به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از فارس، با شروع جنگ تحمیلی توسط رژیم بعث عراق همه اقشار و اقوام ایرانی احساس کردند که تمامیت ارضی کشور و انقلاب اسلامی در معرض تهدید جدی قرار گرفته است و این خود شروع فصل جدیدی از حماسه آفرینی ایرانیان غیور بود. یکی از این خاطرات را با هم مرور میکنیم.
***
تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه دادهاند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهنها مشغول جستوجو بود تا نحوه ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سر جایش میخکوب کرد.
ـ چرا این قدر داد و فریاد میکنه؟
ـ فکر کنم میگه جلوتر نریم.
ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمیشه.
رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش خراشهای زیادی برداشته بود البته کمتر کسی پیدا میشد که بالاتنه سالمی داشته باشد.
خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابهجا شدنهای زیاد، بدنها را زخم کرده بود. تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکهای از لباسهای پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورتهایشان را پوشانده بودند. شرمشان پیش ما ریخته بود و از عراقیها خجالت میکشیدند.
دیدن محیط بیرون کاملاً برایمان تازگی داشت آن روز بود که فهمیدیم کنار سوله ما دو سوله دیگر هم هست که یک اندازهاند. در فاصلهای بسیار کم، سه سوله کوچکتر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سولهها تعدادی تانک و نفربر دیده میشد که نشان میداد محل اسارت ما باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد.
رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه همراهم میآمد.
- پات چطوره؟
دو سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. میترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک شوره زده و مثل چوب خشک شده بود با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون میزد به پایم چسبیده بود و اگر آن را میکندم از محل زخم خون جاری میشد.
یاد روز اول خدمت و تابلوی کارخانه آدم سازی افتادم آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان میپذیرم مثل آدمهای آهنی عروسکی راه بروم و با قدرت مشت به دیوار بکوبم شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود اما با به اسارت درآمدن قرار بود بخش دیگری از توانایی های ما در بوته آزمایش قرار گیرد.
- خیلی میخاره جرأت نمیکنم دست بهش بزنم.
مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم منتظر سوزش زخم بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشمهای گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد ترسیدم.
ـ زخمت کرم گذاشته.
ـ کرم؟ چیچی میگی؟
باورم نمیشد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز کرمها اطرافش میلولیدند اما فکر نمیکردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد شاید علت خارش بیش از حد و قلقلکهای زیادش مال همین کرمها بود.
به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظرهام جا خورده بود رو به رویم گلنگدن کشید. ترسیدم و ایستادم چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود چیزهایی را بلغور کرد چی میگه؟
رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دست پاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: هیچی واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی به یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله.
ـ خب یک جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش ار رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر از من فاصله گرفتند. با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. گفت: «میگه دکتر نداریم.»
با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند.
سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سر جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم زخم را نگاه کرد: « رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.»
خنده ام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گلآلود ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهد. سیگارها را گرفت دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟»
کسی حاضر نبود بعد از یکماه آن هم با شکم خالی لب به سیگار بزند .رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعله کبریت را روی کرمها گرفت سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند.
چندتایی را هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفره دهان باز روی رانم را نشان داد «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه... .»
تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم یا در اثر گندیگی پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که بابا بی خیال ما رو نترسون.
هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم خونابه بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم.
ـ تحملش رو داری؟
ـ میخوای چکار کنی؟
جوابی نداد و به رضا که تندتند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کنند شروع به صحبت کرد « نگاشون کن بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی حالا هم که او مدیم بیرون از ما آدمای لخت میترسن.»
سر رضا نزدیک گوشم بود و در حالی که جواب امدادگر را میداد به دستهایش خیره شده بود «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی 750 خیلی ترسیدم چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر کبود کردن.»
رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر روی زانوهایم فشار آوردند.
«بابا به هر کس میپرستید قسم، یه مسکنی آمپولی ... .»
درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معده خالیام بالا آمد. آب زردرنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم.
چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلوله سربی جوابمان بود مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند کسی خبر از وجود ما نداشت و نمیدانستند در آن سوله دور افتاده چه تعداد اسیر در اختیار عراقیهاست اگر همه را میکشتند کسی نمیفهمید. ملعونهای عقدهای عراقی هم بدشان نمیآمد به تلافی آنچه از دست داده بودند کمی سر به سرمان بگذارند.
درد کمی آرام شده بود و امدادگر داخل زخم را نگاه میکرد. سرش را که بالا میآورد توجهی به من نمیکرد و خونسرد جواب رضا را میداد انگار اتفاقی نیفتاده و کسی فریاد نمیکشد.
ـ یادت میآد روز اول، وقتی گفتن پوتینها رو دربیاریم، چه اتفاقی افتاد؟
ـ به خاطر همون قضیه، امروز همه پابرهنهایم، به خدا خیلی بیمعرفتن.
من چیزی یادم نیامد. آنها خندیدند و من زیر فشار درد، تلاش میکردم خود را از دست آنها خلاص کنم. امدادگر مثل کسی که داخل خمره دنبال چیزی میگردد، با این طرف و آن طرف کردن انگشتش میان حفره زخم، سعی داشت ترکش را بیرون بکشد. وقتی آن را لمس میکرد یا انگشتش به آن میخورد، از شدت درد، پیچ و تاب میخوردم. آنقدر فریاد کشیدم تا از حال رفتم.
وقتی به حال آمدم، متوجه شدم میان دایره اسرا، روی زمین دراز کشیدهام. رضا رهایم کرده و عرق روی پیشانیام را پاک میکرد. امدادگر هم ترکش را کف دستم گذاشت و گفت: «تحویل بگیر. نخش کن بنداز گردنت.»
راوی:آزاده،سورن هاکوپیان