شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۱۲۲
تاریخ انتشار: ۰۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۳:۲۶
نزدیک تانکها که شدیم، دیدیم عراقی‌ها فهمیدند ما داریم به طرفشان می‌رویم. شروع کردند به فرار کردن. آنها با تانک می‌رفتند و ما هم با ماشین‌های ارتشی، روی جاده آسفالت دهلران ،آنها می‌رفتند و ما هم تا ارتفاعات برغازه تعقیبشان کردیم.
 به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ در طول جنگ تحمیلی علاوه بر نیروهای پیاده که بسیار زبده بودند؛ نیروی زرهی و سنگین لشگرها شامل تانک ها و توپخانه خسارات زیادی به ارتش بعثی عراق وارد کردند و همیشه نوعی ترس و دلهره در وجود ارتش عراق ایجاد کرده بودند. روایت زیر بیان همین فداکاری ها است.

***

زمستان سال 60 بود. خبر رسید که عملیات بزرگی در پیش است. به تکاپو افتادیم تا از قافله عشاق عقب نمانیم. چون توی واحد پرسنلی بودیم، کمی مشکل می‌گرفتند. با دوز و ترفند توانستیم رضایتشان را به دست بیاوریم که در عملیات شرکت کنیم.

بسیار بسیار نیرو در پادگان «دو کوهه» تجمع کرده بود. اکثر گردان‌ها تکمیل و آماده عملیات بودند.

به ما که تعداد زیادی سپاهی بودیم، گفتند: می‌خواهیم گردانی تشکیل بدهیم که از بچه‌های «شهادت‌طلب» باشند. هر کس داوطلب است، بیاید جلو.

گفتیم:«حالا مأموریت این گردان چیست که این همه روی آن مانور می‌دهید.»

- این گردان باید 15 کیلومتر پشت خط اصلی دشمن درگیر شود و توپخانه را از کار بیندازد. در ضمن، خوب توجه کنید؛ احتمال این که کسی از این گردان نتواند به عقب بیاید، زیاد است؛ فهمیدید؟!

هلهله‌ای در میان بچه‌ها بلند شد. تعداد زیادی از بچه‌ها داوطلب شدند و گردان با شور و حالی وصف‌ناپذیر سامان گرفت. کل نیروهای گردان را بچه‌های کادر اداری سپاه تهران تشکیل می‌دادند. فقط دو نفر بسیجی داشتیم.

- برادرها به خاطر داشته باشند، اسم گردان ما؛ «حبیب بن مظاهر» است... .

فرمانده گردان، برادر محسن وزوایی بود.

نیروها با عشق و علاقه، هر روز، خود را بیش از پیش آماده‌تر می‌کردند. حد معنوی گردان بسیار بالا بود. این مأموریتی که به عهده ما گذاشته بود، ما را بیشتر از قبل آماده شهادت می‌کرد. بچه‌ها مرتب درباره مأموریت با هم صحبت می‌کردند:

- مأموریت جانداری است...

* آره! باید با حال باشد. باید توپخانه دشمن را در تپه‌های «علی گره‌زد» بگیریم.

- یعنی بیش از 15 کیلومتر باید در عمق خاک دشمن پیشروی کنیم...

- بعدش هم باید با آنها درگیر بشویم.

گردان در عطر صفا و صمیمیت بچه‌ها، فضای خاصی داشت.

شب‌ها تا نیمه، در گردان، مراسم عزاداری و دعای توسل برقرار بود. مجلسی دوست داشتنی بود. خلوص بچه‌ها تماشا داشت. عظمت و شکوه عزاداری، در بعضی از شب‌ها، بچه‌ها را تا ساعت سه بعد از نیمه شب به خود مشغول می‌داشت. بچه‌ها فریاد می‌زدند: «تا آقا را ملاقات نکنیم، از این مجلس بیرون نمی‌رویم.»

بالاخره روز اعزام فرا رسید.

گردان از دو کوهه حرکت کرد و در قرارگاهی در هشت کیلومتری خط، مستقر شد و بعد از چند روز اقامت در آن‌جا، به طرف خط مقدم رهسپار گردید. در حین حرکت، یکی از بچه‌ها گفت:

دهه... دهه...

یکی دیگر گفت: «چرا به روغن‌سوزی افتادی؟»

- خیلی تماشایی است؟

- کجایش برادر؟

- روحیه‌مان. هیچ متوجه شدید، نه تیربار داریم، نه آر‌پی‌جی داریم، نه کوله‌بار داریم، داریم می‌رویم عملیات.

-  سبکباریم؛ غصه نخور؛ خدا کریم است.

فرمانده گروهان ما برادر حاج «عباس ورامینی» گفت:

- بچه‌ها! می‌خواهید تانک بزنید یا نه؟

- آره، می‌خواهیم بزنیم.

- با چی بزنیم؟

- آه، بگذار ببینیم حاجی چه می‌گوید.

حاج عباس ادامه داد:

- اگر خواستید تانک بزنید، از کله‌تان استفاده کنید.

- برادر ورامینی چه چیزهایی می‌گوید!

- وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم، برادر ورامینی شنیدی چه گفت؟

- آره، گفت برادرها لباسهای تمیز خودتان را بپوشید و عطر بزنید. خودتان را برای امشب...

- ... آماده کنید. صفای این برادر را!

آن عملیات لغو شد. شب بعد، حرکت شروع شد و ما به طرف تپه‌های «بلتا» رهسپار شدیم. آن‌جا خط مقدم ما بود.

ساعت 7، غروب، به بلتا رسیدیم. همزمان با ورود ما به آن جا، خاک‌های زیادی به هوا برخاست. توفان شدیدی شد. سروصدای توفان باعث شد تا دشمن متوجه حرکت ما نشود.

خط، آرام و بی‌صدا بود. بچه‌ها نمازهایشان را پشت خاکریز خواندند. آنهایی که از قبل در خط مستقر بودند، می‌گفتند:

- هر روز این وقت، دشمن آتش شدیدی روی این منطقه می‌ریخت.

- پس چرا امشب خبری نیست؟

- نمی‌دانم چرا؟!

برادر وزوایی گفت:

- بچه‌ها! نمازتان قبول باشد.

- خوب گوش کنید. بعد از این که از تپه‌ بلتا گذشتیم، از یک دشت بزرگ هم رد می‌شویم و بعد به تپه‌های علی گره زد می‌رسیم. توپخانه دشمن، آن‌جا مستقر است.

از خاکریزهای خودی رها شدیم و حرکت کردیم. ستون ما از یک شیار بزرگ در حال گذر بود که گفتند:

- به کمین دشمن نزدیک می‌شویم؛ ذکر یادتان نرود.

بچه‌ها با خلوص و ایمانی راسخ، مشغول ذکر گفتن شدند: بدون هیچ حادثه‌ای، از مقابل کمین دشمن رد شدیم.

وارد دشت بزرگی شدیم. ستون گردان، آرام و سنگین به پیش می‌رفت. نیروها با این که اکثر بار اولشان بود که به جبهه‌ می‌آمدند، اما روحیه‌‌ای قوی و چشم نترسی داشتند. هنوز دشت را به نیمه نرسانده بودیم که بلدچی گردان آمد و گفت:

- راه را گم کرده‌ایم.

وسط آن دشت بزرگ که هیچ طرف آن معلوم نبود، سرگردان شدیم. ولوله عجیبی در گردان افتاد. یکی گفت:

- من دلشوره عجیبی دارم.

دیگری گفت: «من هم همین‌طور.»

و دیگری...

- دلشوره من از مردن نیست.

- من هم دلشوره‌ام فقط به خاطر شکست عملیات است.

- خدا به خیر بگذارند.

- برادر وزوایی- فرمانده گردان- از ستون جدا شد و به سویی حرکت کرد. بقیه ستون، همان جا روی زمین نشستند:

- برادر وزوایی کجا رفت؟

- من هم مثل تو.

- چه عذابی دارد می‌کشد؟

بعد از مدتی، برادر وزوایی آمد و گفت:

- برادرها! حضرت پیامبر (ص) دعای معروفی دارد که نقل می‌کنند در هنگام آرایش نیروهایش برای حرکت به سوی «بدر» آن را خواند.

من هم رفتم گوشه‌ای، دو رکعت نماز خواندم  و بعد از نماز، آن دعا را خواندم و گفتم: «خدایا! اگر این لشکرت را امروز پیروز نکنی، کسی نخواهد ماند تا از دینت پاسداری کند.»

بعد گفت:

- ستوون را عقب - جلو کنید.

و یک مسیری را مشخص کرد و گفت:

- به این طرف حرکت کنید.

و ما راه افتادیم و به همان مسیر ادامه دادیم.

دشت وسیعی، جلو رویمان قرار داشت. ما نمی‌دانستیم داریم به کدام طرف می‌رویم؛ اما گویی یک صدایی حس نشدنی به ما می‌گفت: «به راهی که می‌روید، مطمئن باشید.»

ما علامت مشخصی در مقصد خویش داشتیم. بچه‌های اطلاعات بنا بود در شبهای پیش، زیلوهایی را روی زمین پهن کنند تا صدا به دشمن نرسد.

آن‌قدر به دشمن نزدیک شده بودیم که سنگرهای آنها را به راحتی می‌دیدیم. وقتی سر ستون به آن زیلوها رسید، فهمیدیم راه را درست آمدیم. برادر وزوایی گفت:

- من خودم هم نمی‌دانستم از کدام طرف باید برویم؛ ولی به من الهام شد که این راه درست است.

- از این زیلوها که رد شویم، می‌رسیم به دو شیار که یکی فرعی است و دیگری اصلی. هر وقت برای شناسایی این‌جا می‌آمدیم، همیشه این شیارها را گم می‌کردیم.

آن شب، گردان دقیقاً وارد شیار اصلی شد. مقداری که از داخل شیار رفتیم، به گردان استراحت دادند. گردان داخل شیار نشست.

چند دقیقه‌ای از نشستن ما نگذشته بود که متوجه شدیم جناحین ما درگیر شده‌‌اند.

ما نمی‌بایست با تانکهای دشمن درگیر می‌شدیم؛ بلکه می‌بایست صبر می‌کردیم تا به محض فروکش کردن درگیری، از خط دشمن بگذریم و به توپخانه برسیم.

برادر وزوایی، منطقه را خوب ورانداز کرد و گفت:

- این جا همان تپه علی گره زد است.

ساکت نشسته بودیم. آهسته نفس می‌کشیدیم. از سلاح یکی از بچه‌های تیر شلیک شد. با شلیک این تیر، دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد. در یک لحظه دیدیم از زمین و آسمان دارند به سوی ما شلیک می‌کنند بچه‌ها کنار هم دراز کشیدند ما در داخل شیار، با آن فضای کوچکش جمع شدیم. و دشمن یکریز آتش کرد. به کسی آسیبی نرسید.

گلوله‌ها به طور پراکنده به این طرف و آن طرف شیار می‌خورد؛ اما به طرف بچه‌ها نمی‌آمد. بچه‌ها در آن وضع، دست از شوخی بر نمی‌داشتند. فریاد می‌زدند:

- ببینید چگونه ملائکه تیرها را هدایت می‌کنند و نمی‌گذارند به طرف ما بیایند.

- شاید دارند اربابشان، شیطان را نشئه می‌کنند!

آن‌جا به دلیل آتش زیاد دشمن و همچنین بی‌تجربگی بچه‌ها، سازماندهی گردان به هم ریخت.

بعد از کلی تلاش، دو تا آرپی‌جی زن را از گردان جدا کردند تا بردند خط را بشکنند.

عراق هم دست به حیله زد؛ به این صورت که ابتدا آتش‌ زیادی به راه انداخت تا کسی توان هیچ گونه حرکتی نداشته باشد و بعد با استفاده از این موقعیت، نیروهایش را به عقب کشید.

بچه‌ها یکی از تانکهای دشمن را زدند. آتش تیربارها خاموش شد. بچه‌ها دنبال دشمن کردند. نیروهای توی آن دشت پهناور، همه پخش و پلا شدند جمع کردن آنها کاری مشکل بود. کی می‌توانست آنها را جمع کند؟!

