به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛زمانی
که رژیم صهیونیستی در سال 2006 میلادی به جنوب لبنان حملات وحشیانه خود
را آغاز کرد، به هیچ وجه فکر این را نمیکرد که نیروهای جان بر کف حزب
الله با تمام توان در مقابل آنها ایستادگی کند. این مطلب داستانی است که
توسط حسن خامه یار نوشته شده است.
یاسر رزمنده ایرانی که بهترین سالهای جوانی خود را در جبهههای جنگ تحمیلی هشت ساله گذرانده بود، با بدن لاغر اندام خود گرمای سوزان بیابانهای خوزستان و ایلام، سرمای یخبندان ارتفاعات کردستان را چشیده بود، با توقف جنگ و بازگشت رزمندگان به خانه و زندگیشان در خود نمیگنجید، آرزو داشت به جبهههای لبنان و فلسطین برود، تا شاید بتواند راهی را که آغاز کرده ادامه دهد. به این در و آن در زد و با تعدادی از بسیجیانی که سالها پیش در لبنان حضور داشتند تماس گرفت. این بسیجیان در دوران جنگ تحمیلی برای آموختن فنون نظامی به جوانان لبنانی به آن کشور اعزام شده بودند، تا لبنانیها در برابر تجاوزگریهای اسرائیل، از میهنشان دفاع کنند.
نام اصلی یاسر، فرزاد بود. چون در اوایل پیروزی انقلاب شنیده بود که نام برخی از رزمندههای عرب، عماد، خالد، عصام و جهاد میباشد، نام یاسر را انتخاب کرده بود و دوستانش در جبهه او را یاسر صدا میزدند. یاسر در سالهایی که در جبهه حضور داشت کمی هم به زبان عربی آشنا شده بود و از این نظر برای عزیمت به لبنان و فلسطین مشکل خاصی نداشت. بالاخره تصمیم گرفت هر طور شده خود را به جبهههای لبنان و فلسطین برساند تا با اسرائیلیهای غاصب بجنگد.
یاسر شنیده بود که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، تعدادی از انقلابیون ایرانی به جنوب لبنان میرفتند تا در کنار برادران لبنانی در پایگاههای جنبش مقاومت فلسطین آموزش نظامی ببینند، و پس از بازگشت به وطنشان بر ضد رژیم شاه مبارزه کنند. او نمیدانست که پس از حمله نظامی اسرائیل به لبنان در سال 1361، پایگاههای فلسطینیها برچیده شده و مبارزان فلسطینی در برخی کشورهای عربی پراکنده شدهاند، و شیوه دیگری از مقاومت در جنوب لبنان و فلسطین شکل گرفته که با شیوه گذشته کلی فرق میکند.
هر اندازه اطلاعات یاسر درباره چگونگی مبارزات حزب الله و مقاومت اسلامی مردم جنوب لبنان افزایش مییافت و خبرهای تازهای از پیروزیهای چشمگیر رزمندگان مقاومت به گوش یاسر میرسید، شور و شوق او برای رفتن به لبنان زیادتر میشد.
بالاخره روزی یاسر برای رفتن به لبنان تصمیم قطعی گرفت، و مراحل تشریفات قانونی از قبیل دریافت گذرنامه و روادید ورود به سرزمین لبنان را انجام داد و به سوی آن کشور عزیمت کرد، و مستقیماً به حومهی جنوبی بیروت (ضاحیه) که مراکز اداری و تبلیغاتی حزبالله در آنجا وجود دارد، رفت. جوانان لبنانی او را به یکی از مراکز حزب الله راهنمایی کردند. ولی بچههای حزب الله به او گفتند که جنبش مقاومت اسلامی لبنان به هیچ وجه رزمنده غیر لبنانی نمیپذیرد. حزب الله خودش به اندازه کافی رزمنده دارد. یاسر به آنها گفت: یا اخی... من از مسافت چند هزار کیلومتر خودم را به اینجا رساندهام تا با صهیونیستها بجنگم!
برادر لبنانی: «مافی مجال» (یعنی: امکان ندارد!). برگردید به ایران.
یاسر: مگر شما از ما نیستید؟ و ما از شما نیستیم؟
جوان حزب اللهی: امام خمینی (ره) به ما توصیه کرده که خودمان از میهنمان دفاع کنیم.
یاسر: پس من چه کار کنم؟
جوان حزب اللهی: این مشکل شماست. اولاً چه کسی دنبال شما فرستاده؟ ثانیاً جبهههای جنگ جنوب لبنان با جبهههای جنگ ایران و عراق به کلی فرق میکند. اینجا جنگ چریکی و پارتیزانی است.
یاسر: خیلی خوب اجازه دهید چند روزی میان رزمندگان گمنام مقاومت بمانم. با این انسانهای واقعی آشنا شوم.
جوان حزب اللهی: برای آشنایی با رزمندگان حاضرید از کوهستانهای صعبالعبور بالا بروید، هر نوع غذایی که در اختیارتان قرار میدهند بخورید؟
یاسر: هر کمکی از دستم ساخته است انجام میدهم. اجازه دهید ذخیره و مهمات حمل کنم و همراهشان حرکت کنم. مهمتر از همه میتوانم زخمیها را مداوا کنم.
جوان حزب اللهی: بسیار خوب چند روزی منتظر باشید تا تقاضای شما را بررسی کنیم.
سخنان جوان حزب اللهی، یاسر را کلی امیدوار کرد. با او خداحافظی کرد و به منزل یکی از دوستان که از قبل او را میشناخت رفت، میان راه با خودش میگفت: من که در جبهه جنگ تحمیلی افتخار شهادت نداشتم، شاید در سرزمین شهید پرور جبل عامل شهید شوم. مگر من چه کم دارم؟ من که برای مأموریتهای سخت ساخته شدهام. تلاش خواهم کرد هر طور شده اینجا بمانم و به جبهه جنگ با صهیونیستهای غاصب بروم.
یاسر روزها را در خیابانهای ضاحیه میگذراند. بلوار کنار ضاحیه که به فرودگاه بین المللی بیروت ختم میشود به نام امام خمینی (ره) بنیانگذار مقاومت اسلامی لبنان نامگذاری شده است. هر مسافر داخلی و خارجی که وارد فرودگاه بینالمللی بیروت میشود لازم است از این بلوار عبور کند و با تصاویر امام خمینی (ره) روبرو شود. در مسیر این بلوار بیمارستان بزرگ و مجهز رسول اعظم (ص) با گلدستهای بلند وجود دارد که حزبالله دو دهه پیش آن را ساخته است.
در میادین و خیابانهای ضاحیه تصاویر بزرگی از رهبر انقلاب اسلامی آیتالله خامنهای و امام موسی صدر آویخته شده است. ولی بیشتر خیابانها، مغازهها و پلها با تصاویر سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله مزین شده است. هر مسافری که در خیابانهای ضاحیه پرسه میزند، خیال میکند در خیابانهای یکی از شهرهای ایران پیادهروی میکند. مساجد شیک و بزرگ همچون مسجد امام صادق (ع)، مسجد الحسنین (ع)، مسجد حضرت قائم (عج) و مجتمع سیدالشهداء برای یاسر جلب توجه میکرد.
مسجد و مجتمع علمی امام صادق (ع) با گلدسته و گنبد بسیار زیبا و در فضای وسیع در ابتدای بلوار امام خمینی (ره) قرار دارد که توسط مرحوم شیخ محمدمهدی شمسالدین یکی از روحانیون برجسته لبنان ساخته شده است. در کنار این مجتمع، قبرستانی وجود دارد که اکنون بخشی از آن به گلزار شهدای مقاومت اسلامی لبنان تبدیل شده است.
چند روزی نگذشته بود که جوان حزب اللهی به سراغ یاسر رفت و به او گفت: خیلی خوب برادران منتظر تو هستند. به این شرط موافقت کردهاند که فقط نقش یک روایتگر «مقاومت و شهادت» را بازی کنی. نباید هیچ وسیلهای همراه داشته باشی. آنچه میبینی فقط در حافظهی سرت نگهداری کنی.
یاسر نفس عمیقی کشید و با حالت ناباوری گفت: باشد. باشد. اطاعت میشود. ممنون.
موعد مقرر فرا رسید و یاسر همراه چند برادر رزمنده سوار خودرویی شد تا او را به جنوب لبنان انتقال دهد. زیاد حرف زدن و فضولی کردن ممنوع است. یک ساعت و نیم طول نکشید که خودرو در یکی از روستاهای جنوب توقف کرد. برادران رزمنده، یاسر و همراهانش را تحویل گرفتند و به خانهای نیمه متروکه راهنمایی کردند. با لبخند خیلی کوتاه و سر تکان دادن، به این غریبه خوشآمد گفتند. حاجی و سید دو تن از رزمندگان مقاومت، مسئولیت راهنمایی یاسر را به عهده گرفتند. تابش نور خورشید به کوهستانها و دشتها، نشان میداد که وقت نماز ظهر رسیده است. رزمندهها با آب کانالی که در کنار خانه نیمه متروکه قرار داشت وضو گرفتند و پشت سر سید صف بستند. در پایان نماز برای پیروزی سپاهیان اسلام و سلامتی و تعجیل ظهور آقا امام زمان (عج) دعا کردند.
دیری نپایید که سفره نهار روی زمین پهن شد. نان خانگی، ماست چکیده، زیتون و کمی سبزی و فلاسک چای بهترین غذای رزمندگان بود. سید به برادران گفت از میهمانتان خوب پذیرایی کنید. در مدت چند ساعتی که یاسر در این خانه بهسر میبرد، احساس کرد که آنجا یکی از مراکز فرماندهی است. گویا افرادی که به آنجا رفت و آمد میکردند، از فرماندهان واحدهای گوناگون جنبش مقاومت هستند که از مأموریت باز گشته بودند. یاسر احساس کرد در میان فرماندهانی نشسته است که در طول 25 سال گذشته اسرائیل را به ستوه آوردهاند. محاسبات رژیم اشغالگر را نقش برآب کردهاند. معادلات بینالمللی را به هم ریختهاند. لذا لازم است هوشیار باشد و خوب گوش کند. ذهن خود را به کار بیندازد تا هرچه میبیند و میشنود را در حافظهاش ذخیره کند. نزدیک غروب شد و همه آماده حرکت شدند. یاسر ناشیانه پرسید کجا میرویم؟ همه برادران لبخند معناداری زدند. و یاسر احساس کرد سؤال نابجایی را مطرح کرده است. شاید در علم سیاست، واژه «کجا میرویم»، معنی روشنی داشته باشد. مانند علامت ثبت شده هست. ولی در فرهنگ مقاومت تعبیر خاصی میتواند داشته باشد.
سید به بچهها دستور داد از حمل هر گونه وسایلی مانند گوشی موبایل، دوربین و چراغ قوه خودداری کنند. یاسر پرسید همه وسایلم را در این خانه نیمه متروکه بگذارم و دست خالی بیایم؟ حاجی سری تکان داد و با دست چپ خود اشاره کرد سوار خودرو لند کروز نظامی شود. میان راه، بچهها کلاهخودهای سیاه رنگی سر گذاشتند و یک کلاهخود هم به یاسر دادند. با شوخی و لبخند گفتند که به این کلاهخودها نیاز خواهیم داشت.
یاسر به فکر فرو رفته بود. با خودش حرف میزد و میگفت همانطور که بچهها با من شرط کردند، من نباید پر حرفی کنم، فقط باید نگاه کنم، بشنوم، حدس بزنم. خودرو لند کروز با سرعت در حال حرکت بود. نیم ساعتی نگذشته بود که سید با دست راست به تپهای اشاره کرد و گفت آنجا «تپه مسعود» است. یاسر در تاریکی شب نه مسعود را میدید و نه تپه را! صورتش را به شیشه خودرو چسباند تا شاید بتواند تپه مسعود را تشخیص دهد. ولی انگار نه انگار تپهای وجود ندارد. یاسر از سید پرسید در تپه مسعود چه اتفاقی افتاده است؟
سید گفت: میان یکی از رزمندگان مقاومت و گروهی از واحد اطلاعات و عملیات ارتش رژیم صهیونیستی در این تپه درگیری روی داد. شهید عواضه که برای جنگ با اسرائیلیها با پای پیاده از روستای حولا به شهر بنت جبیل میآمد، میان راه به او دستور داده شد مسیرش را تغییر دهد و به تپه مسعود برود تا خانههای آن را از وجود گروه اطلاعات و عملیات اسرائیلیها پاکسازی کند. شهید عواضه موفق شد نظامیان اسرائیلی مستقر در این تپه را به قتل برساند، و خودش نیز توسط جنگندههای دشمن به شهادت رسید. پس از اینکه این تپه آزاد شد، هواپیماهای اسرائیل خانههای آن را بمباران و با خاک یکسان کردند. زیرا دستگاههای ارتباطی خیلی پیشرفته در آن به جای مانده بود.
با شنیدن اظهارات سید، حس کنجکاوی یاسر گل کرد و با خود گفت چه خوب بود که در روز روشن از تپه مسعود دیدن میکرد و آثار به جای مانده از صحنه رویارویی یک تنه شهید عواضه با گروهی از نظامیان صهیونیست را با چشم میدید. از سید تقاضا کرد در صورت امکان ترتیبی اتخاذ کند تا در روز روشن از تپه مسعود دیدن کند. سید به نشانه موافقت سرش را تکان داد و به یاسر گفت که در پایان مأموریت شبانه و در مسیر بازگشت به قرارگاه کمی در تپه مسعود توقف میکنیم.
