گاهی اوقات افسر توجیه سیاسی می آمد به آسایشگاه. او یا می خواست بچه ها را شناسایی یا ایمان و عقیده آنان را زیر و رو کند.
یک روز آمد آسایشگاه و گفت:"ایران جنگ را شروع کرده است" و بعد هم ایران را
محکوم کرد. یکی از برادران بلند شد و در حالی که خشم و اندوه روی چهره اش
سایه انداخته بود گفت:
-جناب خفاجیه (سوسنگرد) کجاست؟ محمره (خرمشهر) کجاست؟ اگر ما آغازگر جنگ بودیم، پس شما در شهرهای ما چه می کردید؟
خشم و ناراحتیش فریادش را بلندتر کرد و در حالیکه چشمش تز قطره های اشک پر شده بود ادامه داد:
-نیروهای شما در سوسنگرد چه می کردند؟ تانکها و توپخانه شما در آنجا چه می
کردند؟ پدر و مادر من زیر آوار خانه مان که با تانکهای شما از بین رفت،
شهید شدند. دوستان و آشنایان من زیر آتش توپخانه های شما شهید شدند.
صدایش بلندتر شده بود حالت او افسر عراقی را هم متاثر کرد. او با چهره درهم کشیده فقط گوش می داد.
-با این وجود و با به بار آوردن این همه تلفات باز ادعا می کنید که ما جنگ
را شروع کردیم؟ ما متجاور هستیم؟ جناب! این را بدان که ما کینه دشمنی با
شما را به قلب فرزندانمان خواهیم سپرد...
رنگ تاثر و تاسف در چهره افسر گل انداخت. او که دستهایش را در هم گره زده
بود در جواب آن آزاده با حاشیه روی و عدم قبول مسوولیت گفت: من چه کنم؟
تقصیر من نیست. من جزو اینها نبودم. در بستان و جاهای دیگر که گفتی یک عده
بخصوص بودند که وارد آنجا شدند اینها را به حساب همه عراقیها نگذار!...
او آن روز سرش را پایین انداخت و زد بیرون. اما هفته بعد با کمال پررویی و با در آستین داشتن حیله جدید برگشت!