فرماندهان گروهانها با کلی تلاش توانستند یک تعدادی از بچه‌ها را جمع‌آوری کنند و به طرف توپخانه دشمن حرکت بدهند. مابقی نیروها توی آن دشت گم شدند.

داشتیم به طرف توپخانه دشمن می‌رفتیم که دیدیم یک کامیون دارد یک انبار مهمات دشمن را حمل می‌کند. فاصله، کمی زیاد بود. بچه‌ها با آرپی‌جی به طرفش زدند. گلوله آر‌پی‌جی به آن نمی‌رسید.

یکی از بچه‌ها، سلاح ژ-س داشت. یک تیر به طرف کامیون زد؛ کامیون دود شد و به هوا رفت. آتش عظیمی به هوا بلند شد. بچه‌ها به طرف آن رفتند. بچه‌هایی که گم شده بودند، با این آتش دوباره جمع‌آوری شدند. یکی از آنها گفت:

- فکر کردیم این طرف درگیری شده است؛ گفتیم برویم یک نگاهی بیندازیم...

همه به سراغ توپخانه دشمن رفتیم و با کمترین تلفات، توپخانه را به تصرف درآوردیم. دشمن بعضی از توپها را برداشته بود که با خود به عقب ببرد. بچه‌ها آنها را تعقیب کردند. تا 10 کیلومتر بعد از مقر توپخانه هم در تعقیب دشمن پیشروی کردیم؛ یعنی از ساعت 7 شب که از بلتا راه افتاده بودیم، تا ساعت 5 بعدازظهر فردا همچنان پیشروی می‌کردیم.

من سعی کردم هر طور شده، برادر وزوایی را پیدا کنم. خیلی گشتم. بالاخره او را تنها، با یک بیسمیچی و یک اسیر عراقی، در آن بیابان پیدا کردم. وقتی دیدمش بغلش کردم و گفتم:

- آقا محسن! مسیر ما کجاست؟

- بیا با هم برویم.

- برادر وزوایی! بچه‌ها این طرفی رفتند.

- خوب برویم دنبالشان.

به مقر فرماندهی دشمن رسیدیم. بچه‌ها در آن‌جا تعداد زیادی اسیر گرفته بودند. اسیرها را به عقب منتقل کردند و ما هم همان‌جا اطراق کردیم.

دو قبضه آر‌پی‌جی و چند کلاش و ژ-س داشتیم. مدتی که در آن جا بودیم، احساس می‌کردیم دارند با تانک به طرفمان شلیک می‌کنند. حدوداً بیست نفر می‌شدیم.

به بالای مقر آمدیم. دقت کردیم تا ببینم این صداها از کجاست. دیدیم از پشت سر ما تعدادی تانک دارند به طرفمان می‌آیند. یکی از بچه‌ها گفت:

- تانکها خودی است؛ شاید می‌خواهند در خط مستقر شوند.

پرچم سبز نشان دادیم. «الله اکبر» گفتیم که آنها متوجه ما بشوند. و دیگر شلیک نکنند؛ اما دیدیم نه. صداها شدت بیشتر پیدا کرد. یکی از بچه‌ها گفت:

- تانک‌های دشمنند؛ دارند فرار می‌کنند.

- یعنی ما از همه اینها گذشته بودیم.

یک فرمانده گروهان داشتیم، به نام برادر «رمضان». ایشان رو به بچه‌ها گفت:

- برادرها! اینها تانکهای عراقی‌‌اند و ما نباید بگذاریم از این‌جا فرار کنند.

بچه‌ها گفتند:

- برادر رمضان! ما فقط بیست نفریم. چه طوری جلو این همه تانک را بگیریم؟

گفت: «ما می‌رویم جلو آنها سیخ سیخ می‌ایستیم؛ یا زیرمان می‌گیرند، یا این که ما جلو آنها را می‌گیریم.

