شهدای ایران shohadayeiran.com

جانباز مدافع حرم گفت: حاضرم هرچه دارم بدهم و بروم. تازه داشتیم عشق می‌کردیم با رفقایمان، حس و حال خوبی داشتیم، دعا و زیارت عاشورا می‌خواندیم. آنهایی که در جمع ما لیاقت شهادت داشتند پرکشیدند و به ملکوت رفتند. حس می‌‎کنم در سوریه به خدا نزدیک‌ترم.
شهدای ایران:به دیداری جانباز دهه شصتی آمده ام. با حرف هایی که برایم تازگی دارد و خاطراتی که به‌روز و جذاب است. محسن با شهدایی همقطار بود که هرکدامشان امروز در میان جوانان؛ دوستدار و هواخواه بسیار دارند. قصه اش از اعزام جمعی از بسیجی های جنوب شهر تهران برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) در سوریه آغاز می شود.


کربلای

محسن رفیعی متولد 1367 تهران، کارشناسی مدیریت، بسیجی فعال تیپ الزهرا(س)، اهل شهرک ولیعصر تهران است. متن گفتگو با وی در ادامه می‌آید:
 

آقای رفیعی از چه زمانی و چگونه مصصم شدید که به سوریه بروید و در دفاع از حرم حضور داشته باشید؟

یکی دوسال قبل از سال 93 خیلی پیگیر شهادت شهدای مدافع حرم، بویژه از طریق شبکه «افق» بودم و مستندهای زیادی می‌دیدم. کم کم به این نتیجه رسیدم که نفس کشیدن برای ما در اینجا حرام است. تروریست ها داشتند به حرم حضرت زینب نزدیک می شدند. با رفقا می گفتیم؛ اینجا نشستیم و فقط تلویزیون نگاه می‌کنیم! چندین جا اسمم را برای رفتن به سوریه نوشتم و به هر دوست و رفیقی برای گشودن دری برویم خواهش و تمنا می کردم . 40- 50 تا نامه و عکس و کپی مدارک دادم، 15 جا ثبت نام کردم. این پایگاه، آن لشگر، آن سرهنگ و مقام مسئوول.

کربلای
 

رضایت پدر و مادر را چطور کسب کردید؟

یک روز قبل از اعزام، مادر و پدرم را به حرم شاه عبدالعظیم(ع) بردم. زیارت کردیم و وقتی سوار ماشین شدیم گفتم زیارت کردید؟ حالا یک زیارت هم مرا طلبیده. فکر کردند به کربلا می‌روم. گفتم حضرت زینب(س) مرا طلبیده. فردا عازم هستم. شما را به صاحب این گنبد، نه نگویید. مادر گریه می‌کرد و پدر فقط روبه‌رو را نگاه می‌کرد.

کربلای


شهید مرتضی کریمی باعث رسیدن من و چند نفر دیگر از هم‌محله‌ای‌ها به آرزویم شد

چه آموزش هایی دیدید و رسته تخصصی تان چه بود؟

آبان و آذر سال 1394 دوره آموزش را در سپاه سیدالشهداء طی کردم و بالاخره دی ماه سال 1394 بالاخره توفیق نصیبم شد. بعد از واسطه های فراوان و تلاش و پیگیری بالاخره موفق شدم به مسئول موتوری تیپ الزهراء وصل شوم و بواسط شهید جاوید الاثر مرتضی کریمی برای اعزام تایید گرفتم. بعد از دو ماه اردوی آموزشی شبانه روزی سخت در رسته خط شکن و آموزش پنج نوع اسلحه آماده و امیدوار برای اعزام به سوریه و ادای وظیفه نوکری به حضرت زینب(س) شدم.



شهید مرتضی کریمی باعث رسیدن من و چند نفر دیگر از هم‌محله‌ای‌ها به آرزوهایمان شد. او چند روز زودتر از ما رفته بود تا شرایط اسکان بچه‌ها را فراهم کند و من با عده زیادی از دوستان که آموزش‌های تخصصی را دیده بودیم اعزام شدیم.
 


اولین اعزام چگونه رقم خورد؟

بعد از طی مراحل امنیتی پرواز اعزام که شدیم مثل همه مدافعان حرم در دمشق فرود آمدیم. آن روزها هنوز در حاشیه شهر صدای تیراندازی و درگیری به وضوح شنیده می شد. اول به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) رفتیم و بعد از زیارت رفتیم برای ادای وظیفه نوکری. یک هفته بعد به منطقه اعزام شدیم و به «خان‌طومان» رفتیم که موقعیتش مثل کربلاست.

آقا حسین نور بالا می زد

خاطره ای از همرزمان شهید تان بگویید:

از شهید «حسین امیدواری» خاطره شیرینی دارم، در منطقه‌ای که اسکان داشتیم باید پست شبانه می‌دادیم چرا که منطقه استراتژیک بود، گروهها را تقسیم کرده بودند که سه نفر سه نفر شیفت بایستند. یک شب بعد از پایان شیفت دیدیم شهید امیدواری جلوی در است گفتیم چه کار می‌کنی؟ مگر شیفتت تمام نشد؟ گفت بچه‌ها را بیدار کردم خوابشان می‌آمد. خودش یک نفره یک کوچه صدنفری را تا هشت صبح مواظب بود و حتی گروه بعدی را صدا نکرده بود و تنها مواظب بود. بچه‌ها می‌گفتند؛ تو شهید می‌شوی. آقا حسین نور بالا می زد. شهید حسین امیدوار خواب حضرت زینب(س) را دیده بود که او و چند تا از بچه ها را از صف جدا کرده و با اخود برده بودند.

اولین فتح «خان طومان» فتح الفتوح بود

اولین صحنه نبرد چطور رقم خورد؟

1500 نیروی شهادت طلب فاطمیون و زینبیون و حیدریون سحرگاه 21 دی ماه عملیات ایذایی را آغاز کردند. آن زمان خان طومان پایتخت النصره بود. ما اسمش را گذاشتیم «کربلای خان طومان»؛ چون خیلی از بچه ها در آنجا مظلومانه شهید شدند.

ساعت سه صبح بود که با صدای آقا مرتضی کریمی بیرون آمدیم. او فرمانده دسته ما بود. رفتیم عملیات ایذایی کنیم؛ «چهار کیلومتر پس از خان طومان را هم آزاد کردیم». کاری که «فتح الفتوح» بود و بچه های فاطمیون و زینبیون و حیدریون رشادت ها کردند.

تروریست ها نامردی می زدند، توپ ضدزره 23 شان سوار بر تویوتا یک سره می خواند. سوری ها هم در میدان نبرد سمت راست را خالی کردند و هیچ اطلاعی نداند. 150 نفره دو ساعت در بالای تپه 2806 در محاصره بودیم. بچه ها به فارسی و عربی بر دیواری نوشته بودند: سلام بر تن های بر خاک افتاده فاتحان حلب ... .

از قصه پرواز شهدای بر بالای تپه 2086 چه روایتی دارید؟

اولین نفر حسین امیدوار بود که شهید شد، خمپاره را گذاشت شلیک کرد و وقتی دومی را گذاشت شلیک نکرد خواست خمپاره را تخلیه کند پر کشید، بعد از او شهید محمد آژند، بعد شهید مجید قربانخانی، شهید عباس آبیاری و ...

مرتضی کریمی می‌گفت: شما تا وقتی اولین گلوله را سمت دشمن شلیک کردید مدافع حرمید، همین که اولین گلوله را شلیک کنید دیگر ائمه مدافع شما می‌شوند و ما این را به چشم دیدیم.

بالای تپه هیچ جان پناهی نداشتیم جز سنگهای نیم یا یک متری که روی زمین بود که با توپ 23 خرد می‌شد. هفت نفر از دوستان نزدیکم در چشم به هم زدنی به شهادت رسیدند.

