هنگام شروع جنگ سوریه و شکل گیری داعش و زمانی که نخستین نیروهای داوطلب افغانستانی برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شدند، مرتضی نیز هوای حضور در این جنگ را در سر پرورش میداد.
به گزارش شهدای ایران، شهید مدافع حرم افغانستانی از لشکر فاطمیون، «شهید مرتضی دوران» سال گذشته در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در سوریه توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. او در 14 فروردین ماه سال 74در خانوادهای مذهبی و انقلابی در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش یک کارگر ساده بود که در زمان تولد او با خیاطی امورات معیشتی خانواده را سر و سامان میداد. پدر و مادر مرتضی از محبان اهل بیت(ص) بودند که معمولا در مراسمات ماه محرم شرکت میکردند. آنها در ایام محرم و صفر مراسماتی را داشتند که شهید مرتضی نیز به همراه پدرش در این مراسمات حضور یافته و عشق اهل بیت(ع) و به خصوص امام حسین(ع) را در سینه میپروراند.
پدر بزرگ پدری شهید مرتضی، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود. او در سالهای ابتدای انقلاب از عراق به ایران مهاجرت کرده بود. پس از ورود به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد. بعد از حمله نیروهای رژیم بعث عراق به ایران در سال 59 ، علاوه بر حضور فعال در بسیج، به فرمان امام خمینی(ره) در جبههها حاضر شده و به مناطق عملیاتی خرمشهر و کردستان اعزام شد، به همین دلیل شهید مرتضی دوران نیز با روحیه نبرد و مبارزه با ظالم و متجاوز آشنا بود. شهید مرتضی در چنین محیطی رشد کرد و به دوران جوانی رسید.
دو خصوصیت اخلاقی در او چشمگیر بود. اول، نگاه پاک و معصومانه بود که هیچگاه به کسی خیره نمیشد و در هنگام صحبت با بزرگترها و بانوان به زمین چشم میدوخت. و دوم نفرت از غیبت بود. در هر جمعی که قرار میگرفت، همین که بساط غیبت پهن میشد واکنش نشان میداد و اعلام میکرد که اگر خدا هرگناهی را ببخشد، از غیبت نمیگذرد و با این حرف میخواست به آنها بزرگی گناه غیبت را یادآوری کند.
هنگام شروع جنگ سوریه و شکل گیری داعش، و زمانی که نخستین نیروهای داوطلب افغانستانی برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شدند، مرتضی نیز هوای حضور در این جنگ را در سر پرورش میداد. وقتی که این موضوع را با خانواده مطرح کرد، در ابتدا با مخالفتشان روبرو شد، زیرا که او تنها فرزند پسر خانواده در آن زمان بود. والدینش به او احساس علاقه و وابستگی شدیدی داشتند. این قضیه ماهها به موضوع بحث اصلی در خانواده تبدیل شده بود. تا این که یک روز مرتضی از بیرون با خانواده تماس گرفت و گفت در حال آموزش دیدن است و چند هفته بعد راهی سوریه میشود.
پدرش که به شدت شوکه شده بود، پرسوجوکنان آدرس آن محل را پیدا کرد تا بلکه بتواند مرتضی را بازگرداند. اما بعد از اندکی تأمل و مشورتهایی که با اطرافیان کرد، به این نتیجه رسید که دیگر نمیتوان جلوی او را گرفت زیرا مرتضی جوان رشیدی شده بود که انتخاب خود را در این زمینه کرده بود. پدر هم به خدا توکل کرده و او را به خدا سپرد. پدر تصور میکرد اگر یک بار برود، ممکن است که با دیدن سختیهای نبرد با داعش، حال و هوای رفتن از سرش بپرد.
مرتضی هر از چند گاهی با خانواده تماس میگرفت و از حال و هوای آنجا و به خصوص غربت حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) صحبت میکرد. بعد از گذشت مدتی به ایران بازگشت. خانواده از اینکه او به سلامت به خانه برگشته، بسیار خوشحال شدند و گمان میکردند دیگر قصد رفتن ندارد. اما مدتی بعد خانواده کم کم متوجه تغییراتی در رفتار مرتضی شدند. گویی مرتضی کمی متعهدتر و معتقدتر و رفتارش پختهتر و مردان تر شده بود و البته کمی هم گوشهگیر. همه متوجه شدند که دیگر دل او هوای ماندن ندارد و مدام در هوای حرم حضرت زینب(س) پر میزند. دوباره اعلام کرد که قصد رفتن دارد. خانواده که متوجه علاقه شدید او شده بودند، این بار کمتر مخالفت کرده و رضایت میدهند.
هنوز دو ماه از رفتن مرتضی دوران نگذشته بود که یک روز خانواده با عموی مرتضی که ساکن قم است تماس گرفتند و گفتند مرتضی از تهران تماس گرفته و شماره عمو رضا را میخواهد. عموی مرتضی بلافاصله با مرتضی تماس میگیرد اما تلفنش تا شب در دسترس نبود. در نیمههای شب بلاخره مرتضی تلفن را جواب داده و بعد از کمی حال و احوال تلفن قطع میشود. عموی مرتضی که نگران شده بود، بلافاصله مجددا تماس میگیرد و این بار دوستش جواب میدهد. او میگوید که: «نگران نباشید، حال مرتضی خوب است، اما زخمی شده و به پایش دو تیر اصابت کرده است. الان برای مداوا به تهران اعزام شده و برای ادامه مداوا قرار است به مشهد برود.» او گفت مرتضی از عمویش میخواهد که طوری به خانواده مرتضی اطلاع بدهد تا نگران نشوند.
از قرار معلوم یک گروه نفوذی وارد منطقه آنها شده بودند که فرمانده از چند نفر میخواهد که برای دستگیری آنها بروند، مرتضی و چند نفر دیگر داوطلب میشوند. در هنگام درگیری دو تیر به پای مرتضی اصابت کرده و از هوش میرود. دوستانش تصور کردند که او شهید شده است. اما بعد از پایان درگیری، برای چند لحظه او به هوش میآید و آنها متوجه میشوند او زنده است و دوباره از هوش میرود. او بلافاصله با هواپیمایی که به سمت تهران میرفت به ایران بازگردانده شد. بعد از انتقال به مشهد کارهای مداوا و فیزیوتراپی را انجام داد. اما دل او دیگر آسمانی شده بود و قصد زمین گیرشدن نداشت.
مدام در گوشهای مینشست و در فکر فرو میرفت.کمتر از خانه بیرون میرفت و کم حرف شده بود. بلاخره گفت که بار دیگر قصد رفتن دارد. اما این بار دوستانش قبول نمیکنند که او را با خود ببرند، احتمالا به خاطر جراحتهای او مانع از رفتنش میشدند. ولی مرتضی این حرفها را قبول نداشت، به همین دلیل به تهران رفته و با اسمی دیگر از آنجا راهی سوریه شد. حدود 2 ماه بعد با خانواده تماس گرفت و اعلام کرد که به زودی به خانه بر میگردد. اما یک هفته بعد هرچه با گوشی او تماس میگیرند، در دسترس نبود. تا چند هفته از او بیخبر بودند و کاملا نگران حال مرتضی. تا این که خبر شهادت مرتضی را به خانواده میدهند.
یکی از دوستان مرتضی که هنگام شهادت با او بود فیلم عملیاتی را که مرتضی در آن به شهادت رسیده بود را به خانوادهاش میدهد که شهید مرتضی با صورتی خندان به او گفته بود که اگر شهید شد، از او فیلم بگیرد. گویا که او فهمیده بود زمان رفتن فرا رسیده است. آنها بعد از آزادسازی یکی از شهرهای اطراف حلب، دچار کمین میشوند و شهید مرتضی از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله تک تیرانداز دشمن قرار گرفته و با شهادت به سوی معبود خویش بال میگشاید.
پدر بزرگ پدری شهید مرتضی، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود. او در سالهای ابتدای انقلاب از عراق به ایران مهاجرت کرده بود. پس از ورود به ایران و پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد. بعد از حمله نیروهای رژیم بعث عراق به ایران در سال 59 ، علاوه بر حضور فعال در بسیج، به فرمان امام خمینی(ره) در جبههها حاضر شده و به مناطق عملیاتی خرمشهر و کردستان اعزام شد، به همین دلیل شهید مرتضی دوران نیز با روحیه نبرد و مبارزه با ظالم و متجاوز آشنا بود. شهید مرتضی در چنین محیطی رشد کرد و به دوران جوانی رسید.
دو خصوصیت اخلاقی در او چشمگیر بود. اول، نگاه پاک و معصومانه بود که هیچگاه به کسی خیره نمیشد و در هنگام صحبت با بزرگترها و بانوان به زمین چشم میدوخت. و دوم نفرت از غیبت بود. در هر جمعی که قرار میگرفت، همین که بساط غیبت پهن میشد واکنش نشان میداد و اعلام میکرد که اگر خدا هرگناهی را ببخشد، از غیبت نمیگذرد و با این حرف میخواست به آنها بزرگی گناه غیبت را یادآوری کند.
هنگام شروع جنگ سوریه و شکل گیری داعش، و زمانی که نخستین نیروهای داوطلب افغانستانی برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شدند، مرتضی نیز هوای حضور در این جنگ را در سر پرورش میداد. وقتی که این موضوع را با خانواده مطرح کرد، در ابتدا با مخالفتشان روبرو شد، زیرا که او تنها فرزند پسر خانواده در آن زمان بود. والدینش به او احساس علاقه و وابستگی شدیدی داشتند. این قضیه ماهها به موضوع بحث اصلی در خانواده تبدیل شده بود. تا این که یک روز مرتضی از بیرون با خانواده تماس گرفت و گفت در حال آموزش دیدن است و چند هفته بعد راهی سوریه میشود.
پدرش که به شدت شوکه شده بود، پرسوجوکنان آدرس آن محل را پیدا کرد تا بلکه بتواند مرتضی را بازگرداند. اما بعد از اندکی تأمل و مشورتهایی که با اطرافیان کرد، به این نتیجه رسید که دیگر نمیتوان جلوی او را گرفت زیرا مرتضی جوان رشیدی شده بود که انتخاب خود را در این زمینه کرده بود. پدر هم به خدا توکل کرده و او را به خدا سپرد. پدر تصور میکرد اگر یک بار برود، ممکن است که با دیدن سختیهای نبرد با داعش، حال و هوای رفتن از سرش بپرد.
مرتضی هر از چند گاهی با خانواده تماس میگرفت و از حال و هوای آنجا و به خصوص غربت حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) صحبت میکرد. بعد از گذشت مدتی به ایران بازگشت. خانواده از اینکه او به سلامت به خانه برگشته، بسیار خوشحال شدند و گمان میکردند دیگر قصد رفتن ندارد. اما مدتی بعد خانواده کم کم متوجه تغییراتی در رفتار مرتضی شدند. گویی مرتضی کمی متعهدتر و معتقدتر و رفتارش پختهتر و مردان تر شده بود و البته کمی هم گوشهگیر. همه متوجه شدند که دیگر دل او هوای ماندن ندارد و مدام در هوای حرم حضرت زینب(س) پر میزند. دوباره اعلام کرد که قصد رفتن دارد. خانواده که متوجه علاقه شدید او شده بودند، این بار کمتر مخالفت کرده و رضایت میدهند.
هنوز دو ماه از رفتن مرتضی دوران نگذشته بود که یک روز خانواده با عموی مرتضی که ساکن قم است تماس گرفتند و گفتند مرتضی از تهران تماس گرفته و شماره عمو رضا را میخواهد. عموی مرتضی بلافاصله با مرتضی تماس میگیرد اما تلفنش تا شب در دسترس نبود. در نیمههای شب بلاخره مرتضی تلفن را جواب داده و بعد از کمی حال و احوال تلفن قطع میشود. عموی مرتضی که نگران شده بود، بلافاصله مجددا تماس میگیرد و این بار دوستش جواب میدهد. او میگوید که: «نگران نباشید، حال مرتضی خوب است، اما زخمی شده و به پایش دو تیر اصابت کرده است. الان برای مداوا به تهران اعزام شده و برای ادامه مداوا قرار است به مشهد برود.» او گفت مرتضی از عمویش میخواهد که طوری به خانواده مرتضی اطلاع بدهد تا نگران نشوند.
از قرار معلوم یک گروه نفوذی وارد منطقه آنها شده بودند که فرمانده از چند نفر میخواهد که برای دستگیری آنها بروند، مرتضی و چند نفر دیگر داوطلب میشوند. در هنگام درگیری دو تیر به پای مرتضی اصابت کرده و از هوش میرود. دوستانش تصور کردند که او شهید شده است. اما بعد از پایان درگیری، برای چند لحظه او به هوش میآید و آنها متوجه میشوند او زنده است و دوباره از هوش میرود. او بلافاصله با هواپیمایی که به سمت تهران میرفت به ایران بازگردانده شد. بعد از انتقال به مشهد کارهای مداوا و فیزیوتراپی را انجام داد. اما دل او دیگر آسمانی شده بود و قصد زمین گیرشدن نداشت.
مدام در گوشهای مینشست و در فکر فرو میرفت.کمتر از خانه بیرون میرفت و کم حرف شده بود. بلاخره گفت که بار دیگر قصد رفتن دارد. اما این بار دوستانش قبول نمیکنند که او را با خود ببرند، احتمالا به خاطر جراحتهای او مانع از رفتنش میشدند. ولی مرتضی این حرفها را قبول نداشت، به همین دلیل به تهران رفته و با اسمی دیگر از آنجا راهی سوریه شد. حدود 2 ماه بعد با خانواده تماس گرفت و اعلام کرد که به زودی به خانه بر میگردد. اما یک هفته بعد هرچه با گوشی او تماس میگیرند، در دسترس نبود. تا چند هفته از او بیخبر بودند و کاملا نگران حال مرتضی. تا این که خبر شهادت مرتضی را به خانواده میدهند.
یکی از دوستان مرتضی که هنگام شهادت با او بود فیلم عملیاتی را که مرتضی در آن به شهادت رسیده بود را به خانوادهاش میدهد که شهید مرتضی با صورتی خندان به او گفته بود که اگر شهید شد، از او فیلم بگیرد. گویا که او فهمیده بود زمان رفتن فرا رسیده است. آنها بعد از آزادسازی یکی از شهرهای اطراف حلب، دچار کمین میشوند و شهید مرتضی از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله تک تیرانداز دشمن قرار گرفته و با شهادت به سوی معبود خویش بال میگشاید.