بچه‌ها چند آرپی‌جی زدند؛ اما به هدف نخورد. بچه‌ها همین طور شلیک می‌کردند تا این که یکی از آرپی‌جی‌ها به هدف خورد و شعله‌های تانک به هوا رفت. دومین و سومین تانک را هم زدند. نیروها روحیه گرفتند.

بچه‌ها سوار یک پی‌ام‌پی غنیمتی شده، به تعقیب تانکها پرداختند. یک تانک ارتش هم از راه رسید. بچه‌ها سوار آن شدند و گفتند:

- برو دنبالشان.

اما سر تانک، به طرف عقب برگردانده شد. بچه‌ها با آن نفر دعوا کردند و گفتند:

- تانکهای دشمن را تعقیب کن.

آن بنده خدا گفت:

- شما زیاد آمدید جلو. به من گفتند شما را به عقب برگردانم.

در آن‌جا فقط یک شهید و یک مجروح داده بودیم. یعنی توی آن همه آتش دشمن، تلفات ما فقط همین‌ها بود.

5 کیلومتر عقب آمدیم. گردان در آن‌جا مستقر شد و ما خط پدافندی تشکیل دادیم که شبها هم برای کمین جلوتر می‌رفتیم.

یکی شب برادر وزوایی روبه به بچه‌هاگفت:

- بچه‌ها! برویم جلو و چند تا تانک بگیریم بیاوریم.

صبر کردیم، صبح شد. ساعت 7 یا 8 صبح بود که عراق تعداد زیادی تانک آورده بود تا پادگان عین خودش را محاصره کند.

رفتیم سراغ تانکها. نزدیک تانکها که شدیم، دیدیم عراقی‌ها فهمیدند ما داریم به طرفشان می‌رویم. شروع کردند به فرار کردن. آنها با تانک می‌رفتند و ما هم با ماشین‌های ارتشی، دنبالشان. روی جاده آسفالت دهلران، آنها می‌رفتند و ما هم تعقیبشان می‌کردیم. تا ارتفاعات برغازه، حدود 30 کیلومتر، تانکها را تعقیب کردیم که آنها فرار کردند و نیروهای عراقی که در برغازه مستقر بودند، به طرف ما شلیک کردند. ما مقاومت کردیم و جواب حمله آنها را دادیم. آنها ناچار شدند آن‌جا را تخلیه کنند و به طرف فکه عقب‌نشینی کردند.

با این که غروب شده بود و ما از صبح دنبال عراقیها بودیم، بچه‌ها باز هم می‌گفتند:

- برادر وزوایی! برویم دنبالشان.

اما برادر وزوایی گفت:

- نه، الآن دیگر شب شده است و این جا هم دشت صافی است؛ صلاح نیست آنها را دنبال کنیم.

به این ترتیب، ما در مرحله چهارم عملیات «فتح‌المبین» فقط با یک شهید، تپه‌های برغازه را فتح کردیم.

داخل یکی از سنگرهای برغازه، دو نفر را اعدام کرده بودند. آن دو نفر عراقی بودند. از اسیرهای عراقی پرسیدیم:

- اینها چه کسانی بودند؟

گفتند: «دیروز صدام شخصاً آمده بود این جا و داشت عملیات را رهبری می‌کرد و خودش دستور داده بود تا این دو سرباز را که شیعه بودند، اعدام کنند.»

گردان ما از خط قبلی جا‌کن و در ارتفاعات برغازه به پدافند مشغول شد. وقتی خواستیم عقب بیابیم، از برغازه کیلومتر زدیم؛ تا پایگاه اولمان که عملیات را از آن- از روز اول- شروع کرده بودیم، دقیقاً 100 کیلومتر می‌شد.

صدای موزیک نظامی از رادیو شنیده می‌شد و پیروزی عملیات «فتح‌المبین» را اعلام می‌کرد.

چندی بعد پیام دلنشین رهبر کبیر، امام خمینی را که به مناسبت این پیروزی برای رزمنده‌ها می‌فرستاد، شنیدیم:

- من دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است، می‌بوسم و بر این بوسه افتخار می‌کنم.

برگرفته از گفته های شهید؛ عمران پستچی
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار