شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۲۴۷
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۰
سالروز شهادت سرلشگر خلبان، عباس بابایی
عباس بی درنگ کتاب هایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از اون خواست تا کلنگ را به او بدهد و استراحت کند. عباس شروع کرد به کندن زمین...

سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ عباس بابایی در سال 1329 در شهر قزوین به آمد. دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و متوسطه را در دبیرستان نظام وفای قزوین گذراند.
در سال 1348 با وجود قبول شدن در رشته پزشکی داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و پس از گذراندن دوره های مقدماتی جهت تکمیل دوره به کشور آمریکا اعزام شد.
پس از موفقیت در پایان رساندن دوره اموزشی خلبانی هواپیمای شکاری با بازگشت به ایران در سال 1351 با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد. با ورود هواپیماهای اف_14 برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.
پس از پیروزی انقلاب به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان منصوب شد و در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سرواری به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذرماه 1362 ضمن ترفیع رتبه به درجه سرهنگ تمامی به سمت معاون عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی 37 سال داشت که در روز عید قران در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
خاطرات دوستان و خانواده شهید بابایی نشان دهنده شخصیت والا و با اخلاص این شهیده بوده است در زیر بخشی از این خاطرات را میخوانیم:


علی خوئینی
در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا در آمد و عباس که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی درس می خواند همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. او با دیدن من به طرفم آمد و پس از احوال پرسی به سوی منل به راه افتادیم. هنگام گذشتن از خیابان سعدی گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند. در میان کارگران پیمردی بود. پیرمرد آنگونه که باید توانایی انجام کار را نداشت و بعدا معلوم شد که به ناچار برای گذران زندگی خود و خانواده اس کارگری میکند. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر رو رویش می چکید لحظه ای ایستاد سپس نزد پیرمرد رفت و گفت:
پدرجان! باید چند متر بکنی؟
پیرمرد با ناتوانی گفت:
سه متر به گودی یک متر
عباس بی درنگ کتاب هایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از اون خواست تا کلنگ را به او بدهد و استراحت کند. عباس شروع کرد به کندن زمین. من که با دیدن این صحنه سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم بیلی را که روی زمین افتاده بود برداشتم و در خاک برداری به عباس کمک کردم. پس از یک ساعت کار مقداری که پیرمرد می بایست حفر می کرد کنده بودیم. از او خداحافظی کردیم و منزل رفتیم.
از آن روز به بعد هر روز پس از تعطیل شدن از مدره را می دیدم که به یاری پیرمرد می رود.
این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت.


صدیقه حکمت همسر شهید بابایی
خسته از مدرسه برگشتیم. در خانه را که باز کردم صدایی از داخل به گوش می رسید مرا شگفت زده کرد سراسیمه به داخل اتاق رفتم دیدم دو پسرم حسین و محمد با ییکدیگر دعوایشان شده و در حال داد و دعوا هستند. در این حال تلوزیون هم با صدای بلند روشن بود. دخترم سلما که بزرگتر از آنهاست شعی کرد تا برادرانش را ساکت کند ولی موفق نمی شد. من که وارد شدن آنها را ساکت و تلوزیون را خاموش کردم. تقریبا آرامشی در خانه پدیدار شد. در این لحظه متوجه شدم که عباس در خانه است و در گوشه اتاق مشغول نماز خواندن. من از اینکه عباس در خانه بود و بچه ها اینطور شلوغ می کردند ناراحت شدم. پس از پایان نماز از او گله کردم و گفتم:
شما در خانه حضور دارید و بچه ها اینطور خانه را به هم می ریزند؟!
او با مظلومیت تمام از من عذر خواهی کرد ولی با شناختی که از عباس داشتم دریافتم شکایتم بی مورد بوده است. چون عباس در آن موقع چنان غرق در نماز بوده که از همه اتفاقاتی که در اطرافش می گذشته بی اطلاع بوده است

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار