شهدای ایران shohadayeiran.com

به شفاعت شهدا امیدوار نباشید. شهید با کسی قوم و خویشی ندارد، اگر راه شهدا که همان راه اسلام است را ادامه دادید از ما هستید و گرنه خیر. من از جانب خودم و دوستانم می‌گویم از یکایک شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید؟
شهدای ایران:شهید مهدی دباغ که همزمان با سالروز میلاد حضرت مهدی (عج) چشم به جهان گشود، در فرازی از وصیت‌نامه خود آورده است: به شفاعت شهدا امیدوار نباشید. شهید با کسی قوم و خویشی ندارد، اگر راه شهدا که همان راه اسلام است را ادامه دادید از ما هستید و گرنه خیر. من از جانب خودم و دوستانم می‌گویم از یکایک شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید؟

از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید



به گزارش دفاع پرس، «مهدی دباغ»، پنجمین فرزند «رحمت الله» در شهریورماه 1349 و همزمان با سالروز ولادت امام زمان (عج) در خانواده‌ای متدین و مذهبی در شهرستان «قوچان» از توابع استان خراسان رضوی به دنیا آمد. به خاطر همین نامش را مهدی گذاشتند.

مهدی در ۶ سالگی به مهد کودک و در ۷ سالگی نیز به دبستان رفت و تحصیلاتش را تا اول دبیرستان ادامه داد. در سال ۱۳۶۱ وارد بسیج شد. در بهار سال ۱۳۶۴ کپی شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و سال ۱۳۴۹ را به ۱۳۴۷ تغییر داد و موفق شد بعد از اتمام دوران آموزشی به کردستان و شهر «بانه» اعزام شود.


از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید


حمید برادر بزرگتر مهدی دباغ که متولد سال 1343 بود در عملیات «علی ابن ابیطالب (ع)» که در اسفندماه 1360 صورت گرفت به شهادت رسید.  

مهدی در اواخر تابستان سال ۱۳۶۴ همراه همرزمانش به زادگاهش برگشت و سعی کرد چند ماهی درس بخواند، ولی طاقت نیاورد سال ۱۳۶۵ مجددا عازم جبهه ها شد.


از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید

او ابتدا در گردان «فلق» و سپس در گردان «اخلاص» خدمت کرد و پس از گذراندن مراحل پرسنلی به خرمشهر منتقل شد تا آموزش غواصی را ببیند.

مهدی در عملیات‌هایی چون کربلای 1، کربلای ۴، کربلای ۵ و بیت المقدس ۲ شرکت داشت و در جبهه‌های «بانه»، «کردستان»، «حلبچه» و «جزیره مجنون» رشادت‌های زیادی آفرید و در سمت‌هایی چون مسئول آموزش غواصی و معاونت گروه عملیاتی خدمت کرد.

مهدی در خاطراتش آورده است : «اوایل دی‌ماه بود و به عملیات کربلای ۴ نزدیک می‌شدیم. ما به عنوان نیروهای غواصی نوک پیکان بودیم و این درست همان چیزی بود که می خواستیم. همه خوشحال بودند و مراسم دعا و سینه‌زنی پرشوری بعد از نماز برگزار می‌کردند. دنیا، دنیای دیگری شده بود. برادران چنان با فریاد «حسین، حسین» بر سر و سینه می‌زدند که گویا در جلوی چشمانشان آقا سيد الشهدا (ع) را شهید کرده‌اند».

از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید

وی در خاطراتش می‌افزاید: «من در آن موقع ۱۶ سال بیشتر نداشتم. عملیات که شروع شد، لحظه به لحظه دوستانم در جلوی چشمان خون گرفته‌ام، شهید می‌شدند. هر چند این عملیات در ظاهر موفقیتی در برنداشت، اما عمده‌ترین فایده‌اش این بود که توانستیم خودمان را بشناسیم».

مهدی در عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و پس از ۵ ماه، دوباره در تیرماه سال ۱۳۶۶ عازم جبهه شد، اما به علت جراحتی که از مجروحیت داشت، دوباره به عقب برگشت و در زمستان همان سال به جبهه برگشت. این‌بار پس از گذراندن آموزش تخصصی اطلاعات - عملیات عازم منطقه «حلبچه» شد.

از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید

مهدی در بیست و سوم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ در حین شناسایی منطقه، بر اثر سقوط از ارتفاع به درجه رفیع شهادت نائل شد.

شهید مهدی دباغ در فرازی از وصیتنامه خود آورده است: «ما باید قدر نعمت ولایت فقیه را بدانیم. به شفاعت شهدا امیدوار نباشید. شهید با کسی قوم و خویشی ندارد، اگر راه شهدا که همان راه اسلام است را ادامه دادید از ما هستید و گرنه خیر. من از جانب خودم و دوستانم می گویم: از یکایک شما بازخواست می‌کنیم که با خون ما چه کردید، آیا در مقابل کفر، منکرات و فساد فاسدان ایستادید یا گذشتید و گفتید به ما چه؟ اگر بی تفاوت بودید منتظر غضب ما باشید. اگر اشکی دارید، بر مظلومیت خاندان اهل بیت (ع) و سالار شهیدان بریزید».

خاطرات شهید مهدی دباغ از زبان دوستان:

مهدی کردستان را پذیرفت

فارغ از دل های شكسته و نگران، در داخل اتوبوس بساط خنده و شوخی گرم گرم بود! غیر از مهدی، چندتایی از بچه های آشنا، از جمله شهید علی قدیری، مجید محمدی و محمود علیزاده توی جمع بودن و مهدی دباغ كه می دید رفیق قدیمی اش تو فكر است و زیاد سر حوصله نیست، خیلی زود با آن‌ها پسر خاله شد! به هر حال، با رسیدن به مشهد مقدس، شب رو تو پادگان نخریسی خوابیدیم و فرداش با قطار عازم تهران شدیم. حالا این كه این جمع شرور، تا رسیدن به تهران، چه بلایی سر قطار و رئیس قطار آوردند، بماند! بعد از سازماندهی مجدد در زمین فوتبال راه آهن، بر خلاف انتظار همه كه منتظر قطار اهواز بودن، سر و كله اتوبوس ها پیدا شد و این برای كسانی كه حساب و كتاب اعزام دستشون بود، معنایی جز اعزام به كردستان نداشت!

مسئولین اعزام هم چون می دانستند اگر صحبت از كردستان بكنند، لااقل نیمی از داوطلب‌ها را از دست می‌دهند، روزه سكوت گرفته بودند! دانستنش خالی از لطف نیست كه جبهه كردستان به علت نوع درگیری ها و حال و هوای متفاوت معنویش، مشتری زیادی بین بچه ها نداشت و اكثر بسیجی ها ترجیح می دادند به جبهه‌های جنوب اعزام بشوند تا كردستان! اما از آن‌جایی كه در آن ایام، تعدادی از گردان‌های لشكر در ایلام مستقر بودند، با رفقای قدیمی قرار گذاشتیم بعد از رسیدن به مقصد، در مورد ماندن یا نماندن تصمیم‌گیری كنیم. مقصدی كه خیلی زود خودش رو نشان داد، كردستان، كامیاران! علی قدیری و محمود علیزاده، خیلی راحت ساكشان را برداشتند و با استفاده از اصل بسیجی بی ترمز، راه شان را گرفتند و عازم جنوب شدند اما من و مهدی بنا رو به ماندن گذاشتیم، غافل از این كه تقدیر چه خوابی برا جدا كردن ما دیده است!

مهدی یک ماه بزرگ‌تر شده بود

دو روزی بیشتر از رفتن مهدی به پادگان مزدوران نگذشته بود كه سر و كله اش پیدا شد! می دانستم كه حداقل آموزش اعزام، پانزده روزه است و این را هم یقین داشتم كه مهدی اهل جا زدن نیست، برای همین ازش پرسیدم: چرا برگشتی؟ با ناراحتی گفت: پادگان كه رسیدیم، یک نگاهی به قد و قوارم كردند و بعد گفتند: تو كوچكی! به سلامت! گفتم: خب، حالا می خوای چكار كنی؟! خندید و گفت: چند روز دیگه با نیروهایی كه به پادگان بجنورد اعزام می شوند، می روم! و البته كه بر شكاكش صلوات!!! بعد از اعزام نیروها به بجنورد، چند روزی چشم كشیدم كه این رزمنده جوان و جمع و جور را دوباره تو شهر ببینم اما با گذشت یك هفته از اعزام، فهمیدم كه آقا مهدی كار خودش را كرده و تمام!
به شفاعت شهدا امیدوار نباشید/ از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید

بعد از تمام شدن دوره مهدی برگشت، هنوز عرق آموزش خشك نشده بود كه نوای بِرم، بِرم شروع شد ولی به هر ضرب و زوری بود، رضایت داد تا دندان رو جگر بگذاره و بعد امتحانات خرداد ماه، با هم بریم.

اول تیر ماه 1364 بود كه ساكمان را بستیم و راه افتادیم به طرف بسیج مركزی، حاج آقای دباغ اومده بود بدرقه و تا اندازه‌ای نگران بود! گفت: مواظب مهدی باش! مهدی هم كه انگار تو این یک ماهه به اندازه چند سال بزرگ شده بود، خیلی محكم خطاب به من و یه جوری كه حاجی هم بشنوه، گفت: «نخیر! هیچ مسئولیتی قبول نكن!» البته من هم روم نشد به حاج آقا بگم: «من كه سهله، بابا بزرگ من هم دیگه حریف این رزمنده شش آتشه نمی شه!». با سوار شدن به اتوبوس، بازار شرارت ها و بازی گوشی ها گرم شد، فارغ از دل های نگران و چشمهایی كه پشت سرمون به اشك نشسته بودن كه خدایا! نكنه این آخرین باری باشه كه عزیزمون رو زنده دیدیم! نكنه که دیگه برنگرده!

دست کاری کردن شناسنامه

گروه اعزامی پایگاه كه فكر می كنم ایده ساختن اخراجی ها، از كرامت های حضور چهار ماهه آن‌ها در جبهه گرفته شده باشد! در بهار ۱۳۶۲ به شهر برگشت و روز از نو و روزی از نو! دوباره بازیگوشی ها و گشت های شبانه بسیج و بگوها و بخندها. یادم هست آن روزها كلت اسباب بازی به فراوانی امروز نبود. منم برای خالی نبودن عریضه و این كه مهدی توی گشت دستش خالی نباشد، همیشه یک كلت اسباب بازی را كه خیلی شبیه واقعی بود، بهش می دادم و الحق اون هم نقشش را خوب بازی می كرد!

یک روز حاج آقای دباغ در خیابان من را دید و گفت: «یكی از رفقا آمده پیش من و از مهدی شكایت كرده!» پرسیدم «برای چی ؟!» گفت: «بنده خدا می گوید، مهدی دیشب با یک كلت جلوی من را گرفته كه صندوق عقب ماشینت را باز كن تا بازرسی اش كنم!» خنده ام گرفته بود اما انصاف بدین كه نمی شد بعضی اسرار را پیش حاجی لو داد! روزها می گذشت و هر از چندگاهی دوران وصل به آخر می‌رسید و هجران نیز هم!


اوایل سال ۱۳۶۴بود كه یک روز مهدی خوش و خندان به سراغم آمد كه: «دارم می روم آموزش، آن هم پادگان مزدوران!» گفتم: «چه جوری؟! تو كه سنت خیلی كمه؟!» گفت: «كاری نداشته باش، شناسنامه ام را دست كاری كردم! رسم این است که آشنا سخن آشنا نگه دارد!» و مهدی رفت ...

روز جدایی

آبان ماه ۱۳۶۱بود و جنگ هر روز چهره جدی‌تری به خودش می گرفت. مهدی آن روزها، گرفتاری های كوچک و بزرگ خودش را داشت. از تورم غیر عادی لوزه هایش كه داشت خفه اش می كرد تا ور رفتن با اجنه و در افتادن با معلم و هم شاگردی ها به خاطر دفاع از انقلاب!!

با بالا گرفتن تب جنگ، قرار شد یک دوره فشرده آموزش جنگی در محل پایگاه مالک اشتر برگزار شود و تعدادی از بچه ها عازم جبهه بشوند. نیازی به گفتن ندارد كه این خبر چه آتشی به جان مهدی انداخت! داوطلب اول شركت در دوره شد و البته من هم دومی اش!
به شفاعت شهدا امیدوار نباشید/ از شما بازخواست خواهیم کرد که با خون ما چه کردید

با این كه می دانستم مسئولین بسیج با اعزام یک بچه دوازده ساله به جبهه موافقت نمی كنند اما تلخی دوری از مهدی این قدر بود كه خودم را گول بزنم كه نه! با هم می رویم!

دیدن مهدی با آن جثه ریز در لباس خاكی رنگ بسیج، خودش قصه ای بود ! از ترس این كه از دوره كنارش نگذارند، پا به پای همه می دوید، سینه خیز می رفت ، خیز سه ثانیه می زد و ... اما آن چیزی كه هر دو نفر ما از آن می ترسیدیم، نزدیك بود! جدایی!

ششم آذرماه سال 1361 بود كه كارت های اعزام به جبهه بچه ها آماده شد، اما این گروه یه غایب بزرگ داشت و آن هم مهدی بود! هیچ واژه ای در دنیا نمی تواند دردی را كه آن روز در دل این نوجوان دوازده ساله بود را ترسیم كند، اما چه می شد كرد كه رفتنی‌ها باید می رفتند و ماندنی ها باید می ماندند! چشم های اشكبار مهدی را در لحظه خداحافظی هیچ وقت فراموش نمی كنم.

مهدی برای من برادر بود

همه آن‌هایی که من و مهدی را می شناختند، می دانستند که مهدی برای من یک چیز دیگری است! معصومیت و نورانیت رو با هم داشت.

سال ۱۳۶۰ اولین باری بود که او را در پایگاه مالک اشتر در محل مزار حاج آقا نجفی قوچانی دیدم. متولد ۱۳۴۹ بود و آن موقع ۱۱ سال بیشتر نداشت! برادرش حمید تازه شهید شده بود و انگار می خواست جای برادر رفته را در پایگاه پر کند!

قدش به سر شانه های من هم نمی رسید! وقتی تفنگ «M1» را به دستش می‌دادم، سر جمع یه مقدار کمی بلندتر از اسلحه بود! اما روحش بزرگ بود!


اولین باری که پایش در خانه‌ی ما باز شد، حاج خانم نگاهی به قد و بالایش کرد و با تعجب پرسید: «این بچه دیگه کیه؟» گفتم: «داداشم هست!» و از آن وقت به بعد صاحب یک داداش نازنین شدم!

وقتی از برادر شهیدش حرف می زد، چشم هایش پر اشک می شد. می گفت: «حمید، پیغمبر خانه ما بود!»

این اواخر همه خوراکش شده بود یک لیوان شیر! حالات دیگری با خدا پیدا کرده بود و معلوم بود که دیگر رفتنی است و رفت. بعد شهادتش، یکی از شب ها که خیلی دلتنگ حمید شده بودم، یک دفعه دیدم فضای حیاط خانه‌مان روشن شد! یک بلبل آمد روی درخت خانه نشست و شروع کرد به خواندن و من هم مات و حیران این فضا و اون صدا. دلم آرام گرفت، بلبل هم پرید و رفت‌!



نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار