آیت الله محمدتقی مصباح یزدی در گفتوگویی با ماهنامه "یاد آور" ماهیت جریان تئوریپرداز حکومت اسلامی را در حوزه قم موشکافی کرده و تفاوتهای رویکرد آن را با مبارزین فعال سیاسی برشمرده است، اما کماکان و به شیوه مالوف خویش، در مقام دفاع از اتهاماتی که در این باره متوجه وی میشود، تنها به اشاراتی اکتفا کرد که همانها به قدر کفایت، گویا هستند. توجه خوانندگان را به مشروح این مصاحبه جلب مینمائیم.
شهدای ایران: پس از سر برآوردن نخستین جوانههای نهضت اسلامی، طیفی از آینده نگرترین شاگردان امام در عین اعتقاد به لزوم پیگیری نهضت در عرصه مبارزات سیاسی، همواره در صدد تدوین مبانی نظری مبارزه و حکومت اسلامی و نیز پیرایش مداوم آن از آفت التقاط بودند. این رویکرد عوارضی داشت که درآویختن با عوامل پنهان و پیدای انحراف در لباس انقلابیگری و نیز متهم شدن به بی اعتقادی به اساس مبارزه، از جمله مهم ترین آنهاست.
آیت الله محمدتقی مصباح یزدی در گفتوگویی با ماهنامه "یاد آور" ماهیت جریان تئوریپرداز حکومت اسلامی را در حوزه قم موشکافی کرده و تفاوتهای رویکرد آن را با مبارزین فعال سیاسی برشمرده است، اما کماکان و به شیوه مالوف خویش، در مقام دفاع از اتهاماتی که در این باره متوجه وی میشود، تنها به اشاراتی اکتفا کرد که همانها به قدر کفایت، گویا هستند. توجه خوانندگان را به مشروح این مصاحبه جلب مینمائیم.
* بنا داریم نقاط حساس سه برهه مهم از تاریخ معاصر، یعنی دوران قاجار، دوران پهلوی و دوران انقلاب و برقراری نظام اسلامی را با اتکای به اسناد و ناگفتههای مرتبط با هر مقطع و رویداد، مورد بازبینی قرار دهیم از این روی در آغاز بحث، شنیدن رهنمودهای فرهنگی و تاریخی جنابعالی برای ما مغتنم است.
مصباح یزدی: ضمن عرض خوشامد به شما و دعا برای موفقیت شما در خدمت به نظام اسلامی و حفظ اسناد و تاریخ صحیح انقلاب، همان طور که میدانید تحریف تاریخ چیزی است که سابقه بسیار طولانیای دارد و کمتر جامعهای و نحلهای است که به این آسیب مبتلا نشده باشد. نمونه بارز آن تحریف تمام ادیان آسمانی است.
ما امروز از ادیان گذشته هیچ دین دست نخوردهای نداریم. دو تا دین ابراهیمی معروف هست که کم و بیش با محیط اسلامی و خاورمیانه ارتباط داشتند و قاعدتاً میبایست اسنادشان محفوظ میماندند. حتی در قرآن کریم اشاره شده که علمای این ادیان موظف بودند که حقایق این دین را حفظ کنند، "استحفظوا من کتاب الله" یعنی حفظ کتاب الهی از اینها خواسته شده. اما به رغم اینها، تورات دچار تحریفهای رسوائی شده و تناقضهائی در آن وجود دارد که در شأن یک انسان صالح متعارف هم نیست، چه رسد به انبیاء. واقعاً هر کس که مروری بر تورات بکند، میفهمد که نمیتواند کتاب خدا باشد. از انجیل حضرت عیسی (ع) هم که هیچ خبری نیست و آنچه هم که به نام کتاب عهد جدید بین مسیحیان رایج است، به ادعای خودش، نوشتههای شاگردان حضرت عیسی (ع) است که در آن هم تناقصهائی وجود دارد و البته خودشان هم ادعا ندارند که این کتاب خداست؛ بنابراین تحریف در ادیان، موضوع سابقهداری است.
این مهمترین نمونه تحریف در تاریخ است، با اینکه قداست دین اقتضا میکند که چنین نشود و خدا هم علمای دین را مکلف کرده که اصالت دین را حفظ کنند، با این همه چنین انحرافاتی پیدا شده است. خوشبختانه و به فضل الهی ضمانت شده بود که در قرآن تحریفی واقع نشود و نشد. این را خدا ضمانت کرد، زیرا آخرین کتاب الهی است و برای اتمام حجّت، میبایست سالم بماند، اما در زمان پیامبر اکرم (ص) فرمایشات خود ایشان را تحریف کردند. بعد از رحلت ایشان که الی ماشاءالله و خود ایشان هم پیشبینی کردند که: "ستکثر علی القالة" و سفارش کردند آنچه را که از من نقل میکنند با کتاب خدا مقایسه کنید، اگر چیزی برخلاف کتاب خدا بود، من نگفتهام. "اضربوا علی الجدار"، یعنی آن را به دیوار بزنید، چون ایشان پیشبینی میکردند که چنین تحریفاتی واقع میشود، پیشاپیش چنین دستوراتی دادند. همین طور هم درباره فرمایشات ائمه اطهار سلامالله علیهم اجمعین.
در کتابهای رجال داریم: "کذاب و ضاّع" و امثالهم، اینها همه نشانه این است که این یک سنّت سیئه شیطانی است که از دیرباز در بین انسانها وجود داشته. این شگردی شیطانی است که به بنی آدم یاد داده شده، البته اگر خودشان بلند نبوده باشند! از اول انقلاب هم این خطر احساس میشد که تحریفاتی انجام بگیرد، اسناد جا به جا و یا گم شوند، تغییراتی در آنها ایجاد شود و همین طور که میدانید از همان اوایل انقلاب، امام خودشان عنایت داشتند که برای حفظ اسناد، افراد یا مؤسّساتی برای این کار وجود داشته باشند. و کسانی که مورد اعتماد باشد، مسئول حفظ اسناد باشد. عین عبارت امام یادم نیست و ندیدهام که در جائی ضبط شده باشد، اما این به خاطرم مانده که میفرمودند: "دیگر نمیدانم چه جور صحبت کنم که حرفهایم تحریف نشوند"، یعنی ایشان در زمان حیات خودشان اظهار نگرانی میکردند از اینکه حرفهایشان جور دیگری نقل شود. میگفتند به این سادگی و صراحت صحبت میکنم و حرفهایم را شکل دیگری تعبیر میکنند. چه جور صحبت کنم؟ بالاخره این سنّت شیطانی، برداشته شدنی نیست. تا شیطان هست، این روشهای شیطانی هم وجود خواهند داشت. شیطان همیشه هم لازم نیست که ابلیس باشد. قرآن شیاطین را انس والجن و شیاطین انس را بر شیاطین جن مقدم میداند.
این آسیب وجود دارد و ضروری است تا جائی که توان داریم اسناد را درست حفظ کنیم تا ویژگیهای خط امام و منش امام و سیره عملی ایشان تبیین شود. من متأسفانه شنیدهام در فرمایشات مکتوب امام هم تصرفاتی شده. اینها مسموعات و احتمالات است و من به آنها استناد نمیکنم، اما به عنوان هشدار عرض میکنم که احتمالش هم منجّز است که باید پیگیری و معلوم شود که آیا صحت دارد یا نه. گفته میشود که حتی در چاپ دوم کتابی از ایشان تغییراتی داده شده و جا دارد که این موضوع به دقّت بررسی شود، چون اگر واقعیت داشته باشد، بسیار نگرانکننده است که: "هرچه بگندد نمکش میزنند/ وای بر آن دم که بگندد نمک". انشاءالله که نشده و دروغ است و اگر هم پیش آمده، اشتباه در چاپ بوده و تعمّدی در کار نبوده، ولی در آینده هم چنین چیزهائی محتمل است. در میان منابع دینی، در کتابهای اهل تسنّن این جور چیزها را زیاد مشاهده میکنیم که یک جلد با جلد دیگرش فرق دارد و از یک کتاب، یک حدیث حذف شده، حتی در کتاب نویسندهای عبارتی بوده که با مذاق چاپکنندگان سازگار نبوده و در چاپ بعد، تغییرش دادهاند.
اینها بزرگترین خیانت به علم و فرهنگ و دین و انسانیت است، ولی به هر حال دست شیطان هنوز بسته نشده و احتمال دارد که باز هم از این خیانتها اتفاق بیفتد، بنابراین کسانی که میتوانند، مخصوصاً اگر مقتضای رشته و تخصص و اشتغالشان است، باید به این مهم مبادرت بورزند که مسلماً خداوند فراموش نخواهد کرد و نسلهای آینده هم فراموش نخواهند کرد. آنچه که مهم است این است که صاحبکار بداند و راضی باشد، دیگران چندان مهم نیستند. اگر روزی از ما بازخواست شود که میدانستید و یا حتی احتمال میدادید که این اسناد و حرفها تحریف میشوند، چه اقدامی کردید؟ فقط این عذر از ما پذیرفته خواهد شد که بتوانیم اثبات کنیم که کاری از دستمان برنمیآمد. در پیشگاه الهی هم که نمیشود خلاف واقع گفت. اگر انسان توانی داشت، نمیتواند پنهان کند. این است که عرض میکنم هر کس توان داشته باشد که حقایق و اسناد انقلاب را درست حفظ کند و در این جهت کوتاهی کند، مسئولیت بزرگی بر دوشش قرار دارد. امیدواریم که انشاءالله خدای متعال به شما و امثال شما این توفیق را بدهد که امانتدار اسلام و انقلاب و در پیشگاه الهی روسفید باشید.
تاکید حضرت امام بر گردآوری و حفظ اسناد انقلاب از همان دورهای که در نجف بودند، آغاز شد. ایشان میفرمودند اگر شما این کار را نکنید، دیگران میآیند و حقایق را تحریف میکنند، کما اینکه همین حالا هم مشاهده میکنیم که این تحریفات به شکل گستردهای شروع شده و در متونی که در داخل و خارج کشور چاپ میشوند، تحریفات درباره انقلاب اسلامی دیده میشود. برخی هم ژست علمی به خود میگیرند و میگویند تا از یک واقعهای صد تا صد و پنجاه سال نگذرد، نمیشود درباره آن تاریخنگاری کرد، اما خودشان این کار را میکنند. کاری که کسروی و ناظمالاسلام کرمانی کردند که در آن مقطع زندگی میکردند و وقایع را به شکلی که مطلوب خودشان بود، نوشتند و منبع درست کردند و اینک نوشتههای آنها از جمله مستندات بسیاری از کتابهاست. یکی از راههای مقابله با این تحریفات، مراجعه به کسانی است که در کنار امام حضور و با سیرة ایشان آشنائی کامل داشتند و لذا بر آنیم که این مسائل را با آنها مطرح کنیم و دیدگاههای آنها را درباره آرا و شخصیت امام جویا شویم.
البته همان طور که اشاره کردم به هر صورتی که بشود حقایق اسلام و انقلاب را حفظ کرد، یک تکلیف واجب است، اما خیال میکنم هنوز نوبت به امثال بنده نرسیده. بزرگانی هستند که هم ارتباطشان با حضرت امام بیشتر بوده، هم صلاحیت بیشتری دارند و مسئولیتهای بیشتری داشتهاند. اگر بنده هم اطلاعی داشته باشم، مضایقه ندارم.
* حضرتعالی از جمله شخصیتهائی هستید که هماینک وارد موج خاطره نویسی نشدهاید و هنوز خاطراتی از جنابعالی منتشر نشده و از این جهت طبیعتاً در مقام بیان خاطرات از حضرت امام، سئوال ابتدائی ما این است که جنابعالی از کجا و چگونه با حضرت امام آشنا شدید؟ ارتباط شما با ایشان در چه حدّی و در چه عرصههائی بود و چگونه ادامه پیدا کرد تا برسیم به مقطع آغاز نهضت.
مصباح یزدی: ارادت بنده به حضرت امام مثل هر طلبه دیگری که در آن زمان زندگی میکرد، از حضور در درس ایشان یا شنیدن فرمایشاتشان و یا خواندن کتابهایشان حاصل میشد. شروع طلبگی من از سال 26 بود، یعنی دوره ابتدائی مدرسه که تمام شد، بلافاصله مشغول تحصیلات دینی شدم. تا سال 30 در یزد بودم و در این مدت، نام حاجآقا روحالله خمینی را به عنوان یک استاد برجسته قم که محفل درسی ممتازی دارند، میشنیدم و از بعضی از کتابهای ایشان، به خصوص کتاب کشفالاسرار اطلاع داشتم و به عنوان عالم برجستهای که آگاه به وظایف اجتماعی زمان خود است و غیرت دینیاش اقتضا میکند که در مواقع خطر وارد میدان شود واز حقایق اسلام و تشیّع دفاع بکند، غایبانه به ایشان ارادت داشتم تا اینکه در سال 30 برای تحصیل به نجف رفتم و تقریباً یک سال تحصیلی در آنجا بودم و در اواخر بهار 31 از نجف به ایران برگشتم و در مهرماه به قم آمدم. من در آن ایام در اواخر سطح بودم و مقداری از مکاسب و مقداری هم از کفایه مانده بود. طلبهها در این مقطع که قرار میگیرند، به شکل امتحانی در درسهای خارج شرکت، و سعی میکنند استادان را بشناسند و ببینند شیوه تدریس کدام یک را بیشتر میپسندند تا بعد، آسان تر درس خارج را انتخاب کنند. ما در عین حال که درس خیارات مکاسب را خدمت حاج آقا مرتضی حائری رضواناللهعلیه میخواندیم، در درس حضرت امام و بعضی از مراجع دیگر هم شرکت میکردیم و از همان وقت من به درس بسیار ایشان علاقمند شدم.
* درس اصول؟
مصباح یزدی: بله، ابتدا در درس اصول ایشان شرکت داشتم تا سال بعد که رسماً درس فقه را شروع کردند، در آن هم شرکت کردم. درس اصول ایشان در مسجد محمّدیه تشکیل میشد. البته ارادت من به ایشان تنها از جهت درس نبود. منش و رفتار ایشان جاذبه خاصی داشت که بنده و خیلیها را تحت تأثیر قرار داده بود. جهات اخلاقی و وارستگی ایشان و سابقهای که در دفاع از اسلام داشتند و در نگارش کشفالاسرار مشهود بود، بر ارادت ما میافزود. وقتی ما آمدیم، درس اخلاق ایشان تعطیل شده بود. و درس اخلاق رسمی نداشتند، ولی به مناسبتهائی، به خصوص در پایان سال تحصیلی، معمولاً توصیههای اخلاقی میکردند و همان کلمات ایشان بسیار مؤثر بود. اینها باعث شد که ما نسبت به ایشان ارادت خاصی پیدا کنیم و وقتی سطح را تمام کردیم، درس اصلی ما درس ایشان شد. فقه مرحوم آقای بروجردی میرفتیم و اصول ایشان. بعدها هم در فقه ایشان که در مسجد سلماسی بود، شرکت کردیم؛ بنابراین آغاز آشنائی من دورادور و از آوازه ایشان بود و دیدن کتاب ایشان؛ آشنائی نزدیک هم از سال 31 بود که در درس ایشان شرکت میکردم. اما یک اخلاق نامطلوبی که بنده داشتم که ظاهراً هنوز هم کم و بیش در من باقی است و این است که خیلی خودم را در اجتماعات نشان نمیدهم. این شاید نوعی درون گرائی شخصیتی باشد. بعضی از طلاب هستند که وقتی به قم میآیند دوست دارند به منزل مراجع بروند و با استادشان ارتباط بسیار نزدیک برقرار کنند. بنده این طور نبودم. الان هم که اینجا خدمت شما نشستهام، منزل بعضی از مراجع فعلی قم را به رغم ارادتی که به آنها دارم، بلد نیستم. در زمان حیات مرحوم آقای بروجردی هم به خاطر روضهای که دو بار در سال داشتند به منزل ایشان میرفتم، ولی در ایام دیگر نمیرفتم. درس امام را هم علاقه داشتم و مرتب میرفتم، اما اینکه بروم و خودم را خدمت ایشان معرفی کنم، این طور نبود و با اینکه چند سال شاگرد ایشان بودم، منزلشان نرفتم. دنبال کار و درس خودم بودم تا زمانی که مسئله نهضت شروع شد.
* آیا قبل از شروع نهضت در گفتار و رفتار ایشان نشانهای دال بر گرایشات سیاسی، مشخص بود؟ چون برخی معتقدند که ایشان به احترام آقای بروجردی، از منویات سیاسی خود چیزی نمیگفتند. البته در کشفالاسرار گریزهای سیاسی بسیار قوی هست. آیا شما متوجه نکتهای شدید؟
مصباح یزدی: قبل از آن تاریخ چیزی را که میشود گفت نشانه گرایشات ایشان بود، این بود که شنیده میشد ایشان حرکت مرحوم نواب صفوی را رد نمیکردند، ولی همان طور که فرمودید ایشان مبنائی داشتند که قداست ریاست آقای بروجردی و قداست تشیّع را کاملاً حفظ کنند و با اینکه از بیت ایشان گلایههائی داشتند و مدتی هم خیلی کم به آنجا میرفتند، ولی هیچ وقت یک کلمه که نشانه گله یا انتقادی باشد، از ایشان شنیده نشد. در این زمینه داستانی از مرحوم اشراقی به یادم آمد. پدر ایشان، حاج محمد تقی اشراقی، از وعاظّ معروف قم بودند و با مرحوم امام آشنائی و رفاقت و رفت و آمد داشتند که همین منشاء آن شد که آقازادهشان داماد امام بشود. آقای اشراقی برای بنده میگفتند ما با فرزند امام نامزد شده بودیم، ولی هنوز عروسی نکرده بودیم. تابستان بود و امام در همدان بودند. ما تازه داماد بودیم و رفتیم آنجا که با امام دیداری داشته باشیم. رفتیم و احوالپرسی کردیم و ایشان طبق معمول از من پرسیدند: "چه خبر؟ " من میخواستم انتقادهائی را که عدهای از فضلای حوزه از بیت آقای بروجردی داشتند، مطرح کنم، ولی همین که امام احساس کردند که من میخواهم چیزی در این زمینه بگویم، اشاره کردند که صحبت نکنم. کلی به من برخورد که ما تازه داماد ایشان شدهایم و پسر آقای اشراقی هستیم و طلبه عادی هم نیستیم و از همه جا خبر داریم. خواستم ادامه بدهم که امام گفتند صحبت نکنید. من بیشتر به غرورم برخورد. گفتم: "آقا! ما که نا محرم نیستیم و شما هم که همه چیز را میدانید." امام گفتند: "اگر میخواهید از این صحبتها بکنید، بلند شوید و بروید." ایشان حتی حاضر نشدند که من با اشاره هم، از بیت آقای بروجردی انتقاد کنم و معتقد بودند که احترام ایشان به عنوان رئیس تشیّع باید محفوظ باشد. علاوه بر آن، اصل غیبت حرام است، مگر آنکه مجوز شرعی در میان باشد. منظور این است که احترامی که امام برای مقام مرجعیت و به خصوص شخص آقای بروجردی قائل بودند، موجب میشد که رفتاری یا گفتاری که نشانه مخالفت با ایشان باشد از ایشان دیده و شنیده نشود، با این همه، اجمالاً در مورد حرکت فدائیان اسلام میشد استشمام کرد که امام با حرکت مرحوم نواب مخالف نیستند و شاید تأئید هم میکردند. در این حد و اندازه میشد گرایشات ایشان را حدس زد، ولی اظهارنظر صریح، سخنرانی و بیانیهای در کار نبود.
* خاطراتی را که از آغاز نهضت و تاملاتی را که با حضرت امام داشتید، بیان بفرمائید.
مصباح یزدی: جریان نهضت که معلوم است و چیزی نیست که بنده بخواهم دوباره ذکر کنم و تاریخ آن متواتر است که از مسئله تصویبنامه دولت علم شروع شد. مراجع عکسالعملهای خاصی نشان دادند، اما عکسالعمل امام جدیتر و در حدّ سخنرانی در مسجد اعظم بود. ایشان تنها به اعلامیه اکتفا نکردند، بلکه یک حرکت علنی عمومی را شروع کردند. قبلاً هم به بازاریها اطلاع داده و هماهنگی شده بود که من دقیقاً نوع ساز و کارش را نمیدانم و یادم نیست که به چه وسیلهای این کار انجام شد، اما بودند کسانی از معتمدین و سران بازار که به امام ارادت داشتند، بیشتر این ارادت هم از جهت شرکت در درس اخلاق امام بود و وقتی فهمیدند ایشان میخواهند پا به میدان بگذارند و سخنرانی مهمی داشته باشند، مردم و طلبهها به شکل گستردهای آمدند و ایشان سخنرانی مفصّلی در مورد مسائل روز ایراد کردند. حرکت امام نسبت به سایر مراجع و علما بسیار عمیقتر بود و معلوم میشد که ایشان مسئله را خیلی جدی گرفتهاند. مسئله 15 خرداد مدرسه فیضیه و باقی رویدادها را که همه میدانند و نیازی به ذکر مجدد نیست. اولین عکسالعملی که دستگاه نشان داد، در روز وفات امام صادق سلاماللهعلیه بود که مرحوم آیتالله گلپایگانی در مدرسه فیضیه، مجلس عزاداری گرفته بودند و مرحوم آقای حاج انصاری قمی منبر رفت. کوماندوها به آنجا ریختند و طلبهها را زدند. به هر حال از آن وقتی که امام حرکت سیاسیشان را شروع کردند، عموم طلبهها، حتّی کسانی که وارد این مسائل نمیشدند و سرشان توی لاک خودشان بود، احساس مسئولیت کردند. از آن به بعد بود که ما در واقع به عنوان حمایت از حرکت امام به منزل ایشان میرفتیم و ایشان در صحن حیاطشان نماز جماعت میخواندند و ما کسب فیض میکردیم. بعد هم هرگاه مراسمی بود، مثل همه طلبهها ما هم میرفتیم. آشنائی نزدیک بنده خدمت ایشان از اینجا شروع شد که بعد از رحلت مرحوم آقای بروجردی، مراجع بزرگی در نجف و قم و تهران مطرح بودند، ولی کسانی، از جمله بنده، معتقد بودند که حضرت امام اولی هستند.
البته ما موقعیتی در جامعه نداشتیم که کسی حرف ما را بخواند، ولی بستگان و اقوام و خانواده و کسانی را که با ما سرو کار داشتند به امام ارجاع دادیم و مقلّد امام شدند. امام رساله نمیدادند، هرچه هم درخواست میکردیم، ابا داشتند، تا اینکه کسی غیر از خود ایشان بانی شد که فتاوای ایشان را از حاشیه عروه استخراج کند و توضیحالمسائل را با این حواشی تطبیق بدهد و رساله را چاپ کند. این رساله هم برخلاف معمول به هیچ کس مجانی داده نمیشد. مرسوم است که در بیوت مراجع، وقتی کسانی میروند، هدیهای به آنها داده میشود و رساله آقایان را به آنها اهدا میکنند، اما امام، خود را مالک رساله نمیدانستند، چون از سرمایه دیگری چاپ شده بود و به کسی هم هدیه نمیدادند و هر کس میخواست، باید میرفت و میخرید. ایشان کتابهای فقهی داشتند که طلبهها دوست داشتند چاپ شود و استفاده کنند. آقای مسعودی از دوستان ما که حالا متولی آستانه حضرت معصومه (س) هستند، پیشنهاد کردند که بیائیم کتاب طهارت ایشان را چاپ کنیم. ظاهراًبانی آن، مرحوم آقای پسندیده بودند. البته این را با احتیاط نقل میکنم چون خیلی به حافظهام اعتماد ندارم. ایشان اقدام کردند که کتابهای امام چاپ شوند، چون خود امام که حاضر نبودند این کار را بکنند. من یک مقداری با تصحیح کتاب آشنائی داشتم. برای چاپ اقدام کردیم و تصحیح آن را هم بنده به عهده گرفتم.
بعضی جاها نیاز بود که مطلب با خود ایشان در میان گذاشته شود، چون اشتباهی در نوشتن وجود داشت و یا نیاز به تغییر لفظی بود. تابستان بود و ایشان در تهران بودند. گاهی به امامزاده قاسم میرفتند، گاهی هم در خود تهران بودند. خانوادهشان هم میدانید که اهل تهران بودند. امام در تهران منزل مرحوم آقای حاج سید محمد صادق لواسانی در کوچه حمام خشتی، سه راه سیروس اقامت داشتند. ایشان با مرحوم آقای لواسانی دوستی خیلی نزدیکی داشتند و چهره و اخلاقشان هم خیلی شبیه به هم بود. ما گاهی برای تصحیح کتاب به آنجا مراجعه و زیارتشان میکردیم و اجازه میگرفتیم که برخی از مطالب کتاب را تصحیح کنیم. از آنجا ارتباط نزدیک با ایشان برقرار شد. امام هم عنایت و لطف خاصی به بنده داشتند. در مواردی بنده افرادی را برای گرفتن اجازه در امور حسبیه، خدمتشان معرفی میکردم. به رغم اینکه ایشان برای صدور اجازه، مقید به دو شاهد بودند، اما در این گونه موارد به بنده اکتفا میکردند و اجازه صادر میفرمودند. آقای مسعودی نقل میکرد که امام فرموده بودند که ایشان "ذوالشهادتین" است، در حالی که در مورد دیگران دو شاهد میخواستند.
* تنها در مورد اجازات؟
مصباح یزدی: بله، مواردی که لازم بود بنده معرفی کنم یا مسئولیتی را به کسی واگذار کنند. البته امام عنایت پدرانه به همه داشتند و این عنایتشان شامل حال ما هم میشد. همین رابطه استاد و شاگردی و مریدی و مرادی بود و ارادتی که به ایشان داشتیم. بعد که رسماً فعالیتهای مبارزاتی آغاز شدند، ما هم مثل همه طلبهها وظیفه خود میدانستیم که در نشر افکار و اعلامیهها و بیانات ایشان و توضیح مواضع ایشان و دفاع از آنها، هرچه که از دستمان برمیآمد، انجام بدهیم، ولی خیلی هم کاری از دستمان برنمیآمد، چون نه منبری معروفی بودیم، نه شخصیت شناخته شدهای.
* در زندگینامه حضرتعالی جریان نامهای هست که به حضرت امام نوشته بودید و پیشبینیهائی هم فرموده بودید که امام بعد از آزادی فرموده بودند که پیشبینیهای شما صائب بودند. این خاطره را با تفصیل بیشتری بیان بفرمائید.
مصباح یزدی: البته این نامه مربوط میشود به بعد از 15 خرداد 42 که ایشان را دستگیر کردند و مدتی هم هیچ خبری از ایشان نبود تا بعد از چند ماه که معلوم شد ایشان را از عشرت آباد به قیطریه برده اند. در آنجا به چند نفر اجازه ملاقات داده بودند. یکی به آقای حاج سید محمد صادق لواسانی، یکی هم به حاج شیخ حسن صانعی که در واقع پیشکار امام بودند و کارهای جاری منزل امام را انجام میدادند و نیز آقای پسندیده. روی همان عالم کم تجربگی خودمان احتمال میدادیم که حالا که ایشان مدتی در حبس و بعد هم محصور بودهاند، بعضی از قضایا درست به ایشان منتقل نشده باشد؛ این است که فرصت را غنیمت شمردیم و در سه چهار صفحه بزرگ، گزارشی از اوضاع بعد از دستگیری ایشان و تحلیلی درباره اوضاع و پیشبینی نسبت به آینده را نوشتیم؛ از جمله این پیشبینیها یکی این بود که حدس من این است که شما انشاءالله به همین زودیها آزاد میشوید. آمدنتان به قم با موقعیت قبلی شما خیلی تفاوت دارد. حالا بار سنگینی روی دوش شما قرار دارد. حالا رهبری امّتی بر دوش شما قرار گرفته و لذا لازم است اطلاعاتی داشته باشید که چه کسانی با شما همسو هستند، چه کسانی با شما اختلاف دارند، چه اقشاری در این مدّت همکاری کردند و هنگامی که آزاد شدید، پیشنهاد من این است که خوب است این کارها را انجام بدهید.
نسبت به حوزه چه اقداماتی بکنید، نسبت به دولت چه اقداماتی بکنید و حتّی نسبت به نیروهای مسلح چه بکنید... جوانی بود و بچگی! شاید هم یک مقدار گستاخی بود که حالا ما خدمت امام عرض بکنیم که شما چه بکنید. به هر حال بچگی بود و نامه را توسط آقای صانعی فرستادیم خدمت ایشان. امام توسط آقای صانعی پیغام داده بودند که از فلانی به خاطر نامهاش تشکر کنید. البته از بزرگواری ایشان بود که خواستند از یک بچه طلبه دلجوئی کنند. خیلی طول نکشید که ایشان آزاد شدند. شبی بود که چند نفری نشسته بودیم و اعلامیهای را برای ایام حج مینوشتیم. اعلامیه عربی بود که در ایام حج منتشر شد و بالای آن هم نوشته شده بود: "اجیبوا داعی الله". اعلامیه بزرگی هم بود.
* آیا در آن مقطع مرسوم بود که در ایام حج، اعلامیه صادر شود؟
مصباح یزدی: مراجع که خیر. ما به عنوان جمعی از طلاب قم اعلامیه را صادر میکردیم؛ البته امضای آن اعلامیه درست یادم نیست که به عنوان مدرسین قم بود یا طلاب. اوایل شب بود که خبر آوردند امام به قم تشریف آوردهاند. بسیار هیجانزده شدیم. بعضی از دوستان گفتند همین حالا برویم زیارت امام. نمیتوانید تصورش را بکنید که زیارت امام در آن وقت چه معنائی داشت. به هر حال هیجان خاصی به وجود آمد. در عین حال خودمان را کنترل کردیم و گفتیم اعلامیه را تمام کنیم چون آقا حتماً خسته هستند و لابد الان شلوغ هم هست و اگر برویم فقط ارضای احساس خودمان است و بهتر است که امشب مزاحم نشویم. به هر حال نشستیم و اعلامیه را نوشتیم و فردا صبح رفتیم. جمعیت زیادی آمده بود و امام در همین منزلی که الان به نام ایشان هست، در درگاهی که رو به حیاط باز میشد، نشسته بودند و مردم میآمدند که ایشان را ببینند. من وقتی رفتم دست ایشان را ببوسم، نگاهشان به من که افتاد، لبخند بسیار جذابی که هنوز شیرینی آن را فراموش نمیکنم و لبخند بسیار ملیحی بود، بر لبانشان نشست و فرمودند: "حدس شما صائب بود". درآن لحظه از شدّت هیجان ذهنم متمرکز نبود که کدام حدس را میفرمایند. بعد که رفتم و کمی آرام گرفتم، یادم آمد که منظورشان نامهای بود که به ایشان نوشته بودم. آن نامه در هجومی که مجدداً به بیت ایشان کردند، به دست ساواک افتاد و به خاطر آن به ضمیمه اساسنامهای که به خط بنده و مربوط به یک هیئت 11 نفری بود و از بیت یکی از دوستان به دست ساواک افتاده بود و اسباب تعقیب ما توسط ساواک شد؛ چون اولاً خط و حتی کاغذ هر دو نوشته، یکی بود و ثانیاً نامهای که برای امام فرستاده بودم، امضا داشت، لذا فهمیدند که نویسنده هر دو مطلب یکی است. مدتی در قم نبودیم و بعد که برگشتیم آبها از آسیابها افتاده بود و به هر تقدیر، خیلی به ما سخت نگرفتند. ما هم تکذیب کردیم که خط ما نیست و در بازجوئیها هم خطّم را تغییر دادم. مدتی هم کلنجار رفتند که چه کسی میآید به نام تو نامه میدهد و از این جور بحثها که البته بنا بر سختگیری نبود، وگرنه بهانه خوبی بود که اذیّت کنند. اسنادش در ساواک هست که در یزد و اصفهان وکرمان ما را تعقیب کردند.
* تحلیلتان در آن دوره از اوضاع چه بود که میفرمائید در نامه هم منعکس شده بود. عدهای با نهضت امام همراهی کردند و عدهای همراهی نکردند. آنهائی که همراهی نکردند، داعیهشان چه بود و چه تحلیلی از شرایط داشتند؟ چه ملاحظاتی را در نظر داشتند؟ و دیگر اینکه آیا در میان دوستان امام و کسانی که با امام همراهی میکردند، میشد به نوعی تقسیمبندی رسید؟
مصباح یزدی: نکتهای که میتوانم عرض کنم این است که باید توجه داشته باشیم انسانها با یکدیگر خیلی فرق دارند و روحیات و منشها و گرایشهای آنها بسیار متفاوت است و همه هم در یک خط نیستند که انسان بتواند درجهبندی کند و بگوید نمرهاش این است. محورهای مختلف دارد. مثل محور مختصات است، هم محورهاها دارد هم محور ها. در همه هم این روحیات، بالا و پائین دارد. مثلاً افراد سطحی تصور میکنند که همه مراجع به دلیل آنکه مرجع دینی هستند، یک جور فکر میکنند یا همه متدیّنین، مخصوصاً آنهائی که همه شاگرد یک استاد بودهاند و در یک مدرسه درس خواندهاند، باید شبیه هم باشند، ولی کسانی که کمی با روانشناسی انسانها آشنا هستند، تفاوت بین دو انسان را میدانند و متوجهّند که حتی تفاوت دو برادر با هم، گاهی از زمین تا آسمان است.
اختلافات اینها گاهی در مسائلی است که با وظایف و ارزشهای شرعی اصطکاکی ندارد؛ بلکه بر اساس سلیقههای مختلف است. مسئله تفاوتهای فردی و روانشناسی، بحث شناخته شدهای است. این گرایشها در قضاوتهای انسان هم اثر میگذارند. فرض بفرمائید کسی که شجاع است و کسی که ترسوست. کسی که ماجراجوست و کسی که عافیت طلب است. این تفاوتهای فردی در کودکان هم دیده میشود. میبینید بچهای است پرتحرّک و حتّی بیش فعال که یک لحظه هم آرام نمیگیرد، اما بچهای هست که باید به زور او را از جا تکان بدهید. این تفاوتها در رفتار و گرایشات فردی و اجتماعی انسان هم اثر میگذارد و بالاخره یکی از چیزهائی که در اختلاف موضعگیریها مؤثر است، باورهای دینی است. این جور نیست که همه مؤمنین، ایمانشان در یک حد باشد، اعتقادشان به خدا، قیامت، وحی، پیغمبر، امام در یک حد باشد، ولو اینکه همه هم معمم باشند، عالم باشند، مجتهد باشند و صاحب رساله باشند. مراتب فرق میکند. التزام به ارزشها بسیار متفاوت است. درک صحیح از ماهیت رویدادها و عملکرد شخصیتها و تفاوت افراد در بهره مندی از این درک هم خودش مسئله مهمی است. به عنوان مثال عرض میکنم. شما نگاه کنید به حضرت امام و با اخویشان مرحوم آقای پسندیده. امام به ایشان بسیار احترام میگذاشت. حتی یک بار دیده نشده که امام در جائی مقدم بر آقای پسندیده، قدم برداشته باشند. در منزل، نشست و برخاستها، واقعاً احترام کامل به ایشان میگذاشتند. در مدتی که امام نجف بودند، اعتماد به تقوای ایشان در حدّی بود که نماینده تامالاختیار امام بودند و واقعاً هم مرد بسیار شریف و با تقوائی بود، اما در تشخیصهای سیاسی تفاوت داشتند. اگر اشتباه نکنم مرحوم آقای پسندیده تا آخرین روزهای عمرشان که خدمتشان میرسیدم، نام دکتر مصدق را با ضمیر جمع میگفتند و مثلاً میگفتند مرحوم دکتر مصدق این جور گفتند، اما امام در مورد دکتر مصدق گفتند: "او هم مسلم نبود. " این همه تفاوت، اما احترامی در آن حد. امام به قدری آزاد منش بود که حتّی به فرزند خودش هم چیزی را تحمیل نمیکرد که چرا این طور فکر میکنی؟ اشتباه میکنی و لذا میدانید که در بیت ایشان، در مواردی حتّی نزدیکترین افراد هم در مسائل سیاسی با ایشان اختلاف داشتند، ولی ایشان در مقابل این نوع اختلافات، واکنشی نشان نمیدادند.
منظورم این است که یک مقدار از این اختلاف بینشها طبیعی و مربوط به محیط تربیتی، روحیات افراد و ملکات اخلاقی انسانهاست. بالاخره کسی را که ذاتاً ترسوست، نمیشود به هیچ قیمتی شجاع کرد و نهایتاً به هنگام قضاوت، این منش در او اثر میگذارد و در مسائل سیاسی، سازشکار میشود و اهل خطر نیست. بخشی از خصال، طبیعی هستند که منجر به این گرایشات میشوند. یک مقدار هم به مسائل و ارزشهای دینی و مراتب ایمان و اخلاق دینی انسان ارتباط پیدا میکنند. امام علاوه بر اینکه در اخلاق انسانی امتیازات فوقالعادهای داشتند و یک نمونه بارز آن که همه عالم بارها شنیدهاند این است که فرمودند: "والله که تا کنون از کسی نترسیدهام. " خیلی حرف است. آن وقتی که ایشان را گرفته بودند و معلوم نبود که اینها که هستند، میخواهند ایشان را کجا ببرند و چه کار بکنند و احتمال این هم بود که ایشان را همان وقت سر به نیست کنند، آرام نشسته بودند. راننده ایشان سرلشکر بود و داشت از ترس میلرزید. امام دلداریش میدادند که: " آقا! چرا میترسید؟ " ایشان را نمیشود مقایسه کرد با کسی که از صدای تق میترسند. چه میشود کرد؟ او لابد در محیط بی سروصدا و آرامی بار آمده و عافیت طلب است. یک مقداری طبیعی است. یک مقداری هم به ایمان افراد مربوط میشود. درجات ایمان اشخاص فرق میکند. ابتدائاً تصور سطحی نگرانه عامه مردم این است که همه مراجع در یک سطح هستند؛ نه به تفاوتهای فردی توجه دارند و نه به مراتب ایمان و معرفتشان. امام هم از نظر منشهای شخصی ممتاز بودند، هم از نظر مراتب ایمان. درجه تقوای امام را مردم نشناختند. این هم باز یکی از ویژگیهای ایشان بود که چنان کتمان میکرد که هیهات که بتوانیم ایمان و معرفت ایشان را درک کنیم! ما یک چیزی میگوئیم و یک چیزی میشنویم. ایشان واقعاً انتظار داشتند که فرزندشان، حاج آقا مصطفی، در آینده مرجع بزرگی شود و راه ایشان را ادامه بدهد. امام خیلی به مرحوم حاج آقا مصطفی علاقه و امید داشتند، هم به هوش و فراستش، هم به توانائیهای علمی او. چنین فرزندی را انسان ناگهان از دست بدهد، اما نه گریه کند و نه ضعف نشان بدهد و بگوید: "از الطاف خفیه الهی بود. " چون این واقعه باعث میشود که نهضت اوج بگیرد و ما پیروز بشویم. این فقط گفتن و شنیدنش آسان است. چه ایمانی میخواهد؟ آدم یک بچه کودن فلج هم داشته باشد، راضی نمیشود از دنیا برود. با اینکه امام اطمینان قوی هم داشتند که حاج آقا مصطفی را به شهادت رساندهاند، ولی خیلی آرام برخورد میکنند. اینها گفتنش آسان است. چنین شخصیتی طبعاً در مقام برخورد با امریکا به صراحت میگوید: "امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. " اما کس دیگری هست که میخواهد بگوید امریکا، همه بدنش میلرزد، آن هم هنوز هیچ چیز نگفته! وقتی هم که آمریکائیها میگویند که کسی را برای مذاکره فرستادهاند، از این طرف اولین نفری است که میگوید من میروم و وقتی هم میرود آنجا، از تمدّنِ نبودهی آنها تعریف میکند! رئیس جمهور امریکا پیغام میفرستد که من نماینده شخصی خودم را میفرستم که با شما صحبت کند و امام میگویند من او را راه نمیدهم و راه ندادند. ما حرفش را میزنیم و فکر میکنیم ساده است.
امام در مقطعی این طور برخورد میکنند که همه چیز از دست رفته بود و کشور نه نظامی داشت و نه ارتشی و سنگ روی سنگ بند نبود. در چنین وضعیتی ایشان در مقابل امریکا میگویند من نماینده شما را نمیپذیرم. حاضر نیستم اصلاً با شما صحبت کنم. چه قدرتی میخواهد؟ انسان میبیند که کس دیگری نه تنها خود آمریکا که نوکر نوکر او را هم میپذیرد و پنهانی هم میپذیرد. میترسد چون نه آن شخصیت را دارد، نه آن شجاعت را دارد و نه آن ایمان را. بنابراین ما اگر انتظار داشته باشیم کسانی که همراه امام بودند و یا در جاهائی با ایشان تلاقی داشتند، مثل ایشان باشند، توقّع نابه جائی است. در تاریخ هم همیشه عدهای ضعف ایمان داشتهاند و موجب دوروئی و دو چهرگی آنها شده. این همه آیات منافقین در قرآن است. چرا منافق شدند؟ از ترس جانشان. "کانّهم خشب" سست وبی ارادهاند، تنبلند، راحت طلبند. اینهائی هم که در اطراف امام بودند از طیفهای مختلف بودند. در اینها قطبزاده بود، بنی صدر بود و کسانی هم حتی در بیت امام حامی اینها بودند. در کنار امام مراجعی هم بودند که تا حدودی با امام موافقت داشتند و یک جاهائی هم نظرشان مخالف امام بود و بالاخره هم آنهائی که مخالفتشان اساسی بود، آشکار شد و دیدیم که به کجا رسید. چیزی که بنده به سهم خودم، به مخیّلهام هم خطور نمیکرد، ولی شد. این جریان با رفتن امام تمام نشد و امروز هم هست. روحیه عافیت طلبی، راحت طلبی، ضعف ایمان، سازشکاری یا روحیه شجاعت و شهامت و پایداری تا پای جان و نترسیدن از مرگ، در اشخاص با هم متفاوت است. توقّع هم نمیشود داشت که همه یک جور باشند. آنچه مهم است این است که کسی که در مقام رهبری و مدیریت کلان جامعه قرار میگیرد، بداند با این گروهها و افراد مختلف چگونه برخورد کند که برآیند آن مصلحت اسلام باشد، والاّ انسان توقع داشته باشد که منافقین را بریزند توی دریا، شدنی نیست. نه خدا خواسته و نه عملاً ممکن است که از روز اول اینها را رسوا کنند که نتوانند جای پا پیدا کنند.
قرآن میگوید اگر ما میخواستیم معرفیشان میکردیم. "لعرفتهم بسیماهم"، خدا به پیامبرش هم معرفی نکرد، البته معرفی صریح که دیگران هم بفهمند، وگرنه خود ایشان میدانست: "ولتعرفنهم فی لحن القول" تو از لحن کلامشان هم میفهمی که اینها چه کارهاند. یادم نیست خودم از امام شنیده باشم، ولی آدم موثّقی از امام نقل میکرد که اگر کسی بیاید با من بنشیند، دو تا جمله که حرف بزند، میفهمم چه کاره است. از راه دور هزاران مقدمّهچینی هم که بکند، دو جمله که گفت میفهمم! خدا چنین قدرتی به امام داده بود. خدا به پیامبرش میفرماید که تو از لحن آنها میفهمی چه کارهاند، اما بنا نبود که از روز اول منافقین را معرفی کند، چون سنّت الهی بر کتمان است و هم عملاً میسّر نبود، چون اگر از اول با اینها در میافتادند، معلوم نبود که اسلام پا بگیرد. حالا شما حساب کنید که اگر امام از روز اول قطبزاده و بنیصدر و امثال اینها را بیرون میکرد و یا افشا میکرد که اینها امریکائی هستند و اینها کم هم نبودند، به پستهای بالا هم رسیدند و شناخته شدند. اگر قرار بود همه را از همان اول حذف کنند، امام با چه کسی میماند؟ مهم این است که رهبر اوّلاً اینها را بشناسد و گول نخورد، ثانیاً بداند که با اینها چگونه برخورد کند، وگرنه توقع اینکه همه خالص و پاک باشند، شوخی است و خداوند هم انسانها را این گونه نیافریده است. انسانها از نظر فکری با هم فرق شخص بنده نسبت به آقای پسندیده، کوچک ترین تردید و سوءظنی ندارم. تشخیص ایشان در مورد دکترمصدق با تشخیص امام 180 درجه تفاوت داشت و غرضی هم در کار نبود، ولی بعضیها چیزهائی که بر تشخیص انسان تأثیر میگذارند، منافع، منشها، ترسو بودن و عافیتطلبی شخصی است. اینکه میپرسید در آن وقت هم بودند، بله بودند. بعضیها را همه شناختند و طوری شد که همه فهمیدند. کسانی که در عرض امام حساب میشدند و عکسشان با امام چاپ میشد و شاید در بعضی از مناطق کشور، طرفدارانشان از طرفداران امام هم بیشتر بود. عاقبتشان به کجا انجامید؟ اما منحصر به همین یک نفر و دو نفر هم نبود. کسان دیگری هم بودند که حتّی به پستهای عالی نزدیک به رهبری هم معرفی شدند، ولی کارشان نگرفت. هنوز هم بعضی باور نمیکنند که اینها خطری برای کشور هستند. فکر میکنند در حق اینها کوتاهی شده! این هم یک نوع قضاوت است. امروز هم در سطوح مختلف این اختلاف فهمها، اختلاف تشخیصها، اختلاف مراتب معرفت، مراتب ایمان، مراتب اخلاص، مراتب فداکاری وجود دارد. همه هم در یک جهت نیستند؛ ممکن است یکی در یک جهت امتیاز مثبت داشته باشد و در جهت دیگر امتیاز منفی. این طور نیست که انسان بتواند بگوید همه در یک جهت هستند و درجهبندی کند. جهات هم فرق دارند. روحیههای آدمها هم فرق دارد. هر کسی در بُعدی توانائیهائی دارد. تا جائی که مربوط به خود شخص است و تأثیرش به دیگران سرایت نمیکند، باید به همه خوشبین بود و بگوئیم آدم خوبی است، احترام هم باید به او بگذاریم و غیبت هم در بارهاش نکنیم؛ اما آنجا که مربوط به مصالح اجتماعی میشود و خوب و بد بودن او و احراز پست کردن و کنار گذاشته شدنش، به مصالح اسلام و مسلمین مربوط میشود، دیگر حسن ظن و این حرفها مطرح نیست. اگر احراز شد که چه کسی به درد این کار میخورد یا نمیخورد و اثبات شد که افساد میکند، باید او را افشا کرد. نباید گفت که ایشان مسلمان است و غیبت مسلمان حرام است؛ غیبت مسلمان حرام، اما در چنین مرحلهای، واجب است. همان طور که در مقام مشورت اگر کسی پرسید که دخترم را به فلانی بدهم یا نه، اگر صلاح نیست باید بگوئید که نیست؛ اگر نگوئید خیانت کردهاید. این غیبت واجب است. یا در مورد کسی که هیچ راهی برای جلوگیری از منکر او وجود ندارد جز اینکه او را افشا کنید. در چنین جائی این افشا واجب است. نباید این را برای مسلمانها چماق کرد که غیبت همیشه حرام است، در چنین مواقعی واجب است. همان کسی که گفته حرام است، در اینجا گفته که واجب است، چون مصالح مسلمین در خطر است. کسانی مشورت میکنند که به این رأی بدهم یا ندهم. وقتی صلاح نیست باید بگوئید رأی نده. خوشبینی و حسن ظن تا وقتی است که مطلب مربوط به خود شخص است، ولی وقتی عِرض و ناموس و دین مردم را میخواهید بسپارید به دست کسی، حسن ظن کافی نیست. افراد هم مختلفند. نه به ریش میشود نگاه کرد، نه به عمامه میشود نگاه کرد، نه به نماز شب میشود نگاه کرد، نه به حافظ قرآن بودن میشود اعتماد کرد. مگر خوارج نهروان حافظ قرآن نبودند؟ مگر پینه پیشانی نداشتند؟ همانها بودند که امیرالمؤمنین (ع) را کشتند و با او جنگیدند. به اینها نمیشود اعتماد کرد.
باید با تجربه کامل سنجید که این به درد این کار میخورد یا نه. ممکن است هزار تا حسن هم داشته باشد، اما به درد این کار نخورد. آدم عالمی است، مجتهد است، نماز شبش ترک نمیشود، متقّی است، اما مسائل سیاسی سرش نمیشود، بنابراین به درد این کار نمیخورد. حیثیتها را باید تفکیک کرد. ابتدا باید دانست که انسانها چنین اختلافاتی دارند، بعد هم در عمل باید دید چگونه برخورد میکنند. رهبر در یک افقی قرار دارد که باید مجموع مصالح جامعه را در نظر بگیرد که با هر کسی چگونه برخورد کند. ممکن است او با منافق هم مهربانی کند، ملاطفت کند، مدارا کند، برای ینکه در افقی قرار دارد که باید همه اینها را جرح و تعدیل کند، اما معنایش این نیست که همه باید این جور عمل کنند. هر کسی در هر پستی که هست باید ببیند موقعیت خودش چه اقتضائی میکند و چه وظیفهای دارد.
* در ادامه مقطع تاریخی که دربارهاش صحبت میکنیم، سئوالی هست که به شخص حضرتعالی مربوط میشود. مسلماً شما علاقه ندارید در مورد مسائلی که به خودتان مربوط هست و تلاشهای ارزشمندی که در گذشته داشتهاید، صحبت کنید، اما من تصور میکنم خوانندگان مایل باشند برای یک بار هم که شده پاسخ این سئوال را بشنوند. بعد از تبعید حضرت امام، جنابعالی علاوه بر همکاری با بعثت، نشریه انتقام را منتشر میکردید که با توجه به آن شرایط، شنا کردن در خلاف جهت آب و بسیار خطرناک بود. در آن شرایط که صداها در گلو خفه شده بود و کسی جرئت نمیکرد حرفی بزند، سرمقالههای آن نشریه بسیار عجیب بودند. حضرتعالی در آن مقطع با چه تحلیلی به این نتیجه رسیدید که چنین نشریهای باید منتشر شود؟ از آن طرف برخی مدعی شدهاند که پس از گذشت مقطعی، جنابعالی در ارتباط با نحوه پیگیری مبارزه به باورهای جدیدی رسیدید و پرداختن به کارهای فرهنگی و فاصله گرفتن از کارهای مبارزاتی را در پیش گرفتید. دیدگاهتان را در این مورد بیان بفرمائید.
مصباح یزدی: من البته از سخن گفتن در باره خودم ابا دارم، چون نفعی در آن وجود ندارد و فقط وقت شما و خوانندگان تضییع میشود. با این همه برای اینکه سئوال شما را بی جواب نگذرم، باید عرض کنم بعد از اینکه علاقمندان به نهضت و امام دانستند که این راه تنها راهی است که پیش روی اسلام و مسلمین قرار دارد و یک وظیفه شرعی متعیّن است، با مشورتها و بحثها و تجربههائی که داشتند، به این نتیجه رسیدند که صلاح نیست که هر کسی برای خودش در یک گوشهای کاری بکند و نیاز به همبستگی و همفکری و نوعی تشکیلات است و به همین دلیل بود که آن هیئت 11 نفری معروف که بارها ذکرش شده، به عنوان هستهای مرکزی تشکیل شد تا تشکیلات وسیعی را سامان بدهد و تدریجاً در نقاط مختلف کشور به عنوان یک شبکه گسترش پیدا کند تا خدا چه مقّدر کند و دامنه گسترش آن تا کجا برسد. وقتی این هسته تشکیلات شکل میگرفت، طبعاً ویژگیها و تفاوتهای فردی و موقعیتهای اجتماعی افراد در نوع مسئولیتی که به عهده میگرفتند، تأثیر داشت. یکی به خاطر موقعیت اجتماعی و شهرتی که داشت، بیشتر در میان مردم بود و میتوانست جهات مالی و اقتصادی کار را تأمین کند و لذا مسئول امور مالی تشکیلات شد. کسانی که اهل قلم بودند، بیشتر امور تبلیغات و این نوع کارها را به عهده گرفتند، کسانی که اهل سخنرانی بودند، بخشهای دیگر را، چون همه اینها پیشبینی شده بود.
بنده هم روی سلیقه شخصی خودم، مسئولیتهائی را به عهده گرفتم. بنده از همان بچگی در میان دوستانم به این ویژگی شناخته میشدم که اعتقاد داشتم باید در هر موردی، به صورت بنیادی اندیشید و به کارهای سطحی و روزمره خیلی اهمیت نمیدادم. با توجه به اینکه قرار بود این حرکت برای دفاع از اسلام و به نام اسلام انجام بگیرد و اسلام در حقیقت مقولهای فرهنگی است و اساس آن باورها و ارزشها و افکار هستند، معتقد بودم که باید افکار اصیل اسلامی را شناسائی و ترویج کنیم و در عمل هم باید بُعد نظری مسائل را مقدم بداریم. بنده از همان وقت فکر میکردم که باید در زمینه تئوری حکومت اسلامی کار کنیم و یک طرح مشخصی داشته باشیم. گاهی با دوستانمان که عدهای از آنها به شهادت رسیدهاند، صحبت میشد، میگفتیم فرض کنید که امروز حکومت را به دست ما بدهند؛ ما که میخواهیم حکومت اسلامی را پیاده کنیم، چه کار میکنیم؟ طرح ما برای پیاده کردن حکومت اسلامی چیست؟ خدا رحمت کند آن مرد بزرگ را، میگفت قرآن را جلوی رویمان میگذاریم و عمل میکنیم! من عرض میکردم قرآن تِز مشخص را به ما ارائه نمیدهد. قرآن از صدر اسلام تاکنون مورد استناد فرقهها و گرایشات مختلف بوده است. ما باید آنچه را که از قرآن میفهمیم و معتقدیم که باید ارائه کرد، طراحی و ابعاد آن را روشن کنیم تا هم بین خودمان و خدا حجّت داشته باشیم و بدانیم که اسلام همین را از ما خواسته و هم به دیگران بگوئیم که ما دنبال این هستیم، در حالی که ما چنین تِز آمادهای نداریم.
تنها کسی که به این نحوه تفکر اهمیت میداد، مرحوم آقای دکتر بهشتی بود. ایشان جمعی را از بالاترین سطح فضلای قم گرد آورد تا درباره حکومت اسلامی تحقیق کنند و نام آن را برای گمراه کردن ساواک گذاشت "جلسه ولایت". آن موقع هنوز مسئله ولایت فقیه مطرح نشده بود و میگفتند حکومت اسلامی و وقتی ولایت گفته میشد، همین معنای عرفی، یعنی محبّت اهل بیت به اذهان متبادر میشد. به هر حال ایشان این بحث را راه انداخت. شاید هنوز دستخط ایشان را هم داشته باشم.
ایشان برای تحقیق در حکومت اسلامی طرحی را ارائه داد که نشان میداد اساساً باید از کجا شروع کنیم و چه مسائل و چه بخشهائی را باید مطالعه کنیم و چه منابعی را باید در اختیار داشته باشیم و برای این مقصود کتابخانهای را هم تهیه کرد. بنده مسئول کتابخانه و دبیر این جلسه بودم. دوستان دیگر روی علاقه به ایشان مشارکت میکردند، اما من معتقد بودم که این یک کار اساسی و یک نیاز جدی است و ما باید خودمان از نظر تئوریک بدانیم که میخواهیم چه کار کنیم و خدا از ما چه خواسته، این بود که چون میدیدم دیگران به این کار نمیپردازند، احساس کردم در مقام تقسیم کار، جا دارد که من متعهد انجام این کار بشوم و تا جائی که امکان دارد تلاش کنم که این نیاز را برطرف سازم و برای اینکه بتوانم این کار را بکنم، از بعضی از کارهای دیگر شانه خالی میکردم. در واقع آن کارها از دستم هم برنمیآمد. نه آن موقعیت اجتماعی را داشتم که کسی سهم امامی به ما بدهد که صرف امور مالی کنیم، نه مرجع تقلیدی بودیم که کسی از ما تقلید کند، نه منبریای بودیم که سخنرانی کنیم. کاری که از ما برمیآمد این بود که گوشهای بنشینیم و مطالعهای کنیم. به هرحال به دلائل متعددی بنده وظیفه خودم میدانستم که عمده فعالیتم را صرف مباحث فکری و نظری نهضت بکنم و آنچه را که مزاحم این کار میشد، حتیالمقدور به دیگران واگذار میکردم، طوری که این جنبه لطمه نخورد. در همان بحث حکومت اسلامی هم دهها هزار فیش در این زمینه از اساتید بزرگ تهیه کردم که وقتی آقای دکتر بهشتی از آلمان برگشتند، اینها را تحویلشان دادم و ایشان بردند تهران، ولی متأسفانه همه آنها به دست ساواک افتاد. مسئول اداری، مرحوم آسید جعفر شبیری بود که مرحوم بهشتی این مسئولیت را به عهده اش گذاشته بود. طولی نکشید که ساواک ریخت و همه اسناد و مدارک را که تا وقتی در قم بود، همه در اختیار من بود، برد. اسناد هیئت 11 نفری هم نزد بنده بود. صورتجلسهها را هم با خطی که اختراع کرده بودم و کس دیگری نمیتوانست بخواند، مینوشتم.
من کار علمی را یک کار متعیّن برای خودم میدانستم، چون دیگران به دلایلی به این کار نمیپرداختند، یا ذوقش را نداشتند یا اهمیت آن به شکلی که در ذهن من بود برایشان مطرح نبود یا کارهای مهمتری داشتند که از من برنمیآمد. همه اینها موجب شد که من همیشه روی مسائل فکری تکیه کنم. یک نوع حساسیت خاصی هم داشتم که فکر مثبتی را شناسائی کنم و ارائه بدهم. معتقد بودم که فقط نگوئیم حکومت اسلامی، بلکه ببینیم حکومت اسلامی چیست؟ چه ارکانی دارد؟ چگونه باید اجرا شود؟ مسئولین آن چگونه باید انتخاب و تعیین شوند؟ همه اینها باید مبنای فقهی معینی داشته باشد. همچنین از نظر انحراف در این فکر، بسیار حساس بودم. از این جهت هیچ کس مثل آقای مطهری رضوانالله علیه دقیق نبود. هر کس در بُعدی قوی بود. مرحوم آقای بهشتی در مدیریت، ممتاز بود و ثانی نداشت و در حساسیت نسبت به مسائل فکری و اعتقادی هم مرحوم آقای مطهری خیلی قویتر از دیگران بود و بالاخره در همین راه هم شهید شد. من دلم میخواست در این مسائل مثل آقای مطهری کار کنم و در زمینه مدیریتی شبیه به آقای بهشتی. اینکه امروز میبینید مؤسسه ما تا اینجا رسیده، در واقع الهام گرفته از افکار آقای بهشتی است. ایشان اولین کسی بود که در حوزه، نظام درسی جدیدی را پیریزی کرد و در سطح محدودی، در زمان آیت الله بروجردی، زیر نظر مرحوم آیت الله گلپایگانی به همراه مرحوم آقای ربّانی شیرازی، آن را به اجرا گذاشت. مدرسه حقّانی را ایشان تقویت کرد و در مدیریتش مؤثر بود و بعد هم در شورای مدیریت آن عضو بود.
در پاسخ به سئوالی که مطرح کردید باید بگویم که اهتمام من متوجه مسائل فکری و حفظ اصالتهای فقه اسلامی بود تا گرفتار تحریف نشود. دوستان دیگری بودند که از جهات بسیاری بر من امتیاز داشتند، اما این حساسیت را نداشتند. حتی در مواردی که توسط بنده نسبت به انحراف و التقاط، تذکر داده میشد که این جریان، خطرناک است. میگفتند: "نه، خطرناک نیست. اگر یک وقت خطری پیش آمد، خودمان جلوی آن را میگیریم. " و خیلی راحت از کنار مسئله میگذشتند، ولی بنده حساسیت خاصی نسبت به این مسائل داشتم و معتقد بودم که اینها میتوانند خطرات زیادی را بیافرینند و اساساً مسیر مبارزه را منحرف کنند. در عمل هم اتفاقاتی افتاد که همگان کم و بیش میدانند. کسانی از این هیئت 11 نفری، در مقطعی از مجاهدین خلق، هم حمایت مالی کردند هم حمایت معنوی و نظیر این جور چیزها پیش آمد. من در عین حال که مبارزات سیاسی را یک ضرورت میدانستم و در زمانی که اوج خفقان بود و اگر اعلامیهای را در خانه کسی میانداختند، جرئت نمیکرد بردارد و بخواند، تهیه کردن مطالب نشریه "انتقام" را بر عهده داشتم. خرید ماشین تحریر از بازار باید با اجازه ساواک میبود، چه رسد به ماشین تکثیر. با چه زحمتی یک ماشین تایپ و با چه زحمت بیشتری یک ماشین تکثیر تهیه کردیم. ابتدا باید پولش را تهیه میکردیم، بعد با چه زحمتی میخریدیم و تازه مشکل اینجا بود که نمیدانستیم آن را کجا بگذاریم، بزرگترین مسئله این بود و باید ماشین تایپ و دستگاه کپی را خانه اشخاصی میگذاشتیم که کسی احتمال نمیداد چنین وسایلی را در خانهشان نگاه میدارند. بالاخره مقطعی رسید که 90 درصد کارهای این نشریه را شخص بنده انجام میدادم و حتّی حمل آن از قم به تهران به عهده خودم بود. یادم هست در یک سفر، یک ساک بزرگ از این نشریه داشتم و در ماشین جای نشستن نبود و تا تهران وسط اتوبوس ایستادم. در یک مقطعی در زیر زمین منزل پدرم اینها را تایپ و آماده میکردم. خلاصه با مشکلات فراوانی نشریه را تهیه و چاپ میکردم، در عین حال، اولویت اول را برای خودم مسائل فکری میدانستم. اگر نشریه را هم ملاحظه کنید، در هر شماره، یک بحث فکری و ایدئولوژیک داشتیم، با اینکه در آن مقطع، این جور حرفها زمینه چندانی نداشت. همین شیوه باعث شده بود که بعضیها که میدیدند زندان نمیرویم و اسم ما هم در جائی نیست، در تظاهرات و جائی هم خودمان را نشان نمیدهیم، به این نتیجه میرسیدند که با مبارزه مخالفیم. در مقطعی بعضی از دوستان که عرض کردم با مجاهدین همکاری میکردند، از من خواستند که همکاری کنم. بنده عرض کردم تا کسی را نشناسم و ندانم که خط او، خط اسلام هست یا نیست، همکاری نمیکنم. اینها استدلال میکردند که باید یک جبهه ضد امپریالیسم تشکیل بدهیم و خیلی روی اسلام تکیه نکنیم. بنده هم با سادگی و روحیه عوامی که داشتم و به تفسیر بعضیها، "روحیه ترسو بودن یزدی" داشتم، میگفتم: " من امپریالیسم و این چیزها سرم نمیشود. من اسلام را میفهمم. اگر جبهه اسلامی است بسمالله، وگرنه صِرف ضد امپریالیسم بودن را قبول ندارم". میگفتند: " اینها نماز شبشان ترک نمیشود، روزه این طوری میگیرند، ماهی 12500 تومان حقوق میگیرند 12000 تومانش را صرف مبارزه میکنند و فقط با 500 تومان زندگی میکنند. اهل عبادتند. اهل قرآن و نهجالبلاغه اند. " میگفتم: " همه اینها درست! خط فکری اینها چیست؟ این را باید احراز کرد، دنبال خط امام هستند یا مشی دیگری دارند؟ هر وقت احراز کردم که دنبال خط امام هستند، در خدمتتان هستم، والاّ خیلیها در تاریخ اهل عبادت و حافظ قرآن بودند و به اسلام ضربه زدند." بعضی از دوستانمان با اینها ارتباط برقرار کردند و ما را هم دعوت کردند. از آن به بعد روی همان تلّقی که از من خواسته بودند با مجاهدین همکاری کنم و من قبول نکردم، اینها به دوستانشان میگفتند که این دیگر با ما نیست و تغییر ایدئولوژی داده. ما تغییر ایدئولوژی نداده بودیم، آنها تغییر داده بودند. گذر زمان هم نشان داد که تشخیص چه کسی صحیح بوده است. اینها در داخل به مجاهدین پول میدادند و آنها را تقویت میکردند، اما امام در نجف به نمایندگان آنها بیاعتنائی کردند و با هیچ ترفندی حاضر نشدند آنها را تائید کنند. اگر آنها واقعا درخور حمایت و تائید بودند، قبل از هر کسی باید خود امام، آنها را تائید میکردند. امیدواریم خدا عاقبتمان را به خیر کند و آنچه را که مرضی خودش هست به ما الهام کند و در مقام عمل موفق باشیم.
* در چند سال گذشته علیه فعالیتهای فرهنگی جنابعالی، مخصوصاً پرورش یافتگان مکتب شما چه قبل و چه بعد از انقلاب شبهاتی را مطرح کردهاند. قبل از اینکه خدمت شما بیائیم، یکی از اعضای شناخته شده دفتر امام میفرمودند که امام غیر از شهریه ماهانهای که به حوزه میپرداختند؛ به هیچ موسسهای کمک مالی نمیکردند. خیلیها به ایشان نامه مینوشتند و درخواست کمک میکردند، ولی امام به هیچ وجه اجازه نمیدادند که از وجوهاتی که در اختیار دفتر بود به مؤسسهای کمک بشود. تنها استثنا کمکی بود که ایشان هر ماهه به مؤسسه آیتالله مصباح میکردند و من کاملاً شاهد قضیه بودم، چون یکی از دستاندرکاران امور مالی دفتر امام بودم. از حمایتهای امام نسبت به فعالیتهای فرهنگیتان چه قبل از انقلاب و چه در دهه بعد از انقلاب که ایشان در قید حیات بودند، چه خاطراتی دارید؟
مصباح یزدی: مؤسسهای که در حال حاضر اسمش مؤسسه است و فعالیتش به عنوان یک کار فرعی در مؤسسه "در راه حق"در حدود شش سال قبل از پیروزی انقلاب شروع شد، داستان مفصلی دارد که اگر بخواهم همه آن را عرض کنم، گفت و گوی مستقلی را میطلبد. اجمالاً براساس گرایش و حساسیت خاصی که نسبت به مسائل فکری داشتم، در دورانی که حضرت امام در ترکیه و بعد در عراق بودند، همراه با دوستان سعی میکردیم مبانی فکری و فقهی اسلامی خود را تقویت کنیم. وقتی امام به نجف مشرف شدند، به ایشان عرض کردیم در نبودِ شما، درسی ارضا کننده ما نیست. چه کار باید بکنیم؟ ایشان فرمودند با دوستان همفکرتان مباحثه کنید. ما به قول طلبهها مباحثه کمپانی را به جای درس شروع کردیم. آقای یزدی بودند و آقای گیلانی و آقای مظاهری که الان در اصفهان هستند و آقای موسوی یزدی که در دفتر مقام معظم رهبری هستند. با اینها مباحثه دورهای داشتیم و در آنها مسائل سیاسی اسلام از جمله قضاوت در حکومت اسلامی و ولایت فقیه و امر به معروف و نهی از منکر را بحث میکردیم. برای چند سال بحثهایمان همینها بودند. از طرفی هم جنبه اثباتی این بحثها مطرح بود که حرفهائی که میزنیم مبانی فقهی حساب شدهای داشته باشند و همین طور توی هوا نباشد و از طرف دیگر هم باید برای مقابله با انحرافات فکری که گرایش به چپ داشتند، مجهز میشدیم. بعضی از اسلام شناسان، به قول مرحوم بهشتی، از مسائل و احکام دینی، تفسیرهای مادی میکردند و همین گرایشهای انحرافی بود که نهایتاً به پیدایش گروههائی مثل مجاهدین و فرقان انجامید و حتی در بین بعضی از شخصیتهای معروف حوزه، نقطه ضعفهائی پیدا شد. یکی از شخصیتهائی که الان موقعیت خوبی هم دارد و معمم هم هست، درس تفسیر میگفت و نوارهایش هم پخش میشدند. ایشان از آیات غیبی و آنچه که مربوط به ماوراءبود، تفسیر مادّی میکرد.
کلمه آخرت، کلمه ساعت و امثال اینها و حتی قیامت را به روز قیام تفسیر میکرد. یک نمونه دیگر این افراد، آشوری بود که در کتاب توحیدش میگوید ماتریالیسم فلسفی بد نیست، ماتریالیسم اخلاقی بد است! جو عجیبی بود. شما اصلاً نمیتوانید تصورش را هم بکنید. کسی که صریح میگفت ماتریالیسم را قبول دارد، مورد تقدیر بعضیها بود و او را به عنوان اسلام شناس میشناختند! یا آن کسی که عرض کردم تفسیرهای کذائی میگفت، بعد از انقلاب هم پستهای مهمی داشت و حالا هم پشت پرده کار و عدهای را هدایت میکند! آدم منزوی و کنار زدهای نیست و فعال است. چنین فضائی در قم به وجود آمده بود و حتی بخشی از شاگردان خود من گرایشات ماتریالیستی پیدا کرده بودند. سوسیالیسم که اساساً افتخار بود.
نوع اسلامی آن هم آمده بود!
بله، بعضی از معممّین بودند که صریحاً میگفتند ما در اسلام مکتب اقتصادی نداریم و مکتب اقتصادی ما سوسیالیسم است. به هر حال احساس اینکه انحراف فکری، آینده انقلاب را تهدید میکند، برای بنده بسیار رنجآور بود و بیشتر هم از این جهت ناراحت میشدم و آتش میگرفتم که میدیدم دیگران اهمیتی نمیدهند. به مسئله به این واضحی بها داده نمیشد! از این جهت بود که ما تصمیم گرفتیم برای مبارزه با این شبهات و انحرافات، در حوزه یک جریان فکری درست کنیم و این کار را در "مؤسسه در راه حق" شروع کردیم. همکار ما هم آقای دکتر احمدی بودند. با ایشان سفری به کشورهای عربی کردیم تا ببینیم در آنجا برای مبارزه با کمونیسم و ماتریالیسم چه کردهاند. سوریه و لبنان و مصر رفتیم و با وزیر امور مذهبی آنجا که در آن زمان شیخ عبدالعزیز عیسی و رئیس الازهر شیخ عبدالحلیم محمود بودند، ملاقات کردیم و دیدیم کار چندانی نکردهاند. آنها حتی از همان کارهائی هم که در ایران و در عراق، مخصوصاً توسط مرحوم آقای صدر شده بود، اطلاع نداشتند. به هرحال به فکر افتادیم که به این منظور در حوزه یک جریان فکری راه بیندازیم و بخش آموزشی "مؤسسه در راه حق" را طراحی کردیم، اما در عین حال نگران بودیم که نکند این فعالیتها نزد امام جور دیگری وانمود شوند و ایشان با این کار موافق نباشند. دسترسی هم که به ایشان نبود که برایشان توضیح بدهیم. این جریان ادامه داشت تا وقتی که الحمدلله امام تشریف آوردند و انقلاب پیروز شد. اوایل که خیلی شلوغ بود. مدتی ایشان آمدند قم و بعد برگشتند تهران.
بعد از مدتّی که یک کمی اوضاع آرامترشد، از ایشان وقت گرفتیم که برویم و قضیه را توضیح بدهیم. در آن جلسه آقای محمدی گیلانی، آقای یزدی و حاج آقا محسن خرازی و آقای استادی حضور داشتند. رفتیم خدمت امام و توضیح دادیم که در نبودِ شما، ما این کارها را کردهایم و این بخش را در "مؤسسه راه حق" راه انداختهایم و برنامهمان هم اینهاست. من اینها را گفتم و نگران بودم که نکند امام رو ترش کنند و بگویند: "شما به این کارها چه کار دارید؟ بروید درستان را بخوانید." نمیدانستم در آن پانزده سالی که امام را ندیده بودم چگونه فکر میکنند و با ما چگونه برخورد میکنند. صحبتم که به اینجا رسید، امام دستشان را به نشانه اینکه فهمیدم، بالا بردند و گفتند: "شما موسسه را توسعه بدهید و من تا وقتی که زنده هستم، بودجهاش را خودم میپردازم." ما منتظر بودیم که نکند امام کارمان را تخطئه کنند، اما ایشان این برخورد را کردند که هیچ انتظار نداشتیم. ما پر درآوردیم. بعد که برگشتیم گفتیم امام در این گرفتاریها و ترورهای وحشتناک آن زمان یادشان میرود که در این جلسه چه وعدهای دادند. وسط سال تحصیلی و شاید ماههای بهمن و اسفند بود. گفتیم فعلاً برنامهریزی میکنیم تا وقتی که فرصت مناسبی پیش بیاید. یادم نیست دو روز یا سه روز بعد از آن ملاقات بود که امام، آقای صانعی را فرستادند به منزل ما. ایشان آمد و پرسید: "کار را شروع کردید؟" گفتم: "داریم برنامهریزی میکنیم که از اول سال شروع کنیم." گفت: "نظر امام این است که از همین حالا شروع کنید و بودجه آن را هم هرچه که هست، پیشبینی کنید؛ امام میپردازند." ما یک برآوردی کردیم و امام هم تقبل کردند و توسط آقای خادمی اصفهانی، چک آن را میفرستادند و رسید هم نمیگرفتند! تا زمانی که امام رضواناللهعلیه حیات داشتند، بودجه این مؤسسه را میپرداختند، بعد هم مقام معظم رهبری تقبّل فرمودند و بر مبلغ آن هم افزودند و فرمودند که ساختمان جدید هم باید ساخته شود.
* حضرت امام تا چه حد در جریان نتایج و خروجیهای مؤسسه بودند؟
مصباح یزدی: آن وقتها دوران جنگ بود و وقت ایشان را عزیزتر از آن میدانستیم که گزارشی خدمت ایشان بدهیم. هشت سال جنگ، شوخی نبود. حتّی هنگامی که میخواستیم از "مؤسسه در راه حق"، مستقل بشویم و جای وسیعتری داشته باشیم، یک بار خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم: " شما فرمودید مؤسسه را توسعه بدهید. ما این جائی که هستیم، فضای آن با توسعه تناسب ندارد. زمینی هست که به آستانه حضرت معصومه (س) تعلق دارد. اگر اجازه بفرمائید آن زمین به ما واگذار و تدریجاً ساخته شود تا بتوانیم موسسه را توسعه بدهیم. " خدا رحمت کند متولی آستانه در آن وقت آقای مولائی بود. امام فرمودند: "به آقای مولائی بگوئید که این کار باید بشود." آمدیم پیش آقای مولائی و گفتیم امام این جور فرمودند. ایشان هم تماس گرفت و پیغام ما تأئید شد. بعد کروکی زمین مؤسسه را کشیدند و به ما دادند و گفتند بیائید تصرف کنید، ولی بحران جنگ بود و ما به خودمان اجازه نمیدادیم برای شروع ساختمان اقدام کنیم. این محوطهای که بین مؤسسه و مدرسه معصومیه هست، دست بسیج بود و ما اگر میخواستیم ساختمان کنیم، زنندگی داشت. هر روز پیکرهای شهدائی را از میدان جنگ به اینجا میآوردند و اصلاً صحیح نبود که ما در آن شرایط بخواهیم ساختمان بسازیم، این بود که زمین را گرفتیم، ولی اقدام به ساختمان نکردیم تا بعد از رحلت حضرت امام که رفتیم خدمت آقا و به ایشان عرض کردیم و ایشان امر فرمودند و به دستور ایشان ساخته شد.
* ما بنا داریم که این ویژه نامه را در همین ایام خرداد که مصادف با سالگرد رحلت حضرت امام است، منتشر کنیم و بنده خودم اشتیاق داشتم که در خصوص تکاپوی فکریای که حضرتعالی از آغاز نهضت و به ویژه دوران تبعید امام کردید، بیشتر صحبت کنیم و تحلیل و ارزیابی شما را درباره جریانات فکری آن دوره بشنویم. کشف الاسرار را فقط نام بردید، در حالی که ظاهراً یکی از منابعی بوده است که از این طریق شیفته حضرت امام شدید، خود کشفالاسرار و اینکه طرح ولایت فقیهی که امام برای اولین بار در آنجا مطرح کردند و بعد در سالهای 48، 49 به شکل مبسوطتری مطرح شد، چه جایگاهی در پیریزی تفکر حکومت اسلامی برای شما داشت، منابعی که از آنها استفاده میکردید چه بودند؟ آیا در آن دوره هم تکاپوهای علمی جهان اسلام را تعقیب میکردید و اینها در طرحریزی مبانی حکومت اسلامی، حداقل در سطح تئوریک تأثیری داشتند و اینکه بعد از سی سال حکومت اسلامی و تجربه حکومت دینی چه تحوّلی در این دیدگاهها به وجود آمده است؟ اینها را مایلیم در فرصت دیگری که حضرتعالی اجازه بفرمائید مطرح کنیم و شما پاسخ بفرمائید.
مصباح یزدی: از حسن نظر شما تشکر میکنم، ولی تردید دارم در اینکه همین اندازهای هم که وقت شما را گرفتم کار صحیحی بود یا اتلاف وقتی بود. نسبت به این مسائلی هم که میفرمائید بعضی از آنها احتیاج به خاطرات دقیق دارد که من خیلی اطمینان ندارم، چون اسناد مضبوطی ندارم که به آنها مراجعه کنم و حافظه من هم به همه اینها وفا نمیکند. اگر بخواهیم دقیقاً راجع به اشخاص و جریانات خاص و ویژگیها و مشخصات صحبت کنیم، حافظه من وفا نمیکند. اگر بحثهای نظری باشد، شاید بتوانم به بعضی از آنها جواب بدهم، ولی راجع به اشخاص و جریانات دوست ندارم وارد بشوم، چون بیم دارم که چیزی را به حسب ضعف حافظه فراموش کنم یا ندانم و حق مطلب ادا نشود.
[1]. مجله یادآور شماره 1 – یادمان بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی ره؛ سال چاپ: 1387.
آیت الله محمدتقی مصباح یزدی در گفتوگویی با ماهنامه "یاد آور" ماهیت جریان تئوریپرداز حکومت اسلامی را در حوزه قم موشکافی کرده و تفاوتهای رویکرد آن را با مبارزین فعال سیاسی برشمرده است، اما کماکان و به شیوه مالوف خویش، در مقام دفاع از اتهاماتی که در این باره متوجه وی میشود، تنها به اشاراتی اکتفا کرد که همانها به قدر کفایت، گویا هستند. توجه خوانندگان را به مشروح این مصاحبه جلب مینمائیم.
* بنا داریم نقاط حساس سه برهه مهم از تاریخ معاصر، یعنی دوران قاجار، دوران پهلوی و دوران انقلاب و برقراری نظام اسلامی را با اتکای به اسناد و ناگفتههای مرتبط با هر مقطع و رویداد، مورد بازبینی قرار دهیم از این روی در آغاز بحث، شنیدن رهنمودهای فرهنگی و تاریخی جنابعالی برای ما مغتنم است.
مصباح یزدی: ضمن عرض خوشامد به شما و دعا برای موفقیت شما در خدمت به نظام اسلامی و حفظ اسناد و تاریخ صحیح انقلاب، همان طور که میدانید تحریف تاریخ چیزی است که سابقه بسیار طولانیای دارد و کمتر جامعهای و نحلهای است که به این آسیب مبتلا نشده باشد. نمونه بارز آن تحریف تمام ادیان آسمانی است.
ما امروز از ادیان گذشته هیچ دین دست نخوردهای نداریم. دو تا دین ابراهیمی معروف هست که کم و بیش با محیط اسلامی و خاورمیانه ارتباط داشتند و قاعدتاً میبایست اسنادشان محفوظ میماندند. حتی در قرآن کریم اشاره شده که علمای این ادیان موظف بودند که حقایق این دین را حفظ کنند، "استحفظوا من کتاب الله" یعنی حفظ کتاب الهی از اینها خواسته شده. اما به رغم اینها، تورات دچار تحریفهای رسوائی شده و تناقضهائی در آن وجود دارد که در شأن یک انسان صالح متعارف هم نیست، چه رسد به انبیاء. واقعاً هر کس که مروری بر تورات بکند، میفهمد که نمیتواند کتاب خدا باشد. از انجیل حضرت عیسی (ع) هم که هیچ خبری نیست و آنچه هم که به نام کتاب عهد جدید بین مسیحیان رایج است، به ادعای خودش، نوشتههای شاگردان حضرت عیسی (ع) است که در آن هم تناقصهائی وجود دارد و البته خودشان هم ادعا ندارند که این کتاب خداست؛ بنابراین تحریف در ادیان، موضوع سابقهداری است.
این مهمترین نمونه تحریف در تاریخ است، با اینکه قداست دین اقتضا میکند که چنین نشود و خدا هم علمای دین را مکلف کرده که اصالت دین را حفظ کنند، با این همه چنین انحرافاتی پیدا شده است. خوشبختانه و به فضل الهی ضمانت شده بود که در قرآن تحریفی واقع نشود و نشد. این را خدا ضمانت کرد، زیرا آخرین کتاب الهی است و برای اتمام حجّت، میبایست سالم بماند، اما در زمان پیامبر اکرم (ص) فرمایشات خود ایشان را تحریف کردند. بعد از رحلت ایشان که الی ماشاءالله و خود ایشان هم پیشبینی کردند که: "ستکثر علی القالة" و سفارش کردند آنچه را که از من نقل میکنند با کتاب خدا مقایسه کنید، اگر چیزی برخلاف کتاب خدا بود، من نگفتهام. "اضربوا علی الجدار"، یعنی آن را به دیوار بزنید، چون ایشان پیشبینی میکردند که چنین تحریفاتی واقع میشود، پیشاپیش چنین دستوراتی دادند. همین طور هم درباره فرمایشات ائمه اطهار سلامالله علیهم اجمعین.
در کتابهای رجال داریم: "کذاب و ضاّع" و امثالهم، اینها همه نشانه این است که این یک سنّت سیئه شیطانی است که از دیرباز در بین انسانها وجود داشته. این شگردی شیطانی است که به بنی آدم یاد داده شده، البته اگر خودشان بلند نبوده باشند! از اول انقلاب هم این خطر احساس میشد که تحریفاتی انجام بگیرد، اسناد جا به جا و یا گم شوند، تغییراتی در آنها ایجاد شود و همین طور که میدانید از همان اوایل انقلاب، امام خودشان عنایت داشتند که برای حفظ اسناد، افراد یا مؤسّساتی برای این کار وجود داشته باشند. و کسانی که مورد اعتماد باشد، مسئول حفظ اسناد باشد. عین عبارت امام یادم نیست و ندیدهام که در جائی ضبط شده باشد، اما این به خاطرم مانده که میفرمودند: "دیگر نمیدانم چه جور صحبت کنم که حرفهایم تحریف نشوند"، یعنی ایشان در زمان حیات خودشان اظهار نگرانی میکردند از اینکه حرفهایشان جور دیگری نقل شود. میگفتند به این سادگی و صراحت صحبت میکنم و حرفهایم را شکل دیگری تعبیر میکنند. چه جور صحبت کنم؟ بالاخره این سنّت شیطانی، برداشته شدنی نیست. تا شیطان هست، این روشهای شیطانی هم وجود خواهند داشت. شیطان همیشه هم لازم نیست که ابلیس باشد. قرآن شیاطین را انس والجن و شیاطین انس را بر شیاطین جن مقدم میداند.
این آسیب وجود دارد و ضروری است تا جائی که توان داریم اسناد را درست حفظ کنیم تا ویژگیهای خط امام و منش امام و سیره عملی ایشان تبیین شود. من متأسفانه شنیدهام در فرمایشات مکتوب امام هم تصرفاتی شده. اینها مسموعات و احتمالات است و من به آنها استناد نمیکنم، اما به عنوان هشدار عرض میکنم که احتمالش هم منجّز است که باید پیگیری و معلوم شود که آیا صحت دارد یا نه. گفته میشود که حتی در چاپ دوم کتابی از ایشان تغییراتی داده شده و جا دارد که این موضوع به دقّت بررسی شود، چون اگر واقعیت داشته باشد، بسیار نگرانکننده است که: "هرچه بگندد نمکش میزنند/ وای بر آن دم که بگندد نمک". انشاءالله که نشده و دروغ است و اگر هم پیش آمده، اشتباه در چاپ بوده و تعمّدی در کار نبوده، ولی در آینده هم چنین چیزهائی محتمل است. در میان منابع دینی، در کتابهای اهل تسنّن این جور چیزها را زیاد مشاهده میکنیم که یک جلد با جلد دیگرش فرق دارد و از یک کتاب، یک حدیث حذف شده، حتی در کتاب نویسندهای عبارتی بوده که با مذاق چاپکنندگان سازگار نبوده و در چاپ بعد، تغییرش دادهاند.
اینها بزرگترین خیانت به علم و فرهنگ و دین و انسانیت است، ولی به هر حال دست شیطان هنوز بسته نشده و احتمال دارد که باز هم از این خیانتها اتفاق بیفتد، بنابراین کسانی که میتوانند، مخصوصاً اگر مقتضای رشته و تخصص و اشتغالشان است، باید به این مهم مبادرت بورزند که مسلماً خداوند فراموش نخواهد کرد و نسلهای آینده هم فراموش نخواهند کرد. آنچه که مهم است این است که صاحبکار بداند و راضی باشد، دیگران چندان مهم نیستند. اگر روزی از ما بازخواست شود که میدانستید و یا حتی احتمال میدادید که این اسناد و حرفها تحریف میشوند، چه اقدامی کردید؟ فقط این عذر از ما پذیرفته خواهد شد که بتوانیم اثبات کنیم که کاری از دستمان برنمیآمد. در پیشگاه الهی هم که نمیشود خلاف واقع گفت. اگر انسان توانی داشت، نمیتواند پنهان کند. این است که عرض میکنم هر کس توان داشته باشد که حقایق و اسناد انقلاب را درست حفظ کند و در این جهت کوتاهی کند، مسئولیت بزرگی بر دوشش قرار دارد. امیدواریم که انشاءالله خدای متعال به شما و امثال شما این توفیق را بدهد که امانتدار اسلام و انقلاب و در پیشگاه الهی روسفید باشید.
تاکید حضرت امام بر گردآوری و حفظ اسناد انقلاب از همان دورهای که در نجف بودند، آغاز شد. ایشان میفرمودند اگر شما این کار را نکنید، دیگران میآیند و حقایق را تحریف میکنند، کما اینکه همین حالا هم مشاهده میکنیم که این تحریفات به شکل گستردهای شروع شده و در متونی که در داخل و خارج کشور چاپ میشوند، تحریفات درباره انقلاب اسلامی دیده میشود. برخی هم ژست علمی به خود میگیرند و میگویند تا از یک واقعهای صد تا صد و پنجاه سال نگذرد، نمیشود درباره آن تاریخنگاری کرد، اما خودشان این کار را میکنند. کاری که کسروی و ناظمالاسلام کرمانی کردند که در آن مقطع زندگی میکردند و وقایع را به شکلی که مطلوب خودشان بود، نوشتند و منبع درست کردند و اینک نوشتههای آنها از جمله مستندات بسیاری از کتابهاست. یکی از راههای مقابله با این تحریفات، مراجعه به کسانی است که در کنار امام حضور و با سیرة ایشان آشنائی کامل داشتند و لذا بر آنیم که این مسائل را با آنها مطرح کنیم و دیدگاههای آنها را درباره آرا و شخصیت امام جویا شویم.
البته همان طور که اشاره کردم به هر صورتی که بشود حقایق اسلام و انقلاب را حفظ کرد، یک تکلیف واجب است، اما خیال میکنم هنوز نوبت به امثال بنده نرسیده. بزرگانی هستند که هم ارتباطشان با حضرت امام بیشتر بوده، هم صلاحیت بیشتری دارند و مسئولیتهای بیشتری داشتهاند. اگر بنده هم اطلاعی داشته باشم، مضایقه ندارم.
* حضرتعالی از جمله شخصیتهائی هستید که هماینک وارد موج خاطره نویسی نشدهاید و هنوز خاطراتی از جنابعالی منتشر نشده و از این جهت طبیعتاً در مقام بیان خاطرات از حضرت امام، سئوال ابتدائی ما این است که جنابعالی از کجا و چگونه با حضرت امام آشنا شدید؟ ارتباط شما با ایشان در چه حدّی و در چه عرصههائی بود و چگونه ادامه پیدا کرد تا برسیم به مقطع آغاز نهضت.
مصباح یزدی: ارادت بنده به حضرت امام مثل هر طلبه دیگری که در آن زمان زندگی میکرد، از حضور در درس ایشان یا شنیدن فرمایشاتشان و یا خواندن کتابهایشان حاصل میشد. شروع طلبگی من از سال 26 بود، یعنی دوره ابتدائی مدرسه که تمام شد، بلافاصله مشغول تحصیلات دینی شدم. تا سال 30 در یزد بودم و در این مدت، نام حاجآقا روحالله خمینی را به عنوان یک استاد برجسته قم که محفل درسی ممتازی دارند، میشنیدم و از بعضی از کتابهای ایشان، به خصوص کتاب کشفالاسرار اطلاع داشتم و به عنوان عالم برجستهای که آگاه به وظایف اجتماعی زمان خود است و غیرت دینیاش اقتضا میکند که در مواقع خطر وارد میدان شود واز حقایق اسلام و تشیّع دفاع بکند، غایبانه به ایشان ارادت داشتم تا اینکه در سال 30 برای تحصیل به نجف رفتم و تقریباً یک سال تحصیلی در آنجا بودم و در اواخر بهار 31 از نجف به ایران برگشتم و در مهرماه به قم آمدم. من در آن ایام در اواخر سطح بودم و مقداری از مکاسب و مقداری هم از کفایه مانده بود. طلبهها در این مقطع که قرار میگیرند، به شکل امتحانی در درسهای خارج شرکت، و سعی میکنند استادان را بشناسند و ببینند شیوه تدریس کدام یک را بیشتر میپسندند تا بعد، آسان تر درس خارج را انتخاب کنند. ما در عین حال که درس خیارات مکاسب را خدمت حاج آقا مرتضی حائری رضواناللهعلیه میخواندیم، در درس حضرت امام و بعضی از مراجع دیگر هم شرکت میکردیم و از همان وقت من به درس بسیار ایشان علاقمند شدم.
* درس اصول؟
مصباح یزدی: بله، ابتدا در درس اصول ایشان شرکت داشتم تا سال بعد که رسماً درس فقه را شروع کردند، در آن هم شرکت کردم. درس اصول ایشان در مسجد محمّدیه تشکیل میشد. البته ارادت من به ایشان تنها از جهت درس نبود. منش و رفتار ایشان جاذبه خاصی داشت که بنده و خیلیها را تحت تأثیر قرار داده بود. جهات اخلاقی و وارستگی ایشان و سابقهای که در دفاع از اسلام داشتند و در نگارش کشفالاسرار مشهود بود، بر ارادت ما میافزود. وقتی ما آمدیم، درس اخلاق ایشان تعطیل شده بود. و درس اخلاق رسمی نداشتند، ولی به مناسبتهائی، به خصوص در پایان سال تحصیلی، معمولاً توصیههای اخلاقی میکردند و همان کلمات ایشان بسیار مؤثر بود. اینها باعث شد که ما نسبت به ایشان ارادت خاصی پیدا کنیم و وقتی سطح را تمام کردیم، درس اصلی ما درس ایشان شد. فقه مرحوم آقای بروجردی میرفتیم و اصول ایشان. بعدها هم در فقه ایشان که در مسجد سلماسی بود، شرکت کردیم؛ بنابراین آغاز آشنائی من دورادور و از آوازه ایشان بود و دیدن کتاب ایشان؛ آشنائی نزدیک هم از سال 31 بود که در درس ایشان شرکت میکردم. اما یک اخلاق نامطلوبی که بنده داشتم که ظاهراً هنوز هم کم و بیش در من باقی است و این است که خیلی خودم را در اجتماعات نشان نمیدهم. این شاید نوعی درون گرائی شخصیتی باشد. بعضی از طلاب هستند که وقتی به قم میآیند دوست دارند به منزل مراجع بروند و با استادشان ارتباط بسیار نزدیک برقرار کنند. بنده این طور نبودم. الان هم که اینجا خدمت شما نشستهام، منزل بعضی از مراجع فعلی قم را به رغم ارادتی که به آنها دارم، بلد نیستم. در زمان حیات مرحوم آقای بروجردی هم به خاطر روضهای که دو بار در سال داشتند به منزل ایشان میرفتم، ولی در ایام دیگر نمیرفتم. درس امام را هم علاقه داشتم و مرتب میرفتم، اما اینکه بروم و خودم را خدمت ایشان معرفی کنم، این طور نبود و با اینکه چند سال شاگرد ایشان بودم، منزلشان نرفتم. دنبال کار و درس خودم بودم تا زمانی که مسئله نهضت شروع شد.
* آیا قبل از شروع نهضت در گفتار و رفتار ایشان نشانهای دال بر گرایشات سیاسی، مشخص بود؟ چون برخی معتقدند که ایشان به احترام آقای بروجردی، از منویات سیاسی خود چیزی نمیگفتند. البته در کشفالاسرار گریزهای سیاسی بسیار قوی هست. آیا شما متوجه نکتهای شدید؟
مصباح یزدی: قبل از آن تاریخ چیزی را که میشود گفت نشانه گرایشات ایشان بود، این بود که شنیده میشد ایشان حرکت مرحوم نواب صفوی را رد نمیکردند، ولی همان طور که فرمودید ایشان مبنائی داشتند که قداست ریاست آقای بروجردی و قداست تشیّع را کاملاً حفظ کنند و با اینکه از بیت ایشان گلایههائی داشتند و مدتی هم خیلی کم به آنجا میرفتند، ولی هیچ وقت یک کلمه که نشانه گله یا انتقادی باشد، از ایشان شنیده نشد. در این زمینه داستانی از مرحوم اشراقی به یادم آمد. پدر ایشان، حاج محمد تقی اشراقی، از وعاظّ معروف قم بودند و با مرحوم امام آشنائی و رفاقت و رفت و آمد داشتند که همین منشاء آن شد که آقازادهشان داماد امام بشود. آقای اشراقی برای بنده میگفتند ما با فرزند امام نامزد شده بودیم، ولی هنوز عروسی نکرده بودیم. تابستان بود و امام در همدان بودند. ما تازه داماد بودیم و رفتیم آنجا که با امام دیداری داشته باشیم. رفتیم و احوالپرسی کردیم و ایشان طبق معمول از من پرسیدند: "چه خبر؟ " من میخواستم انتقادهائی را که عدهای از فضلای حوزه از بیت آقای بروجردی داشتند، مطرح کنم، ولی همین که امام احساس کردند که من میخواهم چیزی در این زمینه بگویم، اشاره کردند که صحبت نکنم. کلی به من برخورد که ما تازه داماد ایشان شدهایم و پسر آقای اشراقی هستیم و طلبه عادی هم نیستیم و از همه جا خبر داریم. خواستم ادامه بدهم که امام گفتند صحبت نکنید. من بیشتر به غرورم برخورد. گفتم: "آقا! ما که نا محرم نیستیم و شما هم که همه چیز را میدانید." امام گفتند: "اگر میخواهید از این صحبتها بکنید، بلند شوید و بروید." ایشان حتی حاضر نشدند که من با اشاره هم، از بیت آقای بروجردی انتقاد کنم و معتقد بودند که احترام ایشان به عنوان رئیس تشیّع باید محفوظ باشد. علاوه بر آن، اصل غیبت حرام است، مگر آنکه مجوز شرعی در میان باشد. منظور این است که احترامی که امام برای مقام مرجعیت و به خصوص شخص آقای بروجردی قائل بودند، موجب میشد که رفتاری یا گفتاری که نشانه مخالفت با ایشان باشد از ایشان دیده و شنیده نشود، با این همه، اجمالاً در مورد حرکت فدائیان اسلام میشد استشمام کرد که امام با حرکت مرحوم نواب مخالف نیستند و شاید تأئید هم میکردند. در این حد و اندازه میشد گرایشات ایشان را حدس زد، ولی اظهارنظر صریح، سخنرانی و بیانیهای در کار نبود.
* خاطراتی را که از آغاز نهضت و تاملاتی را که با حضرت امام داشتید، بیان بفرمائید.
مصباح یزدی: جریان نهضت که معلوم است و چیزی نیست که بنده بخواهم دوباره ذکر کنم و تاریخ آن متواتر است که از مسئله تصویبنامه دولت علم شروع شد. مراجع عکسالعملهای خاصی نشان دادند، اما عکسالعمل امام جدیتر و در حدّ سخنرانی در مسجد اعظم بود. ایشان تنها به اعلامیه اکتفا نکردند، بلکه یک حرکت علنی عمومی را شروع کردند. قبلاً هم به بازاریها اطلاع داده و هماهنگی شده بود که من دقیقاً نوع ساز و کارش را نمیدانم و یادم نیست که به چه وسیلهای این کار انجام شد، اما بودند کسانی از معتمدین و سران بازار که به امام ارادت داشتند، بیشتر این ارادت هم از جهت شرکت در درس اخلاق امام بود و وقتی فهمیدند ایشان میخواهند پا به میدان بگذارند و سخنرانی مهمی داشته باشند، مردم و طلبهها به شکل گستردهای آمدند و ایشان سخنرانی مفصّلی در مورد مسائل روز ایراد کردند. حرکت امام نسبت به سایر مراجع و علما بسیار عمیقتر بود و معلوم میشد که ایشان مسئله را خیلی جدی گرفتهاند. مسئله 15 خرداد مدرسه فیضیه و باقی رویدادها را که همه میدانند و نیازی به ذکر مجدد نیست. اولین عکسالعملی که دستگاه نشان داد، در روز وفات امام صادق سلاماللهعلیه بود که مرحوم آیتالله گلپایگانی در مدرسه فیضیه، مجلس عزاداری گرفته بودند و مرحوم آقای حاج انصاری قمی منبر رفت. کوماندوها به آنجا ریختند و طلبهها را زدند. به هر حال از آن وقتی که امام حرکت سیاسیشان را شروع کردند، عموم طلبهها، حتّی کسانی که وارد این مسائل نمیشدند و سرشان توی لاک خودشان بود، احساس مسئولیت کردند. از آن به بعد بود که ما در واقع به عنوان حمایت از حرکت امام به منزل ایشان میرفتیم و ایشان در صحن حیاطشان نماز جماعت میخواندند و ما کسب فیض میکردیم. بعد هم هرگاه مراسمی بود، مثل همه طلبهها ما هم میرفتیم. آشنائی نزدیک بنده خدمت ایشان از اینجا شروع شد که بعد از رحلت مرحوم آقای بروجردی، مراجع بزرگی در نجف و قم و تهران مطرح بودند، ولی کسانی، از جمله بنده، معتقد بودند که حضرت امام اولی هستند.
البته ما موقعیتی در جامعه نداشتیم که کسی حرف ما را بخواند، ولی بستگان و اقوام و خانواده و کسانی را که با ما سرو کار داشتند به امام ارجاع دادیم و مقلّد امام شدند. امام رساله نمیدادند، هرچه هم درخواست میکردیم، ابا داشتند، تا اینکه کسی غیر از خود ایشان بانی شد که فتاوای ایشان را از حاشیه عروه استخراج کند و توضیحالمسائل را با این حواشی تطبیق بدهد و رساله را چاپ کند. این رساله هم برخلاف معمول به هیچ کس مجانی داده نمیشد. مرسوم است که در بیوت مراجع، وقتی کسانی میروند، هدیهای به آنها داده میشود و رساله آقایان را به آنها اهدا میکنند، اما امام، خود را مالک رساله نمیدانستند، چون از سرمایه دیگری چاپ شده بود و به کسی هم هدیه نمیدادند و هر کس میخواست، باید میرفت و میخرید. ایشان کتابهای فقهی داشتند که طلبهها دوست داشتند چاپ شود و استفاده کنند. آقای مسعودی از دوستان ما که حالا متولی آستانه حضرت معصومه (س) هستند، پیشنهاد کردند که بیائیم کتاب طهارت ایشان را چاپ کنیم. ظاهراًبانی آن، مرحوم آقای پسندیده بودند. البته این را با احتیاط نقل میکنم چون خیلی به حافظهام اعتماد ندارم. ایشان اقدام کردند که کتابهای امام چاپ شوند، چون خود امام که حاضر نبودند این کار را بکنند. من یک مقداری با تصحیح کتاب آشنائی داشتم. برای چاپ اقدام کردیم و تصحیح آن را هم بنده به عهده گرفتم.
بعضی جاها نیاز بود که مطلب با خود ایشان در میان گذاشته شود، چون اشتباهی در نوشتن وجود داشت و یا نیاز به تغییر لفظی بود. تابستان بود و ایشان در تهران بودند. گاهی به امامزاده قاسم میرفتند، گاهی هم در خود تهران بودند. خانوادهشان هم میدانید که اهل تهران بودند. امام در تهران منزل مرحوم آقای حاج سید محمد صادق لواسانی در کوچه حمام خشتی، سه راه سیروس اقامت داشتند. ایشان با مرحوم آقای لواسانی دوستی خیلی نزدیکی داشتند و چهره و اخلاقشان هم خیلی شبیه به هم بود. ما گاهی برای تصحیح کتاب به آنجا مراجعه و زیارتشان میکردیم و اجازه میگرفتیم که برخی از مطالب کتاب را تصحیح کنیم. از آنجا ارتباط نزدیک با ایشان برقرار شد. امام هم عنایت و لطف خاصی به بنده داشتند. در مواردی بنده افرادی را برای گرفتن اجازه در امور حسبیه، خدمتشان معرفی میکردم. به رغم اینکه ایشان برای صدور اجازه، مقید به دو شاهد بودند، اما در این گونه موارد به بنده اکتفا میکردند و اجازه صادر میفرمودند. آقای مسعودی نقل میکرد که امام فرموده بودند که ایشان "ذوالشهادتین" است، در حالی که در مورد دیگران دو شاهد میخواستند.
* تنها در مورد اجازات؟
مصباح یزدی: بله، مواردی که لازم بود بنده معرفی کنم یا مسئولیتی را به کسی واگذار کنند. البته امام عنایت پدرانه به همه داشتند و این عنایتشان شامل حال ما هم میشد. همین رابطه استاد و شاگردی و مریدی و مرادی بود و ارادتی که به ایشان داشتیم. بعد که رسماً فعالیتهای مبارزاتی آغاز شدند، ما هم مثل همه طلبهها وظیفه خود میدانستیم که در نشر افکار و اعلامیهها و بیانات ایشان و توضیح مواضع ایشان و دفاع از آنها، هرچه که از دستمان برمیآمد، انجام بدهیم، ولی خیلی هم کاری از دستمان برنمیآمد، چون نه منبری معروفی بودیم، نه شخصیت شناخته شدهای.
* در زندگینامه حضرتعالی جریان نامهای هست که به حضرت امام نوشته بودید و پیشبینیهائی هم فرموده بودید که امام بعد از آزادی فرموده بودند که پیشبینیهای شما صائب بودند. این خاطره را با تفصیل بیشتری بیان بفرمائید.
مصباح یزدی: البته این نامه مربوط میشود به بعد از 15 خرداد 42 که ایشان را دستگیر کردند و مدتی هم هیچ خبری از ایشان نبود تا بعد از چند ماه که معلوم شد ایشان را از عشرت آباد به قیطریه برده اند. در آنجا به چند نفر اجازه ملاقات داده بودند. یکی به آقای حاج سید محمد صادق لواسانی، یکی هم به حاج شیخ حسن صانعی که در واقع پیشکار امام بودند و کارهای جاری منزل امام را انجام میدادند و نیز آقای پسندیده. روی همان عالم کم تجربگی خودمان احتمال میدادیم که حالا که ایشان مدتی در حبس و بعد هم محصور بودهاند، بعضی از قضایا درست به ایشان منتقل نشده باشد؛ این است که فرصت را غنیمت شمردیم و در سه چهار صفحه بزرگ، گزارشی از اوضاع بعد از دستگیری ایشان و تحلیلی درباره اوضاع و پیشبینی نسبت به آینده را نوشتیم؛ از جمله این پیشبینیها یکی این بود که حدس من این است که شما انشاءالله به همین زودیها آزاد میشوید. آمدنتان به قم با موقعیت قبلی شما خیلی تفاوت دارد. حالا بار سنگینی روی دوش شما قرار دارد. حالا رهبری امّتی بر دوش شما قرار گرفته و لذا لازم است اطلاعاتی داشته باشید که چه کسانی با شما همسو هستند، چه کسانی با شما اختلاف دارند، چه اقشاری در این مدّت همکاری کردند و هنگامی که آزاد شدید، پیشنهاد من این است که خوب است این کارها را انجام بدهید.
نسبت به حوزه چه اقداماتی بکنید، نسبت به دولت چه اقداماتی بکنید و حتّی نسبت به نیروهای مسلح چه بکنید... جوانی بود و بچگی! شاید هم یک مقدار گستاخی بود که حالا ما خدمت امام عرض بکنیم که شما چه بکنید. به هر حال بچگی بود و نامه را توسط آقای صانعی فرستادیم خدمت ایشان. امام توسط آقای صانعی پیغام داده بودند که از فلانی به خاطر نامهاش تشکر کنید. البته از بزرگواری ایشان بود که خواستند از یک بچه طلبه دلجوئی کنند. خیلی طول نکشید که ایشان آزاد شدند. شبی بود که چند نفری نشسته بودیم و اعلامیهای را برای ایام حج مینوشتیم. اعلامیه عربی بود که در ایام حج منتشر شد و بالای آن هم نوشته شده بود: "اجیبوا داعی الله". اعلامیه بزرگی هم بود.
* آیا در آن مقطع مرسوم بود که در ایام حج، اعلامیه صادر شود؟
مصباح یزدی: مراجع که خیر. ما به عنوان جمعی از طلاب قم اعلامیه را صادر میکردیم؛ البته امضای آن اعلامیه درست یادم نیست که به عنوان مدرسین قم بود یا طلاب. اوایل شب بود که خبر آوردند امام به قم تشریف آوردهاند. بسیار هیجانزده شدیم. بعضی از دوستان گفتند همین حالا برویم زیارت امام. نمیتوانید تصورش را بکنید که زیارت امام در آن وقت چه معنائی داشت. به هر حال هیجان خاصی به وجود آمد. در عین حال خودمان را کنترل کردیم و گفتیم اعلامیه را تمام کنیم چون آقا حتماً خسته هستند و لابد الان شلوغ هم هست و اگر برویم فقط ارضای احساس خودمان است و بهتر است که امشب مزاحم نشویم. به هر حال نشستیم و اعلامیه را نوشتیم و فردا صبح رفتیم. جمعیت زیادی آمده بود و امام در همین منزلی که الان به نام ایشان هست، در درگاهی که رو به حیاط باز میشد، نشسته بودند و مردم میآمدند که ایشان را ببینند. من وقتی رفتم دست ایشان را ببوسم، نگاهشان به من که افتاد، لبخند بسیار جذابی که هنوز شیرینی آن را فراموش نمیکنم و لبخند بسیار ملیحی بود، بر لبانشان نشست و فرمودند: "حدس شما صائب بود". درآن لحظه از شدّت هیجان ذهنم متمرکز نبود که کدام حدس را میفرمایند. بعد که رفتم و کمی آرام گرفتم، یادم آمد که منظورشان نامهای بود که به ایشان نوشته بودم. آن نامه در هجومی که مجدداً به بیت ایشان کردند، به دست ساواک افتاد و به خاطر آن به ضمیمه اساسنامهای که به خط بنده و مربوط به یک هیئت 11 نفری بود و از بیت یکی از دوستان به دست ساواک افتاده بود و اسباب تعقیب ما توسط ساواک شد؛ چون اولاً خط و حتی کاغذ هر دو نوشته، یکی بود و ثانیاً نامهای که برای امام فرستاده بودم، امضا داشت، لذا فهمیدند که نویسنده هر دو مطلب یکی است. مدتی در قم نبودیم و بعد که برگشتیم آبها از آسیابها افتاده بود و به هر تقدیر، خیلی به ما سخت نگرفتند. ما هم تکذیب کردیم که خط ما نیست و در بازجوئیها هم خطّم را تغییر دادم. مدتی هم کلنجار رفتند که چه کسی میآید به نام تو نامه میدهد و از این جور بحثها که البته بنا بر سختگیری نبود، وگرنه بهانه خوبی بود که اذیّت کنند. اسنادش در ساواک هست که در یزد و اصفهان وکرمان ما را تعقیب کردند.
* تحلیلتان در آن دوره از اوضاع چه بود که میفرمائید در نامه هم منعکس شده بود. عدهای با نهضت امام همراهی کردند و عدهای همراهی نکردند. آنهائی که همراهی نکردند، داعیهشان چه بود و چه تحلیلی از شرایط داشتند؟ چه ملاحظاتی را در نظر داشتند؟ و دیگر اینکه آیا در میان دوستان امام و کسانی که با امام همراهی میکردند، میشد به نوعی تقسیمبندی رسید؟
مصباح یزدی: نکتهای که میتوانم عرض کنم این است که باید توجه داشته باشیم انسانها با یکدیگر خیلی فرق دارند و روحیات و منشها و گرایشهای آنها بسیار متفاوت است و همه هم در یک خط نیستند که انسان بتواند درجهبندی کند و بگوید نمرهاش این است. محورهای مختلف دارد. مثل محور مختصات است، هم محورهاها دارد هم محور ها. در همه هم این روحیات، بالا و پائین دارد. مثلاً افراد سطحی تصور میکنند که همه مراجع به دلیل آنکه مرجع دینی هستند، یک جور فکر میکنند یا همه متدیّنین، مخصوصاً آنهائی که همه شاگرد یک استاد بودهاند و در یک مدرسه درس خواندهاند، باید شبیه هم باشند، ولی کسانی که کمی با روانشناسی انسانها آشنا هستند، تفاوت بین دو انسان را میدانند و متوجهّند که حتی تفاوت دو برادر با هم، گاهی از زمین تا آسمان است.
اختلافات اینها گاهی در مسائلی است که با وظایف و ارزشهای شرعی اصطکاکی ندارد؛ بلکه بر اساس سلیقههای مختلف است. مسئله تفاوتهای فردی و روانشناسی، بحث شناخته شدهای است. این گرایشها در قضاوتهای انسان هم اثر میگذارند. فرض بفرمائید کسی که شجاع است و کسی که ترسوست. کسی که ماجراجوست و کسی که عافیت طلب است. این تفاوتهای فردی در کودکان هم دیده میشود. میبینید بچهای است پرتحرّک و حتّی بیش فعال که یک لحظه هم آرام نمیگیرد، اما بچهای هست که باید به زور او را از جا تکان بدهید. این تفاوتها در رفتار و گرایشات فردی و اجتماعی انسان هم اثر میگذارد و بالاخره یکی از چیزهائی که در اختلاف موضعگیریها مؤثر است، باورهای دینی است. این جور نیست که همه مؤمنین، ایمانشان در یک حد باشد، اعتقادشان به خدا، قیامت، وحی، پیغمبر، امام در یک حد باشد، ولو اینکه همه هم معمم باشند، عالم باشند، مجتهد باشند و صاحب رساله باشند. مراتب فرق میکند. التزام به ارزشها بسیار متفاوت است. درک صحیح از ماهیت رویدادها و عملکرد شخصیتها و تفاوت افراد در بهره مندی از این درک هم خودش مسئله مهمی است. به عنوان مثال عرض میکنم. شما نگاه کنید به حضرت امام و با اخویشان مرحوم آقای پسندیده. امام به ایشان بسیار احترام میگذاشت. حتی یک بار دیده نشده که امام در جائی مقدم بر آقای پسندیده، قدم برداشته باشند. در منزل، نشست و برخاستها، واقعاً احترام کامل به ایشان میگذاشتند. در مدتی که امام نجف بودند، اعتماد به تقوای ایشان در حدّی بود که نماینده تامالاختیار امام بودند و واقعاً هم مرد بسیار شریف و با تقوائی بود، اما در تشخیصهای سیاسی تفاوت داشتند. اگر اشتباه نکنم مرحوم آقای پسندیده تا آخرین روزهای عمرشان که خدمتشان میرسیدم، نام دکتر مصدق را با ضمیر جمع میگفتند و مثلاً میگفتند مرحوم دکتر مصدق این جور گفتند، اما امام در مورد دکتر مصدق گفتند: "او هم مسلم نبود. " این همه تفاوت، اما احترامی در آن حد. امام به قدری آزاد منش بود که حتّی به فرزند خودش هم چیزی را تحمیل نمیکرد که چرا این طور فکر میکنی؟ اشتباه میکنی و لذا میدانید که در بیت ایشان، در مواردی حتّی نزدیکترین افراد هم در مسائل سیاسی با ایشان اختلاف داشتند، ولی ایشان در مقابل این نوع اختلافات، واکنشی نشان نمیدادند.
منظورم این است که یک مقدار از این اختلاف بینشها طبیعی و مربوط به محیط تربیتی، روحیات افراد و ملکات اخلاقی انسانهاست. بالاخره کسی را که ذاتاً ترسوست، نمیشود به هیچ قیمتی شجاع کرد و نهایتاً به هنگام قضاوت، این منش در او اثر میگذارد و در مسائل سیاسی، سازشکار میشود و اهل خطر نیست. بخشی از خصال، طبیعی هستند که منجر به این گرایشات میشوند. یک مقدار هم به مسائل و ارزشهای دینی و مراتب ایمان و اخلاق دینی انسان ارتباط پیدا میکنند. امام علاوه بر اینکه در اخلاق انسانی امتیازات فوقالعادهای داشتند و یک نمونه بارز آن که همه عالم بارها شنیدهاند این است که فرمودند: "والله که تا کنون از کسی نترسیدهام. " خیلی حرف است. آن وقتی که ایشان را گرفته بودند و معلوم نبود که اینها که هستند، میخواهند ایشان را کجا ببرند و چه کار بکنند و احتمال این هم بود که ایشان را همان وقت سر به نیست کنند، آرام نشسته بودند. راننده ایشان سرلشکر بود و داشت از ترس میلرزید. امام دلداریش میدادند که: " آقا! چرا میترسید؟ " ایشان را نمیشود مقایسه کرد با کسی که از صدای تق میترسند. چه میشود کرد؟ او لابد در محیط بی سروصدا و آرامی بار آمده و عافیت طلب است. یک مقداری طبیعی است. یک مقداری هم به ایمان افراد مربوط میشود. درجات ایمان اشخاص فرق میکند. ابتدائاً تصور سطحی نگرانه عامه مردم این است که همه مراجع در یک سطح هستند؛ نه به تفاوتهای فردی توجه دارند و نه به مراتب ایمان و معرفتشان. امام هم از نظر منشهای شخصی ممتاز بودند، هم از نظر مراتب ایمان. درجه تقوای امام را مردم نشناختند. این هم باز یکی از ویژگیهای ایشان بود که چنان کتمان میکرد که هیهات که بتوانیم ایمان و معرفت ایشان را درک کنیم! ما یک چیزی میگوئیم و یک چیزی میشنویم. ایشان واقعاً انتظار داشتند که فرزندشان، حاج آقا مصطفی، در آینده مرجع بزرگی شود و راه ایشان را ادامه بدهد. امام خیلی به مرحوم حاج آقا مصطفی علاقه و امید داشتند، هم به هوش و فراستش، هم به توانائیهای علمی او. چنین فرزندی را انسان ناگهان از دست بدهد، اما نه گریه کند و نه ضعف نشان بدهد و بگوید: "از الطاف خفیه الهی بود. " چون این واقعه باعث میشود که نهضت اوج بگیرد و ما پیروز بشویم. این فقط گفتن و شنیدنش آسان است. چه ایمانی میخواهد؟ آدم یک بچه کودن فلج هم داشته باشد، راضی نمیشود از دنیا برود. با اینکه امام اطمینان قوی هم داشتند که حاج آقا مصطفی را به شهادت رساندهاند، ولی خیلی آرام برخورد میکنند. اینها گفتنش آسان است. چنین شخصیتی طبعاً در مقام برخورد با امریکا به صراحت میگوید: "امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. " اما کس دیگری هست که میخواهد بگوید امریکا، همه بدنش میلرزد، آن هم هنوز هیچ چیز نگفته! وقتی هم که آمریکائیها میگویند که کسی را برای مذاکره فرستادهاند، از این طرف اولین نفری است که میگوید من میروم و وقتی هم میرود آنجا، از تمدّنِ نبودهی آنها تعریف میکند! رئیس جمهور امریکا پیغام میفرستد که من نماینده شخصی خودم را میفرستم که با شما صحبت کند و امام میگویند من او را راه نمیدهم و راه ندادند. ما حرفش را میزنیم و فکر میکنیم ساده است.
امام در مقطعی این طور برخورد میکنند که همه چیز از دست رفته بود و کشور نه نظامی داشت و نه ارتشی و سنگ روی سنگ بند نبود. در چنین وضعیتی ایشان در مقابل امریکا میگویند من نماینده شما را نمیپذیرم. حاضر نیستم اصلاً با شما صحبت کنم. چه قدرتی میخواهد؟ انسان میبیند که کس دیگری نه تنها خود آمریکا که نوکر نوکر او را هم میپذیرد و پنهانی هم میپذیرد. میترسد چون نه آن شخصیت را دارد، نه آن شجاعت را دارد و نه آن ایمان را. بنابراین ما اگر انتظار داشته باشیم کسانی که همراه امام بودند و یا در جاهائی با ایشان تلاقی داشتند، مثل ایشان باشند، توقّع نابه جائی است. در تاریخ هم همیشه عدهای ضعف ایمان داشتهاند و موجب دوروئی و دو چهرگی آنها شده. این همه آیات منافقین در قرآن است. چرا منافق شدند؟ از ترس جانشان. "کانّهم خشب" سست وبی ارادهاند، تنبلند، راحت طلبند. اینهائی هم که در اطراف امام بودند از طیفهای مختلف بودند. در اینها قطبزاده بود، بنی صدر بود و کسانی هم حتی در بیت امام حامی اینها بودند. در کنار امام مراجعی هم بودند که تا حدودی با امام موافقت داشتند و یک جاهائی هم نظرشان مخالف امام بود و بالاخره هم آنهائی که مخالفتشان اساسی بود، آشکار شد و دیدیم که به کجا رسید. چیزی که بنده به سهم خودم، به مخیّلهام هم خطور نمیکرد، ولی شد. این جریان با رفتن امام تمام نشد و امروز هم هست. روحیه عافیت طلبی، راحت طلبی، ضعف ایمان، سازشکاری یا روحیه شجاعت و شهامت و پایداری تا پای جان و نترسیدن از مرگ، در اشخاص با هم متفاوت است. توقّع هم نمیشود داشت که همه یک جور باشند. آنچه مهم است این است که کسی که در مقام رهبری و مدیریت کلان جامعه قرار میگیرد، بداند با این گروهها و افراد مختلف چگونه برخورد کند که برآیند آن مصلحت اسلام باشد، والاّ انسان توقع داشته باشد که منافقین را بریزند توی دریا، شدنی نیست. نه خدا خواسته و نه عملاً ممکن است که از روز اول اینها را رسوا کنند که نتوانند جای پا پیدا کنند.
قرآن میگوید اگر ما میخواستیم معرفیشان میکردیم. "لعرفتهم بسیماهم"، خدا به پیامبرش هم معرفی نکرد، البته معرفی صریح که دیگران هم بفهمند، وگرنه خود ایشان میدانست: "ولتعرفنهم فی لحن القول" تو از لحن کلامشان هم میفهمی که اینها چه کارهاند. یادم نیست خودم از امام شنیده باشم، ولی آدم موثّقی از امام نقل میکرد که اگر کسی بیاید با من بنشیند، دو تا جمله که حرف بزند، میفهمم چه کاره است. از راه دور هزاران مقدمّهچینی هم که بکند، دو جمله که گفت میفهمم! خدا چنین قدرتی به امام داده بود. خدا به پیامبرش میفرماید که تو از لحن آنها میفهمی چه کارهاند، اما بنا نبود که از روز اول منافقین را معرفی کند، چون سنّت الهی بر کتمان است و هم عملاً میسّر نبود، چون اگر از اول با اینها در میافتادند، معلوم نبود که اسلام پا بگیرد. حالا شما حساب کنید که اگر امام از روز اول قطبزاده و بنیصدر و امثال اینها را بیرون میکرد و یا افشا میکرد که اینها امریکائی هستند و اینها کم هم نبودند، به پستهای بالا هم رسیدند و شناخته شدند. اگر قرار بود همه را از همان اول حذف کنند، امام با چه کسی میماند؟ مهم این است که رهبر اوّلاً اینها را بشناسد و گول نخورد، ثانیاً بداند که با اینها چگونه برخورد کند، وگرنه توقع اینکه همه خالص و پاک باشند، شوخی است و خداوند هم انسانها را این گونه نیافریده است. انسانها از نظر فکری با هم فرق شخص بنده نسبت به آقای پسندیده، کوچک ترین تردید و سوءظنی ندارم. تشخیص ایشان در مورد دکترمصدق با تشخیص امام 180 درجه تفاوت داشت و غرضی هم در کار نبود، ولی بعضیها چیزهائی که بر تشخیص انسان تأثیر میگذارند، منافع، منشها، ترسو بودن و عافیتطلبی شخصی است. اینکه میپرسید در آن وقت هم بودند، بله بودند. بعضیها را همه شناختند و طوری شد که همه فهمیدند. کسانی که در عرض امام حساب میشدند و عکسشان با امام چاپ میشد و شاید در بعضی از مناطق کشور، طرفدارانشان از طرفداران امام هم بیشتر بود. عاقبتشان به کجا انجامید؟ اما منحصر به همین یک نفر و دو نفر هم نبود. کسان دیگری هم بودند که حتّی به پستهای عالی نزدیک به رهبری هم معرفی شدند، ولی کارشان نگرفت. هنوز هم بعضی باور نمیکنند که اینها خطری برای کشور هستند. فکر میکنند در حق اینها کوتاهی شده! این هم یک نوع قضاوت است. امروز هم در سطوح مختلف این اختلاف فهمها، اختلاف تشخیصها، اختلاف مراتب معرفت، مراتب ایمان، مراتب اخلاص، مراتب فداکاری وجود دارد. همه هم در یک جهت نیستند؛ ممکن است یکی در یک جهت امتیاز مثبت داشته باشد و در جهت دیگر امتیاز منفی. این طور نیست که انسان بتواند بگوید همه در یک جهت هستند و درجهبندی کند. جهات هم فرق دارند. روحیههای آدمها هم فرق دارد. هر کسی در بُعدی توانائیهائی دارد. تا جائی که مربوط به خود شخص است و تأثیرش به دیگران سرایت نمیکند، باید به همه خوشبین بود و بگوئیم آدم خوبی است، احترام هم باید به او بگذاریم و غیبت هم در بارهاش نکنیم؛ اما آنجا که مربوط به مصالح اجتماعی میشود و خوب و بد بودن او و احراز پست کردن و کنار گذاشته شدنش، به مصالح اسلام و مسلمین مربوط میشود، دیگر حسن ظن و این حرفها مطرح نیست. اگر احراز شد که چه کسی به درد این کار میخورد یا نمیخورد و اثبات شد که افساد میکند، باید او را افشا کرد. نباید گفت که ایشان مسلمان است و غیبت مسلمان حرام است؛ غیبت مسلمان حرام، اما در چنین مرحلهای، واجب است. همان طور که در مقام مشورت اگر کسی پرسید که دخترم را به فلانی بدهم یا نه، اگر صلاح نیست باید بگوئید که نیست؛ اگر نگوئید خیانت کردهاید. این غیبت واجب است. یا در مورد کسی که هیچ راهی برای جلوگیری از منکر او وجود ندارد جز اینکه او را افشا کنید. در چنین جائی این افشا واجب است. نباید این را برای مسلمانها چماق کرد که غیبت همیشه حرام است، در چنین مواقعی واجب است. همان کسی که گفته حرام است، در اینجا گفته که واجب است، چون مصالح مسلمین در خطر است. کسانی مشورت میکنند که به این رأی بدهم یا ندهم. وقتی صلاح نیست باید بگوئید رأی نده. خوشبینی و حسن ظن تا وقتی است که مطلب مربوط به خود شخص است، ولی وقتی عِرض و ناموس و دین مردم را میخواهید بسپارید به دست کسی، حسن ظن کافی نیست. افراد هم مختلفند. نه به ریش میشود نگاه کرد، نه به عمامه میشود نگاه کرد، نه به نماز شب میشود نگاه کرد، نه به حافظ قرآن بودن میشود اعتماد کرد. مگر خوارج نهروان حافظ قرآن نبودند؟ مگر پینه پیشانی نداشتند؟ همانها بودند که امیرالمؤمنین (ع) را کشتند و با او جنگیدند. به اینها نمیشود اعتماد کرد.
باید با تجربه کامل سنجید که این به درد این کار میخورد یا نه. ممکن است هزار تا حسن هم داشته باشد، اما به درد این کار نخورد. آدم عالمی است، مجتهد است، نماز شبش ترک نمیشود، متقّی است، اما مسائل سیاسی سرش نمیشود، بنابراین به درد این کار نمیخورد. حیثیتها را باید تفکیک کرد. ابتدا باید دانست که انسانها چنین اختلافاتی دارند، بعد هم در عمل باید دید چگونه برخورد میکنند. رهبر در یک افقی قرار دارد که باید مجموع مصالح جامعه را در نظر بگیرد که با هر کسی چگونه برخورد کند. ممکن است او با منافق هم مهربانی کند، ملاطفت کند، مدارا کند، برای ینکه در افقی قرار دارد که باید همه اینها را جرح و تعدیل کند، اما معنایش این نیست که همه باید این جور عمل کنند. هر کسی در هر پستی که هست باید ببیند موقعیت خودش چه اقتضائی میکند و چه وظیفهای دارد.
* در ادامه مقطع تاریخی که دربارهاش صحبت میکنیم، سئوالی هست که به شخص حضرتعالی مربوط میشود. مسلماً شما علاقه ندارید در مورد مسائلی که به خودتان مربوط هست و تلاشهای ارزشمندی که در گذشته داشتهاید، صحبت کنید، اما من تصور میکنم خوانندگان مایل باشند برای یک بار هم که شده پاسخ این سئوال را بشنوند. بعد از تبعید حضرت امام، جنابعالی علاوه بر همکاری با بعثت، نشریه انتقام را منتشر میکردید که با توجه به آن شرایط، شنا کردن در خلاف جهت آب و بسیار خطرناک بود. در آن شرایط که صداها در گلو خفه شده بود و کسی جرئت نمیکرد حرفی بزند، سرمقالههای آن نشریه بسیار عجیب بودند. حضرتعالی در آن مقطع با چه تحلیلی به این نتیجه رسیدید که چنین نشریهای باید منتشر شود؟ از آن طرف برخی مدعی شدهاند که پس از گذشت مقطعی، جنابعالی در ارتباط با نحوه پیگیری مبارزه به باورهای جدیدی رسیدید و پرداختن به کارهای فرهنگی و فاصله گرفتن از کارهای مبارزاتی را در پیش گرفتید. دیدگاهتان را در این مورد بیان بفرمائید.
مصباح یزدی: من البته از سخن گفتن در باره خودم ابا دارم، چون نفعی در آن وجود ندارد و فقط وقت شما و خوانندگان تضییع میشود. با این همه برای اینکه سئوال شما را بی جواب نگذرم، باید عرض کنم بعد از اینکه علاقمندان به نهضت و امام دانستند که این راه تنها راهی است که پیش روی اسلام و مسلمین قرار دارد و یک وظیفه شرعی متعیّن است، با مشورتها و بحثها و تجربههائی که داشتند، به این نتیجه رسیدند که صلاح نیست که هر کسی برای خودش در یک گوشهای کاری بکند و نیاز به همبستگی و همفکری و نوعی تشکیلات است و به همین دلیل بود که آن هیئت 11 نفری معروف که بارها ذکرش شده، به عنوان هستهای مرکزی تشکیل شد تا تشکیلات وسیعی را سامان بدهد و تدریجاً در نقاط مختلف کشور به عنوان یک شبکه گسترش پیدا کند تا خدا چه مقّدر کند و دامنه گسترش آن تا کجا برسد. وقتی این هسته تشکیلات شکل میگرفت، طبعاً ویژگیها و تفاوتهای فردی و موقعیتهای اجتماعی افراد در نوع مسئولیتی که به عهده میگرفتند، تأثیر داشت. یکی به خاطر موقعیت اجتماعی و شهرتی که داشت، بیشتر در میان مردم بود و میتوانست جهات مالی و اقتصادی کار را تأمین کند و لذا مسئول امور مالی تشکیلات شد. کسانی که اهل قلم بودند، بیشتر امور تبلیغات و این نوع کارها را به عهده گرفتند، کسانی که اهل سخنرانی بودند، بخشهای دیگر را، چون همه اینها پیشبینی شده بود.
بنده هم روی سلیقه شخصی خودم، مسئولیتهائی را به عهده گرفتم. بنده از همان بچگی در میان دوستانم به این ویژگی شناخته میشدم که اعتقاد داشتم باید در هر موردی، به صورت بنیادی اندیشید و به کارهای سطحی و روزمره خیلی اهمیت نمیدادم. با توجه به اینکه قرار بود این حرکت برای دفاع از اسلام و به نام اسلام انجام بگیرد و اسلام در حقیقت مقولهای فرهنگی است و اساس آن باورها و ارزشها و افکار هستند، معتقد بودم که باید افکار اصیل اسلامی را شناسائی و ترویج کنیم و در عمل هم باید بُعد نظری مسائل را مقدم بداریم. بنده از همان وقت فکر میکردم که باید در زمینه تئوری حکومت اسلامی کار کنیم و یک طرح مشخصی داشته باشیم. گاهی با دوستانمان که عدهای از آنها به شهادت رسیدهاند، صحبت میشد، میگفتیم فرض کنید که امروز حکومت را به دست ما بدهند؛ ما که میخواهیم حکومت اسلامی را پیاده کنیم، چه کار میکنیم؟ طرح ما برای پیاده کردن حکومت اسلامی چیست؟ خدا رحمت کند آن مرد بزرگ را، میگفت قرآن را جلوی رویمان میگذاریم و عمل میکنیم! من عرض میکردم قرآن تِز مشخص را به ما ارائه نمیدهد. قرآن از صدر اسلام تاکنون مورد استناد فرقهها و گرایشات مختلف بوده است. ما باید آنچه را که از قرآن میفهمیم و معتقدیم که باید ارائه کرد، طراحی و ابعاد آن را روشن کنیم تا هم بین خودمان و خدا حجّت داشته باشیم و بدانیم که اسلام همین را از ما خواسته و هم به دیگران بگوئیم که ما دنبال این هستیم، در حالی که ما چنین تِز آمادهای نداریم.
تنها کسی که به این نحوه تفکر اهمیت میداد، مرحوم آقای دکتر بهشتی بود. ایشان جمعی را از بالاترین سطح فضلای قم گرد آورد تا درباره حکومت اسلامی تحقیق کنند و نام آن را برای گمراه کردن ساواک گذاشت "جلسه ولایت". آن موقع هنوز مسئله ولایت فقیه مطرح نشده بود و میگفتند حکومت اسلامی و وقتی ولایت گفته میشد، همین معنای عرفی، یعنی محبّت اهل بیت به اذهان متبادر میشد. به هر حال ایشان این بحث را راه انداخت. شاید هنوز دستخط ایشان را هم داشته باشم.
ایشان برای تحقیق در حکومت اسلامی طرحی را ارائه داد که نشان میداد اساساً باید از کجا شروع کنیم و چه مسائل و چه بخشهائی را باید مطالعه کنیم و چه منابعی را باید در اختیار داشته باشیم و برای این مقصود کتابخانهای را هم تهیه کرد. بنده مسئول کتابخانه و دبیر این جلسه بودم. دوستان دیگر روی علاقه به ایشان مشارکت میکردند، اما من معتقد بودم که این یک کار اساسی و یک نیاز جدی است و ما باید خودمان از نظر تئوریک بدانیم که میخواهیم چه کار کنیم و خدا از ما چه خواسته، این بود که چون میدیدم دیگران به این کار نمیپردازند، احساس کردم در مقام تقسیم کار، جا دارد که من متعهد انجام این کار بشوم و تا جائی که امکان دارد تلاش کنم که این نیاز را برطرف سازم و برای اینکه بتوانم این کار را بکنم، از بعضی از کارهای دیگر شانه خالی میکردم. در واقع آن کارها از دستم هم برنمیآمد. نه آن موقعیت اجتماعی را داشتم که کسی سهم امامی به ما بدهد که صرف امور مالی کنیم، نه مرجع تقلیدی بودیم که کسی از ما تقلید کند، نه منبریای بودیم که سخنرانی کنیم. کاری که از ما برمیآمد این بود که گوشهای بنشینیم و مطالعهای کنیم. به هرحال به دلائل متعددی بنده وظیفه خودم میدانستم که عمده فعالیتم را صرف مباحث فکری و نظری نهضت بکنم و آنچه را که مزاحم این کار میشد، حتیالمقدور به دیگران واگذار میکردم، طوری که این جنبه لطمه نخورد. در همان بحث حکومت اسلامی هم دهها هزار فیش در این زمینه از اساتید بزرگ تهیه کردم که وقتی آقای دکتر بهشتی از آلمان برگشتند، اینها را تحویلشان دادم و ایشان بردند تهران، ولی متأسفانه همه آنها به دست ساواک افتاد. مسئول اداری، مرحوم آسید جعفر شبیری بود که مرحوم بهشتی این مسئولیت را به عهده اش گذاشته بود. طولی نکشید که ساواک ریخت و همه اسناد و مدارک را که تا وقتی در قم بود، همه در اختیار من بود، برد. اسناد هیئت 11 نفری هم نزد بنده بود. صورتجلسهها را هم با خطی که اختراع کرده بودم و کس دیگری نمیتوانست بخواند، مینوشتم.
من کار علمی را یک کار متعیّن برای خودم میدانستم، چون دیگران به دلایلی به این کار نمیپرداختند، یا ذوقش را نداشتند یا اهمیت آن به شکلی که در ذهن من بود برایشان مطرح نبود یا کارهای مهمتری داشتند که از من برنمیآمد. همه اینها موجب شد که من همیشه روی مسائل فکری تکیه کنم. یک نوع حساسیت خاصی هم داشتم که فکر مثبتی را شناسائی کنم و ارائه بدهم. معتقد بودم که فقط نگوئیم حکومت اسلامی، بلکه ببینیم حکومت اسلامی چیست؟ چه ارکانی دارد؟ چگونه باید اجرا شود؟ مسئولین آن چگونه باید انتخاب و تعیین شوند؟ همه اینها باید مبنای فقهی معینی داشته باشد. همچنین از نظر انحراف در این فکر، بسیار حساس بودم. از این جهت هیچ کس مثل آقای مطهری رضوانالله علیه دقیق نبود. هر کس در بُعدی قوی بود. مرحوم آقای بهشتی در مدیریت، ممتاز بود و ثانی نداشت و در حساسیت نسبت به مسائل فکری و اعتقادی هم مرحوم آقای مطهری خیلی قویتر از دیگران بود و بالاخره در همین راه هم شهید شد. من دلم میخواست در این مسائل مثل آقای مطهری کار کنم و در زمینه مدیریتی شبیه به آقای بهشتی. اینکه امروز میبینید مؤسسه ما تا اینجا رسیده، در واقع الهام گرفته از افکار آقای بهشتی است. ایشان اولین کسی بود که در حوزه، نظام درسی جدیدی را پیریزی کرد و در سطح محدودی، در زمان آیت الله بروجردی، زیر نظر مرحوم آیت الله گلپایگانی به همراه مرحوم آقای ربّانی شیرازی، آن را به اجرا گذاشت. مدرسه حقّانی را ایشان تقویت کرد و در مدیریتش مؤثر بود و بعد هم در شورای مدیریت آن عضو بود.
در پاسخ به سئوالی که مطرح کردید باید بگویم که اهتمام من متوجه مسائل فکری و حفظ اصالتهای فقه اسلامی بود تا گرفتار تحریف نشود. دوستان دیگری بودند که از جهات بسیاری بر من امتیاز داشتند، اما این حساسیت را نداشتند. حتی در مواردی که توسط بنده نسبت به انحراف و التقاط، تذکر داده میشد که این جریان، خطرناک است. میگفتند: "نه، خطرناک نیست. اگر یک وقت خطری پیش آمد، خودمان جلوی آن را میگیریم. " و خیلی راحت از کنار مسئله میگذشتند، ولی بنده حساسیت خاصی نسبت به این مسائل داشتم و معتقد بودم که اینها میتوانند خطرات زیادی را بیافرینند و اساساً مسیر مبارزه را منحرف کنند. در عمل هم اتفاقاتی افتاد که همگان کم و بیش میدانند. کسانی از این هیئت 11 نفری، در مقطعی از مجاهدین خلق، هم حمایت مالی کردند هم حمایت معنوی و نظیر این جور چیزها پیش آمد. من در عین حال که مبارزات سیاسی را یک ضرورت میدانستم و در زمانی که اوج خفقان بود و اگر اعلامیهای را در خانه کسی میانداختند، جرئت نمیکرد بردارد و بخواند، تهیه کردن مطالب نشریه "انتقام" را بر عهده داشتم. خرید ماشین تحریر از بازار باید با اجازه ساواک میبود، چه رسد به ماشین تکثیر. با چه زحمتی یک ماشین تایپ و با چه زحمت بیشتری یک ماشین تکثیر تهیه کردیم. ابتدا باید پولش را تهیه میکردیم، بعد با چه زحمتی میخریدیم و تازه مشکل اینجا بود که نمیدانستیم آن را کجا بگذاریم، بزرگترین مسئله این بود و باید ماشین تایپ و دستگاه کپی را خانه اشخاصی میگذاشتیم که کسی احتمال نمیداد چنین وسایلی را در خانهشان نگاه میدارند. بالاخره مقطعی رسید که 90 درصد کارهای این نشریه را شخص بنده انجام میدادم و حتّی حمل آن از قم به تهران به عهده خودم بود. یادم هست در یک سفر، یک ساک بزرگ از این نشریه داشتم و در ماشین جای نشستن نبود و تا تهران وسط اتوبوس ایستادم. در یک مقطعی در زیر زمین منزل پدرم اینها را تایپ و آماده میکردم. خلاصه با مشکلات فراوانی نشریه را تهیه و چاپ میکردم، در عین حال، اولویت اول را برای خودم مسائل فکری میدانستم. اگر نشریه را هم ملاحظه کنید، در هر شماره، یک بحث فکری و ایدئولوژیک داشتیم، با اینکه در آن مقطع، این جور حرفها زمینه چندانی نداشت. همین شیوه باعث شده بود که بعضیها که میدیدند زندان نمیرویم و اسم ما هم در جائی نیست، در تظاهرات و جائی هم خودمان را نشان نمیدهیم، به این نتیجه میرسیدند که با مبارزه مخالفیم. در مقطعی بعضی از دوستان که عرض کردم با مجاهدین همکاری میکردند، از من خواستند که همکاری کنم. بنده عرض کردم تا کسی را نشناسم و ندانم که خط او، خط اسلام هست یا نیست، همکاری نمیکنم. اینها استدلال میکردند که باید یک جبهه ضد امپریالیسم تشکیل بدهیم و خیلی روی اسلام تکیه نکنیم. بنده هم با سادگی و روحیه عوامی که داشتم و به تفسیر بعضیها، "روحیه ترسو بودن یزدی" داشتم، میگفتم: " من امپریالیسم و این چیزها سرم نمیشود. من اسلام را میفهمم. اگر جبهه اسلامی است بسمالله، وگرنه صِرف ضد امپریالیسم بودن را قبول ندارم". میگفتند: " اینها نماز شبشان ترک نمیشود، روزه این طوری میگیرند، ماهی 12500 تومان حقوق میگیرند 12000 تومانش را صرف مبارزه میکنند و فقط با 500 تومان زندگی میکنند. اهل عبادتند. اهل قرآن و نهجالبلاغه اند. " میگفتم: " همه اینها درست! خط فکری اینها چیست؟ این را باید احراز کرد، دنبال خط امام هستند یا مشی دیگری دارند؟ هر وقت احراز کردم که دنبال خط امام هستند، در خدمتتان هستم، والاّ خیلیها در تاریخ اهل عبادت و حافظ قرآن بودند و به اسلام ضربه زدند." بعضی از دوستانمان با اینها ارتباط برقرار کردند و ما را هم دعوت کردند. از آن به بعد روی همان تلّقی که از من خواسته بودند با مجاهدین همکاری کنم و من قبول نکردم، اینها به دوستانشان میگفتند که این دیگر با ما نیست و تغییر ایدئولوژی داده. ما تغییر ایدئولوژی نداده بودیم، آنها تغییر داده بودند. گذر زمان هم نشان داد که تشخیص چه کسی صحیح بوده است. اینها در داخل به مجاهدین پول میدادند و آنها را تقویت میکردند، اما امام در نجف به نمایندگان آنها بیاعتنائی کردند و با هیچ ترفندی حاضر نشدند آنها را تائید کنند. اگر آنها واقعا درخور حمایت و تائید بودند، قبل از هر کسی باید خود امام، آنها را تائید میکردند. امیدواریم خدا عاقبتمان را به خیر کند و آنچه را که مرضی خودش هست به ما الهام کند و در مقام عمل موفق باشیم.
* در چند سال گذشته علیه فعالیتهای فرهنگی جنابعالی، مخصوصاً پرورش یافتگان مکتب شما چه قبل و چه بعد از انقلاب شبهاتی را مطرح کردهاند. قبل از اینکه خدمت شما بیائیم، یکی از اعضای شناخته شده دفتر امام میفرمودند که امام غیر از شهریه ماهانهای که به حوزه میپرداختند؛ به هیچ موسسهای کمک مالی نمیکردند. خیلیها به ایشان نامه مینوشتند و درخواست کمک میکردند، ولی امام به هیچ وجه اجازه نمیدادند که از وجوهاتی که در اختیار دفتر بود به مؤسسهای کمک بشود. تنها استثنا کمکی بود که ایشان هر ماهه به مؤسسه آیتالله مصباح میکردند و من کاملاً شاهد قضیه بودم، چون یکی از دستاندرکاران امور مالی دفتر امام بودم. از حمایتهای امام نسبت به فعالیتهای فرهنگیتان چه قبل از انقلاب و چه در دهه بعد از انقلاب که ایشان در قید حیات بودند، چه خاطراتی دارید؟
مصباح یزدی: مؤسسهای که در حال حاضر اسمش مؤسسه است و فعالیتش به عنوان یک کار فرعی در مؤسسه "در راه حق"در حدود شش سال قبل از پیروزی انقلاب شروع شد، داستان مفصلی دارد که اگر بخواهم همه آن را عرض کنم، گفت و گوی مستقلی را میطلبد. اجمالاً براساس گرایش و حساسیت خاصی که نسبت به مسائل فکری داشتم، در دورانی که حضرت امام در ترکیه و بعد در عراق بودند، همراه با دوستان سعی میکردیم مبانی فکری و فقهی اسلامی خود را تقویت کنیم. وقتی امام به نجف مشرف شدند، به ایشان عرض کردیم در نبودِ شما، درسی ارضا کننده ما نیست. چه کار باید بکنیم؟ ایشان فرمودند با دوستان همفکرتان مباحثه کنید. ما به قول طلبهها مباحثه کمپانی را به جای درس شروع کردیم. آقای یزدی بودند و آقای گیلانی و آقای مظاهری که الان در اصفهان هستند و آقای موسوی یزدی که در دفتر مقام معظم رهبری هستند. با اینها مباحثه دورهای داشتیم و در آنها مسائل سیاسی اسلام از جمله قضاوت در حکومت اسلامی و ولایت فقیه و امر به معروف و نهی از منکر را بحث میکردیم. برای چند سال بحثهایمان همینها بودند. از طرفی هم جنبه اثباتی این بحثها مطرح بود که حرفهائی که میزنیم مبانی فقهی حساب شدهای داشته باشند و همین طور توی هوا نباشد و از طرف دیگر هم باید برای مقابله با انحرافات فکری که گرایش به چپ داشتند، مجهز میشدیم. بعضی از اسلام شناسان، به قول مرحوم بهشتی، از مسائل و احکام دینی، تفسیرهای مادی میکردند و همین گرایشهای انحرافی بود که نهایتاً به پیدایش گروههائی مثل مجاهدین و فرقان انجامید و حتی در بین بعضی از شخصیتهای معروف حوزه، نقطه ضعفهائی پیدا شد. یکی از شخصیتهائی که الان موقعیت خوبی هم دارد و معمم هم هست، درس تفسیر میگفت و نوارهایش هم پخش میشدند. ایشان از آیات غیبی و آنچه که مربوط به ماوراءبود، تفسیر مادّی میکرد.
کلمه آخرت، کلمه ساعت و امثال اینها و حتی قیامت را به روز قیام تفسیر میکرد. یک نمونه دیگر این افراد، آشوری بود که در کتاب توحیدش میگوید ماتریالیسم فلسفی بد نیست، ماتریالیسم اخلاقی بد است! جو عجیبی بود. شما اصلاً نمیتوانید تصورش را هم بکنید. کسی که صریح میگفت ماتریالیسم را قبول دارد، مورد تقدیر بعضیها بود و او را به عنوان اسلام شناس میشناختند! یا آن کسی که عرض کردم تفسیرهای کذائی میگفت، بعد از انقلاب هم پستهای مهمی داشت و حالا هم پشت پرده کار و عدهای را هدایت میکند! آدم منزوی و کنار زدهای نیست و فعال است. چنین فضائی در قم به وجود آمده بود و حتی بخشی از شاگردان خود من گرایشات ماتریالیستی پیدا کرده بودند. سوسیالیسم که اساساً افتخار بود.
نوع اسلامی آن هم آمده بود!
بله، بعضی از معممّین بودند که صریحاً میگفتند ما در اسلام مکتب اقتصادی نداریم و مکتب اقتصادی ما سوسیالیسم است. به هر حال احساس اینکه انحراف فکری، آینده انقلاب را تهدید میکند، برای بنده بسیار رنجآور بود و بیشتر هم از این جهت ناراحت میشدم و آتش میگرفتم که میدیدم دیگران اهمیتی نمیدهند. به مسئله به این واضحی بها داده نمیشد! از این جهت بود که ما تصمیم گرفتیم برای مبارزه با این شبهات و انحرافات، در حوزه یک جریان فکری درست کنیم و این کار را در "مؤسسه در راه حق" شروع کردیم. همکار ما هم آقای دکتر احمدی بودند. با ایشان سفری به کشورهای عربی کردیم تا ببینیم در آنجا برای مبارزه با کمونیسم و ماتریالیسم چه کردهاند. سوریه و لبنان و مصر رفتیم و با وزیر امور مذهبی آنجا که در آن زمان شیخ عبدالعزیز عیسی و رئیس الازهر شیخ عبدالحلیم محمود بودند، ملاقات کردیم و دیدیم کار چندانی نکردهاند. آنها حتی از همان کارهائی هم که در ایران و در عراق، مخصوصاً توسط مرحوم آقای صدر شده بود، اطلاع نداشتند. به هرحال به فکر افتادیم که به این منظور در حوزه یک جریان فکری راه بیندازیم و بخش آموزشی "مؤسسه در راه حق" را طراحی کردیم، اما در عین حال نگران بودیم که نکند این فعالیتها نزد امام جور دیگری وانمود شوند و ایشان با این کار موافق نباشند. دسترسی هم که به ایشان نبود که برایشان توضیح بدهیم. این جریان ادامه داشت تا وقتی که الحمدلله امام تشریف آوردند و انقلاب پیروز شد. اوایل که خیلی شلوغ بود. مدتی ایشان آمدند قم و بعد برگشتند تهران.
بعد از مدتّی که یک کمی اوضاع آرامترشد، از ایشان وقت گرفتیم که برویم و قضیه را توضیح بدهیم. در آن جلسه آقای محمدی گیلانی، آقای یزدی و حاج آقا محسن خرازی و آقای استادی حضور داشتند. رفتیم خدمت امام و توضیح دادیم که در نبودِ شما، ما این کارها را کردهایم و این بخش را در "مؤسسه راه حق" راه انداختهایم و برنامهمان هم اینهاست. من اینها را گفتم و نگران بودم که نکند امام رو ترش کنند و بگویند: "شما به این کارها چه کار دارید؟ بروید درستان را بخوانید." نمیدانستم در آن پانزده سالی که امام را ندیده بودم چگونه فکر میکنند و با ما چگونه برخورد میکنند. صحبتم که به اینجا رسید، امام دستشان را به نشانه اینکه فهمیدم، بالا بردند و گفتند: "شما موسسه را توسعه بدهید و من تا وقتی که زنده هستم، بودجهاش را خودم میپردازم." ما منتظر بودیم که نکند امام کارمان را تخطئه کنند، اما ایشان این برخورد را کردند که هیچ انتظار نداشتیم. ما پر درآوردیم. بعد که برگشتیم گفتیم امام در این گرفتاریها و ترورهای وحشتناک آن زمان یادشان میرود که در این جلسه چه وعدهای دادند. وسط سال تحصیلی و شاید ماههای بهمن و اسفند بود. گفتیم فعلاً برنامهریزی میکنیم تا وقتی که فرصت مناسبی پیش بیاید. یادم نیست دو روز یا سه روز بعد از آن ملاقات بود که امام، آقای صانعی را فرستادند به منزل ما. ایشان آمد و پرسید: "کار را شروع کردید؟" گفتم: "داریم برنامهریزی میکنیم که از اول سال شروع کنیم." گفت: "نظر امام این است که از همین حالا شروع کنید و بودجه آن را هم هرچه که هست، پیشبینی کنید؛ امام میپردازند." ما یک برآوردی کردیم و امام هم تقبل کردند و توسط آقای خادمی اصفهانی، چک آن را میفرستادند و رسید هم نمیگرفتند! تا زمانی که امام رضواناللهعلیه حیات داشتند، بودجه این مؤسسه را میپرداختند، بعد هم مقام معظم رهبری تقبّل فرمودند و بر مبلغ آن هم افزودند و فرمودند که ساختمان جدید هم باید ساخته شود.
* حضرت امام تا چه حد در جریان نتایج و خروجیهای مؤسسه بودند؟
مصباح یزدی: آن وقتها دوران جنگ بود و وقت ایشان را عزیزتر از آن میدانستیم که گزارشی خدمت ایشان بدهیم. هشت سال جنگ، شوخی نبود. حتّی هنگامی که میخواستیم از "مؤسسه در راه حق"، مستقل بشویم و جای وسیعتری داشته باشیم، یک بار خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم: " شما فرمودید مؤسسه را توسعه بدهید. ما این جائی که هستیم، فضای آن با توسعه تناسب ندارد. زمینی هست که به آستانه حضرت معصومه (س) تعلق دارد. اگر اجازه بفرمائید آن زمین به ما واگذار و تدریجاً ساخته شود تا بتوانیم موسسه را توسعه بدهیم. " خدا رحمت کند متولی آستانه در آن وقت آقای مولائی بود. امام فرمودند: "به آقای مولائی بگوئید که این کار باید بشود." آمدیم پیش آقای مولائی و گفتیم امام این جور فرمودند. ایشان هم تماس گرفت و پیغام ما تأئید شد. بعد کروکی زمین مؤسسه را کشیدند و به ما دادند و گفتند بیائید تصرف کنید، ولی بحران جنگ بود و ما به خودمان اجازه نمیدادیم برای شروع ساختمان اقدام کنیم. این محوطهای که بین مؤسسه و مدرسه معصومیه هست، دست بسیج بود و ما اگر میخواستیم ساختمان کنیم، زنندگی داشت. هر روز پیکرهای شهدائی را از میدان جنگ به اینجا میآوردند و اصلاً صحیح نبود که ما در آن شرایط بخواهیم ساختمان بسازیم، این بود که زمین را گرفتیم، ولی اقدام به ساختمان نکردیم تا بعد از رحلت حضرت امام که رفتیم خدمت آقا و به ایشان عرض کردیم و ایشان امر فرمودند و به دستور ایشان ساخته شد.
* ما بنا داریم که این ویژه نامه را در همین ایام خرداد که مصادف با سالگرد رحلت حضرت امام است، منتشر کنیم و بنده خودم اشتیاق داشتم که در خصوص تکاپوی فکریای که حضرتعالی از آغاز نهضت و به ویژه دوران تبعید امام کردید، بیشتر صحبت کنیم و تحلیل و ارزیابی شما را درباره جریانات فکری آن دوره بشنویم. کشف الاسرار را فقط نام بردید، در حالی که ظاهراً یکی از منابعی بوده است که از این طریق شیفته حضرت امام شدید، خود کشفالاسرار و اینکه طرح ولایت فقیهی که امام برای اولین بار در آنجا مطرح کردند و بعد در سالهای 48، 49 به شکل مبسوطتری مطرح شد، چه جایگاهی در پیریزی تفکر حکومت اسلامی برای شما داشت، منابعی که از آنها استفاده میکردید چه بودند؟ آیا در آن دوره هم تکاپوهای علمی جهان اسلام را تعقیب میکردید و اینها در طرحریزی مبانی حکومت اسلامی، حداقل در سطح تئوریک تأثیری داشتند و اینکه بعد از سی سال حکومت اسلامی و تجربه حکومت دینی چه تحوّلی در این دیدگاهها به وجود آمده است؟ اینها را مایلیم در فرصت دیگری که حضرتعالی اجازه بفرمائید مطرح کنیم و شما پاسخ بفرمائید.
مصباح یزدی: از حسن نظر شما تشکر میکنم، ولی تردید دارم در اینکه همین اندازهای هم که وقت شما را گرفتم کار صحیحی بود یا اتلاف وقتی بود. نسبت به این مسائلی هم که میفرمائید بعضی از آنها احتیاج به خاطرات دقیق دارد که من خیلی اطمینان ندارم، چون اسناد مضبوطی ندارم که به آنها مراجعه کنم و حافظه من هم به همه اینها وفا نمیکند. اگر بخواهیم دقیقاً راجع به اشخاص و جریانات خاص و ویژگیها و مشخصات صحبت کنیم، حافظه من وفا نمیکند. اگر بحثهای نظری باشد، شاید بتوانم به بعضی از آنها جواب بدهم، ولی راجع به اشخاص و جریانات دوست ندارم وارد بشوم، چون بیم دارم که چیزی را به حسب ضعف حافظه فراموش کنم یا ندانم و حق مطلب ادا نشود.
[1]. مجله یادآور شماره 1 – یادمان بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی ره؛ سال چاپ: 1387.