خودتان چطور مجروح شدید؟

حرف مرتضی به یادم هست که وقتی تیر به من اصابت کرد در فاصله پنج متری پشت من بود. تا دید تیر خوردم گفت: به عقب بیا خون زیادی ازت رفته است. در حین جنگ خداوند کمک کرد چهار تروریست را با گلوله به هلاکت رساندم. خودم را به مرتضی رساندم. گلوله به دست راستم خورد. اول از شدت داغی نفهمیدم و وقتی به پیشنهاد مرتضی کریمی، کاپشن را از تن من در آوردند لخته خون بزرگی از آستینم بیرون ریخت.»

امدادگر مرا عقب برد و تا ساعتی بعد در بیمارستان خبر شهادت مرتضی را شنیدم. «مرتضی کریمی و مجید قربانی همان روزی که مجروح شدم به شهادت رسیدند.

بچه‌ها می‌گفتند آقا مرتضی اشک در چشمانش پر شده بود و می‌گفت بچه‌ها دارند پرپر می‌شوند چون از گروه شصت‌نفره که وارد میدان شدیم حدود 45 نفر شهید شدند. مرتضی گریه می‌کرد که این همه شهید شدند و شروع به جمع کردن بچه‌ها کرد و یک تویوتا را پر کرد و عقب فرستاد. وقتی تویوتای دوم به بالای تپه می رسد با موشک تاو همه بچه ها پر کشیدند.
 


از شهید مجید خانجانی خاطره ای دارید؟

مجید بسیار شوخ بود؛ حتی وقتی آقای محسن رضایی که موقع آموزش آمد تا به ما سر بزند با او هم شوخی می‌کرد؛ در یک سالن 600 نفره همه می‌خندیدند. صبح شهادت هم شوخی می‌کرد و بچه‌ها با انرژی جلو می‌رفتند. می‌گفتم مجید ذکر بگو و دعای مخصوص بخوان، می‌گفت ول کن. بگذار شلیک کنیم و از آنها تلفات بگیریم. مجید را پشت دیوار امن دیدم، من نفر چهلم وارد میدان شدم و مجید نفر سوم یا چهارم بود که داخل رفت، همیشه اول صف بود به جز صف غذا که خودش غذاها را پخش می‌کرد و خودش نفر آخر غذا می‌خورد. آن روز صبح به حدی جلو رفته بود که بچه‌ها می‌گفتند ذوق و شوق داشت و مدام می‌خندید و می‌گفت بیایید که دیگر قسمتمان نمی‌شود.

در حال و هوای آن روزها و رفقای شهیدتان را هستید؟

هیچوقت به پای آنها نمی‌رسیم، حسرت شبهایی که نوبت خوابمان بود را می‌خورم که چرا آن شبها را خوابیدم و بیشتر با دوستان شهیدم صحبت نکردم، آنجا خدا را نزدیک می‌دیدیم.

هیچکدام دنبال مادیات نبودند چون خودمان فرم‌های منابع انسانی را پر می‌کردیم هیچکدام از بچه‌ها در قسمت شماره حساب که در صورت شهادت یا جانبازی این مبلغ واریز شود را پر نکردند، حتی یکی از همرزمان ما با ماشین چندصد میلیونی خود آنجا می‌آمد و بربری می‌گرفت و به پادگان می‌آورد.

جانباز 29 ساله مدافع حرم می گوید؛ حاضرم هر چه دارم بدهم و بروم، تازه داشتیم عشق می کردیم با رفقایمان، حس و حال خوبی داشتیم، دعا می گرفتیم، زیارت عاشورا می خواندیم. آنهایی که در جمع ما لیاقت شهادت داشتید پرکشیدند و به ملکوت رفتند. حس می‌‎کنم در سوریه به خدا نزدیک‌ترم ...
 
*نوید شاهد
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار