اولین شهید بیسر از لشکر فاطمیون قم، شهید سیداحمد حسینی است، متولد ۱۳۶۶ در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الیالله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید.
به گزارش شهدای ایران؛ اولین شهید بیسر از لشکر فاطمیون قم، شهید سیداحمد حسینی است، متولد ۱۳۶۶ در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الیالله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید.
به گزارش جوان، اولین شهید بیسر از لشکر فاطمیون قم، شهید سیداحمد حسینی است، متولد 1366 در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الیالله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. احمد حسینی در اوج موفقیتهای زندگانیاش بود که عزمش را جزم کرد تا به صف مدافعان حرم بپیوندد. او که تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی بود و با وجود شغل پیمانکاری ساختمان، از درآمد خوبی برخوردار بود، آرامش دل بیقرارش را در آشوب جبهه حق علیه باطل جست و عازم شد. گفتوگوی ما با زینب سادات حسینی همسر و همسنگر جوان این شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش رو دارید.
با شهید حسینی در ایران آشنا شدید یا در افغانستان؟
احمد 13سال بیشتر نداشت که از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ایران آمد. من متولد سال 1370 در ایران هستم اما احمد متولد سال 1366 در افغانستان بود. شهید پسرعمه من بود و از آنجایی که در ایران تنها بود، پدرم همراهی و حمایتش کرد تا درس بخواند و کار کند. خانواده ما بسیار مذهبی بود. مدتی بعد زمانی که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم، احمد من را از پدرم خواستگاری کرد. اما پدرم با این ازدواج ما موافقت نکرد و گفت: سن دخترم کم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذیرفت و نهایتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن زمان من اول دبیرستان بودم. بعد هم آنها را فرستاد کربلا و باز به افغانستان بازگشتند. تا اینکه من دیپلم گرفتم و با حضور خانوادهاش در سال 1389 ما با هم ازدواج کردیم. آن زمان احمد پیمانکار ساختمان بود و در رشته زبان انگلیسی تحصیل میکرد.
همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد که سر از جبهه مقاومت اسلامی درآورد؟
همه سرگرمی و دلخوشی من و احمد بعد از ازدواج شده بود زیارت حرم حضرت معصومه(س) و جمکران و مزار شهدا و بالاخص شهید مهدی زینالدین. همسرم ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داشت. خودش هم آرزوی شهادت داشت. به یاد دارم یک بار برای ادای نماز عید فطر سال 1391 به صحن جمکران رفته بودیم. بعد از نماز که اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقایی شد که جلوتر از ما نشسته بود. احمد گفت چقدر شبیه آیتالله بهجت هستند. گفتم نگو آدم یک حالتی میشود، گفت برویم پیششان. رفتیم حاج آقایی بودند بسیار مؤمن و نورانی. احمد گفت حاج آقا برایمان دعا کن. گفت چه دعایی کنم. گفت دعا کن عاقبت بخیر شویم. حاج آقا سرش پایین بود گفت چه جور عاقبت بخیری؟ گفت حاج آقا دعا کن شهید بشوم. حاج آقا گفت ان شاءالله. انشاءالله که زندگی خوبی داشته باشید با بچههای صالح و بعد شهید شوی. احمد گفت نه حاج آقا من میخواهم الان که طعم شیرینی زندگی را میچشم، حالا که برای به دست آوردن همسرم چند سال صبر کردم و جنگیدم، حالا که پدر و مادر در کنارم هستند و شغل و در آمد خوبی دارم، شهید شوم. ایشان در پاسخ احمد گفت: فقط همین قدر به شما بگویم که خیلی به هم دل نبندید. یکی از شما، آن یکی را از دست میدهد. روز عید فطر بود و احمد خوشحال لبخند میزد. اما من یک دلهره عجیبی داشتم. مدتی بعد من یک تصادف شدید داشتم و احمد خیلی ترسیده بود. فکر میکرد من را از دست میدهد. روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسید.
پس پیشزمینههای رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام کرد؟
یک بار که احمد در حال گوش کردن اخبار پرس تی وی بود (انگلیسیاش در حد تافل بود) اخبار را برای من هم ترجمه میکرد. خبرهای خوبی نبود. خبر حمله تروریستها و تهدیدشان برای تعدی به حریم خانم حضرت زینب(س) پخش میشد. بعد از ترجمه اخبار رو به من کرد و گفت الان که راحت سرمان را میگذاریم روی بالش و میخوابیم و یک صدای بوق ماشین هم آزارمان نمیدهد، به خاطر امنیت است. اما در عراق و سوریه اینطور نیست. آنها میخوابند اما پدر نمیداند صبح فرزندانش را خواهد دید یا نه یا عاقبت اهل خانهاش چه میشود. وقتی یک ماشین مشکوک میبینند میگویند نکند این منفجر شود یا فردی که از روبهرو میآید نکند داعشی باشد و بخواهد خودش را منفجر کرده و عملیات انتحاری انجام دهد. اینطور زندگی کردن خیلی سخت است. خوب به یاد دارم این حرف را همان اوایل ازدواجمان هم میزد. میگفت شب عاشورا که امام چراغها را خاموش کرد تا هر کسی بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنین امتحانی از من بگیرد، ببینم من از آن دست افرادی هستم که در تاریکی شب اربابم را رها میکنم و میروم یا نه در رکابش میمانم و شهید میشوم. آبان سال 1392 بود که تصمیم جدی برای رفتن گرفت.
به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود یا بصیرت لازم را داشت؟ شما چطور راضی به رفتنش شدید؟
احمد خیلی درباره رفتنش تحقیق کرده بود. در مورد سوریه و اتفاقاتی که در آنجا رخ میداد بسیار مطالعه میکرد. یکی از بستگانش با وجود سن کم به منطقه رفته بود اما قسمت تدارکات کار میکرد. من و احمد به خانه آنها رفتیم. نامش محسن بود. احمد از آقا محسن خواست تا عکسها و فیلمهای سوریه را نشان بدهد. ایشان هم نشان داد تا جایی که داعشیها سر شیعیان را میبریدند به من گفت شما نبین تاب و طاقتش را نداری. گفتم خب بگذار ببینم سعی میکنم طاقت بیاورم و دیدم. آن شب تا صبح فکر میکردم یعنی چه؟ نه میشود به آنها گفت آدم نه میشود نام حیوان بر آنها گذاشت. با خودم گفتم آن اشقیا در کربلا با نوه پیامبر چنین کاری کردند پس چه توقعی میشود از آنها داشت. آنها میخواهند نسل شیعه و نشانههای کربلا را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است. نیمههای شب بود احمد را بیدار کردم گفتم برایم حرف بزن دارم دیوانه میشوم. احمد هم برای من حرف زد و گفت اگر آن زمان کسانی که بعد از عاشورای حسین بن علی (ع) یالثارات الحسین سر دادند به کمک امام حسین(ع) میرفتند عاشورا اتفاق نمیافتاد. خب کمک نکردند و یاری نرساندند. زمان اسارت خانم هم طعنه و کنایه زدند. احمد با گریه همه این حرفها را برایم تکرار میکرد. همه اینها نشانههای هجرت و جهادش را برایم بیشتر تداعی میکرد. میگفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقیقت نزدیک میشود. حس میکنم که حضرت زینب(س) صدایم میکند. گفتم نه احمد مادر و پدرت پیر هستند. تازه اول زندگیمان است. احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من قانعت میکنم. گفتم اگر قانعم کردی من میگذارم که بروی. حرفهایش را خوب درک میکردم اما آن وابستگی نمیگذاشت. حس میکردم دلم خالی میشود. میدانستم اگر برود دیگر بازگشتی ندارد. احمد اما مقدمات کارهایش را هم انجام داد. زبان عربی را هم آموخت و وصیتنامهاش را هم نوشت. همه حرفها و حرکاتش و آن دل بیقرارش قانعم کرد و من رضایتم را اعلام کردم.
از آخرین روز همراهیتان با شهید و لحظات جدایی برایمان بگویید.
26 بهمن که روز اعزامش بود، رفتیم به مادرش سر زدیم و گفت که من میخواهم به سوریه بروم. آنها خندیدند و اصلاً جدی نگرفتند. یک روز قبل از اعزام من را برد سینما. گفت زینب من این سکانس را همینطوری انتخاب نکردم. نام فیلمش بوی گندم بود و روایت زنی که همسرش را از دست داده بود. بعد از سینما آمدیم بیرون. احمد گفت که زینب تو اینجوری نکنیها، من آنقدر از تو پیش همکاران، دوستان و خانم حضرت زینب(س) تعریف کردم و گفتم خانم صبور و محکمی دارم که اگر بیتابی کنی آبرویم میرود. من در حالی که اشک میریختم گفتم تاب ندارم. احمد گفت نه دوست داشتنهایت را اولویتبندی کن. من را دوست داری، پدر و مادرت را بالاتر. ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داری. من و پدر و مادرت را یک زمانی از دست خواهی داد ولی ائمه و خدا را از دست نخواهی داد. وقتی اولویتبندی کنی، تحملش برایت آسان میشود. من گریه کردم. گفت من دلسرد نمیشوم و میروم. من تو را خیلی دوست دارم اما خیلی ببخشید خیلی ببخشید حضرت زینب(س) را بیشتر از تو دوست دارم.
و این دوست داشتن و عشق به اهل بیت کار خودش را کرد؟
بله، دقیقا من کوله پشتیاش را آماده کردم. دفتر خاطرات مشترکی هم داشتیم که هر کدام از ما وقت تنهایی برای نفر دیگر خاطراتش را مینوشت. آن دفتر را هم گذاشتم. احمد آن روز باز برایم صحبت کرد و گفت من خوابی دیدم تا امروز هم به شما نگفتم من باید بروم. از من خواست تا مانند همسر وهب نصرانی باشم. گفت محکم باش، پدر و مادرم پیر هستند و به تو نگاه میکنند. به من گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهرهای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش میبندد برای همیشه بماند. 26 بهمن بود که رفت. بعد از 13 روز در شب میلاد حضرت زینب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبریک بگوید. بعد از آن گاهی تماس میگرفت و از غربت حرم برایم میگفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم و از این مسائل حرف میزد.
آخرین مرتبهای که با هم همکلام شدید، چه زمانی بود؟
آخرین آن هم 8 فروردین ماه 1393بود. گفت: برای 13 بدر میآیم. کلی سوغاتی خریدم و برگه مرخصی هم از فرمانده گرفتم. یک ساعت بعد زنگ زد و گفت زینب جان یک عملیاتی است در تپههای لاذقیه، مرز بین سوریه و ترکیه که اگر خدایی نکرده باز شود از ترکیه سلاح و نفرات میآورند و این برای جبهه ما خوب نیست. اکثر بچهها به مرخصی رفتهاند و نیروی چندانی نداریم. ارتش جای دیگری است و فرمانده ابوحامد گفته است که داوطلب میخواهیم. گفت من میخواهم بمانم. اگر بمانم کلاً میشویم 13نفر.
عکسالعمل شما چه بود؟
من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقی میکند؟ گفت: خیلی فرق میکند. گفتم: باشد پس یعنی کی میآیی؟ گفت: اگر شهید نشوم بعد از عملیات. بعد خداحافظی کرد و حلالیت گرفت.
در آن لحظات آخر سفارشی برایتان نداشت؟
احمد گفت بعد از شهادت من حرفها و کنایههای زیادی میشنوی. اینجا بچهها میگویند که بعد از ما به خانوادههایمان حرف و طعنه میزنند. تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان میگفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت زینب(س) گریه کن. بعد هم که خبر شهادتش را برایمان آوردند. احمد در تاریخ 18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد. شهید بیسر کربلای حسین بن علی. تشخیص پیکرش با دی انای انجام شد. از 18 فروردین ماه تا 18 اردیبهشت ماه تأیید خبر شهادتش طول کشید. بدترین روزهای عمرم را گذراندم.
از شهید حسینی به عنوان اولین شهید بیسر قم نام میبرند.
بله، گویی بعد از شهادت، پیکرش به دست داعشیها میافتد و آنها سرش را از بدن جدا میکنند و همه همرزمانش از بالای تپهای این لحظات را مشاهده میکنند. اما کاری از دستشان برنمیآمده است. 10 روز منطقه دست دشمن بود. بعد از آن پیکر را برمیگردانند. چند روزی پیکر در حرم حضرت زینب(س) میماند و بعد پیکر اشتباهی به مشهد اعزام و در حرم طواف میشود. بعد به قم آورده و در حرم بهشت معصومه(س) همراه با پیکر شهید حسین فیاض تشییع شد. به من و مادرش اجازه داده نشد تا پیکر بیسر احمد را ببینیم. من یاد وصیت احمدم افتادم که میگفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهرهای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش میبندد برای همیشه بماند.
به گزارش جوان، اولین شهید بیسر از لشکر فاطمیون قم، شهید سیداحمد حسینی است، متولد 1366 در کشور افغانستان. مهاجری که مهاجر الیالله شد و در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. احمد حسینی در اوج موفقیتهای زندگانیاش بود که عزمش را جزم کرد تا به صف مدافعان حرم بپیوندد. او که تحصیلکرده رشته زبان انگلیسی بود و با وجود شغل پیمانکاری ساختمان، از درآمد خوبی برخوردار بود، آرامش دل بیقرارش را در آشوب جبهه حق علیه باطل جست و عازم شد. گفتوگوی ما با زینب سادات حسینی همسر و همسنگر جوان این شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش رو دارید.
با شهید حسینی در ایران آشنا شدید یا در افغانستان؟
احمد 13سال بیشتر نداشت که از پدر و مادرش در افغانستان جدا شد و به ایران آمد. من متولد سال 1370 در ایران هستم اما احمد متولد سال 1366 در افغانستان بود. شهید پسرعمه من بود و از آنجایی که در ایران تنها بود، پدرم همراهی و حمایتش کرد تا درس بخواند و کار کند. خانواده ما بسیار مذهبی بود. مدتی بعد زمانی که در کلاس سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بودم، احمد من را از پدرم خواستگاری کرد. اما پدرم با این ازدواج ما موافقت نکرد و گفت: سن دخترم کم است. احمد بارها و بارها آمد و رفت اما پدر نپذیرفت و نهایتاً حضور پدر و مادرش را شرط گذاشت. احمد پدر و مادرش را هم آورد، آن زمان من اول دبیرستان بودم. بعد هم آنها را فرستاد کربلا و باز به افغانستان بازگشتند. تا اینکه من دیپلم گرفتم و با حضور خانوادهاش در سال 1389 ما با هم ازدواج کردیم. آن زمان احمد پیمانکار ساختمان بود و در رشته زبان انگلیسی تحصیل میکرد.
همسر شما شغل آزاد داشت، چطور شد که سر از جبهه مقاومت اسلامی درآورد؟
همه سرگرمی و دلخوشی من و احمد بعد از ازدواج شده بود زیارت حرم حضرت معصومه(س) و جمکران و مزار شهدا و بالاخص شهید مهدی زینالدین. همسرم ارادت خاصی به این شهید بزرگوار داشت. خودش هم آرزوی شهادت داشت. به یاد دارم یک بار برای ادای نماز عید فطر سال 1391 به صحن جمکران رفته بودیم. بعد از نماز که اطرافمان خلوت شد، احمد متوجه حاج آقایی شد که جلوتر از ما نشسته بود. احمد گفت چقدر شبیه آیتالله بهجت هستند. گفتم نگو آدم یک حالتی میشود، گفت برویم پیششان. رفتیم حاج آقایی بودند بسیار مؤمن و نورانی. احمد گفت حاج آقا برایمان دعا کن. گفت چه دعایی کنم. گفت دعا کن عاقبت بخیر شویم. حاج آقا سرش پایین بود گفت چه جور عاقبت بخیری؟ گفت حاج آقا دعا کن شهید بشوم. حاج آقا گفت ان شاءالله. انشاءالله که زندگی خوبی داشته باشید با بچههای صالح و بعد شهید شوی. احمد گفت نه حاج آقا من میخواهم الان که طعم شیرینی زندگی را میچشم، حالا که برای به دست آوردن همسرم چند سال صبر کردم و جنگیدم، حالا که پدر و مادر در کنارم هستند و شغل و در آمد خوبی دارم، شهید شوم. ایشان در پاسخ احمد گفت: فقط همین قدر به شما بگویم که خیلی به هم دل نبندید. یکی از شما، آن یکی را از دست میدهد. روز عید فطر بود و احمد خوشحال لبخند میزد. اما من یک دلهره عجیبی داشتم. مدتی بعد من یک تصادف شدید داشتم و احمد خیلی ترسیده بود. فکر میکرد من را از دست میدهد. روزها از پس هم گذشت تا آبان ماه سال 1392 رسید.
پس پیشزمینههای رفتن را داشت، اما چطور اقدام به اعزام کرد؟
یک بار که احمد در حال گوش کردن اخبار پرس تی وی بود (انگلیسیاش در حد تافل بود) اخبار را برای من هم ترجمه میکرد. خبرهای خوبی نبود. خبر حمله تروریستها و تهدیدشان برای تعدی به حریم خانم حضرت زینب(س) پخش میشد. بعد از ترجمه اخبار رو به من کرد و گفت الان که راحت سرمان را میگذاریم روی بالش و میخوابیم و یک صدای بوق ماشین هم آزارمان نمیدهد، به خاطر امنیت است. اما در عراق و سوریه اینطور نیست. آنها میخوابند اما پدر نمیداند صبح فرزندانش را خواهد دید یا نه یا عاقبت اهل خانهاش چه میشود. وقتی یک ماشین مشکوک میبینند میگویند نکند این منفجر شود یا فردی که از روبهرو میآید نکند داعشی باشد و بخواهد خودش را منفجر کرده و عملیات انتحاری انجام دهد. اینطور زندگی کردن خیلی سخت است. خوب به یاد دارم این حرف را همان اوایل ازدواجمان هم میزد. میگفت شب عاشورا که امام چراغها را خاموش کرد تا هر کسی بخواهد برود، دوست دارم خدا هم چنین امتحانی از من بگیرد، ببینم من از آن دست افرادی هستم که در تاریکی شب اربابم را رها میکنم و میروم یا نه در رکابش میمانم و شهید میشوم. آبان سال 1392 بود که تصمیم جدی برای رفتن گرفت.
