حجت الاسلام محمد صادقی سرایانی، جانباز هفتاد درصدی است که 25 روز از زندگی خود را در برزخ گذرانده است.
شهدای ایران:آبان 61 بود. پاتکی زدیم به خط عراقی ها تا تپه های گیسکه را آزاد کنیم.
توی همین پاتک بود که مجروح شدم. حاصل مجروحیتم هشتاد بار عمل جراحی بود!
پیش از این، یک بار هم مرا کفن کردند، قبر هم برایم کندند و نزدیک بود
تشییع جنازه ام بکنند.
سحر آن شبی که پاتک زدیم تا تپه
های گیسکه را آزاد کنیم یک گلوله خورد به سمت چپ پایین شکمم. هنوزم ردش
هست. نمی خواستم بفهمند گلوله خوردم. خیلی دوست داشتم شهید بشوم. البته این
که نگفتم، دوتا دلیل داشت: اول این که فرمانده گردان ما شهید نعمانی به
همه گفته بود اگر مجروح شدید داد و بیداد نکنید، تضعیف روحیه بچه ها می شه.
دوم این که روحانی گردان بودم.
گلوله
بدجوری شکمم را سوراخ کرده بود. روده هایم زده بود بیرون. روده هایی که
بیرون آمده بود را فشار دادم داخل و با باند بستم. به خاطر خونریزی، عطش
شدیدی داشتم. قمقمة آبم تمام شده بود. همان طور که به طرف جلو می رفتیم، از
پشت سر یک ترکش خورد کنار نخاعم. بلند شدم و پنجاه متر راه رفتم. هوا کم
کم داشت روشن می شد. بچه ها جلو می رفتند. یکی آمد کمکم کند. ترسیدم اگر
کمک کند، شهید نشوم. گفتم: برو، امدادگرها می آیند و نجاتم می دهند. یک
دفعه به ذهنم آمد با این کار خودکشی نکرده باشم! از گودال بیرون آمدم تا
کسانی که رفت و آمد می کنند مرا ببینند. اول احساس کردم فلج شدم. بعد با
قنداق خودم را کشیدم بالا. بچه ها خط را شکسته بودند. عراقی ها داشتند فرار
می کردند. یک دفعه یک خمپاره آمد و افتاد نزدیکم. تار می دیدم، شهادتین را
که گفتم خمپاره منفجر شد. بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود. باور نمی
کردم دوباره بوی دنیا را حس کنم.
چشمانم را که باز
کردم، دیدم پایین شکمم پاره شده و روده هایم بیرون ریخته. جمعشون کردم
گذاشتم داخل شکمم و با عمامه دورش را پیچیدم. خلاصه، بعد از 25 شبانه روز
در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم. آنجا هم ابتدا فکر می کردم که بهشت
است. وقتی به هوش آمدم این جمله را گفتم:«من 25 روز در برزخ بودم و 25 روز
پیش شهید شدم. حالا اینجا بهشت است».
بعد از این
جریان منتقلم کردند بیمارستان قائم مشهد. پنجم آذرماه بود که به علت
خونریزی شدید از من ناامید شدند. تمام مجروح ها را از اتاق بردند بیرون و
یک حصار سبز رنگ دور من کشیدند. لحظه به لحظه برای من تقاضای خون می کردند.
پرستارها از این طرف به آن طرف می دویدند. دکترها هم تلاش می کردند و در
نهایت به گوش خودم شنیدم که گفتند دیگر فایده ندارد و دی3 شده؛ یعنی کسی که
تمام می کند. آن لحظه ای که آن ها گفتند که تمام کرده ام، چشم هام همه جا
را تار می دید و صداها در مغزم می پیچید. لذا دنیای برزخی را دیدم. در آنجا
با شهدا هم صحبت شدم.
کسانی را که هنوز شهید نشده
بودند، دیدم. به بعضی ها خبر شهادتشان را قبل از این که شهید بشوند، دادم.
مثلاً شهید چراغچی بالای سر من آمد و گفت: تو شهید می شوی، دکترها گفتند تا
24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی! شما شهید می شوی اما من
زنده می مانم. همة کسانی را که گفتم، یکی یکی شهید شدند. یک روز دکتر
ابراهیمی به پدرم گفت: اگر می خواهید، اقوام را خبر کنید؛ ایشان رفتنی است.
گفتم: آقای دکتر! شما از من زودتر می میرید! خیلی دکتر متدینی بود. ایشان
را هم آنجا دیده بودم؛ ولی او با شهدا کمی فاصله داشت.گروه شهدا جدا بود و
گروه آن ها یک طرف دیگر، در آن گروه چشمم به ایشان افتاد.
آن
موقع ایشان تصور می کرد که روحیه ام خیلی خوب است، دستی به شانه ام زد و
گفت: روحیة خوبی داری جوان! گفتم: جدی می گویم شما زودتر از من می میرید.
ولی باور نکرد و رفت. تا این که سال 65 ایشان در تصادفی کشته شد. بعد از
آن، سال 65 بود که حالت خیلی بحرانی پیدا کردم. دکتر توسلی هنگام معاینه،
سرش را برمی گرداند. اصلاً با من رودررو نمی شد. گفتم: آقای دکتر چرا به من
نگاه نمی کنید؟ چیزی نگفت و رفت. از یکی از پرستارهای بیمارستان پرسیدیم:
آقای دکتر از من ناراحت است؟ گفت: برو بابا! تو هر کس را که می بینی، می
گویی تو را هم در برزخ دیده ام؛ آقای دکتر هم می ترسد که بهش بگویید ایشان
را هم دیده اید!
توی بیمارستان قائم، قسمتی از
سینه ام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند. خونریزی خیلی شدید بود.
دائماً کیسة خون می آوردند و وصل می کردند. در نهایت ناامید شدند. آقای
دکتر فرزاد و بقیه که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد. ولی من حرف هایشان
را می شنیدم. چشم هایم مثل فانوس آرام آرام کم نور می شد. گوش هایم کمکم
شنواییاش را از دست می داد تا این که دیگر نفهمیدم کجا هستم. یک ملافه روی
سرم کشیدند و مرا بردند طرف سردخانه.
توی
سردخانه بعد از شش هفت ساعت با لرزش برانکارد از این حالت خارج شدم؛ مثل
کسی که از خواب بیدار می شود، چشم هایم باز شد و دیدم با یک چیزی شبیه کفن
پیچیده شده ام. یادم آمد دکترها تلاش می کردند تا مرا نجات بدهند. گفتم
حتماً اینجا امکانات نبوده و مرا به بیمارستان امام رضا(علیه السلام) می
برند، تا آنجا جراحی کنند. اما هوا سرد بود و لرزم گرفته بود. با خودم گفتم
اگر مرا به بیمارستان امام رضا(علیه السلام) می برند چرا پتویی رویم
نکشیده اند تا سرما نخورم. توی همین فکرها بودم، یک دفعه از حرف هایی که
زده می شد فهمیدم توی سردخانه ام. گفتم خدایا به من قدرتی بده که فقط
بتوانم یک کلمه صحبت کنم. با تمام وجود گفتم «یا حسین». تا گفتم، مرا
انداختند و فرار کردند. البته بعداً مرا بردند اتاق عمل که دوباره بی هوش
شدم و بعد از چهار شبانه روز به هوش آمدم. وقتی به هوش آمدم پدرم بالای سرم
بود که همه ماجرا را تعریف کرد.
*مشرق