یکی از رزمندگان دفاع مقدس گفت: سر و صدای تظاهرات مانندی به گوشمان رسید، از محل استراحت بیرون آمدیم. بسیجیهای جوان متحد شده بودند و با قصد اعتراض از برگشتشان به عقب، میگفتند: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! ما برای جنگ آمدهایم نه به عقب برگشتن!»
به گزارش شهدای ایران، صفتاله آقا میرزایی از جمله رزمندگان استان زنجان است. او در خاطرهای واقعهای خنده دار پس از نوروز سال 61 را چنین روایت میکند:
اواسط بهمن سال 1360 بود. با مینیبوسی از ابهر به پایگاه سپاه پیرانشهر راهی شدیم. تا جابهجا شویم و اسکان بگیریم، سپاه را به گلوله بستند. از همهجا گلوله میبارید. بهمن نوژدی هم که مسئول هماهنگی آن ناحیه از سپاه بود پیش ما آمد و با خنده گفت: «ناراحت نباشید؛ اینها اینجوری از بسیجیها استقبال میکنند.»
ما در همان پایگاه مشغول شدیم. یک روز که همه به صف شده بودیم، نوژدی پنج نفر از بچههای داوطلب را برای پست نگهبانی در پشت بام انتخاب کرد. همه آن پنج نفر از بچههای نصیرآباد بودند، من هم یکی از آنها بودم. وقتی سر پست میرفتیم او توصیه کرد: «تا تیری به سمت شما شلیک نشده، تیری شلیک نکنید. ممکن است یک بیگناه در این میان جان خود را از دست بدهد.» ما تا 10 روز بعد از عید نوروز سال61 همانجا ماندیم و قرار شد که با گروه بعدی که به پایگاه میآیند، جاهایمان را عوض کنیم.
روز دهم فروردین، چند اتوبوس و مینیبوس تعدادی بسیجی را به پایگاه آوردند. آقای نوژدی گفت: «اینها خیلی کم سن و سال و ریزه میزه هستند، به درد جنگ در کردستان نمیخورند و باید برگردند.» این تصمیم بسیجیها را ناراحت کرده بود. اسکان بسیجیها در آن روز فراهم شد. رزاق افشار را که همروستایی من بود را همان روز بین بسیجیها دیدم ولی هنگام صبح که این بسیجیها همراه من به عقب بازمیگشتند، هر چه دقت کردم، رزاق افشار را ندیدم!
نگران شدم. بعد از کلی پرس و جو فهمیدم، رفته در آخر گروهان نیروهای بزرگتر و با پوتین روی پنجههای پایش ایستاده تا مسئولین متوجه کم سن و سالی او نشوند و به عقب برنگردانند. بالاخره با قد و قوارهی خوبی هم که داشت، موفق شد و آنجا ماندگار شد. شب به همراه بسیجیها به طرف ارومیه حرکت کردیم. تازه رسیده بودیم که سر و صدای تظاهرات مانندی به گوشمان رسید، از محل استراحت بیرون آمدیم. بسیجیهای جوان متحد شده بودند و با قصد اعتراض از برگشتشان به عقب، میگفتند: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! ما برای جنگ آمدهایم نه به عقب برگشتن!»
اواسط بهمن سال 1360 بود. با مینیبوسی از ابهر به پایگاه سپاه پیرانشهر راهی شدیم. تا جابهجا شویم و اسکان بگیریم، سپاه را به گلوله بستند. از همهجا گلوله میبارید. بهمن نوژدی هم که مسئول هماهنگی آن ناحیه از سپاه بود پیش ما آمد و با خنده گفت: «ناراحت نباشید؛ اینها اینجوری از بسیجیها استقبال میکنند.»
ما در همان پایگاه مشغول شدیم. یک روز که همه به صف شده بودیم، نوژدی پنج نفر از بچههای داوطلب را برای پست نگهبانی در پشت بام انتخاب کرد. همه آن پنج نفر از بچههای نصیرآباد بودند، من هم یکی از آنها بودم. وقتی سر پست میرفتیم او توصیه کرد: «تا تیری به سمت شما شلیک نشده، تیری شلیک نکنید. ممکن است یک بیگناه در این میان جان خود را از دست بدهد.» ما تا 10 روز بعد از عید نوروز سال61 همانجا ماندیم و قرار شد که با گروه بعدی که به پایگاه میآیند، جاهایمان را عوض کنیم.
روز دهم فروردین، چند اتوبوس و مینیبوس تعدادی بسیجی را به پایگاه آوردند. آقای نوژدی گفت: «اینها خیلی کم سن و سال و ریزه میزه هستند، به درد جنگ در کردستان نمیخورند و باید برگردند.» این تصمیم بسیجیها را ناراحت کرده بود. اسکان بسیجیها در آن روز فراهم شد. رزاق افشار را که همروستایی من بود را همان روز بین بسیجیها دیدم ولی هنگام صبح که این بسیجیها همراه من به عقب بازمیگشتند، هر چه دقت کردم، رزاق افشار را ندیدم!
نگران شدم. بعد از کلی پرس و جو فهمیدم، رفته در آخر گروهان نیروهای بزرگتر و با پوتین روی پنجههای پایش ایستاده تا مسئولین متوجه کم سن و سالی او نشوند و به عقب برنگردانند. بالاخره با قد و قوارهی خوبی هم که داشت، موفق شد و آنجا ماندگار شد. شب به همراه بسیجیها به طرف ارومیه حرکت کردیم. تازه رسیده بودیم که سر و صدای تظاهرات مانندی به گوشمان رسید، از محل استراحت بیرون آمدیم. بسیجیهای جوان متحد شده بودند و با قصد اعتراض از برگشتشان به عقب، میگفتند: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! ما برای جنگ آمدهایم نه به عقب برگشتن!»
*ایسنا