شهدای ایران :سالها در دوران جنگ تحمیلی در جبههها میجنگد آن قدر که حتی داماد شدن و فرزند دار شدن هم او را لحظهای درباره جنگیدن در خط مقدم مردد نمیکند. بعد هم در سنگر سپاه همان اهداف جهادی خود را دنبال میکند. 20 سال طول کشید تا قاعده در میدان ماندن و تردید به دل راه ندادن را به همان فرزندی که در هنگام تولدش اسلحه در دست در جبهه بود، یاد بدهد. راهیان نور، روایتگری دوران دفاع مقدس و بعد هم سوریه فصلهای بعدی زندگی سرداری است که بی ادعا زندگی کرد و در گمنامی به شهادت رسید. آنقدر این گمنامی را دوست داشت که پیکرش هم همانند همرزمان گمنامش بازنگشت و حالا او را با عنوان سردار جاویدالاثر میشناسیم. مسعود فرزانه فرزند سردار رضا فرزانه است. او دو برادر دیگر هم دارد. سال 71 به دنیا آمده و دانشجوی رشته مکانیک است. او حالا بعد از گذشت یک سال از شهادت پدر در سوریه از روزهایی میگوید که ساعت به ساعتش در کنار پدر از او درس میگرفت و حالا دایره المعارفی از یک مرد جهادی در ذهن خود دارد.
شهید مدافع حرم سردار«رضا فرزانه» متولد سال 1343 در تهران، فرمانده لشکر پیاده سپاه حضرت رسول(ص) و فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود که بعد از بازنشستگی در سپاه، در ستاد مرکزی راهیان نور به انجام فعالیتهای مختلف پرداخت. او معاون بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور و فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بود. این شهید مدافع حرم از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی هم بود که در سال 63 در منطقه عملیاتی «مجنون» از ناحیه کتف، سال 65 در منطقه عملیاتی «شلمچه» از ناحیه سر و گوش و در سال 67 در محور «دربندیخان» شیمیایی شده و به درجه رفیع جانبازی نائل شده بود. او سال گذشته در روز پنج شنبه 22 بهمن ماه، بعد از گذشت 40 روز حضور در سوریه به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. گفتگوی تفصیلی مسعود فرزانه پسر دوم شهید رضا فرزانه با تسنیم را در ادامه میخوانید:
از پدر برایمان بگویید و این که شما خصوصیات اخلاقی و رفتاری ایشان را چطور دیدید؟
پدرم به خاطر شغلش و این که از اول جوانی، در جنگ بود، خصوصیات نظامیگری داشت. ولی در منزل که بود با ما شوخی میکرد و کشتی گرفتنهایی که پسرها با پدرانشان دارند را، داشت. همیشه احترام به پدر و مادر و همچنین با رفتار خود، آداب معاشرت و زندگی کردن را به ما یاد میداد. بیشتر اوقات، ماموریت بود ولی زمانی که به خانه میآمد، پیگیر تحصیل و کارهای روزمره ما بود.
منظور شما از این که میگویید پدرتان خصوصیات نظامیگری داشت، چیست؟
شخص نظامی، شاید همیشه یک خشونتی در نگاهش باشد و یا این که به دلیل مسائل امنیتی و حفاظتی، موضوعات مورد بحث در محل کار را در خانه مطرح نکند. به عنوان مثال عموما پدرها وقتی به خانه میآیند شاید برای پسرشان از کارهایی که طی روز انجام دادهاند تعریف کنند ولی ما از محل کار پدر، خبر نداشتیم، یعنی از صبح که به پادگان میرفت و تا بعدازظهر یا شب که آنجا بود، هیچ صحبتی از محل کارش نمیکرد. حتی اگر میخواست در خانه با تلفن صحبت کند، به اتاق دیگر میرفت و حرف میزد تا ما متوجه نشویم. همه اینها نشان از رفتار نظامی ایشان بود.
رفتار پدر با شما و برادرهایتان چطور بود؟
پدرم بیشتر با خانواده بود تا با دوستان و آشنایان، یعنی خانواده برای او خیلی مهم بود. ما و پدر بیشتر با هم رفیق بودیم تا پدر و فرزند. پیگیر کارهایمان بود مثلا این که کجا میرویم یا چه زمانی برمیگردیم. از این که ما هیئت یا مکانهای مذهبی میرفتیم راضی بود. میگفت:«اگر به روضه سیدالشهدا(ع) میروید، اشکالی ندارد و در همین راه بمانید.» خیلی پیگیر نماز و فعالیتهای روزانه ما بود.
بیشتر خاطرات پدر برای زمان جبهه بود
شهید فرزانه بیشتر اوقات در ماموریت بود و مسئولیت زیادی در امور نظامی داشت، با این اوضاع چقدر از وقت خود را میتوانست با شما و برادرانتان بگذراند؟
سفرهای ما بیشتر اوقات، همان دورههای بصیرت بود که برای ایشان میگذاشتند که شهر مشهد یا شهرهای دیگر بود. اغلب سفرهای ما حین سفرهای کاری پدر بود و خیلی کم پیش میآمد که خارج از آن، باشد. معمولا به دلیل مشغله زیاد، سفر عادی نداشتیم. شاید هر دو یا سه سال پیش میآمد که سفر برویم. به عنوان مثال وقتی ایشان برای کلاس به مشهد میرفت و اگر ما هم همراه ایشان میرفتیم، پدر از صبح تا شب سر کلاس بود و شب میآمد که با هم، حرم میرفتیم و دوباره فردا صبح ، ایشان سر کلاس بود.
هر وقت که پدر ماموریت میرفت و گاهی تا 40 روز از مأموریت به منزل نمیآمد، مقید بود که هر شب ساعت 9 تماس گرفته و احوال خانواده را بپرسد. مثلا میپرسید: «چه کار میکنید؟ مشکلی ندارید؟» با این که از خانه دور بود، پیگیر مسائل خانواده بود، اینطور نبود که خانواده را رها کند و فقط به کارهای خود بپردازد.
سردار فرزانه سالهای زیادی را در دوران جنگ تحمیلی در جبهه بود و میجنگید. سالهای اوج جوانی او با اتفاقات جنگ گره خورده بود. از خاطرات آن زمان و کارهایی که انجام میداد برای شما چه میگفت؟
بیشتر خاطرات پدر برای زمان جبهه بود. بیشتر دوستانش، دوستان زمان جبهه او بودند. اهل رفیق بازی نبود ولی دوستانش یا اغلب شهید شده بودند و یا جزء فرماندهان بودند و برخی از آنها نیز به عنوان مدافع حرم، مجروح یا شهید شدند. در صحبتها، از رفاقتهای آن زمان میگفت و وقتی ما با رفقایمان میگشتیم، میگفت:« در آن شرایط که هر کسی از هر چیزی نمیتواند بگذرد، ما شاید از خیلی چیزها به خاطر رفقا و اسلام، میگذشتیم» و همچنین میگفت:« اگر میخواهید رفاقت کنید، رفیقی پیدا کنید که برای خودتان و امام حسین(ع) باشد.» خاطرات زمان جنگ را به این شکل برایمان تعریف میکرد. زمانی که برنامهای از تلویزیون راجع به جنگ پخش میشد، هر منطقهای را که نشان میداد، یک خاطره از آنجا داشت. خاطرات بسیار گسترده و زیادی داشت.
راوی شهادت شهید همت درست مثل او به شهادت رسید
نکته شاخصی در میان صحبتهایش وقتی از خاطرات زمان جبهه و جریانات جنگ تعریف میکرد، در ذهنتان هست که بازگو کنید؟
سال 89 که همراه پدر به راهیان نور رفته بودیم، به منطقه طلائیه و محلی به اسم «سه راه شهادت» رسیدیم. پدرم رفت بالای بلندی ایستاد و شروع به تعریف کردن نحوه شهادت شهید همت کرد که بغض را در چهرهاش دیدم. برای پسر سخت است که بغض پدر را ببیند. پیش خود گفتم که چقدر شهادت شهید همت، مظلومانه بوده است. زمانی که خبر شهادت پدر را دادند، دوستش در تلگرام پیامی برای من فرستاد و گفت:«حاجی مثل شهید همت، شهید شد» که یاد آن خاطره افتادم. از سال 89 تا سال 94، پنج سال از آن خاطره میگذشت که پدرم هم به همان نحوی که شهادت شهید همت را تعریف کرده بود، شهید شد.
نحوه شهادت حاج همت را اینطور گفتهاند که بچهها در محاصره گیر کرده بودند که حاج همت تحمل نمیکند و با موتور به سمت منطقه میرود که سر سه راهی شهادت، شهید میشود. برای پدر ما هم دقیقا مشابه همین اتفاق در سوریه میافتد. یعنی یک عده از دوستانشان در محاصره بودند و درخواست کمک میکنند که پدرم تحمل نمیکند. در همان جادهای هم که بوده، دقیقا به سر یک سه راهی میرسد که همانجا او را شهید میکنند.
راهیان نور، سپاه، سوریه، فعالیتهای فرهنگی و ... جریاناتی است که در کارنامه کاری پدرتان وجود دارد. چقدر در جریان فعالیتهای او بودید؟ چیزی برای شما تعریف میکرد یا از شما در این کارها کمکی میخواست؟
معمولا چیزی از مسائل سپاه نمیگفت. مواقعی هم که ما همراه ایشان به پادگان میرفتیم، از جزئیات کار او چیزی متوجه نمیشدیم. حتی اگر جلسهای بود و میخواستند صحبت کنند، ما را به اتاق دیگر میفرستاد و کارهای نظامی را انجام میداد. ما بچه بودیم دوست داشتیم بدانیم بابا چه کاری میکند ولی پدر هیچ صحبتی نمیکرد و در پاسخ کنجکاویهای ما جوابی میداد که قانع میشدیم و دیگر پیگیر سوالهایمان نمیشدیم. ولی وقتی به ستاد راهیان نور رفت، چون کار، فرهنگی و برای خانوادههای شهدا بود و من هم بزرگتر شده بودم و بیشتر شرایط را درک میکردم با هم در مورد آن صحبت میکردیم که مثلا کجا رفته یا درمنطقه چه کارهایی انجام میدهند. این مسائل را برای ما توضیح میداد.
امثال پدر من و سردار همدانی بعد از یک عمر تجربه، خودشان شهادت را انتخاب کردند/برخی میگفتند پدرت بعد از 8 سال جنگ چه نیازی بود به سوریه برود؟
کسانی مثل پدر شما، سردار همدانی، سردار رزاقی و... که در این سن و موقعیت و بعد از بازنشسته شدن به شهادت رسیدند، به نظر میرسد یک ویژگی برجسته نسبت به دیگران دارند. آنها در زندگی دنیایی خود توانستند در کسوت یک نظامی متعهد سالها در داخل کشور خدمت کنند. زمان جنگ هم که در جبهههای جنگ تحمیلی درخشیدند و بعد از بازنشستگی که شاید از نظر همه وقت استراحتشان فرا رسیده است، داوطلبانه برای انتقال تجارب نظامی خود راهی سوریه شدند و آنجا به شهادت رسیدند. یعنی هم زندگی دنیایی خوب و بابرکتی داشتند و هم مرگ خوبی داشتند. به عنوان پسر شهید، فکر میکنید چه چیزی باعث این عمر بابرکت و این پایان خوب شد؟ چه کاری پدر شما را به این مقام رساند؟
همان نماز اول وقت خواندن حاج آقا و دعای آخر نمازها که «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة» بود، یکی از خصوصیاتی بود که او را به مقام شهادت رساند. هر جا بودیم یا هر سخنرانی که داشت و به پدرم میگفتند که حاج آقا دعا کنید، ایشان دعای عاقبت به خیری میکرد. افرادی مثل سردار همدانی و پدر بنده و شهدایی که در میانسالی به شهادت رسیدند، عاقبت به خیر شدند. چون زندگی دنیایی را داشته و سرد و گرم روزگار را نیز چشیدهاند و در آخر هم، به درجهای رسیده بودند که مرگشان را خود انتخاب کردند.
زمانی که پدرم به سوریه رفته بود، برخی از دوستان میگفتند که: "به پدرت بگو آنجا را رها کند و بیاید در خانهاش راحت زندگی کند، او در جوانی 8 سال رفته و جنگیده است دیگر چه نیازی بود حالا برود؟" که من در جواب آنها میگفتم: «نه ما، به اجبار پدرمان را فرستادهایم و نه این که ایشان را به اجبار بردهاند، خودش انتخاب کرده.» افرادی مثل سردار همدانی اگر دنبال کارهای دولتی میرفتند، شاید مقامهای خیلی بالا به ایشان میدادند ولی این افراد زندگی عادی و جهادی خود را بیشتر دوست داشتند و مرگشان را هم خودشان انتخاب کردند و چه مرگی بالاتر از شهادت.
پدرم میگفت:خیلیها بودند که در فتنه88 پایشان لغزید، خدا کند به این شکل امتحان نشویم
یادم هست زمان فتنه سال 88 ایشان خیلی درگیر اوضاع آشفته تهران بود. بعد از یک ماه و نیم که به خانه آمد، گفت:«خدا عاقبتمان را به خیر کند، خیلیها بودند که در همین فتنه پایشان لغزید، خدا کند ما عاقبتمان به خیر شود و به این شکل امتحان نشویم که نتوانیم درسی که از بزرگان گرفتیم را درست پس بدهیم.» پدرم به همان عاقبت به خیری که در نمازها از خدا میخواست، رسید.
گفتید فتنه سال 88 بعد از یک ماه و نیم ماه به خانه آمد. مگر سردار فرزانه در آن زمان چه فعالیتهایی داشت که این همه درگیر شده بود؟
او زمان فتنه، فرمانده لشکر عملیاتی 27 محمد رسول الله(ص) بود که بخشی از امنیت تهران بر عهده داشت. آن موقع، فرمانده کل، سردار همدانی بود و بعد پدر بنده که در شهر خیلی درگیر بودند.
آن ایام چه اتفاقاتی را تجربه کردید؟ پدر چیزی از غائلههای فتنه گران در تهران برایتان تعریف میکرد؟
یادم هست شبی که رأیها اعلام شد، شب ولادت حضرت زهرا(س) بود و من به امامزاده علی اکبر(ع) چیذر رفته بودم که پدرم تماس گرفت و گفت:«کجایی؟ سریع برو خانه و درگیر تظاهرات نشو» همین که تلفن تمام شد، حاج محمود کریمی گفت: «آقایان امشب، هیئت تعطیل است و به سمت خانه بروید.» بعد که آمدیم بیرون، متوجه شدیم که امامزاده علی اکبر را تهدید به بمبگذاری کرده بودند. بابا میگفت:«در جبهه گیری، این طرف و آن طرفی نباشید و فقط هر مطلبی که آقا گفت، پیگیر همان موضوع باشید.»
مجروحیت شیمیاییاش به خاطر فشار عصبی در دوران فتنه عود کرده بود
آن زمان، تلفنها قطع بود و فقط خودش میتوانست با ما تماس بگیرد. بعد از یک ماه و نیم که به خانه آمد گفت: «برویم خانه مادربزرگ و سر بزنیم، چند وقت است که به دیدنش نرفتهام.» آنجا که بودیم، حاج آقا رفت وضو بگیرد که یک مرتبه دچار سرفه شدید شد. به حدی که او را به عقب پرتاب کرد که همه به سمت او دویدیم. بالای سرش که رسیدیم گفت:«من چرا اینجا ایستادهام؟» اصلا متوجه نشده بود که چنین اتفاقی برایش افتاده است. یک مدت سرفههای خیلی عجیبی داشت و اذیت میشد، اول فکر کردیم فقط به خاطر گازهای اشک آوربوده که باعث شده بود مشکلات مجروحیت شیمیاییاش از زمان جنگ دوباره عود کند. اما وقتی پیش یکی از دوستانش رفتیم، گفت: «این سرفهها به خاطر فشار عصبی است و فشاری که طی این مدت به ایشان وارد شده، باعث بیماری مجدد او شده است.»
میگفت:خیلیها از ولایت، دم میزدند ولی در این فتنه خود را عقب کشیدند
پدرم میگفت:«خیلیها از ولایت، دم میزدند ولی در این فتنه خود را نشان دادند و پای ولایت نایستاده و خود را عقب کشیدند.» به قدری برای اثبات حقانیت ولایت فقیه و زمین نماندن حرف رهبر حرص خورده بود که به آن صورت اذیت شده بود. وقتی او را دکتر میبردیم، دکتر هم میگفت:« این مشکلات از فشار عصبی است، اگر فشار عصبی فروکش کند، حالش خوب میشود.»
