سختیها را تحمل کنیم.
پشههای بسیار زیاد پر از میکروب که هر وقت سه نمونه بودند: پشههای خاکستری، سفید بلند و یک نوع ریز خاکی، که از همه جا داخل لباس میشدند. به هر حال کاری با من کردند که بعد از 21 سال که از عمرم میگذشت و هیچوقت از درد گریه نکرده بودم، به گریه افتادم. بعضی بچهها بدنشان عفونت کرده بود و به اهواز اعزام شدند. دستهایم باد کرده بود و نمیتوانستم حرکتشان بدهم.
چند بار دکتر رفتم و داخل مقر حمیدیه استراحت کردم. آنجا هم پشه زیاد بود، اما نه با نامردی پشههای خط. آنجا اطاق 15 نفرهای بود که کولر گازی هم داشت. ولی ما 50 نفر، داخل همان اطاقها میخوابیدیم. پماد ضد پشه میزدیم، ولی پشهها آن را میخوردند. ناچار شدیم شبها بالای منبع آبی که ارتفاعش 12 متر بود، رویم و همراه حاج عباس زنگی آبادی و جواد رزم حسینی، بخوابیم.
گلولهها هم از بالای سرمان رد میشد. پشت این مقر، توپخانه ارتش قرار داشت که جای نسبتاً خوبی بود. آن موقع امکانات نبود و برای غذای ظرف کافی نداشتیم. ما یک گروه 5 نفره بودیم، یک روز با بعضی از دوستان (شهید منصور ایرانمنش) داخل روستایی رفتیم و میان آشغالها قابلمهای پیدا کردیم که مچاله شده بود. من صافکاری بلد بودم، قابلمه را آوردم و خوب صاف کردم و بعد آن را با شن و تاید ساییدم. یک ظرف بسیار تمیزی از کار درآمد. از آن به بعد هر وقت غذا میدادند، غذای 5، 6 نفر را میگرفتیم و نوش جان میکردیم. بعد از غذا آن را میشستیم و داخلش چای میریختیم و میخوردیم. کمکم مورد اعتراض ظرف نداشتهها قرار گرفتیم.
این قابلمه دشمن پیدا کرد، ما هم سخت مواظبش بودیم و هر شب زیر پتوی خودمان نگهش میداشتیم.
یک روز میخواستند ماشین پر از مهمات را به کسی بدهند تا به خط ببرد و راهنمایشان باشد. من قبول کردم و گفتم همراهشان میروم و در خط میمانم. حدود 8 نفر روی مهمات سوار شدند و حرکت کردیم. جاده آسفالت و زیر دید عراقیها بود. از جاده که پایین رفتیم، گلولههای دشمن پشت سر هم نزدیک ماشین به زمین میخورد.
بچهها خودشان را از ماشین پرت کردند و گفتند ما پیاده میآییم. حدود 4 ساعت راه بود، آن هم زیر آتش دشمن. راننده گفت: دیگر نمیتوانم بروم. همه تکهتکه میشویم، من که خیلی داغ بودم و هنوز مزه خمپاره را نچشیده بودم به راننده گفتم: یا برو یا من ماشین را میگیرم و میروم. او هم مجبور به قبول شد. البته حق با او بود.
عقلش میرسید که چه خبر است، حرکت کرد و با سرعت زیاد میرفت. من هم بالای ماشین، او را تشویق میکردم. گلولهها جلو و عقب و دو طرف ماشین به زمین میخورد. پس از 20 دقیقه به خط رسیدیم. بچههای خط میخندیدند و میگفتند: شما دیوانهها را تماشا میکردیم. بچههای پیاده هم نزدیک غروب، خاکآلود و خسته از راه رسیدند. آقای رحیمی مسئول خط بود.
چند روز در خط ماندیم. هر شب خاکریز را جلوتر میزدیم و بچهها به عراقیها نزدیکتر میشدند. اینجا هم پشه زیاد بود، یک روز فکری به ذهنمان رسید. با دوست رفسنجانیام به اهواز رفتیم و یک خیاط پیدا کردیم که دو کیسه ضد پشه برایمان دوخت. مجبور بودیم که در هوای گرم، داخل سنگر را آتش بزنیم تا بتوانیم نیم ساعت از دست پشهها راحت بخوابیم. از آن موقع پوتینها را به پا میکردیم، شلوارمان را هم روی پوتینها میآوردیم و کش رویشان میانداختیم و داخل کیسه میرفتیم و ساعتی راحت میخوابیدیم.
اما یکدفعه این بیرحمها از سوراخ ریز کیسه وارد شدند و شروع کردند صورت ما را نیش زدن.
شب بعد پماد به بدن خود مالیدیم و چوپ داخل کیسه بردیم و دو طرف گردنمان میزدیم که کیسه بالا بیاید و اینها نتوانند صورت ما را بزنند.
شب سوم، عراق چنان آتشی ریخت که هر چه خواستیم زیپ کیسه را باز کنیم، باز نشد. مجبور شدیم کیسه را پاره کنیم و از آن بیرون بیاییم. این هم لطف خدا بود که نمیخواست کسی در خط اول با این همه دشمن بخوابد و از همه چیز غافل شود. از آن به بعد بالای خاکریز میرفتیم. یکی نگهبانی میداد و دیگری هم نشسته، میخوابید. کسی که نگهبانی میداد، پشهها را میکشت.
متوجه شدیم که گشتهای عراقی هر شب تا نزدیک خاکریز ما میآیند. یک شب ساعت 10-12 مقداری کمک مردمی رسید. کمپوت آلوزردی را داخل کلمن یخ قرار دادیم که بعد آن را بخوریم. دوستم محمود که اهل رفسنجان بود، گفت: دیشب خواب دیدم که نتوانستیم آلوزرد را بخوریم.
گفتم اینها که کنار ما داخل سنگر هستند چطور این خواب را دیدی؟ گفت: همین که گفتم. نمیتوانیم آنها را بخوریم! من سریع رفتم و آلوزردها را آوردم. خداوند رحمت کند شهید بهشتی را. اولین شب جمعه شهادت ایشان بود از رادیو دعای کمیل تهران را گوش میکردیم. در حالی که دست من داخل کلمن بود، نور زیادی سراسر جبهه عراقیها را روشن کرد و خمپارهای داخل سنگر روباز ما شد و کلمن را تکهتکه کرد خودمان هم پرت شدیم، تا خواستیم از جا بلند شویم، دومین خمپاره داخل سنگر آمد و زخمی شدیم.
دوستی داشتیم که راننده آمبولانس بود، وقتی خبر شد، سریع آمد و ما را بلند کرد. در اثر شدت آتش چند بار زمین خوردم، بالاخره یک یا علی گفتم و خودم را داخل آمبولانس رساندم. دوستم محمود را هم آوردند.
این مطلب را هم عرض کنم (بچهها گفتند: پس از رفتن شما ناگهان متوجه شدیم که یک گروهان عراقی به ما نزدیک میشود بچهها به طرف آنها تیراندازی کردند و حدود 20 نفرشان را کشتند، بقیه هم فرار کردند.
راننده آمبولانس راه را گم کرد و به میدانهای مین پاکسازی شده رفت. الحمدالله به سلامت از آنجا رد شدیم و به حمیدیه رسیدیم. حال من خیلی بد بود، به طوری که نفسم قطع میشد. گویی آخرین نفسها را میکشیدم، به اورژانس که رسیدیم، اکسیژن به من وصل کردند. پس از آن هر دو نفر ما را به بیمارستان اهواز اعزام نمودند. در آنجا خیلی سریع با قیچی پهلویم را سوراخ کردند، خون زیادی از پهلویم بیرون ریخت و نفسم برگشت. معلوم شد در اثر موج خمپاره از داخل خونریزی کرده بودم.
لوله و کیسه بزرگی به من وصل کرده بودند. فردای آن روز اتوبوسی که صندلیهایش را برداشته بودند، آوردند. (این اتوبوس مخصوص زخمیهایی بود که نمیتوانستند، حرکت کنند) در حال بیرون آمدن از بیمارستان بودیم که گلولههای توپ عراقی وسط شهر جلوی بیمارستان به زمین خورد و آنهایی که ما را حمل میکردند، برانکارد را روی زمین گذاشتند و فرار کردند.
ما که با این همه لوله و کیسه وصل شده نمیتوانستیم تکان بخوریم، اطرافمان مرتب گلوله میخورد و نمیتوانستیم تکان بخوریم. بنده خدایی از راه رسید و شروع به سر و صدا کرد و چند نفر را جمع کرد و ما را داخل ماشین گذاشتند. پرسید که اینها کجا باید بروند؟ گفتند: فرودگاه. سوار ماشین شد و ما را از آن معرکه نجات داد. عصر آن روز ما را به تهران منتقل کردند.
من 48 ساعت بود که دستشویی نرفته بودم و اجازه حرکت کردن هم نداشتم. هر چه پرستارها خلوت میکردند، نمیتوانستیم دستشویی کنم. خلاصه کار به جایی رسید که گریه میکردم، با همین حال مرا به اطاق عمل بردند. روز بعد، از شدت ناراحتی احساس میکردم دارم میمیرم. پرستارها هم نگران بودند.
چارهای ندیدم جز این که بگویم هیچ ناراحتی ندارم. آنها هم با خاطر جمعی رفتند. مجروح دیگری که پایش از مچ قطع شده بود، در اطاق من بود. به او گفتم: تو برو توالت را پیدا کن، به خصوص اگر فرنگی باشد، بهتر است. او هم این کار را کرد و من لوله و شیشهها را بغل کردم و خودم را سریع به توالت رساندم. داخل شدم و در را از داخل قفل کردم.
پرستارها فهمیدند و پشت در، سروصدا میکردند و میگفتند: با این وضع مرگت حتمی است. در را باز کردم و پرستارها با تخت متحرک مرا به اطاق برگرداندند.
چند روز بعد متوجه شدم که منافقین به بهانه سر زدن به زخمیهای جنگ به بیمارستان میآمدند. و مجروحهایی را که حالشان خوب نبود و نمیتوانستند حرکت کنند، شهید میکردند. به خصوص اگر میفهمیدند که مسئولیتی هم دارد.
یک روز سراغ من آمدند، ولی با سروصدای من فرار کردند. نامردها این کار غیر انسانی را تا آخر جنگ به شکلهای مختلف ادامه میدادند و بعضی فرماندهان ما را شهید کردند.
حاج حمید شفیعی