دکتر جواب داد: «راستش مشکل خاصی نداریم و زندگی مان با عشق و محبت همراه است، اما من فقط همین یک دختر را در ایران دارم و دلم نمیخواهد آخرعمری از من برنجد. متأسفانه از روز اول هم با ازدواج ما مخالف بود و هر چند وقت بهانهای پیدا میکند و من وهمسرم را میرنجاند...»
سپس خانم دکترادامه داد: «آقای قاضی، ما همدیگر را دوست داریم و در این سن و سال خوب نیست طلاق بگیریم. بالاخره در تمام زندگیها اختلاف و مشکل هست، اما نباید بلافاصله سراغ طلاق رفت. من پول و درآمد کافی دارم و خوشبختانه احتیاجی به دارایی همسرم یا حتی حمایت مالی او ندارم. حرفهای دخترهمسرم را هم به دل نمیگیرم. جوان است دیگر...»
به گزارش شهدای ایران ، ایران نوشت:پشت اتاق شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر، پیرمردی با عصا و لباسهای مرتب همراه با زنی جوان روی یک نیمکت نشسته بودند. زنی مُسن با لباسهای ساده، اما گرانقیمت نیز روی صندلی روبهرو نشسته بود.
کمی آن سوتر وکلای زوج سالمند ایستاده در حال گفتوگو با هم بودند. به نظر میرسید وکلا درباره دادخواست طلاق آقا و خانم دکتر با هم صحبت میکنند. نوبت رسیدگی به پرونده آنها چند دقیقه دیگر فرا میرسید.
دکتر «رضا» و همسرش «بنفشه» حدود 10 سال قبل ازدواج کرده و همدیگر را دوست داشتند و از صمیم قلب راضی به جدایی نبودند اما آنچه این زوج را به جـــــــدایی وا مــــــی داشت دختر پزشک سالخورده بود که ثمره ازدواج قبلیاش بود.آقای دکتر 93 سال داشت، پزشک متخصص و عاشق کارش بود. همسر اولش که از خانوادهای سرشناس بود بعد از 50 سال زندگی مشترک از دنیا رفته و شوهرش را تنها گذاشته بود. پسر آقای دکتر نیز سالها قبل راهی خارج از کشورشده و همانجا زندگی میکند. دخترش هم مدیرعامل یک شرکت بزرگ در ایران است.
دکتر بعد از مرگ همسرش تنهای تنها شده بود و با آنکه عاشق بچهها بود، تنها سالی یکی دوبار میتوانست فرزندان و نوههای پسریاش را ببیند. از طرف دیگر دخترش هم مخالف بچه دار شدن بود و با آنکه 45 سال داشت خواسته پدر پیرش را در مورد نوه دار شدن به سالهای بعد موکول کرده بود. دکتر بعد از خاکسپاری همسرش تا سه سال سرش را به کار و مسافرت و امور خیریه گرم کرد، اما خالی بودن خانه بزرگش نیاز او را به داشتن یک همدم بیشترمی کرد. تا آنکه به خانم دکتر بنفشه که ازهمکارانش در ساختمان پزشکان بود وسالها قبل ازشوهرش جدا شده بود پیشنهاد ازدواج داد.
خانم دکتر72ساله؛ زنی بود که بعد از ازدواج تحصیلاتش را ادامه داده و پزشک شده بود. اما تقدیر روی خوش به او نشان نداده وبه ناچارازهمسرش درجوانی طلاق گرفته وتمام عمرش را صرف کارو نگهداری وتربیت سه فرزندش کرده بود. اما فرزندانش که چند سال قبل ازدواج کرده و صاحب زندگی و فرزند شده بودند، دلشان میخواست مادرشان دوباره ازدواج کند و همدمی داشته باشد. بدین ترتیب مراسم خواستگاری آقای دکتر 10 سال پیش انجام شد، اما تنها کسی که با ازدواج آنها مخالفت میکرد دختر دکتررضا بود که اعتقاد داشت نباید کسی جای مادرش را در خانه پدری بگیرد. با این حال عروس وداماد مسن زندگی مشترک شان را آغاز کردند. چند ماه بعد دکتر بنفشه مطبش را تعطیل کرد تا هم از دوران بازنشستگیاش لذت ببرد و هم مراقب شوهر پیرش باشد. آنها با هم توافق کرده بودند هر هفته سه روز در خانه رضا زندگی کنند و 3 روز در خانه بنفشه. روزهای جمعه هم یا میهمان بچهها بودند یا به مسافرت میرفتند. این زوج در حدود 10 سال زندگی مشترک مشکل زیادی نداشتند جز مشاجرات دختر پیرمرد با همسرپدرش. تا اینکه سرانجام مشاجرات خانوادگی اوج گرفت و دختر آقای دکتر پدرش را وادار کرد برای جدایی از همسرش دادخواست طلاق بدهد.
وقتی که زن و شوهر سالخورده همراه وکلایشان وارد اتاق دادگاه شدند، دختر دکتر رضا هم قدم در دادگاه گذاشت. همگی مقابل قاضی «حمیدرضا رستمی» قرار گرفتند و جلسه رسیدگی به دادخواست طلاق دو پزشک آغاز شد. قاضی پساز آنکه نگاهی به پرونده انداخت رو به دکتر رضا گفت: «پدر جان، چرا تصمیم گرفتهاید در این سن و سال از هم جدا شوید؟» مرد سالخورده با شنیدن این سؤال، عصایش را دردستان نحیف ولرزانش جابهجا کرد وهمین که خواست حرف بزند، دخترش گفت: «پدرم از زندگی مشترکش راضی نیست. این زن حتی اجازه نمیدهد، ما پدرمان را ببینیم و...»
اما همان موقع پدرش حرف او را قطع کرد و گفت: «عزیزم، بارها گفتهام که مانعی برای آمدن شما به خانه پدری ات نیست وبهانه میگیری.»
در این هنگام دخترش از جا بلند شد و رو به قاضی گفت:«آقای قاضی همه میدانند که این زن به طمع تصاحب پول و دارایی پدرمان راضی به ازدواج با مردی سالخورده شده. وگرنه دلیلی برای این ازدواج آن هم درسن وسال آنها وجود نداشت!»
این بار خانم دکتر حرف دخترخواندهاش را قطع کرد و گفت: «من چه احتیاجی به مال پدر شما دارم؟ من که حتی مهریهام را در روز عقدمان بخشیدم...»
دختر خواست جواب او را بدهد، که قاضی همان موقع ازاودرخواست کرد چند دقیقه از دادگاه بیرون برود. سپس رو به پیرمرد گفت: «آیا واقعاً میان خودتان مشکلی هست؟»
دکتر جواب داد: «راستش مشکل خاصی نداریم و زندگی مان با عشق و محبت همراه است، اما من فقط همین یک دختر را در ایران دارم و دلم نمیخواهد آخرعمری از من برنجد. متأسفانه از روز اول هم با ازدواج ما مخالف بود و هر چند وقت بهانهای پیدا میکند و من وهمسرم را میرنجاند...»
سپس خانم دکترادامه داد: «آقای قاضی، ما همدیگر را دوست داریم و در این سن و سال خوب نیست طلاق بگیریم. بالاخره در تمام زندگیها اختلاف و مشکل هست، اما نباید بلافاصله سراغ طلاق رفت. من پول و درآمد کافی دارم و خوشبختانه احتیاجی به دارایی همسرم یا حتی حمایت مالی او ندارم. حرفهای دخترهمسرم را هم به دل نمیگیرم. جوان است دیگر...»
سپس پیرمرد دستی به چشمانش کشید و با لحنی بغضآلود به دخترش گفت: «دعا کن زودتر بمیرم تا راحت شوی. این هم عاقبت ما در پیری...»همان موقع خانم دکتر دست همسرش را گرفت و دستمال سفیدی به او داد تا اشکهایش را پاک کند. بعد هم گفت: «ناراحت نشو. دوباره به خانه برمیگردیم و زندگی میکنیم...»
قاضی رستمی که متوجه شده بود میان زن وشوهر اختلاف جدی وجود ندارد، سعی کرد با کمی شوخی فضای دادگاه را عوض کند. بعد هم از وکلایشان خواست درباره طلاق زوج سالمند نظرشان را بگویند. اما وکلای آنها اعلام کردند ترجیح میدهند زندگی این زوج به جدایی منجر نشود. بعد از چند دقیقه قاضی به زن و شوهر پیر یک ماه فرصت داد تا درباره جدایی یا ادامه زندگیشان تصمیم بگیرند. پس از اعلام پایان دادرسی، این زوج سالخورده را تا بیرون در بدرقه کرد.
کمی آن سوتر وکلای زوج سالمند ایستاده در حال گفتوگو با هم بودند. به نظر میرسید وکلا درباره دادخواست طلاق آقا و خانم دکتر با هم صحبت میکنند. نوبت رسیدگی به پرونده آنها چند دقیقه دیگر فرا میرسید.
دکتر «رضا» و همسرش «بنفشه» حدود 10 سال قبل ازدواج کرده و همدیگر را دوست داشتند و از صمیم قلب راضی به جدایی نبودند اما آنچه این زوج را به جـــــــدایی وا مــــــی داشت دختر پزشک سالخورده بود که ثمره ازدواج قبلیاش بود.آقای دکتر 93 سال داشت، پزشک متخصص و عاشق کارش بود. همسر اولش که از خانوادهای سرشناس بود بعد از 50 سال زندگی مشترک از دنیا رفته و شوهرش را تنها گذاشته بود. پسر آقای دکتر نیز سالها قبل راهی خارج از کشورشده و همانجا زندگی میکند. دخترش هم مدیرعامل یک شرکت بزرگ در ایران است.
دکتر بعد از مرگ همسرش تنهای تنها شده بود و با آنکه عاشق بچهها بود، تنها سالی یکی دوبار میتوانست فرزندان و نوههای پسریاش را ببیند. از طرف دیگر دخترش هم مخالف بچه دار شدن بود و با آنکه 45 سال داشت خواسته پدر پیرش را در مورد نوه دار شدن به سالهای بعد موکول کرده بود. دکتر بعد از خاکسپاری همسرش تا سه سال سرش را به کار و مسافرت و امور خیریه گرم کرد، اما خالی بودن خانه بزرگش نیاز او را به داشتن یک همدم بیشترمی کرد. تا آنکه به خانم دکتر بنفشه که ازهمکارانش در ساختمان پزشکان بود وسالها قبل ازشوهرش جدا شده بود پیشنهاد ازدواج داد.
خانم دکتر72ساله؛ زنی بود که بعد از ازدواج تحصیلاتش را ادامه داده و پزشک شده بود. اما تقدیر روی خوش به او نشان نداده وبه ناچارازهمسرش درجوانی طلاق گرفته وتمام عمرش را صرف کارو نگهداری وتربیت سه فرزندش کرده بود. اما فرزندانش که چند سال قبل ازدواج کرده و صاحب زندگی و فرزند شده بودند، دلشان میخواست مادرشان دوباره ازدواج کند و همدمی داشته باشد. بدین ترتیب مراسم خواستگاری آقای دکتر 10 سال پیش انجام شد، اما تنها کسی که با ازدواج آنها مخالفت میکرد دختر دکتررضا بود که اعتقاد داشت نباید کسی جای مادرش را در خانه پدری بگیرد. با این حال عروس وداماد مسن زندگی مشترک شان را آغاز کردند. چند ماه بعد دکتر بنفشه مطبش را تعطیل کرد تا هم از دوران بازنشستگیاش لذت ببرد و هم مراقب شوهر پیرش باشد. آنها با هم توافق کرده بودند هر هفته سه روز در خانه رضا زندگی کنند و 3 روز در خانه بنفشه. روزهای جمعه هم یا میهمان بچهها بودند یا به مسافرت میرفتند. این زوج در حدود 10 سال زندگی مشترک مشکل زیادی نداشتند جز مشاجرات دختر پیرمرد با همسرپدرش. تا اینکه سرانجام مشاجرات خانوادگی اوج گرفت و دختر آقای دکتر پدرش را وادار کرد برای جدایی از همسرش دادخواست طلاق بدهد.
وقتی که زن و شوهر سالخورده همراه وکلایشان وارد اتاق دادگاه شدند، دختر دکتر رضا هم قدم در دادگاه گذاشت. همگی مقابل قاضی «حمیدرضا رستمی» قرار گرفتند و جلسه رسیدگی به دادخواست طلاق دو پزشک آغاز شد. قاضی پساز آنکه نگاهی به پرونده انداخت رو به دکتر رضا گفت: «پدر جان، چرا تصمیم گرفتهاید در این سن و سال از هم جدا شوید؟» مرد سالخورده با شنیدن این سؤال، عصایش را دردستان نحیف ولرزانش جابهجا کرد وهمین که خواست حرف بزند، دخترش گفت: «پدرم از زندگی مشترکش راضی نیست. این زن حتی اجازه نمیدهد، ما پدرمان را ببینیم و...»
اما همان موقع پدرش حرف او را قطع کرد و گفت: «عزیزم، بارها گفتهام که مانعی برای آمدن شما به خانه پدری ات نیست وبهانه میگیری.»
در این هنگام دخترش از جا بلند شد و رو به قاضی گفت:«آقای قاضی همه میدانند که این زن به طمع تصاحب پول و دارایی پدرمان راضی به ازدواج با مردی سالخورده شده. وگرنه دلیلی برای این ازدواج آن هم درسن وسال آنها وجود نداشت!»
این بار خانم دکتر حرف دخترخواندهاش را قطع کرد و گفت: «من چه احتیاجی به مال پدر شما دارم؟ من که حتی مهریهام را در روز عقدمان بخشیدم...»
دختر خواست جواب او را بدهد، که قاضی همان موقع ازاودرخواست کرد چند دقیقه از دادگاه بیرون برود. سپس رو به پیرمرد گفت: «آیا واقعاً میان خودتان مشکلی هست؟»
دکتر جواب داد: «راستش مشکل خاصی نداریم و زندگی مان با عشق و محبت همراه است، اما من فقط همین یک دختر را در ایران دارم و دلم نمیخواهد آخرعمری از من برنجد. متأسفانه از روز اول هم با ازدواج ما مخالف بود و هر چند وقت بهانهای پیدا میکند و من وهمسرم را میرنجاند...»
سپس خانم دکترادامه داد: «آقای قاضی، ما همدیگر را دوست داریم و در این سن و سال خوب نیست طلاق بگیریم. بالاخره در تمام زندگیها اختلاف و مشکل هست، اما نباید بلافاصله سراغ طلاق رفت. من پول و درآمد کافی دارم و خوشبختانه احتیاجی به دارایی همسرم یا حتی حمایت مالی او ندارم. حرفهای دخترهمسرم را هم به دل نمیگیرم. جوان است دیگر...»
سپس پیرمرد دستی به چشمانش کشید و با لحنی بغضآلود به دخترش گفت: «دعا کن زودتر بمیرم تا راحت شوی. این هم عاقبت ما در پیری...»همان موقع خانم دکتر دست همسرش را گرفت و دستمال سفیدی به او داد تا اشکهایش را پاک کند. بعد هم گفت: «ناراحت نشو. دوباره به خانه برمیگردیم و زندگی میکنیم...»
قاضی رستمی که متوجه شده بود میان زن وشوهر اختلاف جدی وجود ندارد، سعی کرد با کمی شوخی فضای دادگاه را عوض کند. بعد هم از وکلایشان خواست درباره طلاق زوج سالمند نظرشان را بگویند. اما وکلای آنها اعلام کردند ترجیح میدهند زندگی این زوج به جدایی منجر نشود. بعد از چند دقیقه قاضی به زن و شوهر پیر یک ماه فرصت داد تا درباره جدایی یا ادامه زندگیشان تصمیم بگیرند. پس از اعلام پایان دادرسی، این زوج سالخورده را تا بیرون در بدرقه کرد.