به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛
«شهید حسین کهتری» رزمنده دلاور کاشانی است که دیدهبان بوده و خاطرات
خود را از مناطق بانه، مریوان، پادگان سید صادق، اهواز، آبادان و خرمشهر و
عملیاتهاى والفجر 2, 3 و 8، بیتالمقدس و کربلاى 5، و حتی لحظات حضورش در
کنار فرمانده شهید «حاج حسین خرازى» و... را در دفتر کوچک همراهش به رشته
تحریر درآورده است.
این یادداشتها، خاطراتی از آغاز جنگ تا چند هفته قبل از شهادت او را
دربردارد. شهید «حسین» چند هفته پس از آخرین یادداشتها, به دلیل شدت عوارض
ناشى از جراحت شیمیایى, در بیمارستانی در آلمان به شهادت رسید.
خاطرات او در کتاب «سفر» به چاپ رسیده که بهنوعی روزشماری از زندگی او
نیز محسوب میشود. آنچه در ادامه میآید بخش سوم و پایانی برگهایی از
یادداشتهای این شهید عزیز از خاطرات مریوان اوست.
* تصرف قلاویزان
10 روز از عملیّات موفق والفجر 2 در منطقه پیرانشهر گذشته بود که عملیات
والفجر 3 در منطقه مهران شروع شد. نیروهای خودی در شب اوّل عملیات، دشت
مهران را تصرف کرده و خاکریز زده بودند؛ اما تعدادی از نیروهای عراقی که
روی ارتفاعات مهم قلاویزان مستقر بودند، شدیداً مقاومت میکردند که توسط
بچهها محاصره شدند و بعد از 4 تا 5 روز، آن ارتفاعات هم به تصرف رزمندگان
اسلام درآمد.
شب عملیات چند سرهنگ عراقی برای بازدید وارد منطقه شده بودند که روی
ارتفاعات قلاویزان به محاصره نیروهای ما درآمدند. بچهها با مقاومت خود،
پاتکهای دشمن را یکی پس از دیگری دفع کردند و تلفات زیادی از نیروهای دشمن
گرفتند. به هر صورت، به خواست خدا و با پایمردی رزمندگان اسلام، دو عملیات
والفجر 2 و والفجر 3 با موفقیت کامل انجام گرفت و مایه دلگرمی رزمندگان
اسلام و امت شهید پرور گردید.
بعد از اتمام عملیات والفجر 2 و 3، نیروهای لشکر ما - لشکر امام حسین(ع) -
به مریوان برگشتند. از بچههای دیدهبانی هم 15 نفر شهید شده بودند. حدود
45 روز از استقرار ما در پادگان ارتش که در 2 کیلومتری بیرون شهر مریوان
بود، میگذشت. عراقیها که محل تجمع لشکر ما را شناسایی کرده بودند، پادگان
و شهر مریوان را مرتب هدف بمبارانهای هوایی خود قرار میدادند.
* مریوان در سکوت
در اولین روزی که هواپیماهای عراقی آمدند، پادگان و چند نقطه شهر را زدند
حدود 30 نفر از نیروهای نظامی و 40 نفر از مردم شهر شهید شدند. از همان
روز، مردم شهر گروه گروه شهر را ترک کردند. هواپیماهای عراقی، هر روز برای
بمباران پادگان و شهر مریوان می آمدند. وضع ظاهری شهر به طور کلی دگرگون
شده بود. شهر مریوان که مملو از جمعیت و نیروهای نظامی بود و اجناس لوکس و
قاچاق در مغازهها به وفور یافت میشد، حالا کاملاً سوت و کور بود. تعداد
قابل توجهی از منازل ویران شده بود، کرکره مغازهها عموماً کنده شده بود و
...
گاهی اوقات، طی یک روز، چند بار هواپیماهای دشمن میآمدند و پادگان را
بمباران میکردند؛ اما به لطف خدا، در مدت یک ماهی که پادگان را میزدند،
فقط 3 – 4 بار بمبها و راکتهایشان داخل پادگان افتاد.
بعد از 20 – 25 روز، هواپیماهای خودی آمدند و هواپیمای عراقی را سرنگون
کردند. بعد از آن، از پروازهای دشمن تا حدودی کاسته شد. نیروهای پیاده و
گردانهای سازماندهی شده لشکر در سنندج بودند و فقط حدود 300 نفر از
نیروهای واحدها داخل پادگان مریوان مستقر بودند. به همین جهت، در جریان
بمبارانهای هوایی دشمن، تلفات زیادی ندادیم.
در طول مدتی که در آن منطقه بودیم، از چند سنگر دیده بانی – که روی
ارتفاعات منطقه قرار داشت – فعالیتها و تحرکات نیروهای دشمن را زیر نظر
داشتیم. یکی از دیدگاههای ما روی بلندترین ارتفاع منطقه که «چاله سبز»
نامیده میشد، قرار داشت. از روی این ارتفاع، شهرهای «سیّد صادق» و «شاندری
خوارو» که کمتر از 15 کیلومتر با ما فاصله داشتند، به خوبی پیدا بودند.
زندگی مردم این 2 شهر عراق، با این که در تیررس آتشبارهای ما بود، کاملاً
عادی بود؛ چرا که مطمئن بودند ایران با مردم بی دفاع شهرها، سرجنگ و ستیز
ندارد.
ارتفاعات چاله سبز، سنگی بود و کشیدن جاده روی آن بسیار مشکل و در بعضی
جاها غیر ممکن بود؛ لذا با قاطر برایمان آذوقه و مهمات میآوردند. در آنجا
از غذای گرم خبری نبود؛ فقط به ما جیره خشک – برنج، سیب زمینی، پیاز و... –
میدادند و باید خودمان آشپزی میکردیم؛ آن هم روی آتشی که به وسیله
سوزاندن تیغها و خارهای اطراف تأمین میشد.
* یخ در بهشت با برف!
در پشت چاله سبز – در منطقه دشمن – چشمهای بود که به اندازه شیر سماور از
آن آب میآمد. حدود 2 ساعت طول میکشید تا با قاطر از آنجا آب بیاوریم.
راه چشمه به قدری تند و تیز و خراب بود که گاهی اوقات قاطرها هم قادر به
حرکت نبودند. برای شستن لباس و استحمام، به پای چشمه میرفتیم. در مصرف
مقدار آبی هم که به سنگر میبردیم، نهایت صرفهجویی را میکردیم؛ طوری که
با یک لیوان آب وضو میگرفتیم. از طرفی، غاری در 20 کیلومتری ما بود که برف
از زمستان در آن مانده بود. هر چند روز یکبار با قاطر به آنجا میرفتیم و
چند ظرف حلبی را پر از برف کرده، به سنگرهایمان میآوردیم و با اضافهکردن
مقداری آب، شکر و آبلیمو، برای خودمان «یخ در بهشت» درست میکردیم که آن
بالا خیلی میچسبید.
* انفجاری که تنها قاطرها را کشت!
در روی چاله سبز فقط 3 سنگر بود که بچههای قدیمی خط در آنها مستقر بودند
ما هم برای خودمان چادر زده بودیم. وضعیت منطقه نیز طوری بود که عراقیها
ما را با توپ و خمپاره نمیزدند؛ اگر هم میزدند، گلولههایشان یا جلو
ارتفاع میخورد، یا از بالای سر ما رد میشد.
تنها یک روز، در حالی که توی چادر نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم،
گلوله توپی در چند متری چادر منفجر شد. چون همه بچهها نشسته بودند، به کسی
آسیبی نرسید؛ اما چادرمان سوراخ سوراخ شد. در جریان همین انفجار، از چند
قاطری که روی تپه داشتیم، یکی کشته و 2 تا هم زخمی شدند که سریع زخم آنها
را بستیم. قاطری را هم که کشته شده بود، با کمک بچهها، به وسیله طنابی که
به آن بسته بودیم، حدود 200 متر از چادرهایمان دور کردیم تا بوی تعفنش
اذیتمان نکند.
در مدت 45 روزی که در دیدگاه چاله سبز بودیم، از نظر تدارکات و امکانات
اولیه زندگی شدیداً مشکل داشتیم؛ به طوریکه وقتی یکی از بچهها ساعت 7
بعدازظهر مجروح شد، با کمک 8 نفر و با استفاده از برانکارد، 4 تا 5 ساعت
طول کشید تا او را از کوه پایین ببریم و به اورژانس برسانیم؛ اما از نظر
نظامی کاملاً بر عراقیها مسلط بودیم. رفت و آمد و تردد آنها را به راحتی
میدیدیم و ثبت میکردیم و به آسانی با گلولههای توپ و خمپاره، مواضع آنها
را در هم میکوبیدیم و با دوربین میدیدیم که تا چه حد آتش ما مؤثر بوده
است.
* از همین الآن, لال شوید!
در سمت چپ ما، منطقه دزلی قرار داشت که معمولاً مردم عراق که میخواستند
به ایران پناهنده شوند، از همین محور وارد خاک ایران می شدند. حدود 45 روز
از آمدن ما به دیدگاه چاله سبز میگذشت که از قرارگاه حمزه به لشکر ما گفته
شد که 2 نفر از دیدهبانهای خود را برای مأموریت دیدهبانی نفوذی در عمق
خاک عراق آماده کنید. توسط مسئول واحد، من و مهدی کشاورز- که بعدها در
عملیات خیبر به شهادت رسید – برای این مأموریت انتخاب شدیم. صبح روز بعد
اسلحه، بیسیم، نقشه و قطبنما و سایر وسایل مورد نیازمان را برداشته، به
محور دزلی رفتیم. چند نفر از برادران کُرد مبارز عراقی را جهت انجام این
مأموریت، به ما معرفی کردند. مأموریت ما، انهدام پادگان نظامی دشمن، واقع
در اطراف شهر سید صادق عراق بود. یکی از کُردهایی که قرار بود ما را تا
رسیدن به هدف همراهی کند، گفت «ما یکی از شما را میبریم بالای سر پادگان
عراق. کسی که همراه ما میآید، باید از همین حالا لال شود و اصلاً حرف
نزند؛ چرا که اگر مردم و کردهای عراقی بفهمند شما در منطقه هستید، ممکن است
به نیروهای بعثی خبر بدهند».
ساعت 12 و نیم ظهر بود که از محور دزلی، به سمت شهر سیّد صادق عراق حرکت
کردیم. منطقهای که در پیش رو داشتیم، یک منطقه کوهستانی سخت بود. بعد از
عبور از ارتفاعات ناهموار و مرتفع منطقه، به دشت خرمال و حلبچه میرسیدیم
که بسیار سرسبز و با صفا بود. ارتفاعات این منطقه عموماً دست کُردهای عراق
بود بعد از 2 ساعت پیادهروی، به اولین پایگاه کُردها رسیدیم.
بعد از اقامه نماز و صرف ناهار، مجدداً حرکت کردیم. در بین راه تعداد
زیادی پایگاه بود که در دست کُردهای عراقی بود. تا غروب، یکسره راه رفتیم
تا به دشت خرمال رسیدیم. آنجا از مهدی جدا شدم. مهدی و چند کُرد عراقی، به
سمت شهر سیّد صادق رفتند و من هم به همراه دو نفر دیگر به سمت راست رفتیم
که منتهی میشد به آخرین پایگاه برادران کُرد عراقی.
در کنار ما درّه ای بود که گروهی از کُردها در آن مستقر بودند. به آن درّه
که رسیدیم، جلال – یکی از مسئولان عملیّات محور دزلی – گفت «این جا درّه
کمونیستهاست. اینها هم ادعای مبارزه با رژیم عراق را دارند؛ اما تا حالا
ما هیچ عملیاتی از اینها ندیدهایم؛ در حالیکه کُردهای مسلمان و مبارز عراق
همیشه حملههای چریکی انجام میدهند. جادهها را مینگذاری میکنند و...
این کُردها که از طرف شوروی تأمین میشوند، نه تنها علیه رژیم عراق کاری
نمیکنند، که اخبار و اطلاعات کُردهای مسلمان را به رژیم عراق میفروشند
و...».
* هدایت قاطر, 700 تومان!
بعد از این که از گروه مهدی کشاورز جدا شدیم، شب را در یکی از پایگاهها
به صبح رساندیم و با روشنشدن هوا دوباره حرکت کردیم. حوالی ظهر بود که به
آخرین پایگاه کُردها که «چناره» نام داشت، رسیدیم و همان جا مستقر شدیم.
پایگاه چناره، در عمق 8 کیلومتری خاک عراق قرار داشت و تعدادی از نیروهای
سپاه و بسیج نیز در آن مستقر بودند. برای نیروهای اینجا فقط جیره خشک
میفرستادند و بچهها خودشان نان میپختند و غذا درست میکردند. تدارکات
اینجا به وسیله قاطر انجام میشد و راه قاطر رو هم خیلی سخت بود و شیبهای
تند و سربالاییهای تیزی داشت. کار رساندن تدارکات به بچههای این پایگاه
به وسیله قاطر هم فقط از عهده کُردهای بومی منطقه بر میآمد. کُردهای بومی
منطقه برای رساندن بار هر قاطر، 700 تومان از سپاه میگرفتند.
ساعت 4 بعدازظهر روز بعد بود که مهدی کشاورز با بیسیم تماس گرفت و گفت «ما رسیدیم پشت هدف، توپخانه را آماده کن برای شلیک».
از اینکه مهدی و همراهانش، صحیح و سالم رسیده بودند، خیلی خوشحال شدم.
مختصات پادگان عراقی را جهت اجرای تیر، به مرکز توپخانه دادم تا آتشبارها
را آماده شلیک کنند. در حال صحبت با مهدی بودم که یکدفعه صدای مهدی قطع شد.
هر چه مهدی را پیچ کردم، جواب نداد. معلوم نبود چه بلایی سر آنها آمده
بود؛ یا بیسیمشان خراب شده بود و یا گیر عراقیها افتاده بودند. بعد از
نیم ساعت، مهدی مجدداً به گوش شد و علت قطع ارتباط را تمامشدن باتری
بیسیم عنوان کرد. نفس راحتی کشیدیم و صحبتهایمان را ادامه دادیم.
مهدی در 4 کیلومتری شهر سید صادق عراق بود و از آنجا پادگان مهم منطقه را
که در سمت راست شهر واقع شده بود، زیر نظر داشت. عراقیها در این پادگان،
امکانات و تجهیزات زیادی داشتند و به تازگی تعداد زیادی نیرو آورده بودند
تا حمله احتمالی ایران را در محور پنجوین دفع کنند. قرارمان این بود که اول
با توپخانه و سپس با کاتیوشا، پادگان را زیر آتش بگیریم؛ امّا به جهت
کمبود وقت و تاریک شدن هوا، فقط با کاتیوشا روی پادگان کار کردیم.
با چند تصحیحاتی که مهدی به ما داد و ما هم به آتشبار کاتیوشا گفتیم، به
خواست خدا، موشکهای کاتیوشا در وسط پادگان ثبت تیر شد و بقیه موشکهای
کاتیوشا را هم روی همان مختصات، دستور آتش دادیم. آتشبار کاتیوشا که برای
شلیک تا خط مقدم جلو آمدهبود، بعد از شلیک 40 موشک اطلاع داد که به علت
تمام شدن مهمات، به عقب برمیگردد. از این که فقط 40 موشک کاتیوشان روی
پادگان به آن بزرگی شلیک شده بود، دلخور بودم. مهدی و همراهانش نیز صلاح
نبود در منطقه بمانند. به این ترتیب، مأموریت ما تمام شد و عصر روز بعد، به
سمت مقر واحد دیدهبانی لشکر حرکت کردیم.
به خواست خدا و با پایمردی رزمندگان اسلام، 2 عملیات والفجر 2 و والفجر 3
با موفقیت کامل انجام گرفت و مایه دلگرمی رزمندگان اسلام و امت شهید پرور
گردید. بعد از اتمام عملیات والفجر 2 و 3، نیروهای لشکر ما - لشکر امام
حسین(ع) - به مریوان برگشتند. از بچههای دیدهبانی هم 15 نفر شهید شده
بودند.
* تیرهایی که خدا انداخت...
2 - 3 روز از مأموریت نفوذی ما گذشته بود که خبر دادند عراق آن پادگان را
خالی کرده و نیروهایش را از آنجا برده است. یکی از موشکهای کاتیوشا، در
جمع افسران عراقی منفجر شده و 30 نفر از افسران ارتش عراق را کشته و گروهی
را نیز مجروح کرده بود. یکی از موشکها هم روی اتاق فرمانده لشکر اصابت
کرده و معاون لشکر و یکی از سرهنگهای عراقی را به درک واصل کرده بود. به
همین جهت، از طرف قرارگاه حمزه سیدالشهداء، از لشکر امام حسین(ع) و دیده
بانی لشکر برای اجرای این مأموریت تشکر و قدردانی به عمل آمد.
ما این موفقیت را به لطف خدا میدانستیم؛ چرا که تعداد معدودی گلوله توسط
خداوند بر روی افسران و فرماندهان عراقی هدایت شده بود که باعث تخلیه
نیروها و امکانات موجود به خارج پادگان گردید. این را هم از لطف خدا
میدانستیم که وقتی پادگان ما در مریوان، هدف بمبارانهای مکرر هواپیماها
قرار میگرفت، به جز چند مورد، همیشه بمبها و راکتهای دشمن در اطراف
پادگان میافتاد و منفجر میشد.
به درستی که «وَ ما رَمیت اذا رَمیتَ و لکن الله رَمی». یعنی «و هنگامی که تیر انداختی، تو نینداختی؛ که خدا انداخت».