سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ در دوران اسارت نیروهای ایرانی در
اردوگاه های رژیم بعث؛ سربازان عراقی با هرگونه شکنجه روحی و روانی سعی در
تضعیف روحیه رزمنده ها داشتند. با این وجود ایمان رزمندگان اسلام و صبر و
استقامت آنان نقشه های سربازان بعثی را نقش بر آب می کرد.
نماز جماعت
سال
63 ممنوع کردند که نماز جماعت بخوانیم. این ممنوعیت چنان بچه ها را جوشی
کرده بود که می شد نشانه های یک درگیری را از چشمها خواند. اتفاقا حاج آقا
ابوترابی هم در اردوگاه بود. او از آسایشگاه بیرون رفت و در باغچه اردوگاه
سر عبادت بر زمین گذاشت. حدود یک ربع در مناجات بود؛ مناجاتی در لایه ای از
سوز و گداز و اشک.
نمی دانم در آن خلسه روحانی چه یافت که در برگشت به
ما گفت: (نماز جماعت مستحب است. اگر بخوانیم یا نخوانیم، اشکال ندارد) و
بعد دستور داد که همه به آسایشگاه برویم.
کسی چه می داند؟ شاید آن سید بزرگوار دست عراقیها را خوانده بود؟!
راوی:جمشید ابراهیمی
کوری دشمن
سه
سال از اسارتم می گذشت. تصمیم گرفته بودیم که نماز را به جماعت بخوانیم.
یکی از خودیها را پشت پنجره گذاشتیم تا دیگران را از آمدن نگهبان مطلع کند و
بقیه شروع کردند به خواندن نماز جماعت.
جاسوس ها به نگهبان عراقی خبر
داده بودند. او یک شب قبل از برگزاری نماز، سینه خیز تا پشت پنجره آسایشگاه
آمده و به کمین نشسته بو و ما غافل از او. با شروع نماز برخاست و امام
جماعت و 35 نفر از مامورها را شناسایی کرد.
خود می دانستیم که فردا چه
پیش خواهد آمد. مخصوصا برای امام جماعت. صبح که در را باز کرد اول به سراغ
امام جماعت رفت ولی هرچه گشت او را پیدا نکرد. به آسایشگاه دیگری رفت و
دوباره به آسایشگاه ما برگشت و به دنبال امام جماعت گشت، اما این بار هم
نتوانست او را پیدا کند. قسم می خورد که دیشب خودش امام جماعت را دیده است.
یکی از بچه ها به شوخی دراومد که "شاید از میان در و دیوار بیرون رفته
است" و او که گیج و متحیر شده بود دائما می گفت: الله عظیم! الله عظیم!
فکر می کنید چه شده بود؟ چشم بندی؟ امام جماعتمان به ما گفت که آیه " و جعلنا" را خوانده بود.
راوی: امیر تجلی فرد