به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ «شهید حسین کهتری» رزمنده دلاور کاشانی است که دیدهبان بوده و خاطرات خود را از مناطق بانه، مریوان، پادگان سید صادق، اهواز، آبادان و خرمشهر و عملیاتهاى والفجر2، 3 و 8 بیتالمقدس و کربلاى 5، و حتی لحظات حضورش در کنار فرمانده شهید «حاج حسین خرازى» و... را در دفتر کوچک همراهش به رشته تحریر درآورده است.
این یادداشتها، خاطراتی از آغاز جنگ تا چند هفته قبل از شهادت او را دربردارد. شهید «حسین» چند هفته پس از آخرین یادداشتها به دلیل شدت عوارض ناشى از جراحت شیمیایى در بیمارستانی در آلمان به شهادت رسید.
خاطرات او در کتاب «سفر» به چاپ رسیده که بهنوعی روزشماری از زندگی او نیز محسوب میشود. آنچه در ادامه میآید بخش دوم برگهایی از یادداشتهای این شهید عزیز است.
* قلب جسد به شدت میزد!
پریروز صبح روی دکل جلو ـ شهید فخّاری ـ بودم که «بیشهای» آمد و گفت: «تعدادی از دیدهبانان تیپ قمر بنیهاشم (ع) شهید و مجروح شدهاند. برو، ببین وضعیت آنها چطور است.»
به همراه «قینانی» به خط رفتیم و با معاون دیدهبانی آنها صحبت کردیم. الحمدالله وضعشان خوب بود و کمبودی نداشتند. به همین جهت برگشتیم خط خودمان که روی جاده آسفالته اوّل فاو ـ بصره بود. جعفر یوسفزاده، رجبیان، بهروز داوودی، جلالیان، عطایی و نیکدستی در 2 دیدگاه خط خودمان بودند. روی جاده دوم، تعداد زیادی تانک و خودرو سوخته به چشم میخورد که با آتش توپخانه و آر پی جی و تفنگ 106 به آتش کشیده شده بودند. جنازه تعداد زیادی از نیروهای دشمن که به هلاکت رسیده بودند، جلو خط عراقیها دیده میشد. بچّههای مستقر در خط میگفتند «عراقیها دیروز از این قسمت پاتک کردند که بچههای دیدهبان، با گلوله توپ آنها را زیر آتش گرفتند و تار و مار کردند.»
در همین لحظه متوجه شدم در فاصله 1500 متری خط ما، یک مجروح، چهار دست و پا به سمت ما میآید. بچهها گفتند «به احتمال زیاد، از بچّههای لشکر عاشوراست که دیشب در این منطقه کار میکردند.»
تصمیم گرفتیم همین که هوا گرگ و میش شد، او را بیاوریم عقب. یکی ـ دو ساعت بعد، یک برانکارد برداشتیم و به همراه «نیکدستی» و 2 نفر از نیروهای پیاده، رفتیم جلو. رسیدیم به کشتههای عراقی. هرچه گشتیم، آن مجروح را پیدا نکردیم. در راه، 2 بیسیم عراقی برداشتیم و انداختیم روی برانکارد و به راهمان ادامه دادیم. یکی یکی اجساد را میدیدیم و میرفتیم جلو؛ چرا که احتمال میدادیم آن مجروح از حال رفته باشد.
به یک جسد رسیدیم. یک لحظه دیدم چشمش را باز کرد و سریع بست. جسد سن و سالی نداشت و هنوز صورتش مو در نیاورده بود. به همین جهت فکر کردم ایرانی باشد؛ امّا «نیکدستی» گفت «نه بابا، این عراقی است. مگر لباس عراقی و چهره سیاهش را نمیبینی؟»
حق با او بود. گفتیم «حالا چه کارش کنیم؟» گفت «حالا که برانکارد هم داریم، میبریمش عقب.» هرچه به او گفتیم «بلند شو برویم» اصلاً به روی خودش نیاورد. دستم را گذاشتم روی قلبش که ببینم مرده است یا زنده. قلبش به شدّت میزد؛ طوری که میخواست از قفسه سینهاش بیرون بزند. با عربی دست و پا شکسته گفتم «خائن کلک! بلند شو بریم». اما اصلاً تکان نخورد. مثل این که خیلی اصرار داشت قبول کنیم مرده است. سیلی محکمی زدم توی گوشش؛ تکان نخورد. انگار قصد بلندشدن نداشت. دستش را بالا آوردیم و ولش کردیم. دستش را راست روی هوا نگه داشت.
حسابی خندهمان گرفته بود. این بابا بیشتر به درد سینما و فیلمهای کمدی میخورد تا به درد جبهه و جنگ. چند دقیقه بعد که دستش خسته شد، کمکم رو به پایین آورد. به هر زحمتی بود، او را انداختیم روی برانکارد و با بیسیمها آوردیم عقب. همین که از خاکریز خودمان رد شدیم؛ بچهها ریختند و دورمان را گرفتند. سرباز کمسن و سال عراقی، چشمانش را باز کرد و شروع کرد به فحشدادن به صدام. او را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیمش عقب. همان موقع، اخبار ساعت 8 شب تعداد اسرای گرفته شده را 1520 نفر اعلام کرد. نیکدستی گفت: «1521 نفر».