شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۱۴۷
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۱
پرداختن به مظلوم‌ترین نقطه دفاع مقدس یعنی تفحص به خودی خود گیرایی دارد اما خاطرات مطرح شده در آن خود، ناب هستند.

سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ ما خیلی شهید تفحص و انصار المجاهدین داریم، در سال ۶۴ برای عملیات والفجر۸ بود که یک موتورهایی به صورت ابتکاری درست کردند که عقبش را برانکارد وصل کرده بودند، شهید را داخل این‌ها می‌گذاشتند و با موتور از معرکه فرار می‌کردند اما چون موتور‌ها خیلی کارایی نداشت به‌‌ همان شکل قبلی شهدا را تخلیه می‌کردند، گردان‌های انصار تا پایان جنگ به این کار ادامه دادند، اما این را هم بگویم که بسیاری از شهدای ما به دلیل آنکه پشت خاکریز عراقی‌ها افتاده بودند و یا حتی روی خاکریز آن‌ها قرار داشتند عقب کشیده نشدند چون دقیقاً زیر توپ دشمن قرار داشتند.

*ما شهدایی داریم که هنوز اجازه تفحص آن‌ها را نداده‌اند، مثلاً در بخشی از جزیره مجنون عراق در آن زمانی که صدام بود و حالا که امریکایی‌ها هستند اجازه تخلیه شهدا را نداریم.

*روز ۶۷/۵/۲۹، اولین روز پذیرش قطعنامه بود، من در گردان انصار جنوب بودم، در پیچ کوشک یادم می‌آید بچه‌ها ساعت ۷ صبح همین روز رفتند بالای خاکریز دست تکان دادند، عراقی‌ها هم از طرف مقابل دست تکان دادند و آمدند پشت سیم خاردار، ما گفتیم یک سری از شهدای ما پشت خاکریز شما هستند می‌خواهیم آن‌ها را تخلیه کنیم، شما هم یک سری از کشته‌هایتان درخاک ماست بیایید و بردارید یعنی به آن‌ها پیشنهاد کردیم شهدایمان را با کشته‌های آن‌ها مبادله کنیم و این اولین مبادله بود و هنوز نیروهای UN هم نیامده بودند که ما این پیشنهاد را به آن‌ها دادیم،

عراقی‌ها هم گفتند که ما باید با استخباراتمان تماس بگیریم و افسر استخبارات برای نظارت بیاید، گفتیم چه زمانی می‌آید گفتند دو سه ساعتی طول می‌کشد، ۴ و نیم صبح بود که دیدیم کلاه قرمزی‌های بعث عراق آمدند، در آن زمان هنوز کشته‌های عراقی پشت خاکریزهای ما بودند و هنوز گوشتی بودند و حتی کرم زده بودند و بوی تعفن گرفته بودند ما هم می‌خواستیم هر چه زود‌تر از شر آن‌ها خلاص شویم، آن‌ها هم پذیرفتند که شهدای ما را با کشته‌هایشان مبادله کنند، برای ساعت ۲ قرار گذاشتیم، ساعت ۲ بعدازظهر در آن شدت گرمای برج ۵ جنوب بچه‌های گردان کشته‌های عراقی را جمع‌آوری کردند و گذاشتند داخل پلاستیک، همه هم از قدبلندهای بعثی بودند که کلاه قرمز به سر داشتند، این‌ها را بردیم پشت سیم خاردار، صدا کردیم آن‌ها هم ۱۴ تا از شهدای ما را آوردند و به ما دادند،‌‌ همان جا اولین مبادله را انجام دادیم.

*من خودم یک شب در سال ۷۲ یا ۷۳ بود در منطقه فکه بودم، خواب دیدم که در شیار بجلیه، زیر ارتفاعات ۱۴۶ دارم تفحص شهدا می‌کنم، ‌همین جوری که داشتیم زمین را می‌کندیم، دیدم که زیر کمین عراقی‌ها پیکر یک شهید افتاده است، رفتم سراغ پیکر آن شهید و او را برگرداندم به سمت خودم و کارتش را از جیبش در آوردم و با دستم خاک کارت را پاک کردم شماره‌اش را دیدم با شماره پلاک دور گردنش برابر کردم دیدم یکی است خوشحال شدم پشت کارت را نگاه کردم نوشته بود نام و نام خانوادگی سید محمدحسین جانبازی، نام پدر سهراب، اعزامی از جهرم، تیپ ۳۳ المهدی (عج)، صبح که از خواب بلند شدم دفترم را باز کردم و همه چیزهایی را که در خواب دیده بودم نوشتم، گفتم من باید بروم شیار بجلیه ببینیم این شهید را پیدا می‌کنم یا نه؟

صبح بچه‌ها را برداشتم و رفتم هر چی گشتم پیدا نکردم دقیقاً محلی را که در خواب دیده بودم گشتیم یک هفته تمام گشتیم اما پیدا نکردیم، یک ماهی گذشت و ما اجازه ورود وسایل سنگین به مناطق جنگی را گرفتیم، چون در قطعنامه ۵۹۸ آمده بود که دو طرف متخاصم حق عملیات مهندسی در ۱۵ کیلومتری مرز طرفین را ندارند، شیار بجلیه آن موقع دست بچه‌های لشگر ۸۸ زاهدان و ۷۷ خراسان بود، ما اجازه بیل مکانیکی را بعد از ۱۵ روز گرفتیم و بردیم جلو، ‌همان روز اول هم آن را بردیم شیار بجلیه چرا؟ چون می‌دانستیم گردان عمار لشکر ۷ ولی‌عصر (عج) در سال ۶۵ اینجا با عراقی‌ها درگیر شده بودند و تعدادی شهید داده بودند که عراقی‌ها روی آن‌ها خاک ریخته بودند، خلاصه بیل را بردیم و شروع کردیم به کندن شیار، ما قبلاً شیار را کلنگ زده بودیم اما آنقدر خاک آنجا آب باران خورده بود که مثل بتن شده بود.

خلاصه وقتی شیار را کندیم رسیدیم به یک دست کامل استخوان سیاه مایل به زرد، گفتم بچه‌ها این عراقیه، تخلیه‌اش کنید برای مبادله با عراق خوب است، جالب این است که استخوان‌های عراقی‌ها سیاه و مایل به زرد بود ولی استخوان‌های بچه‌های ما کاملاً سفید بودند و این را همه بچه‌های تفحص می‌دانستند و گواه هستند که من نمی‌خواهم گزاف بگویم یعنی ما کاملاً اجساد عراقی‌ها را از رزمنده‌های خودمان تشخیص می‌دادیم، خلاصه ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک استخوان شیری سفید رنگ گفتم بچه‌ها این ایرانیه، پیکر شهید را بالای شیار کشیدیم و گذاشتیم روی خاک، جیب او را باز کردم، دیدم که نوشته محمدحسین جانبازی فرزند سهراب.

*در تفحص بچه‌های رزمنده بسیاری را دیده‌ام که عراقی‌ها آن‌ها را دو نفری، سه نفری یا ۱۰، ۱۲ نفری با سیم تلفن به هم بسته بودند و زنده زنده در چاه‌های توالت خود انداخته بودند، چون عراقی‌ها چاه‌های توالت صحرایی خود را مربعی با عمق ۲ یا ۳ متر می‌کندند روی آن را با نایلون می‌پوشاندند این را می‌خواهم بگویم که ما به کرات اجسادی را پیدا کردیم که زنده زنده مدفون شده بودند و بیشتر آن‌ها هم بچه‌های سپاهی بودند.

*یک بار سردار رودکی که بعداً نماینده مردم شیراز شد و زمان جنگ فرمانده لشگر ولی عصر (عج) بود، سال ۷۱ آمد فکه و گفت می‌خواهم کار تفحص را از نزدیک ببینم ما هم او را بردیم شمال فکه، ‌منطقه شرهانی، منطقه عملیاتی والفجر یک و محرم، گفت من خیلی دوست دارم آنجاهایی که خودتان می‌روید من را ببرید، من گفتم سردار اینجا میدان مین است گفت نه، من حتماً می‌خواهم ببینم ما معبر باز می‌کردیم از جاهایی که تا به حال نرفته بودیم ایشان را بردیم بعد از میدان مین یک کمین عراقی پیدا کردیم که هنوز گونی‌هایش سالم بود، در آنجا یک تیربارچی را پیدا کردیم که هنوز تیربارش روی دوپایه قرار داشت و جالب این است که این شهید بسیجی با لباس پلنگی که به تن داشت و تبدیل به استخوان هم شده بود انگشت سبابه‌اش زیر ماشه افتاده بود یعنی درحال تیراندازی بوده که شهید می‌شود، هنوز سربند قرمزرنگ یا زهرا روی سرش قرار داشت و سرش هم روی تیربار افتاده بود من به بچه‌ها گفتم تیربارچی، کمک دارد ممکن است کمکش را هم پیدا کنیم، ما آمدیم دقیقاً پشت تپه کمک تیربارچی را هم پیدا کردیم، پیکر هر دو شهید را تخلیه کردیم، هر دو بچه‌های لشکر ۸ نجف بودند بچه‌های نجف آباد اصفهان.

*یک پدر شهیدی در شوش دانیال بود که می‌دانست من در تفحص هستم به نام حاج مجید احسانی پدر شهید عباس احسانی، پیرمرد نازک دلی بود، خیلی هم اهل مسجد بود، همیشه من را که در مسجد می‌دید می‌گفت فلانی عباس من را نیاوردی، همه را آوردی ولی عباس من را نیاوردی، یک روز خیلی من را التماس کرد، گفت می‌ترسم بمیرم ولی عباسم را نبینم، گفتم حاجی به خدا ۱۵ کیلومتر باید برویم داخل خاک عراق، زیر آب تا بتوانیم عباس را بیاوریم، گفت پس حالا که نمی‌توانی عباسم را بیاوری من را ببر پاسگاه زید، ببینم این پاسگاه زید کجاست، من هم با سردار صفایی فرمانده تیپ ۲۶ انصار هماهنگ کردم و حاج مجید را بردم منطقه.

ما رفتیم دیدیم خط دست بچه‌های ارتش است. از بچه‌های ارتش هم اجازه گرفتیم و رفتیم جلو تا جایی‌که با عراقی‌ها ۳ متر فاصله داشتیم، گفتم حاجی اینجا صفر مرزی است، از اینجا جلو‌تر نمی‌توانیم برویم، دیدم‌‌ همان جا ایستاد و شروع کرد به گریه کردن، دل ما را هم شکاند، گفتم عباس بابات تا اینجا آمده نمی‌خواهی بیایی استقبالش؟ عباس دوست من بود و قبل از عملیات مرتب به من می‌گفت رحیم دوست دارم پیکرم بماند، خیلی عارف بود. کلاس چهارم نظری بود، خیلی درس‌خوان بود. همه عباس را می‌شناختند، یادش به خیر... خلاصه گفتیم عباس به حرمت بابای پیرت هر جوری شده خودت برگرد، ما برگشتیم، ۱۵ روز بعد من مأموریت آمده بودم تهران، بچه‌های اهواز با من تماس گرفتند و گفتند که عشایر عراقی ۱۵ شهید به ما دادند که از بچه‌های عملیات خیبر هستند، من یک خرده به فکه رفتم، گفتم خدا کند عباس هم در میان شهدا باشد، سریع برگشتم اهواز، رفتم سراغ شهدا، پلاک‌ها را که استعلام کردم دیدم یکی از آن‌ها عباس است.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار