شهدای ایران shohadayeiran.com

این جمله تو ذهنش صدا می‌کرد که درست است که من یک مسیحی‌ام اما برای وطنم جنگیده‌ام و مثل همیشه از خودش می پرسید که آیا با من که یک مسیحی‌ام اینطور رفتار می شود یا جانبازهای دیگر هم با این درد و رنج‌ها دست و پنجه نرم می کنند...؟!
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

روی سینه صلیب کشید. مشتی خاک برداشت و روی تابوت ریخت. تابوت به‌وسیله طناب‌هایی که آهسته آهسته آزاد می‌شد به داخل قبر پایین می رفت. هر چه قدر تابوت پایین‌تر می‌رفت بیشتر به تنهایی‌اش پی می‌برد. مراسم تدفین مادرش را به خاطر آورد که دو سال قبل مثل حالا زل‌زده بود به پایین رفتن تابوت و آدم‌هایی که دور قبر ایستاده بودند همه همین‌طور بودند؛ سیاه پوش و سر در گریبان. منتها آن زمان دوشادوش برادر بزرگ‌ترش ایستاده بود؛ یادش امد که سرش را روی شانۀ برادرش گذاشته و های های گریسته بود؛ تنها کسی که بعد از مادر برایش مانده بود و حالا همان تنها برادر نیز داشت به زیر خاک می رفت. لحظه ای تنش لرزید و دوباره روی سینه صلیب کشید.

بعد از مراسم به خانه آمد. خانه برادری که دیگر در آن نبود؛ هیچ کس در خانه نبود. فقط صدای خس خس نفس‌های خودش را می شنید. تو این دنیا تنها یک مادر داشت که از بس برای گرفتن حق جانبازی‌اش رفت و آمد کرد، آخر هم چیزی نصیبش نشد و دق کرد و مرد. برادرش هم که... از اینهمه تنهایی وحشت کرد. به کپسول اکسیژنش نگاه کرد. ناگهان صداهای عجیبی تو سرش پیچید؛ صدای سوت خمپاره، صدای شلیک، صدای بمباران...خوابید رو زمین و گوشهایش را گرفت. اینطور مواقع برادرش می‌آمد و داروهایش را بهش می خوراند. اما حالا همینطور روی زمین افتاده بود و تمام بدنش می لرزید. پس از لحظاتی دیگر صدایی تو مغزش نبود و تنها سکوت بود و سکوت.

آنقدر روزها در بیکاری و تنهایی و سکوت با صدای خس‌خس نفس هاش نشست و به دیوار خیره شد و آنقدر به حالت‌های عصبی دچار شد و به خاطر نبود دارو در همان وضعیت ماند که دچار توهم شد و پس از مدتی دکترها گفتند به بیماری شیزوفرنی دچار شده است. کار و درآمدی هم نداشت. به خاطر بیماری هم توان آن را نداشت که برای اثبات جانبازی‌اش تلاش کند؛ تازه مادرش این کار را پیگیری کرده و نتوانسته بود به نتیجه برساند. هر وقت می‌رفت کلیسا در برابر جایگاه زانو می‌زد، به شمایل‌های دور و برش نگاه می‌کرد و دعا می‌خواند؛ برای مادر و برادرش و برای خودش که خیلی زود از این درد و رنج رها شود و پیش آنها برود. چون از همه سختتر درد تنهایی بود که آزارش می داد. در راه بازگشت از کلیسا به خانه، خانه‌ای که هیچ کس جز دیوارهای ساکت انتظارش را نمی‌کشید همیشه این جمله تو ذهنش صدا می‌کرد که درست است که من یک مسیحی‌ام اما برای وطنم جنگیده‌ام و مثل همیشه از خودش می پرسید که آیا با من که یک مسیحی‌ام اینطور رفتار می شود یا جانبازهای دیگر هم با این درد و رنج‌ها دست و پنجه نرم می کنند...؟!

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار