به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از فارس، وقتی رژیم بعثی عراق با هجوم ددمنشانه خود شهرها و روستاهای مرزی را مورد تهاجم قرار داد، مردم غیور این مناطق با شجاعت و با هر وسیله ممکن در برابر متجاوزان ایستادگی کردند. روایتی از دلاورمردیهای این عزیزان را در ادامه میخوانیم.
به خاطرم هست که عراق 29 آبان سال 59 حملهی مجددش را به سوسنگرد آغاز کرد. ما با تعدادی از بچهها به اهواز آمده بودیم. در سپاه بودیم که خبر رسید، عراق حمله کرده است. در آن زمان گردانها به صورت منسجم نبودند و وقتی حملهای انجام میگرفت، همهی واحدهایی که فرماندهشان مشخص بود، به منطقه میرفتند ما هم با تعدادی از بچهها خواستیم به منطقه برویم؛ ابتدا به حمیدیه رفتیم.
فرماندهی سپاه حمیدیه شهید علی هاشمی بود. ایشان با گروهش که عشایر آن منطقه بودند، پای کار بودند. ما شب به آن جا رفتیم و در آن جا ماندیم. فردای آن روز منطقه پر از دود و آتش بود و ما به سمت سوسنگرد حرکت کردیم، ولی هیچ سازمانی نداشتیم. به ما گفته بودند: «شهید چمران با سپاه در جلو در حال حمله هستند». ما هم پیاده حدود شش کیلومتر راه رفتیم تا وارد سوسنگرد شدیم و وقتی وارد سوسنگرد شدیم، هنوز عراقیها در شهر بودند و حدود 150 نفر از رزمندگان ما شهید شده بودند؛ به هر حال شهر آزاد شده بود.
مردمی که در اطراف شهر بودند، وقتی میشنیدند شهر آزاد شده، به سمت شهر بر میگشتند و وسایلشان را با فرغون به سمت شهر میآوردند. وقتی جلوتر رفتیم، کانالی بود که عراقیها با وضع فجیعی داخل این کانالها افتاده بودند و سگ و گربهها روی جنازههایشان بودند. بعضی اسرا هم در زیر پیشخوان مغازهها خود را قایم کرده بودند. کرکرههای مغازهها پوکیده بودند.
به ما میگفتند: «خانهها را بگردید که عراقیها در داخل خانههای مردم نباشند.» ما خانهها را میگشتیم و در چهارراهی که داشتیم میرفتیم، سه عراقی را دیدیم که کشته شده و روی زمین افتاده بودند و گربهها مغزشان را میخوردند. گروه تعاون (شناسایی و انتقال شهداء) که آمدند آنها را در همان جا دفن کردند.
به میدانی رسیدیم که در آن جا خانهی پیرزن و پیرمردی بود که باورشان نمیشد عراقیها رفتهاند. در خانهای دیگر؛ خانمی بود که وقتی عراقیها غذا خواسته بودند، در غذایشان مرگ موش ریخته و عراقیها را به هلاکت رسانده بود و از خودش و بچههایش دفاع کرده بود. اینها جلوههایی از مقاومت و ایثار بود که مردم ما از خود نشان دادند.
وقتی شهر آزاد شد، عراق تا پنج کیلومتری غرب رودخانهی نیسان عقبنشینی کرد و در آن جا مستقر شد و شروع به کوبیدن شهر کرد. آن چنان میکوبید که برای مردم، زندگی کردن خیلی مشکل شده بود و کمکم مسئولان دستور دادند که شهر تخلیه شود و شهر به صورت شهر جنگی در آمد و ما نیز کنار رودخانه سنگر زدیم.
عراقیها آن طرف رودخانه، نزدیک بردیه مستقر شده بودند و روزانه چندین نفر تلفات میدادند. در همان زمان به ذهن یکی از بچهها رسید که در آن جا خندق حفر کنیم و ما در عرض یک هفته، خندق کندیم و خانهها را به یکدیگر متصل کردیم. در داخل خیابانها به هیچ عنوان امکان تردد نبود؛ به همین دلیل، عرض خیابان را خندق کندیم و نیز برای عبور از رودخانه پلی نبود؛ زیرا عراقیها پل را منفجر کرده بودند. در آن موقع تعدادی از بچههای کازرون روی رودخانهی نیسان، پل چوبی زده بودند و برای شناسایی به آن طرف رودخانه میرفتند آن شبها شبهای عجیبی بود و آرامش نداشتیم.
راوی: سردار محمدباقر نیکخواه