شهدای ایران :حجت الاسلام والمسلمین ابوذر بیدار از روحانیون مبارز و روشن اندیش استان اردبیل به شمار میرود که در ایجاد جریان نهضت اسلامی دراین خطه، سهمی مهم داشته است. او همچنین از یاران و دوستان آیتالله طالقانی،آیتالله مطهری، آیت الله قاضی طباطبایی و آیت الله مشکینی است و از منش فردی و اجتماعی آنان گفتنیهایی شنیدنی دارد. وی درگفت و شنودی که پیش روی دارید،شمهای از خاطرات خویش از جریان انقلاب در شهراردبیل را بازگفته است.امید آنکه مقبول افتد.
*جنابعالی یکی از پیشگامان انقلاب اسلامی در خطه آذربایجان، بهخصوص شهر اردبیل هستید، لذا شنیدن وقایع انقلاب در آن خطه، از زبان شنیدنی است. در آغاز لطفا بفرمائید که پیشینه فعالیتهای شما در جریان نهضت، به چه دورهای باز میگردد؟
باید عرض کنم ما هر کاری کردیم، برای رضای خدا و به حسب وظیفه بود. البته کسانی که شهید شدند و رفتند وظیفهشان را تمام و کمال انجام دادند و ما در میانه راه باز ماندیم و آنطور که باید به وظیفه خود عمل نکردیم. کمتر در باره آن روزها حرف میزنم، چون یاد و خاطره جوانان نازنینی که جانفشانی کردند و با خون خود نهال نوپای انقلاب را به بار نشاندند، قلبم را از اندوه لبریز میکند. اگر هم سخنی میگویم برای ثبت در تاریخ و جلوگیری از تحریفهایی است که الی ماشاءالله بازارش هم گرم است! و هر کسی به خود اجازه میدهد، بدون حضور در آن صحنهها یا دست کم مرور اسناد و مدارک تاریخی متقن، اظهار نظر کند!
قبل از بیان خاطرات آن روزها، ذکر این نکته را ضروری میدانم که حضرت امام(ره)، واقعاً در دنیای معاصر اسلام را زنده کرد. در سال 1363 برای شرکت در سمینار حج، به هامبورگ رفتم و در آنجا با فردی از اهالی ترکیه آشنا شدم. به مسجد هامبورگ آمده بود و میگفت: ما بوی حقیقی اسلام را از ایران میشنویم... بعد در حالی که بغض کرده بود، گفت: «امام خمینی پرچم اسلام را که روی زمین افتاده بود، بلند کرد. اگر بتوانیم این پرچم را همچنان افراشته نگه داریم، اسلام زنده میماند». بنده خدا در آلمان تبعید بود و میگفت:«همه امید مسلمانان ترکیه به این است که ببینند انقلاب ایران سرانجام به کجا میرسد؟ که اگر پیروز شود، پیروزی آن روی سرنوشت مسلمانان تمام دنیا اثر میگذارد». من درآنجا احساس کردم که تمام تلاشهایی که کمال آتاتورک و لائیکهای ترکیه کردند، در برابر ریشههای عمیق اسلام در ترکیه، مثل کف روی آب است!
و اما برمیگردم به سئوال شما که از تاریخچه انقلاب اسلامی در اردبیل و خطه آذربایجان پرسیدید. این تاریخچه به دهه 40 و قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی برمیگردد.
و اما برمیگردم به سئوال شما که از تاریخچه انقلاب اسلامی در اردبیل و خطه آذربایجان پرسیدید. این تاریخچه به دهه 40 و قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی برمیگردد.
بنده آن ایام در خلخال بودم و در آنجا منبر میرفتم. از اردبیل آمدند و گفتند: چه نشستهای که وضعیت قم به هم ریخته است و آیتالله خمینی را بازداشت کردهاند! بلافاصله راه افتادم و به اردبیل و منزل مرحوم آسید عبدالغنی اردبیلی رفتم. اکثر علمای اردبیل در آنجا جمع شده بودند.
بعد از بحث و گفتوگو همه به این نتیجه رسیدیم که باید به تلگرافخانه برویم و در آنجا تحصن کنیم تا بازار، اصناف و مدارس هم تعطیل کنند و مردم متوجه حوادثی که پیش آمده است، بشوند و واکنش نشان بدهند. به تلگرافخانه رفتیم وبه آقایان گلپایگانی و شریعتمداری و همینطور به شاه تلگراف زدیم و نسبت به بازداشت امام اعتراض کردیم و از آنها خواستیم هر چه سریعتر، ترتیب آزادی ایشان را بدهند.
ضمناً همبستگی علمای اردبیل با امام را اعلام کردیم و به اطلاع مراجع رساندیم که برای هر خدمتی آمادهایم. تلگراف ما به آقای گلپایگانی و آقای شریعتمداری در مجموعه اسناد انقلاب چاپ شده، ولی تلگراف ما به شاه در جایی ثبت نشده است!
*نتیجه تحصنتان چه شد؟
ما تا غروب در تلگرافخانه بودیم. موقع غروب رئیس تلگرافخانه آمد و از ما پرسید: دلیل تحصن شما چیست؟ چرا اینجا را اشغال کردهاید؟ بعد یکراست به طرف من آمد. لابد متوجه شده بود چه سر پرشوری دارم. یک نفر دیگر هم به اسم بهاءالدین اوستا بود که بعداً فامیلش را عوض کرد و علمالهدایی گذاشت.
خلاصه رئیس تلگرافخانه شروع به سر و صدا کرد که: چه میخواهید و چرا اینجا را اشغال کردهاید؟ گفتیم: «آمدیم و به شاه تلگراف زده و خواستهایم که مرجع ما را آزاد کنند» طرف اصلاً از قضیه خبر نداشت و مجبور شدیم برایش توضیح بدهیم که آیتالله خمینی بازداشت شدهاند و ما به اینجا آمدهایم که اول با تحصن و اعتراض مسالمتآمیز و آرام حرفمان را بزنیم و اگر کسی گوش نداد، شهر را به هم میریزیم! او واکنشی نشان داد که ما واقعاً حیرت کردیم. یواشکی به ما گفت:« کار خودتان را بکنید. اینجا هم در اختیار شماست. اگر هم مأموران آمدند و گفتند اینها را بیرون کن، من دخالت نمیکنم!»
*بعد از او چه کسانی در تلگراف خانه به سراغ شما آمدند؟بین شما وآنان چه مطالبی رد وبدل شد؟
شب بود که سر و کله مأموران به همراه رئیس بهداری اردبیل پیدا شد. رئیس ساواک اردبیل سرهنگ هوشنگ سلیمی بود که آمد و اولتیماتوم داد که: از اینجا بیرون بروید و اگر نروید چنین و چنان میکنم! او معاون مهرداد، رئیس ساواک آذربایجان هم بود. جلو رفتم و به سلیمی گفتم: «شما که معلوم است چرا آمدهاید، چرا رئیس بهداری آمده است؟» گفت: «آمده است آقای یونسی را معاینه کند. ایشان باید به خانهاش برود!»مرحوم آقای آسید یونس یونسی اردبیلی، پیرمرد محترم و مسنی بود که اگر به خانهاش میرفت تحصن میشکست و کل زحمات همهمان به باد میرفت! پیش آقای یونسی رفتم و گفتم: «از سازمان امنیت آمدهاند و میگویند شما مریض هستید و باید به خانهتان بروید».گفت: «چه باید بکنم؟» گفتم: «اگر مریض هستید، بگویید دکتر عاملی رئیس بهداری برای شما نسخه بنویسد. ما کسی را میفرستیم نسخه را بگیرد و اگر لازم است آمپول بزنید، کسی را میآوریم که این کار را بکند، پتو و رختخواب تمیز هم داریم که میتوانید استراحت کنید، اگر شما بروید تحصن میشکند و کل زحمات ما به باد میرود!» بنده خدا قبول کرد و گفت: «حالا که شما میگویید نمیروم!» رئیس ساواک آمد و به آقای یونسی گفت: «شما قلبتان ناراحت است و صلاح نیست اینجا بمانید، بهتر است به منزلتان تشریف ببرید!» آقای یونسی گفت: «ناراحتی قلبی ام مال حالا نیست، همیشه این درد را داشتهام». دکتر عاملی آمد و ایشان را معاینه کرد و گفت: «حال شما اصلاً مساعد نیست، بهتر است به منزلتان تشریف ببرید». آقای یونسی گفت: «من از این دوستان جدا نمیشوم.». آقای سید یونس یونسی اردبیلی آن شب واقعاً بر سر همه ما منت گذاشت، چون اگر رفته بود نمیتوانستیم مقاومت کنیم.
*ادامه تحصن تان به کجا رسید؟
عرض می کنم.به هر حال ماندیم تا وقتی که رحیمی و دو نفر دیگر آمدند و نامه تایپ شدهای را به ما دادند که: از تهران برای شما تلگراف آمده و اعلیحضرت جواب شما را داده و نوشته است: دستور دادیم که آقای خمینی آزاد شود! تلگراف را گرفتم و دیدم پر از غلط است و آخرش هم نوشته است: کاخ سعدآباد، شاه! گفتم: «این تلگراف ساختگی است. اولاً: کدام بیسوادی در دربار شاه، علما را با الف مینویسد؟ ثانیاً: شاه همیشه وقتی برای روحانیون چیزی مینویسد، کاملاً با احترام حرف میزند و آنها را علمای اعلام و امثال آن مینامد. سر تا پای این تلگراف شما ساختگی است و ابداً زیر بار نمیرویم!». بعدها که پروندهام را از ساواک گرفتم، دیدم این قضیه را هم گزارش داده و نوشتهاند: یک ابوذر بیدار نامی هست که ما هر کلکی میزنیم، بدلش را میزند! ...منظور اینکه قضایای انقلاب در اردبیل ،از اینجا شروع شد. چاپخانههای اردبیل جرئت نداشتند اعلامیههایی را که از تهران میآمد چاپ کنند، برای همین ما مینشستیم و دستی مینوشتیم و نیمههای شب، به در و دیوار بازار و کوچهها میچسباندیم. البته ساواک میدانست این قضایا زیر سر کیست!
*با این همه فعالیت و شور و تحرک، لابد زیاد هم به زندان رفتهاید؟
همینطور است. حساب دقیقش را ندارم، ولی گمان میکنم یازده باری شده باشد! هر بار هم بین 48 ساعت تا دو سه ماه طول میکشید. طولانیترین مدت زندانم شش ماه بود.
*دراین مورد آخر،به چه دلیل دستگیر شدید؟
به خاطر رابطه با آقای حاج شیخ حسن صانعی که در آن ایام به مشکینشهر تبعید شده بود. اولین باری که بازداشت شدم، در گِرمی بود. اردبیلیهای مقیم آنجا مسجدی درست کرده و برای افتتاح آن در روز تولد آقا امام زمان(عج)، از من دعوت کرده بودند به آنجا بروم. مرحوم سلیم مؤذنزاده و چند مداح دیگر هم آمده بودند و مجلس پرشوری بود. هوا خیلی سرد بود و حسابی برف آمده و جادهها بسته شده بودند.
از اردبیل تا آنجا، خیلی طول کشید و به منزل حاج حسین نعمتی رفتیم. داشتیم شام میخوردیم که سه چهار نفر آمدند و گفتند: مسجد پر از جمعیت شده است و همه منتظر شما هستند.
یکی از دوستان گفت: «بنا نبود امشب برنامهای باشد و ما خودمان را برای فردا آماده کرده بودیم». آقای مؤذنزاده هم گفت: «من سرما خوردهام و الان آمادگی ندارم!» من گفتم: «ما تازه از راه رسیدهایم و جادهها هم حسابی خراب بودند و خسته شدهایم. استراحت میکنیم و فردا میآییم». آن بندگان خدا رفتند، ولی دو باره برگشتند و گفتند: نمیتوانیم جمعیت را قانع کنیم که بروند و فردا بیایند! من گفتم: «استخاره میکنیم.» استخاره کردم و خوب نیامد. یکی از آنها که حسابی کلافه شده بود، گفت: «آقا! مسجد پر از جمعیت است و همه دارند شیرینی پخش میکنند، آن وقت شما میگویید استخاره بد آمده است؟ در کار خیر که نباید استخاره کرد!».خلاصه از آنها اصرار و از ما انکار و بالاخره هر جور بود ما را بردند و گفتند: باید منبر بروی... و پشت سر هم صلوات فرستادند، طوری که انگار سقف مسجد میخواست پایین بیاید! جوان و پرشور بودم. مسجد هم از شدت جمعیت، جای سوزن انداختن نبود. من هم کم نگذاشتم: قصه حضرت یوسف(ع) و صحبت از یوسف گمگشته و آخر سر هم صلوات برای آیتاللهالعظمی خمینی!
*درچه سالی؟
سال 1343 بعد از تبعید امام. جمعیت هم که یکپارچه شور و هیجان شده بود، از صلوات و ابراز احساسات کم نگذاشت. رؤسای آن وقت هم آمده و قاتی جمعیت نشسته و با کمال بیادبی، پاهایشان را دراز کرده بودند! شعری از مرحوم شهریار خواندم و گفتم: وضعیت باید تغییر کند و این هم طرز نشستن در مسجد نیست!
*چه کسانی بودند؟
فرماندهان ژاندارمری، شهربانی و رؤسای آموزش و پرورش و ساواکیها! منبر که تمام شد و پایین آمدم، عدهای جلو آمدند و تشویقم کردند، اما یکی دو نفر از طلبههای مدرسه ملا ابراهیم- که حواسشان به من جمع بود- خبر رساندند ساواکیها حسابی از حرفهایم گزارش تهیه کردهاند و بهتر است مراقب خودم باشم. من هم که چیزی را ناتمام نگذاشته بودم و هر حرفی را که به ذهنم رسیده بود، گفته بودم! به خانه حاج حسین نعمتی رفتم و دیدم نیست. نیم ساعت بعد، از مرزبانی دنبالم آمدند. رفتم و دیدم رئیس شهربانی هم هست. پرسید: «شما میدانی اینجا کجاست؟» گفتم: «بله، گرمی است!». گفت: «متوجه نیستی آن طرف شوروی است؟» گفتم: «خب باشد! چه ربطی به من دارد؟» گفت: «رفتی بالای منبر و دعا به جان خمینی کردهای، نمیدانی خائن است؟» گفتم: «حرف دهانت را بفهم! ایشان مرجع تقلید و صاحب رساله است،من خودم هم از ایشان تقلید میکنم». گفت: «شغلت چیست؟» گفتم: «کلهپز!» گفت: «مسخرهبازی در میآوری؟» گفتم: «مرد ناحسابی! ندیدی رفتم منبر؟ باز میپرسی شغلت چیست؟» خلاصه تا پاسی از شب سئوال پیچم کردند. فردا صبح هم با یک ماشین ژاندارمری و شش ژاندارم، مرا به اردبیل فرستادند که تحویل ساواک بدهند. مرا بردند و در جای تاریکی در ساواک اردبیل بازداشت کردند. یک ساعت بعد گفتند: بیا که رئیس ساواک با تو کار دارد. رفتم و دیدم آقای آسید یونس یونسی، دکتر جلایی از پزشکان متدین اردبیل را فرستاده است که مرا ضمانت کند و از بازداشت بیرون بیاورد. بعد هم مرا به تبریز بردند و محاکمه و به دو ماه حبس محکوم کردند. مرحوم آیت الله قاضی طباطبایی خیلی تلاش کرده بود که مرا تبرئه کنند، اما موفق نشده بود. خلاصه اینکه بارها زندانی شدم که آخرین بار در سال 1353 بود.
*و دیدار با آقای صانعی؟
بله، ایشان را به مشکینشهر تبعید کرده بودند. آقای احمد علیبابایی و حاج عبدالله مولایینژاد هم برای ملاقات با ایشان به منزل بنده آمدند و باز هم به مشکینشهر رفتیم.
آنجا به تجارتخانه آقای نژادی رفتیم و آقای معلمی آنجا بود که زیادی اظهار ارادت میکرد و میگفت: تمام مقالههای شما را در روزنامه قبس میخوانم و تعریف و تمجید را از حد گذراند! بعد هم از من خواست آقایان همراهم را معرفی کنم. شستم خبردار شد که او مأمور ساواک است و همراهانم را با اسامی جعلی معرفی کردم. بعدها در گزارشهای ساواک خواندم: ابوذر بیدار برای دیدار با شیخ حسن صانعی آمده... و بعد هم آن اسامی جعلی را نوشته بود و دیدم حدسم در باره آن معلم درست بوده است. خلاصه به این شکل، به دیدن آقای صانعی رفتیم و با پسرش آقا محسن هم- که آمده بود و از من سراغ مجله پیام شادی را میگرفت- آشنا شدیم. به اردبیل که برگشتم، مجله را مشترک شدم و مرتباً برایش میفرستادم.
خلاصه به اردبیل برگشتیم و از صدقه سر گزارش آقا معلم، دستگیر و یکی دو ماه حبس شدیم. بعد ما را به تبریز فرستادند که شش ماهی هم در آنجا زندان بودم و هر چه سعی کردند اسامی واقعی آقای علیبابایی و آقای مولایینژاد را از من در بیاورند، نتوانستند و باز همان اسامی جعلی را گفتم! رئیس دادگاه آدم بسیار شریفی به اسم سرهنگ مبیّن بود. به من گفت: «بابایی به اسم سرهنگ لیقوانی هست که میگوید هر طور شده است باید شما را زندانی کنیم و هر چه به او میگویم در پرونده ایشان چیزی نیست و فقط به دیدن آقای صانعی رفته است، به کَتاش نمیرود!». در این قضیه با تلاشهای آقای قاضی، روز بعد از محاکمه آزادم کردند.
*از مقطع اوج گیری انقلاب در سال های 56 و57 بگوئید؟جرقه انقلاب،چگونه شهر شمارا شعله ور کرد؟
موقعی که مقاله احمد رشیدیمطلق در اطلاعات چاپ شد، در تهران بودم. به اردبیل تلفن زدم و شنیدم که مرحوم آقای مسائلی به منبر رفته و خیلی هم تند حرف زده است. خدا رحمتش کند. انسان بسیار شجاعی بود. گفت: «من منبرهایم را که همگی تند و شلوغ هستند، شروع کردهام!». گفتم: «من هم با شما هستم!» من اولین کسی بودم که در اردبیل اسم امام خمینی را در منابر آورده بودم. در اردبیل کسانی که به امام علاقه داشتند، دعوتم میکردند،من هم میرفتم و سخنرانیهای پرشوری را ایراد میکردم. بعدها فهمیدم دو سه نفر از آقایانی که دعوتم میکردند، ساواکی بودند! یکی از جاهای مهمی که منبر میرفتم، مسجد خیرال بود و مسجد دوست عزیزمان مرحوم آسید عبدالغنی اردبیلی که در آنجا غوغا میکردیم و همه اربعینهای قم، تبریز و تهران را، در آنجا برگزار و راهپیمایی میکردیم و سعی داشتیم بازاریها یا مردمی را که هنوز بیتفاوت بودند، به میدان مبارزه بکشیم. این افتخار برای مرحوم آقای مسائلی، مرحوم آسید غنی اردبیلی و بنده به یادگار ماند که هر چه اعلامیه و بیانیه برای تظاهرات و راهپیمایی در اردبیل صادر شد، به امضای ما بود و خود بنده آنها را مینوشتم و در راهپیماییهای 70 و 100 هزار نفری اردبیل، میخواندم.
*به اسامی افرادی که شما را در این فعالیت ها همراهی میکردند، اشاره کنید؟
غیر از آسید غنی اردبیلی و آقای مسائلی که همیشه با هم بودیم، آقای رضا بیگناه و برادرهایش خیلی همراهی کردند. آقای عرفانی بود. آقای هادی دوستمحمدی بود که به اردبیل دعوتش کردیم و روزی که برای استقبال از امام همراه با آسید غنی اردبیلی و آقای مسائلی به تهران رفتیم، از او خواستیم منبر برود و قطعنامه راهپیمایی را هم بخواند و به مردم بگوید عدم حضور ما، به این دلیل است که به تهران برای استقبال امام رفتهایم.
*در راهپیماییها، واکنش ارتش نسبت به شما و تظاهرکنندگان چه بود؟
خاطرم هست در یکی از راهپیماییها، فرمانده کماندوها خواست جلوی کار را بگیرد که گفتیم: به نفع خودتان است که این کار را نکنید، چون ما چه بخواهید چه نخواهید راهپیمایی را انجام خواهیم داد!...در هر حال غیر از نگارش و قرائت قطعنامهها، پلاکاردها را هم مینوشتیم و تکثیر میکردیم و به دست مردم میدادیم.
شعارها را هم روی پارچههایی که همسایهها میدوختند، مینوشتیم. توپ پارچه چلوار میخریدیم و میبریدیم. آقای حجت جوادزاده هم چوبدستیهایی را تهیه میکرد و در کارگاه نقاشی خودش میتراشید و آقای مردانه آنها را رنگ میزد که در برف و باران پاک نشوند و بعد هم با کمک همدیگر، پلاکاردها را با نهایت سلیقه آماده میکردند.
یکی دیگر از کسانی که در انقلاب خیلی به ما کمک کرد، آقای حاج ابوالفضل دایی، پدر آقای علی دایی بود که در تمام راهپیماییها همراه ما بود. موقعی که فرمانداری نظامی آقای مسائلی را دستگیر کرد، آقای دایی زحمت رانندگی را کشید و ما را به تبریز برد تا برای رهایی آقای مسائلی تلاش کنیم.
یکی دیگر از کسانی که در انقلاب خیلی به ما کمک کرد، آقای حاج ابوالفضل دایی، پدر آقای علی دایی بود که در تمام راهپیماییها همراه ما بود. موقعی که فرمانداری نظامی آقای مسائلی را دستگیر کرد، آقای دایی زحمت رانندگی را کشید و ما را به تبریز برد تا برای رهایی آقای مسائلی تلاش کنیم.
ما مستقیم به منزل مرحوم آقای قاضی طباطبایی رفتیم. دو سه روزی گذشت. خیلی نگران بودیم، چون آقای مسائلی بیماری قلبی داشت. آقای قاضی، حاج جلالالدین مطلع، رئیس بانک اعتبارات تبریز را -که مرد بسیار شریفی بود- خواست و به او گفت به دیدن تیمسار شفقت که نماینده خاص شاه در تبریز و استاندار آذربایجان بود برود و برای استخلاص آقای مسائلی تلاش کند.
تیمسار شفقت گفته بود: آقایان یک نامه بنویسند، من روی آن دستور میدهم. ما هم نامهای را نوشتیم و آقای مطلع برای شفقت برد. او هم پایین نامه نوشته بود: این آقایان ما را به بستن بازار و اعتصاب تهدید کردهاند. البته آقای مطلع، این حرفها را که ممکن بود باعث دردسر ما شود، خط زده و گفته بود: نامه را اصلاح کنید! خلاصه با این تلاشها آقای مسائلی آزاد شد.
و سخن آخر؟
به لطف خدا از آنچه کردهام، راضی هستم. تردید نداشته باشید اگر انقلاب پیش نمیآمد و ضرورت ایجاب میکرد سالهای سال هم آن زندانها و آزار و اذیتها را تحمل کنم، ذرهای تردید نمیکردم. خدای خود را بسیار شکرگزارم که سهم کوچکی در پیروزی انقلاب داشتم. یادش بخیر روزهایی که اعلامیهها را در پیتهای پنیر و روغن از تهران برایمان میفرستادند و آنها را با کمک دوستان تکثیر و به سرعت پخش میکردیم. حتی بعضی از آنها را برای مرحوم آقای قاضی هم میفرستادیم. خوشبختانه در وزارت آموزش و پرورش، بازار و حتی در بین ارتشیها دوست و آشنا زیاد داشتیم و اعلامیههای علما را از طریق آنها پخش میکردیم. امیدوارم خداوند تلاشهای اندک ما را با دیده عنایت و کرم خود قبول کند و به ما توفیق بدهد تا آخر عمر در خدمت اهداف انقلاب اسلامی باشیم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
*فارس