سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران - مهدیه محمدی؛ این همه چشم در این شهر، این همه رنگ در این شهر، این همه دل در این شهر اما انگار هیچ کدام نمیتوانند ته دل آدم را زیر و رو کنند.
ماه رمضان است و چند ساعتی به افطار مانده، انگار آرام و قراری نیست، انگار باید دور شد از این پایتخت بی مهری، باید رفت و رفت از رجایی عبور کرد، شهید کاظمی را هم طی کرد به آزادگان رسید، نواب و در نهایت هم شهید چمران… باز هم انگار چمران است که این بار راه نشانمان میدهد، به ولنجک میرسیم، قیمت زمین اینجا سر به فلک میکشد، میگویند زمین این منطقه با ارزش است، اما ارزشی که حقیقتا این محله دارد با ارزشی که روی قیمت املاک تاثیر گذاشته است، زمین تا آسمان تفاوت دارد.
در ظاهر میگویند بام تهران در این منطقه قرار دارد، اما انگار تکهای از آسمان نیز هم چسبیده به این منطقه از بالا شهر پایتخت است. پایتخت بی مهریها زیر پایت است، جلوتر که بروی به آسمان میرسیم؛ آسمانی که در دل غار است، ابتدای تهران، بام پایتخت، ولنجک، یک راه خاکی، تپهای بر فراز تهران، غار آسمانی، کهف الشهدا…. درست که نگاه کنید تهران غار است و کهف الشهدا بیرون غار، محلی برای از خواب غفلت بیدارشدن، زنده شدن، تازه شدن. درست که نگاه کنید ما اهالی به خواب رفته تهران اصحاب کهف هستیم که با روزمرگی، بی معرفتی و بی مهری عجین شدهایم.
در سوره کهف میخوانیم: و به آنها گفتیم هنگامی که از ایشان و آنچه جز خدای یکتا میپرستیدند دوری جستید، باید در غار پنهان شوید تا پروردگارتان از رحمت خود بر شما ارزانی دارد و اسباب کار شما را مهیا سازد. این آیه برای اصحاب کهف نازل شده است، افرادی که از ظلم و ستم زمانه خود به تنگ آمده بودند و خداوند آنها را به سوی غار هدایت کرد.
چقدر مصداق این آیه به حال و روز ما نزدیک است، ما آدمهایی که از حساب و کتابهایمان از ظلمی که به زندگی و نفسمان میکنیم، خسته میشویم و به دیدار شهدای گمنام میرویم. گمنامی در اوج آسمان به کهف الشهدا که میرویم، همچون قصه اصحاب کهف سکههایمان از رونق میافتد، چکهایمان اینجا بی اعتبار میشود، تمام داراییات انگار رنگ میبازد در برابر این گمنامی، این مردانگی… تهرانیهای غارنشین وقتی به حریم امن و آسمانی بارگاه شهدای گمنام قدم میگذارند و پایتخت را به نظاره مینگرند، تازه مینگرند کجا آمده اند.
دور از ترافیکهای شبانهروزی اتوبانهای پیچ در پیچ تهران، دور از سهم شهدا که تنها به یک اتوبان و خیابان خلاصه میشود، دور از پرکشیدن ایثارگران آسمانی، دور از سفر رفتنهای ابدی والدین شهدا، دور از پایمال کردن حق و حقوق، دور از فریادهای بی وقفه و بی امان جانبازان اعصاب و روان، دور از خس خسهای سینه جانبازان شیمیایی از بالای تپه کهف الشهدا و در کنار گمنامان آسمانی به گمنامی خود میاندیشند. هادیهای گمنام روزگار من درست وقتی برجهای سر به فلک کشیده و ساختمانهای اعیاننشین تهران را نگاه کنید تازه معنی گمنامی برایتان آشکار میشود.
شهدای گمنام کهف الشهدا، گمنام نیستند، هادیانی هستند که ما اصحاب کهف زندگیهای دنیایی را از غار غفلت بیرون میکشند، ساعاتی درس دلدادگی را با همان سکوت غار به ما میآموزند.ما گمنامیم که هر چقدر میدویم، هر چقدر میرویم باز انگار اول خط رسیدن به کمال هستیم. تصویر مقام معظم رهبری در ابتدای راه مبهوتت میکند. انگار اولین زائر سرزمین عشق رهبر بوده است.
کمی جلوتر میرویم دیگر نشانی از غار نیست و با سنگهای زیبا تزئین شده تا جایی برای نشستن و خلوت کردن باشد. چهارهادی گمنام را میبینیم که انگار سالیان سال است در این کهف آرمیده اند و ما را نظاره میکنند.به راستی این گمنامان راهنمایانی هستند که راه نشان میدهند در عین گمنامی.
تنها سن و محل عروج مشخص است، یکی 22ساله است اهل جزیره مجنون، مجنون آسمانی این روزها در کهف الشهدا گمنام آرمیده است، آن یکی از دیار شلمچه آمده است، کربلایی است… آن یکی سوغات تفحص است از شرهانی، سومار شرهانی، جزیره مجنون، سومار هر کدام دنیایی است، هر کدام غاری است که هزاران نکته در آن نهفته است. همه علی اکبری هستند از 22سال سن دارند تا 25، جوانان آرمیده دراین کهف آسمانی مجنون اند، عاشقانی که لیلی خود را زیر آتش و خون با مردانگی یافتند.اینجا همه عاشق اند، عاشق که میشوی خیال تو یعنی حکومت دوست، اینجا این جوانان حکومت میکنند بر دلها، سکوت اینجا نشانه ابهت است، نشانه غربت، نشانه صمیمیت .
سکوت اینجا یعنی شهدا با ما سخن میگویند. زائر کهف، میبینید چقدر گمنامید، ما شهدای گمنام نیستیم، اگر دورن یک غار در یکی از تپههای شهرتان هم که باشیم باز به سراغمان میآیید نمی شود با قلم و بیان حس و حال عجیب و غریب کهف الشهدا را تصور کرد. باید رفت و دید و حس کرد. به افطار نزدیک میشویم، آفتاب از این شهر به خواب رفته میرود. خانوادههای یکی یکی با از جاده خاکی بالا میمی آیند تا در کنار مزار شهدای گمنام افطار کنند.
عجب غیرت و مردانگی و وفایی دارند این خانوادههای عاشق. خوشا به حالشان … پیرزن میگفت: پاهایم درد میکند ولی میآیم تا با فرزندان گمنامم افطار کنم.
دیگری رزمنده بود و دلش هوایی شده و آمده بود با شهیدان عشق افطاری عاشقانه باز کند. حضور جوانها هم حالب بود. یکی با نامزدش و دیگری با برو بچههای محل. نمیشود گفت فقط از طرف شهدای گمنام دعوت میکنیم افطار را در کهف الشهدا باشید.