تا به حال شده بود به زیاد کار کردن پدر یا وقتهایی که بیشتر در بیرون خانه صرف میشد تا داخل خانواده و در کنار شما انتقاد کنید؟
انتقاد نداشتیم، چون وقتی بخواهید جلوی علاقه کسی را بگیرید، باعث اذیت او میشوید. پدرم به کارش علاقه داشت و خوشحال بود و خوشحالی پدر، خوشحالی ما هم بود. ما گاهی به پدر می گفتیم که برو جای دیگری کار کن که کار روزانهات سبک تر باشد اما او میگفت:« من سپاه را دوست دارم.» ما هم دیگر دنبال این قضیه را نگرفتیم، چون دوست داشت که در سپاه خدمت کند و ما هم مانع ایشان نمیشدیم. همان مدت کوتاهی هم که پدر برای ما وقت میگذاشت، شیرینی خاصی داشت. وقتی ما این لذت بردن را در پدرمان میدیدیم که کار میکند، با عشق به خانه میآید و خستگیها را پشت در خانه میگذارد، مشکلاتمان را فراموش میکردیم.
تا به حال با هم دعوا کرده بودید.سرزنشهای پدرانه ایشان در مواقعی که از دستتان ناراحت میشد، چگونه بود؟
اگر از کاری ناراحت میشد، یا با رفتار خود نشان میداد یا صحبت میکرد ولی تنبیه نمیکرد. در حرف زدن، صریح بود به عنوان مثال میگفت که: «این رفتارتان اشتباه بوده و نباید این کار را انجام میدادید یا برای چه این کار را انجام دادید؟» کمی صحبت میکرد و تمام میشد و اینطور نبود که با ما صحبت نکند یا جوابمان را ندهد. با این رفتار ما هم متوجه میشدیم که اشتباه کردیم. این نوع رفتار پدر هم، شاید یکی دو ساعت طول میکشید و برای همان موقع بود و ادامه دار نمیشد.
تشویق کردنش چگونه بود؟
پدر چون بیشتر درگیر کار بود، تشویق کردنشان به این صورت بود که اگر میخواست برای کار اداری بیرون برود، ما را همراه خود میبرد. زمانی که بچه بودیم، ایام تابستان، ما را پادگان، پیش خود میبرد و چون ما هم محیط نظامی و تفنگ را دوست داشتیم، برایمان جذابیت داشت. یا اگر ماموریتی اطراف تهران داشت، من یا برادر بزرگتر یا کوچکترم را با خود برای تفریح میبرد. تشویق کردن ایشان بیشتر به این شکل بود.
قلبا اطمینان داشتم که پدرم لیاقت شهادت را داشت
فکر میکردید پدرتان روزی شهید شود؟
تا قبل از این که سوریه برود، فکر این که پدرم شهید شود را نمیکردم. وقتی به سوریه رفت، چون در آن زمان، خیلی شهید دادیم، احتمال میدادم. ما در هیئت، برای یکی از شهدای مدافع حرم یادبود گرفته بودیم، آنجا با نوحههایی که خوانده میشد، این حس شهادت، برایم با غرور بود و در ذهنم احتمال میدادم که بابا، شهید شود. ولی این که بگویم، از قبل میدانستم، اینطور نبود. زمانی که پدر، شهید شد این اطمینان در قلبم بود که لیاقت شهادت را داشته است.
با وجود اینکه احتمال این رخداد را میدادی، شنیدن خبر شهادت او چقدر برایتان ناگهانی بود؟
وقتی خبر شهادت پدر را دادند. دوستانمان به خانه ما آمده و من را دیدند. بعدا برایم تعریف کردند: «ما تعجب کردیم که خیلی سفت و محکم ایستادهای و پیگیر این خبر هستی که آیا شهادت پدر، درست است یا نه، اگر هر کدام از ما بودیم و این خبر را میشنیدیم، حالمان بد میشد و گریه میکردیم.» ولی خداوند با شهادت، یک صبری به خانواده شهید میدهد که این را ما الان راحتتر میتوانیم درک کنیم. چند سال پیش یکی از دوستان نزدیکم، به رحمت خدا رفت که من خیلی بیطاقتی کردم و به هم ریختم. ولی شهادت پدرم با این که به من خیلی نزدیکتر و قابل لمس تر بود، فرق داشت، چون شهادت با مرگ عادی فرق دارد. با شهادت، پدر را از دست دادیم ولی یک حس افتخار و غرور داشتیم که پدرمان شهید شده و به مقامی رسیده که آرزوی خیلیهاست.
یک سری پیشنهادهای کار به پدرم میشد که حقوقش خیلی بالاتر از سپاه بود ولی قبول نمیکرد/نمیخواست کسی حسرت داشتههایش را داشته باشد
یادم هست وقتی با سردار ادیبی رئیس ستاد مرکزی راهیان نور درباره شهید فرزانه صحبت میکردیم، او گفته بود که "سردار فرزانه جزء کمتر کسانی بود که بعد از جنگ و مسئولیت هایی که گرفت، نه تنها درگیر دنیا و زندگی دنیوی نشد بلکه روحیه جهاد و تقوایش بیشتر هم شد." شما به عنوان پسر سردار فرزانه، فکر میکنید ایشان چه شاخصههای رفتاری داشت که چنین تفکری را برای دوستان نزدیکش ایجاد میکرد؟
من هم چنین خصوصیتی را که سردار ادیبی اشاره کرده در پدرم دیدم. به عنوان مثال یک سری پیشنهادهای کار در جاهای مختلف، به او میشد که حقوقش هم خیلی بالاتر از حقوقی بود که از سپاه میگرفت ولی آنها را قبول نمیکرد. ما در عالم نوجوانی دوست داشتیم ماشینمان مثل بقیه باشد، خانهمان بزرگتر باشد، مدل موبایلمان بالاتر باشد که همیشه بابا در مقابل ما میگفت:«به این فکر کنید که شاید یک نفر ما را در آن ماشین ببیند و حسرت بخورد که چرا بابای من این ماشین را ندارد. همیشه مثل مردم عادی زندگی کنیم. چرا الکی خود را از بقیه بالاتر نشان دهیم و به تجملات بپردازیم که آه و حسرت دیگران پشت زندگیمان باشد.» حتی خیلی کم پیش میآمد که به رستوران برویم ولی اگر هم میرفتیم، پدر یک جایی مینشست که در دید دیگران نباشد. چون نظرش این بود که نکند بچهای او را در حال غذاخوردن ببینید و حسرت بخورد که مثلا ما پول این غذا را داریم ولی شاید او نداشته باشد. از ریخت و پاش مادیات جلوگیری میکرد. برایش مهم نبود که چه ماشینی سوار میشود یا چه قیمت لباسی میپوشد. میگفت:«زندگی عادی همیشه بهتر است. در حدی خرج کنیم که نیازهایمان برطرف شود.»
مقید به حفظ اطلاعات منطقه عملیاتی بود
از آنجایی که سردار در همان اولین مرتبه اعزام به سوریه، شهید شد، فرصت نشد که در بازگشت از جریانات آنجا برای شما بگوید، در تماسهای تلفنی که با شما داشت حرف خاصی از مقابله با تکفیریها میزد؟
اگر هم پدر بازمیگشت، فکر نمیکنم که حرفی از آنجا میزد. شاید یک مطلب کلی که در اخبار یا سایتها باشد را میگفت، ولی از جزئیات نمیگفت. به ما اطمینان داشت، ولی اخلاق نظامی ایجاب میکند که اطلاعات هر منطقه نباید بیرون از آنجا برود. شاید برخیها خیلی از آنجا حرف بزنند ولی پدرم به این نکات و اصول نظامی حتی در میان خانواده خود بسیار مقید بود. دفترچه خاطراتی در سوریه داشته است اما در آن هم فقط نوشته که به عنوان مثال: "صبح از خواب بیدار شدم، رفتم ورزش و بعد صبحانه خوردم، سپس منطقه را بررسی کردم، برگشتم و دوستم را دیدم." در واقع خیلی کلی نوشته و در مورد جزئیات مقابله مدافعان حرم با تکفیریها مطلبی ننوشته است.
پدرم سال 90 به سوریه رفت که قرار بود من هم همراه ایشان بروم اما قسمت نشد و نرفتم. از آنجایی که با جمع دوستان هیئتی، رفیق هستیم، پدر از آنجا تماس گرفت و گفت:« جای تو خیلی خالی است، در حرم حضرت زینب(س) آقای حسینخانی و دوستان دیگر روضه خواندند و آنجا خیلی یادت کردم.» بعد از شهادت او یک سری فیلم به دست ما رسید و دیدیم که در حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عزاداری هم کرده است.
چیدمان نظامی افراد و متخصصین سلاحها را در سوریه به خوبی تعیین میکرد
گفتید پدرتان از اتفاقات نظامی که در محل کارش و در جریان حضور مستشاری در سوریه داشت چیزی برای شما نمیگفت. اما در این مدت از مهارتهای خاص ایشان یا تخصصهای نظامیاش چیزی میدانستید؟
بله؛ ایشان در زمان جنگ، در واحد ادوات تیپ ذوالفقار لشکر 27 محمدرسول الله(ص) بوده و یک مدت هم مسئول ادوات بود. چون یک مدت هم، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود، دوستانش تعریف میکنند که با حضور در سوریه، چینش آن منطقه و محوری که داشت را خیلی منظم کرده بود و دیدهبانها را صحیح چیده و همچنین افراد متخصصِ هر سلاح را درست، تعیین کرده بود تا نظم منطقه به هم نریزد. به چیدمان نظامی نظامیان سوریه هم نظم داده بود که، تا قبل از آن، این چینش در آن منطقه نبوده است. میگفتند همان زمان که پدرم در سوریه مشغول بود سپرده بود برای یکی از دوستانش که در تهران بوده پیغام ببرند که:«با او تماس بگیرید که به سوریه بیاید چون به درد اینجا میخورد» که این بنده خدا هم بعد از شنیدن این حرف پدرم رفته بود. در کل، نظم خاصی به منطقهای که در آن حضور داشته داده است، چون با اغلب سلاحها آشنا بود و میدانست که کدام سلاح را کجا به کار ببرد.
آخرین صحبتهایش قبل از رفتن و وداع آخرش چگونه بود؟
شب آخر با همه پسرعمهها و دختر عمهها که برای خداحافظی به خانه ما آمده بودند، خیلی شوخی و بگو بخند کرد که این رفتار برای ما کمی باعث تعجب شده بود، چون این اندازه شوخی و خنده او در خانه عجیب بود. او معمولا در جمعهای شلوغ، یا ساکت بود یا با بقیه صحبت میکرد ولی آن شب پیگیر صحبت با همه بود. صبح هم قبل از رفتن ما را برای نماز صبح بیدار کرد و گفت:«من دارم میروم» زمان خیلی کوتاه بود و تا ما از خواب بیدار شویم، ایشان آماده شده بود. فقط یک روبوسی کردیم و منتظر هیچ صحبتی نشد و خیلی سریع رفت و گفت:«نمازم را سر شهرک میخوانم که رفتنم دیر نشود.»
همیشه روی نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر و پیروی از ولایت تاکید داشت
پدرتان معمولا روی عمل به چه مسائلی تاکید داشت و دوست داشت شما و برادرانتان، آن را رعایت کنید؟
یک خصلت پدرم که بین همه زبانزد بود، نماز اول وقت خواندن او بود. چیزی که او را ناراحت میکرد این بود که جایی درگیر باشد و به نماز اول وقت نرسد. واقعا سر این موضوع به هم میریخت. بعد از آن احترام به پدر و مادر، برایش خیلی مهم بود. اگر ما هم وقت نمیکردیم به دیدن مادربزرگمان برویم، او به تنهایی هم که شده هفتهای دو مرتبه به خانه مادربزرگم میرفت و سر میزد. هر شب هم با او تماس میگرفت. پدر میگفت: «احترام پدر و مادر را حتما رعایت کنید، اگر میخواهید در زندگی برکت داشته باشید، باید احترام والدین را داشته باشید. اگر به پدر و مادر احترام نگذارید، هیچ چیزی در زندگی ندارید.» همیشه روی نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر و پیروی از ولایت تاکید داشت.
بعضیها بعد از شهادت پدر میگفتند:دیگر آقازاده شدی و هر کجا بخواهی به شما کار میدهند
چقدر با خانوادههای شهدای مدافع حرم آشنا شدهاید و با آنها ارتباط دارید؟ طی این مدتی که پدرتان شهید شده، رفتار یا صحبتهایی درباره پدر بوده که باعث آزار شما شده باشد؟
حرف زیاد بوده است. از کسی که با این جو آشنا نباشد، هیچ توقعی نیست و شخصی که از بیرون به ما نگاه میکند، هر حرفی هم بزند، ما میگوییم که او نمیداند و خبر ندارد. اوایل شهادت پدر بود که عضو گروهی از فضای مجازی شدم که برخی از دوستان دوران جنگ پدرم که امروز درگیر امور دنیوی شده اند، عضو بودند. دیدم که میگویند یک عده رفتند سوریه و به خاطر حفظ جان بشار اسد میجنگند و شما هم الکی آنها را شهید حساب و بزرگ میکنید. وقتی من این پیام را از طرف دوست پدرم دیدم، تعجب کردم و با خود گفتم که اینها چطور 8 سال کنار همدیگر بوده و میجنگیدند. کسی که شاید 8 سال این حوادث را دیده و به جای این که به ما دلداری بدهد، حالا میگوید که برای حفظ جان بشار اسد رفته و مرده و کلمه شهید را هم به کار نمی برد.
مورد دیگر این بود که وقتی بعد از شهادت پدر، در دانشگاه بودم یکی از بچهها آمد و گفت:«دیگر آقا زاده شدید و هر کجا بخواهید به شما کار میدهند و این مقدار پول به شما پول میدهند و میتوانید ماشین وارد کنید و چنین و چنان» برخیها از این حرفها میزنند و فکر میکنند که همینجوری به حساب خانواده شهید پول میآید و به بچههای شهید، پستهای بالا میدهند. اما هیچ کدام از این حرفها صحت ندارد و حتی پیگیریهای معمولی که نیاز خانواده شهدا هست هم چندان اتفاق نمیافتد چه برسد به امتیازات ویژه. اوایل شهادت که قضیه داغ است، همه پیگیر هستند که هوای خانواده را داشته باشید و به خانه آنها بروید و عکس میگیرند و... اما کمی که تب آن خوابید، دیگر هیچ کس کار ندارد که آن خانواده شهید با چه شرایطی زندگی میکند.
خیلی از خانواده شهدای مدافع حرم هنوز درگیر کارهای اولیه بنیاد شهید هستند و کسی کارشان را راه نمیاندازد
خانواده شهدای مدافع حرم دیگر را هم که میبینیم، متوجه میشویم که همه همینطور هستند. همه اول میآیند و میگویند که شهید دوست ما بوده و به او ارادت داشتیم اما کمی که میگذرد، هیچ کس با این خانواده کاری ندارد. به عنوان مثال خیلی از خانواده شهدا هنوز درگیر کارهای اولیه بنیاد شهید هستند و کسی کار آنها را در بنیاد راه نمیاندازد. بهانهشان هم اینست که کارها باید طبق روال انجام شود. نمیگویند به این خانواده که سرپرست خود را از دست داده، کمک کنیم کارشان سرعت بگیرد.
اگر داعش وارد کشور شود، همان کسانی برای دفاع میروند که الان برای دفاع از حرم رفتهاند
فکر میکنم که خانوادههای شهدای مدافع حرم، مظلومتر از خانوادههای شهدای دوران دفاع مقدس هستند. زخم زبانهایی که برخی به خانواده شهید میزنند ناراحت کننده است. افرادی که حرفهای ناراحت کننده میزنند متوجه نیستند این شهدای مدافع حرم چه خدمتی به کشور کردهاند. شاید کسی از پدر ما و امثال سردار همدانی که کارهایشان را کرده و 30 سال خدمت کرده و جنگ هم رفته بودند، دیگر توقع نداشت که به سوریه بروند. ولی اینها رفتند و از حرم اهل بیت(س) و اسلام دفاع کردند و امنیت کشور را نگه داشتند. اگر داعش وارد کشور شود، چه کسانی برای دفاع میروند؟ همانهایی میروند که الان برای دفاع از حرم رفتهاند. پس بهتر است که جنگ را از مرزهای کشور دور کنیم و نگذاریم اینجا درگیری باشد و امنیت خانوادهها به هم بریزد.