به نظر شما رفتنش از سر احساسات بود یا بصیرت لازم را داشت؟ شما چطور راضی به رفتنش شدید؟
احمد خیلی درباره رفتنش تحقیق کرده بود. در مورد سوریه و اتفاقاتی که در آنجا رخ میداد بسیار مطالعه میکرد. یکی از بستگانش با وجود سن کم به منطقه رفته بود اما قسمت تدارکات کار میکرد. من و احمد به خانه آنها رفتیم. نامش محسن بود. احمد از آقا محسن خواست تا عکسها و فیلمهای سوریه را نشان بدهد. ایشان هم نشان داد تا جایی که داعشیها سر شیعیان را میبریدند به من گفت شما نبین تاب و طاقتش را نداری. گفتم خب بگذار ببینم سعی میکنم طاقت بیاورم و دیدم. آن شب تا صبح فکر میکردم یعنی چه؟ نه میشود به آنها گفت آدم نه میشود نام حیوان بر آنها گذاشت. با خودم گفتم آن اشقیا در کربلا با نوه پیامبر چنین کاری کردند پس چه توقعی میشود از آنها داشت. آنها میخواهند نسل شیعه و نشانههای کربلا را از بین ببرند. هدفشان حریم اهل بیت است. نیمههای شب بود احمد را بیدار کردم گفتم برایم حرف بزن دارم دیوانه میشوم. احمد هم برای من حرف زد و گفت اگر آن زمان کسانی که بعد از عاشورای حسین بن علی (ع) یالثارات الحسین سر دادند به کمک امام حسین(ع) میرفتند عاشورا اتفاق نمیافتاد. خب کمک نکردند و یاری نرساندند. زمان اسارت خانم هم طعنه و کنایه زدند. احمد با گریه همه این حرفها را برایم تکرار میکرد. همه اینها نشانههای هجرت و جهادش را برایم بیشتر تداعی میکرد. میگفت آنچه از خدا خواستم دارد به حقیقت نزدیک میشود. حس میکنم که حضرت زینب(س) صدایم میکند. گفتم نه احمد مادر و پدرت پیر هستند. تازه اول زندگیمان است. احمد گفت به من چند ماه فرصت بده من قانعت میکنم. گفتم اگر قانعم کردی من میگذارم که بروی. حرفهایش را خوب درک میکردم اما آن وابستگی نمیگذاشت. حس میکردم دلم خالی میشود. میدانستم اگر برود دیگر بازگشتی ندارد. احمد اما مقدمات کارهایش را هم انجام داد. زبان عربی را هم آموخت و وصیتنامهاش را هم نوشت. همه حرفها و حرکاتش و آن دل بیقرارش قانعم کرد و من رضایتم را اعلام کردم.
از آخرین روز همراهیتان با شهید و لحظات جدایی برایمان بگویید.
26 بهمن که روز اعزامش بود، رفتیم به مادرش سر زدیم و گفت که من میخواهم به سوریه بروم. آنها خندیدند و اصلاً جدی نگرفتند. یک روز قبل از اعزام من را برد سینما. گفت زینب من این سکانس را همینطوری انتخاب نکردم. نام فیلمش بوی گندم بود و روایت زنی که همسرش را از دست داده بود. بعد از سینما آمدیم بیرون. احمد گفت که زینب تو اینجوری نکنیها، من آنقدر از تو پیش همکاران، دوستان و خانم حضرت زینب(س) تعریف کردم و گفتم خانم صبور و محکمی دارم که اگر بیتابی کنی آبرویم میرود. من در حالی که اشک میریختم گفتم تاب ندارم. احمد گفت نه دوست داشتنهایت را اولویتبندی کن. من را دوست داری، پدر و مادرت را بالاتر. ائمه را بالاتر و از همه بالاتر خدا را دوست داری. من و پدر و مادرت را یک زمانی از دست خواهی داد ولی ائمه و خدا را از دست نخواهی داد. وقتی اولویتبندی کنی، تحملش برایت آسان میشود. من گریه کردم. گفت من دلسرد نمیشوم و میروم. من تو را خیلی دوست دارم اما خیلی ببخشید خیلی ببخشید حضرت زینب(س) را بیشتر از تو دوست دارم.
و این دوست داشتن و عشق به اهل بیت کار خودش را کرد؟
بله، دقیقا من کوله پشتیاش را آماده کردم. دفتر خاطرات مشترکی هم داشتیم که هر کدام از ما وقت تنهایی برای نفر دیگر خاطراتش را مینوشت. آن دفتر را هم گذاشتم. احمد آن روز باز برایم صحبت کرد و گفت من خوابی دیدم تا امروز هم به شما نگفتم من باید بروم. از من خواست تا مانند همسر وهب نصرانی باشم. گفت محکم باش، پدر و مادرم پیر هستند و به تو نگاه میکنند. به من گفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهرهای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش میبندد برای همیشه بماند. 26 بهمن بود که رفت. بعد از 13 روز در شب میلاد حضرت زینب(س) زنگ زد تا تولدم را هم تبریک بگوید. بعد از آن گاهی تماس میگرفت و از غربت حرم برایم میگفت و از لزوم حضور رزمندگان مدافع حرم و از این مسائل حرف میزد.
آخرین مرتبهای که با هم همکلام شدید، چه زمانی بود؟
آخرین آن هم 8 فروردین ماه 1393بود. گفت: برای 13 بدر میآیم. کلی سوغاتی خریدم و برگه مرخصی هم از فرمانده گرفتم. یک ساعت بعد زنگ زد و گفت زینب جان یک عملیاتی است در تپههای لاذقیه، مرز بین سوریه و ترکیه که اگر خدایی نکرده باز شود از ترکیه سلاح و نفرات میآورند و این برای جبهه ما خوب نیست. اکثر بچهها به مرخصی رفتهاند و نیروی چندانی نداریم. ارتش جای دیگری است و فرمانده ابوحامد گفته است که داوطلب میخواهیم. گفت من میخواهم بمانم. اگر بمانم کلاً میشویم 13نفر.
عکسالعمل شما چه بود؟
من گفتم: نه احمد 12 با 13 نفر چه فرقی میکند؟ گفت: خیلی فرق میکند. گفتم: باشد پس یعنی کی میآیی؟ گفت: اگر شهید نشوم بعد از عملیات. بعد خداحافظی کرد و حلالیت گرفت.
در آن لحظات آخر سفارشی برایتان نداشت؟
احمد گفت بعد از شهادت من حرفها و کنایههای زیادی میشنوی. اینجا بچهها میگویند که بعد از ما به خانوادههایمان حرف و طعنه میزنند. تحمل کن ما که از خانم بالاتر نیستیم. به ایشان میگفتند خارجی...گریه کردم. گفت مراقب باش حرف مردم نلرزاندت. خواستی گریه کنی در تنهایی برای کربلا و حضرت زینب(س) گریه کن. بعد هم که خبر شهادتش را برایمان آوردند. احمد در تاریخ 18 فروردین ماه سال 1393 شهید شد. شهید بیسر کربلای حسین بن علی. تشخیص پیکرش با دی انای انجام شد. از 18 فروردین ماه تا 18 اردیبهشت ماه تأیید خبر شهادتش طول کشید. بدترین روزهای عمرم را گذراندم.
از شهید حسینی به عنوان اولین شهید بیسر قم نام میبرند.
بله، گویی بعد از شهادت، پیکرش به دست داعشیها میافتد و آنها سرش را از بدن جدا میکنند و همه همرزمانش از بالای تپهای این لحظات را مشاهده میکنند. اما کاری از دستشان برنمیآمده است. 10 روز منطقه دست دشمن بود. بعد از آن پیکر را برمیگردانند. چند روزی پیکر در حرم حضرت زینب(س) میماند و بعد پیکر اشتباهی به مشهد اعزام و در حرم طواف میشود. بعد به قم آورده و در حرم بهشت معصومه(س) همراه با پیکر شهید حسین فیاض تشییع شد. به من و مادرش اجازه داده نشد تا پیکر بیسر احمد را ببینیم. من یاد وصیت احمدم افتادم که میگفت اصرار نکن پیکرم را ببینی. اجازه بده همین چهرهای که لحظه خداحافظی در ذهنت نقش میبندد برای همیشه بماند.