خودروی لندکروز از جادههای صعبالعبور خاکی و نیمه آسفالته، و راههای تنگ و باریک به سمت مرز فلسطین اشغالی عبور میکرد. در این مسیر که اطراف آن را شاخههای انواع درختان و گیاهان و علفهای هرز پوشانده است، فقط بچههای رزمنده در آن تردد میکنند. چند کیلومتر از تپه مسعود دور نشده بودند که سید به یاسر و بچهها گفت که چند صد متر به مرز فاصله نداریم و عینکهای دودیتان را روی چشمانتان قرار دهید تا اسرائیلیها چهرهتان را تشخیص ندهند. یاسر عینک طبی خود را برداشت و عینک دودی روی چشم قرار داد، و به این ترتیب رؤیت دید او تا حدودی پایین آمد، و با چشم کورکورکی اطرافش را تماشا میکرد.
این بار حاجی کار توضیح دادن را شروع کرد و به یاسر گفت به آن دکل آن طرف سیم خاردار مقابل نگاه کن. بالای آن دوربین دقیق فیلمبرداری نصب کردهاند. به همین خاطر باید کلاه شاپو سیاه و عینک دودی استفاده کنیم تا ما را نشناسند. به محض اینکه نزدیک سیم خاردار مرزی شویم عکسمان به همین شکل گرفته شده. ولی با این وضعیت نمیتوانند چهرهمان را تشخیص دهند.
یاسر و همراهانش پشت تپهای نزدیک جاده مرزی از خودرو لند کروز پیاده شدند. در این موقعیت از دید دوربین اسرائیلیها پنهان بودند. یاسر چند دقیقه عینک دودی را برداشت و عینک طبی را سر جای آن گذاشت. حاجی افزود اکنون ما در خطوط مقدم جبهه رویارویی با اسرائیلیهای اشغالگر هستیم. نزدیک مزارع شبعا و کفرشوبا قرار داریم. آن کوه سر به فلک کشیده جبل الشیخ است. این محور شاهد اولین رویاروییهای حماسی رزمندگان مقاومت اسلامی با نظامیان صهیونیست در جریان جنگ 33 روزه بوده است. تپههای اطراف را نگاه کنید. پایگاهها و سنگرهای رزمندگان روی آن تپهها قرار داشته است. رزمندگان شبانهروز از یکی از مراکز دیدهبانی حرکات دشمن را زیر نظر داشتند. یاسر با خودش گفت این حاجی دیگر خیلی مبالغه میکند! مگر میتوانند تحرکات شبانه اسرائیلیها را ببینند؟
حاجی افزود: آن رو بهرو یکی از پایگاههای مهم اسرائیلیهاست که بر تعدادی از روستاهای جنوب لبنان اشراف دارد. کنار سیمهای خاردار این پایگاه دوربینهای دیدهبانی پیشرفته کار گذاشتهاند که به طور شبانهروز از منطقه مراقبت میکند. سمت چپ این پایگاه و در کنار جبل الشیخ مقر سری فرماندهی ارتش رژیم صهیونیستی قرار دارد. نگاه کنید تعدادی تانک و نفربر زرهی و چند هلیکوپتر از آن حفاظت میکنند. اگر به سمت راست نگاه کنید، در کنار سیم خاردار یک گذرگاه مرزی وجود دارد که اسرائیلیها هنگام اشغال جنوب لبنان از آن رفت و آمد میکردند.
یاسر به اطراف خود نگاه کرد و کمی به فکر فرو رفت. از خودش پرسید با وجودی که در مسیرمان به این منطقه به چند رودخانه و سرچشمه برخورد کردیم، ولی چرا سرزمینهای جنوب لبنان خشک و صحرایی هستند و خس و خاشاک آنها را پوشانده درحالی که اطراف پایگاهها و قرارگاههای ارتش صهیونیستی در آن طرف مرز درختان سرسبز و بلند قامت و جادههای آسفالت شده و منظم وجود دارد؟
یاسر و همراهان داشتند به دکل دوربین نزدیک میشدند. تا حدودی زیر دوربین قرار گرفتند. سید همینطور به جلو پیش میرفت که حاجی او را از پیشروی برحذر داشت. به او گفت برادر جلوتر نرو. امکان دارد اسرائیلیها ما را به رگبار ببندند. آنگاه در شیارها و تپهها کمی قدم زدند و خاطرات گذشته را بازگو کردند. همینطور که راه میرفتند، سید گفت آخر عمری را اینجا گذراندهایم. این سرزمین را دوست داریم. به سمت چپ ارتفاعات نگاه کنید. آنجا پایگاه «زرعیت» در نزدیکی شهرک صهیونیستنشین «عرامشه» قرار دارد. بالاتر از آن پایگاه «برانیت»، مقر فرماندهی سپاه منطقه شمالی ارتش اسرائیل قبل از عقبنشینی از جنوب لبنان از دور دیده میشود.