با مرحوم منتظری خیلی رفیق بودم، ایشان خیلی ساده بودند، زود تحت تاثیر مسائل قرار می گرفت.
شهدای ایران:میهمان برنامه دست خط این هفته حجت الاسلام سیدهاشم رسولی محلاتی از اعضای دفتر حضرت امام(ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی و از اعضای دفتر رهبر معظم انقلاب اسلامی بودند که مشروح گفتگوی محمدحسین رنجبران و ایشان در ادامه از نظرتان می گذرد:
مجری: خیلی ممنون که به ما وقت دادید می دانم شما خیلی اهل برنامه های تلویزیونی نیستید ولی به ما لطف کردید و محبت کردید.
خواهش می کنم در خدمت شما هستم.
مجری: از اینجا شروع کنیم و بخصوص از آشنایی شما با حضرت امام، بهتر باشد چون حرفهای شنیدنی از شما زیاد داریم، پدر بزرگوار شما رفاقت دیرینی با حضرت امام داشتند، شما از طریق پدر با حضرت امام آشنا شدید؟ دریچه آشنایی شما از کجا بود؟
از همان اوایلی که من آمدم قم یادم است که پدر من با مرحوم امام و مادر من با همسر امام رفت و آمد خانوادگی داشتند و پدر من از همان سالهای اول که یادم است علاقه عجیبی به مرحوم امام داشت، حتی پدر من برای ایام ماه مبارک رمضان و محرم و صفر که تعطیلی درسها بود و معمولاً آقایان می رفتند برای تبلیغ، می رفتند خمین و یک عمویی هم داشتم در خمین بود که من هم گاهی می رفتم آنجا، یا تابستانها می آمدند محلات و محلات بودند و امام(ره) هم تابستانها زیاد محلات می آمدند و هم گاهی هم خمین می رفتند، من یادم است آنجا هم باز ارتباط برقرار بود، امام می آمدند منزل ما، پدر من می رفتند. این باعث شد که ما با خانوادۀ امام و خود امام و خانم امام ارتباط خانوادگی داشتیم.
مجری: با حاج آقا مصطفی هم سن بودید؟
بله حتی قبل از اینکه ما طلبه شوم حتی در مدرسه ابتدایی هم من با ایشان آشنا بودم و رفیق بودیم، بعد که طلبه شدم با مرحوم حاج آقا مصطفی با هم طلبه شدیم و هم مباحثه با ایشان بودیم، یک عکسی از ایشان دارم در خاطراتمان، من با کلاه و یک پالتو و عبا، مرحوم حاج آقا هم با کت و شلوار که این عکس باعث اشتباه بعضی از این رسانه ها شده بود، یک وقتی به عنوان عکس مرحوم آقای لواسانی و امام چاپ کرده بودند که بعد من به آنها تذکر دادم و آن عکس را فرستادم. از آن زمان ما با حاج آقا مصطفی هم رفیق بودیم، هم درس بودیم و هم مباحثه بودیم. یکی دیگر از دیگر هم مباحثه های ما مرحوم آقای فاضل لنکرانی(ره) بودند که ایشان به مرجعیت هم رسیدند.
مجری: در خاطرات شما خواندم که پدر شما که رفتند امامزاده قاسم شمیران مستقر شدند به توصیه آیت الله بروجردی، امام هم تابستانها بعضاً می آمدند آنجا.
بله. واقعاً این رفاقت باعث شده بود امام اصلاً ییلاقاتش را هم می خواست انتخاب بکند، جاهایی که پدر من بود و ییلاقی هم بود، آنجا را انتخاب می کردند.
مجری: اینقدر صمیمی بودند!
بله خیلی علاقه داشتند، پدر من واقعاً فدایی امام بود و عجیب علاقه داشت حالا داستانهایی داریم از این ارتباط و علاقه.
مجری: جایی هم خواندم پدر مریض می شوند، امام می روند پزشک قم را برای ایشان می آورند.
بله. پدر من یک کسالتی پیدا کرد آن زمان حصبه می گفتند که دوران بیماری معمولاً 10، 20 روز طول می کشید حتی بعضی ها می مردند ولی بعضی ها بعد از 10، 20 روز خوب می شدند، پدر من دچار بیماری حصبه شده بود و حالش هم خوب نبود، طلبه های محلاتی حجره ای داشتند در مدرسه فیضیه، امام می بیند چند روزی خبری از پدرم نیست، چون پدر من در جلسات و درسها شرکت می کردند، آن زمان هم تعداد طلبه ها و علما کم بود، یک روز امام می آیند درِ حجره محلاتی ها می گویند آقای آقا حسین (آن زمان به پدرم می گفتندآقای آقا حسین) کجاست؟ می گویند در خانه بیمار است، بعد امام می پرسند حالش چطور است؟ می گویند ما خبر نداریم، امام ناراحت می شود می گویند شما چه طلبه هایی هستید که خبر از آقای آقاحسین محلاتی، همشهری خودتان ندارید؟! امام وقتی می فهمند پدر من بیمار است، می روند سراغ دکتر مدرسی که آن زمان رئیس بیمارستانهای قم بود، رئیس بهداری قم بود با علما هم خیلی رفیق بود و دکتر حاذقی هم بود و همه هم او را قبول داشتند، امام شب می روند دکتر مدرسی را برمی دارند می آورند، واقعا نیمه های شب بود من دیدم در می زدند، من رفتم دیدم امام هستند و دکتر مدرسی، در را باز کردم آمدند داخل، خانه کوچکی داشتیم در دالان این خانه دو پله می خورد می رفت داخل اتاق، پدر من هم داخل همان اتاق بستری بود، اتاق دم در، دو پله هم می خورد و می آمد داخل حیاط. من سلام کردم امام وارد شدند پای همان پله های اتاق امام ایستاد و دکتر مدرسی آمد بالا و معاینه کرد و طی این مدت امام ایستاده بودند همانجا و وقتی دیگر دکتر از بالای سر پدر من بلند شد، امام با حس نگرانی پرسید حالش چطور است؟! گفت الحمدلله ایشان عرق کرده (چون آن زمان اگر عرق می کردند در بیماری حصبه دلیلی بر بهبودی بود) دیگر حالشان را به بهبودی است و امام هم گفتند الحمدلله، تمام این مدت که شاید 20 دقیقه طول کشید، امام سرپا ایستاده بود و منتظر بود ببیند چه شده، اینقدر علاقه داشت.
از آن طرف هم پدر من واقعا فدایی امام بود، حتی یک سفری که امام عراق بودند، پدر من برای تهیه گذرنامه اقدام می کنند و گذرنامه شان را که می گیرند ساواک آن زمان روی گذرنامه ها و سفرها نظارت داشت مخصوصاً عراق، پدر من را خواسته بودند و گفته بودند می خواهی عراق بروی، برای چه می خواهی بروی؟ گفته بود اول زیارت ائمه اطهار علیهم السلام و دوم هم زیارت امام خمینی، رسماً خیلی صریح گفته بود، همین باعث شد مدتی گذرنامه پدر من را نگه دارند و خلاصه به شکلی ایشان بالاخره رفت. غرض اینکه این باعث شده بود ما با حاج آقا مصطفی خیلی رفیق باشیم.
مجری: با حاج آقا مصطفی جدا از حوزه، تفریح هم می رفتید چاله حوض قم؟
ما درس و بحثمان که تمام می شد، پشت مدرسه فیضیه یک زمینی بود بغل رودخانه که الان آن زمین شده است مسجد اعظم قم، ما با مرحوم حاج آقا مصطفی و مرحوم آقای فاضل لنگرانی می رفتیم آنجا به قول قمی ها مرّبازی می کردیم، یعنی چوگان، مرحوم فاضل در توپ زدن خیلی استاد بود، مرحوم آقا مصطفی در گرفتن توپ خیلی استاد بود که اینها شناخته شده بودند، آن زمان این یک سرگرمی بود برای طلبه ها و ورزش طلبه ها فقط همین بود، ما هم می رفتیم.
مجری: چه بود می گفتند بعضی از علما می بینند ناراحت می شوند شهریه هایشان را می گفتند قطع بکنند؟
نه آن چاله حوض بود، آن زمان استخر عمومی که نبود، حمام های قم آن زمان یک منبع آبی داشتند، حالا هم شاید داشته باشند نمی دانم، آنجا آب پر می کردند که هر وقت احتیاج داشتند از آنجا استفاده می کردند منتها اینها را به صورت استخر درآورده بودند که تابستانها که مشتری حمام کم است، هوای قم هم گرم بود در چاله ها را باز می کردند و آنجا شلوغ می شد، مشتری زیاد داشتند هم آبش خنک بود و هم می رفتند خنک شوند و هم برای شنا. مرحوم حاج آقا مصطفی هم استاد بود در این فنون شنا، مرحوم آیت الله بروجردی مرجع بود و رئیس حوزه بود، به ایشان گفته بودند طلبه ها می روند چاله حوض، بچه های قمی هم می آیند، آنجا شیطنت می کنند و ایشان هم گفته بود طلبه ها نباید بروند و منع کنید طلبه ها را از رفتن و این سبب شد که دیگر افرادی را گذاشته بودند که افرادی که می روند چاله حوض اسمهایشان را می نوشتند و شهریه هایشان را قطع می کردند.
امام(ره) خیلی منتظری را تحمل کرد؛ اگر زود خبردار میشدند، جلوی قائم مقامی او را میگرفتند/ رهبر انقلاب خیلی در امور مالی سخت گیر هستند/ ماجرای روان نویسی که رهبری نپذیرفتند
مجری: امام به حاج آقا مصطفی خیلی دلبسته بودند.
بله آقای مصطفی اولاد بزرگ ایشان بود، بچه باهوشی بود، درسخوان بود و واقعاً یک خصوصیات اخلاقی خوبی داشت.
مجری: سال 42 که امام زندانی شدند و آمدند بیرون به شما گفتند بروید کارهای دفتر را انجام بدهید، یعنی از آن زمان به دفتر رفتید؟
بعد از سال 42 و زندان امام که داستانهایی دارد، منزل امام شلوغ شد، مراجعه زیاد بود و رفت و آمد زیاد بود، تا آن زمان هم امام کارهایشان را خودشان میکردند، جواب نامههایشان، قبوضی و پولهایی که به ایشان میدادند قبضهایشان، اطلاعیههای امام، اینها همه به قلم خودشان و خط خودشان و انشای خودشان هم بود، همه را خودشان مینوشتند، بعد که شلوغ شد دیگر ایشان وقت نمیکرد همه کارهایش را خودشان انجام بدهند، به من گفتند، شب هم خدمت امام بحث شده بود که شما باید یک کمکی حداقل برای نوشتههایتان، برای جواب نامههایتان بگیرید، یک آقایی هم که الان ایشان هم فوت شده البته خط خوبی هم داشت خدا رحمتش کند، ایشان را معرفی کرده بودند، ایشان هم یک شب رفته بود آنجا و امام هم یکی دو نامه گفته بودند، امام از انشای او خوشش نیامده بود، خطش خوب بود ولی انشای او باب طبع امام نبود، به من گفتند حواست جمع باشد ممکن است امام شما را بخواهد، گفتم من در خدمت امام هستم.
من هم خودم گذشته از اینکه پدرم خیلی علاقه داشت، واقعا فدایی امام بودیم در آن زمان، یک روز به من اطلاع دادند امام شما را انتخاب کرده است، من هم رفتم و شروع کردم به کار، خیلی هم آن زمان سر ما شلوغ بود، چون شاه هنوز بود و انقلاب پیروز نشده بود و امام تازه شروع کرده بودند، تازه آغاز حرکت نهضت بود، امام هم سخنرانی هایی درباره انقلاب داشتند، هم درس امام شلوغترین درسها بود، چون امام گذشته از هوش سرشاری که در مسائل داشند در اکثر علوم امام مجتهد و صاحب نظر بودند، برای درسشان ایشان باید مطالعه می کرد و یادداشتهایی باید می نوشت، به همین خاطر سر امام شلوغ بود، آن وقت بعد از اینکه امام از زندان آمد، رفت و آمد هم زیاد شده بود و منزل امام هم شلوغ بود و هر روز از شهرهای مختلف می آمدند برای دیدار امام که خانه امام هم کوچک بود و خانه امام مرتب بعضی روزها 4، 5 مرتبه پر از ورود مسافرین می شد.
مجری: این نوع مراجعات تازه ابتدای نهضت بود!
اینها همه قبل از نهضت بود، مرجعیت امام تثبیت شده بود و ایشان هم مقلد زیاد داشتند و مردم هم به نهضت علاقمند بودند، از شهرستانها زیاد می آمدند و همین باعث شد که رژیم به فکر تبعید امام افتاد، همین رفت و آمدهای زیاد و صحبتهای امام..
مجری: بعد از 15 خرداد هم مزید بر علت شد...
15 خرداد هم کمک کرد که آنها به فکر تبعید امام افتادند و امام را تبعید کردند. ما تا آن زمان خانه امام بودیم حتی شبی که امام را تبعید کردند، ما خبر نداشتیم، منزل ما باجک بود، خانه امام یخچال قاضی، یعنی منزل ما شرق قم بود، منزل امام غرب قم بود، یادم است آن روز صبح طبق معمول راه افتاده بود داشتم می رفتم سمت خانه امام، خبر نداشتم که امام را شب بردند، یکدفعه وسط راه یک رفیقی داشتم به حاج میررا محمد آئینه ساز خدا رحمتش کند، آن هم خیلی انقلابی بود و علاقمند به امام بود، داشت از مسجد امام بیرون می آمد، گفت کجا می روی؟ گفتم سرکار، گفت امام را دیشب بردند، گفتم کجا؟ گفت نمی دانم.
مجری: شما زمانی که دفتر امام مشغول شدید از همان ابتدا به غیر از نگارش نامه ها مسئول وجوهات هم شما بودید؟
آن زمان که ما در قم بودیم همینطور مسائل مالی، یعنی اخذ وجوهات با من بود، من رسید می دادم، جواب نامه ها به خط من بود، اجازات زیادی آن زمان امام نوشته که الان هم یک کتابی چاپ کردند «صورت اجازات» فقط اسمها را یادداشت کردند، اکثر آن اجازات یعنی شاید همه آن زمان به خط من بود...
مجری: دستگاه کپی هم نداشتید و همه را باید می نوشتید.
همه را می نوشتیم
مجری: از شما خواندم به غیر از اینکه امام به نیازمندان واقعی کمک می کردند ولی گداپرروی نمی کردند..
آن هم یک داستان جالبی بود، اصلا امام با این شیوه مخالف بود. من یادم است قبلا منزل مرحوم آیت الله بروجردی، گداها و فقرا پشت منزل ایشان یک کوچه ای بود، می نشستند عصرها که می شد مرحوم آیت الله بروجردی یک آقای صادقی ای داشت که ایشان کارهای ایشان را می کرد، ایشان یک قدری پول می آورد، مثلا 5 تومان یا 1 تومان، یکی یکی به اینها می دادند و اینها بلند می شدند و می رفتند، اینها عادت کرده بودند و فکر می کردند منزل امام هم اینطوری است، می آمدند شب و روز، امام هم آنها را رد می کرد، بعضی از اینها هم سِمج بودند.
یک شب یادم است مرحوم حاج آقا مصطفی آمد به من گفت من رفتم با امام صحبت کردم که روزی 50 تومان بدهند که شما به این گداها بدهید که می آیند اینجا جمع می شوند شما بروید به آنها بدهید که نیایند و شوخی هم کرد و گفت که کمیسیون ما یادت نرود! گفتم باشد. شب حاج آقا مصطفی به آن مکبری که تکبیر می گفت، گفت بعد از تکبیر بگو کسانی که مستمند هستند و پول می خواهند فردا بیایند از آقای رسولی پول بگیرند، امام نماز خوانده بود و رفته بود او هم بلند گفت، ما فردا صبح رفتیم خدمت امام طبق معمول کارهایم را انجام دادم.
مجری: شما پول را دادید؟
خیر، بنا بود فردا من پول را بگیرم و بدهم، فردا صبح رفتم خدمت امام گفتم آقا مصطفی گفتند شما قرار شده روزی 50 تومان به من بدهید که من بین فقرایی که می آیند تقسیم کنم، قبلش همان روز که می خواستم بروم خدمت امام اتفاقاً یک گدایی آمده بود من یک 5 تومانی به او دادم، علی الحساب از امام می گیریم، بعد رفتم خدمت امام و گفتم، امام خندید و گفت مصطفی درویش است شما به حرفهای مصطفی گوش ندهید، نخیر من از این پولها نمی دهم، گفتم من 5تومان به حساب پولی که ایشان اعلام کرده بود به یک فقیری دادم، 5 تومان به من داد و گفت این 5 تومانی که دادی ولی من دیگر از این پولها نمی دهم، دیگر تمام شد.
مجری: بعد از تبعید امام دفتر امام چطور اداره شد؟
وقتی امام را تبعید کردند، ابتدا مرحوم حاج شیخ علی اکبر اسلامی بود، تربتی بود، پدرزن آقای مروارید و آقای موسوی که دربند بود و ایشان هم فوت شد، ایشان را آوردند، ایشان هم از علما و علاقمندان به امام بود و مورد توجه امام بود، مدتی ایشان بود، ساواک ایشان را هم تبعید کردند، بعد از ایشان مرحوم حاج شیخ محمدصادق تهرانی پدر آقای کرباسچی معروف از علما بود، ایشان را آوردند و ایشان هم چند ماهی آنجا بودند، کارها را انجام می دادند، ساواک ایشان را هم گرفتند و تبعید کردند به کرمان، آقای اشراقی آمد داماد امام، مدت آقای اشراقی تقریباً طولانیتر از آنها شد برای اینکه آقای اشراقی یک عمویی داشت که با دربار ارتباط داشت، روحانی بود ولی با درباریان ارتباط داشت، هر وقت که مثلا می خواستند بیایند سراغ آقای اشراقی، ایشان به عمویش زنگ می زد و او هم رفع و رجوع می کرد، بالاخره ساواک دیدند چاره ای نیست و بالاخره تصمیم گرفتند آقای اشراقی را هم تبعید کنند و او را هم تبعید کردند به همدان، حالا نمی دانم چند سال طول کشید تاریخش یادم نیست.
مرحوم اشراقی را که تبعید کردند، من آمدم تهران نزد آقای مطهری، تهران رفت و آمد داشتم برای وجوهات و کارهای دیگر، گفتم اشراقی را هم تبعید کردند چه باید بکنیم؟ گفتند برویم آقای پسندیده را بیاوریم، من یادم است من آن زمان یک ماشینی داشتم پژو104 که باریک بود، من با آقای مطهری دو نفری رفتیم خمین، آقای پسندیده را حاضر نبود بیاید، گفتیم دیگر چاره ای نیست چون دیگر کسی نیست، شما بیایید و ایشان را با اصرار مرحوم مطهری به قم آوردیم ، در بیت امام، ایشان را که آوردیم من مطلع شدم خود من هم تحت تعقیب هستم، چون افرادی مانند آقای حاج شیخ حسن صانعی را آن زمان گرفتند تبعیدش کردند به یکی از شهرهای آذربایجان، در همان زمان مسجدی در تهران در محله درخونگاه تهران درست کرده بودند، یکی از آشنایان ما آمد سراغ من، من هم چون می دانستم تحت تعقیب هستم و می خواهند من را بگیرند، به من گفتند بیا در این مسجد، من هم رفتم در آن مسجد شروع کردم به نماز جماعت و حتی زمانی که من آمدم تهران، خانه من هم رفته بودند، مرحوم آقای شرفی پدرخانم من به آنها گفت بود او رفته اصلاً اینجا نیست و من نمی دانم کجا رفته است. این باعث شد که فهمیدند من آمدم تهران و دیگر آنجا نیستم دیگر نیامدند دنبال من.
مجری: شما دیگر دستگیر نشدید؟
نه من آن زمان دستگیر نشدم ولی بعد از آن دستگیر شدم.
مجری: چه سالی دستگیر شدید؟
در برگشت از عراق ما قاچاقی رفته بودیم، من آمدم خرمشهر، من را در خرمشهر دستگیر کردند و بردند ساواک و یک مدتی من آنجا زندانی بودم.
مجری: بعد از تبعید امام...
بعد دیگر نجف بودند تا انقلاب پیروز شد، یعنی قبل از پیروزی انقلاب، امام رفتند پاریس، من پاریس هم رفتم که بعد دیگر من به امام گفتم بمانیم خدمتتان گفتند شما بروید انشاءالله ما همین روزها می آییم و ورود امام هم داستانهایی دارد. جامعه روحانیت تهران کارهایی و برنامه هایی برای آمدن امام تنظیم کرده بودند، جلسات زیادی بود در همان ایام که بعضی از جلسات در خانه ما در امامزاده قاسم بود، چون جای پرتی بود خیلی در دسترس ساواک نبود و می آمدند آنجا، یکدفعه ساواک آمد همه را دستگیر کرد و تصادفاً شبی که ساواک آمد آنها را دستگیر کرد من نرفته بودم.
چند روز مانده بود به ورود امام و اطلاع داده بودند امام می خواهد بیاید که شاپور بختیار هم گفته بود ما فرودگاه را می بندیم، بنا شد که جامعه روحانیت بروند در دانشگاه تحصن کنند، خدا رحمت کند مرحوم شهید محلاتی در آن زمان، خیلی فعال بود در این کارها، صبح زود من امامزاده قاسم بودم به من زنگ زد گفت بناست ما جامعه روحانیت برویم دانشگاه تحصن کنیم، شما هم بیا، من اتفاقاً روز قبلش دندانم را کشیده بودم، شب هم نخوابیده بودم، دندانم خونریزی داشت حالم هم خوب نبود، گفتم باشد، تلفن را قطع کردم استخاره کردم که بروم یا نروم، استخاره کردم آیه شریفه آمد که «یا ایها الذین امنوا ما لکماذا قیل لکم انفروافی سبیل اللهاثاقلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الاخره» آیات سوره توبه است، ای مومنین چه شده شما را که وقتی می گویند در راه خدا کوچ کنید به زمین چسبیدید و حرکت نمی کنید، «إِلاّ تَنْفِرُوا یُعَذبْکمْ عَذاباً الیماً» اگر کوچ نکنید عذاب دردناکی دچار می شوید، تا این آیه آمد یک مقدار پول به بچه ها دادم و گفتم رفتم، من آمدم جزء متحصنین، مرحوم شهید بهشتی بود، شهید مطهری بود، مفتح بود، خیلی بودند که آن تحصن دنبالش منجر شد به ورود امام که ما از همان دانشگاه رفتیم فرودگاه.
ما خیلی زرنگی کردیم ماشین ما پشت سر ماشین امام راه افتاد به سمت بهشت زهرا ولی یک مقدار که رفتیم جمعیت فاصله انداخت و ما گم کردیم، ما دیگر رفتیم مدرسه رفاه، منتظر امام بودیم تا شب شد، پایان شب بود که امام گم شده بود، ما از امام خبر نداشتیم کجاست!
امام(ره) خیلی منتظری را تحمل کرد؛ اگر زود خبردار میشدند، جلوی قائم مقامی او را میگرفتند/ رهبر انقلاب خیلی در امور مالی سخت گیر هستند/ ماجرای روان نویسی که رهبری نپذیرفتند
مجری: چطور؟!
امام در بهشت زهرا (فیلمش است) جمعیت فشار می آورند به طوری که تمام محافظین را عقب می زنند و امام تنها می ماند که عمامه اش از سرش می افتد و عبایش می رود، آقای ناطق اینا امام را از لابه لای جمعیت نجات می دهند.
مجری: آقای داماد شما.
بله. از لابه لای جمعیت بیرون می کشند و می برند داخل هلی کوپتر و خود آقای ناطق گفت که گفتم معطل نکن بلند شو برویم و با هلی کوپتر می آیند در بیمارستان امام و آنجا، قرار هم همین بوده انگار، ما حالا در مدرسه رفاه منتظر بودیم و خبر هم نداشتیم، آقای ناطق می گفت من به امام گفتم شما از پشت این کوچه بیایید، چون ما باید شما را نجات بدهیم چون نمی گذارند مردم اگر بیایند، ایشان گفت امام را نشاندیم عقب ماشین و گفتم عمامه تان را بردارید و سرتان را هم روی پشت صندلی بگذارید که کسی شما را نبیند و نشناسد، ایشان گفت راه افتادیم یک مقدار که آمدیم، امام گفتند شما آقای ناطق؟ من هم گفتم بله من داماد آقای رسولی هستم، امام هم شوخی کردند و گفتند پس فامیل هم درآمدیم! به امام گفتم حالا کجا برویم؟ امام فرمودند نمی دانم کجا، گفتم برویم امامزاده قاسم منزل آقای رسولی؟ گفتند آنجا دور است، بعد خود امام در بین راه یادش می افتد که بروند خانه فامیلشان، می روند آنجا یک غذایی می خورند و بعد همانجا بودند.ساعت 9، 10 آخرهای شب بود که ما باخبر شدیم دیدیم شلوغ شده و گفتند امام آمد، ما خوشحال شدیم و تا آن لحظه همه نگران بودیم چون مشخص نبود امام کجاست.
مجری: یعنی فقط آقای ناطق بودند و امام.
آقای ناطق و البته احمد آقا هم با آنها بوده.
مجری: امام رفتند قم و ناراحتی قلبی گرفتند و آمدند و گفتند باید دیگر تهران مستقر شوند.
البته همان ابتدا که مدرسه رفاه بودند، تب شان شروع شده مدام تب می کردند، مثلا امروز تب می کردند با دارو خوب می شد، دوباره فردا تب می کردند، این تب بعضی ها را نگران کرده بود، آقای ناطق آمد گفت رفقای ما می گویند امام را جادو کردند و این تبها مربوط به جادو است و برای امام خطراتی در پیش است، گفت من خجالت می کشم به امام بگویم، گفتم امام این حرفها را مسخره می کند، گفت همه ما نگران هستیم چه کنم؟ گفتم حالا شما برو همین را به امام بگو، ولی بدان که امام تو را مسخره می کند امام به این حرفها عقیده ندارد، او خودش را آماده کرده بود و رفته بود نزد امام، گفت آقا دوستان ما می گویند شما را جادو کردند و رفع جادو هم به این است که چه کنید ـ دو سه بار دیگر هم پیش آمده بود که من خودم واسطه اش بودم ـ امام یک خنده ای کرده بود و گفته بود برو به این آقایان بگو من ضدجادو هستم هیچ جادویی در من اثر نمی کند [می خندد]
بعد که امام آمدند جماران چند سال گذشت، نمونه هایی داشت یک نمونه که خود من واسطه اش بودم، خدا رحمت کند مرحوم حاج سیدحسن طاهری خرم آبادی که ایشان هم در خبرگان بود و هم امام جمعه تهران شد، ایشان از قم به من زنگ زد که کسانی که با علوم غریبه سروکار دارند گفتند یک خطر خیلی شدیدی امام را تهدید می کند و تا دو سه روز این خطر است و باید برای رفع این خطر یک فکری کرد و راههای رفع خطر هم گفتند که چه باید بکنیم و آن کارهایی که دست ما بوده انجام دادیم، چند گوسفند ما کشتیم، چقدر ختم سوره فلان کردیم، دعا کردیم، صدقه دادیم خیلی کارها را انجام دادیم، یادم است ایام فاطمیه هم بود، یک کاری مانده که دست ما نیست و دست شماست به خود امام باید بگویید و آن اینکه باید در حضور امام یک روضه حضرت زهرا هم خوانده شود برای رفع خطر.
من رفتم خدمت امام، وقتی من می رفتم غالباً من و امام بودیم گاهی هم آقای صانعی هم بود کمک می کرد مثلا مهر قبوض را انجام می داد، رفتم نشستم و گفتم آقای طاهری از قم زنگ زده است چنین چیزهایی گفتند، امام گفت آخر این حرفها! گفتم حالا التماس کرده، خواهش کرده، اصرار کرده یک کاری مانده و آن هم گفته من به شما بگویم، فرمودند چیست؟ گفتم گفته است در حضور امام یک نفر روضه حضرت زهرا بخواند، گفت خب روضه اش را شما بخوان، من هم شروع کردم دو سه شعر عربی است در مصیبت حضرت زهرا(سلام الله علیها) (خواندن روضه) ـ یکی از خصوصیات امام این بود که زود می خندید هم زود گریه می کرد، که آقای کوثری روضه خوان معروف امام، گفته بود بهترین مستمع ما در روضه ها امام است، تا شروع می کنیم به روضه خواندن امام دستمالش را بیرون می آورد و گریه می کند، واقعا هم گریه می کرد و اشک می ریخت ـ من دیدم با این روضه و دو شعری که من خواندم امام دستمالش را درآورد و شروع کرد به گریه کردن، دکترهای امام ، دکتر عارفی به ما سفارش کرده بودند، مخصوصاً به من گفته بودند این اخباری که به امام می دهید سعی کنید امام را زیاد متاثر نکنید، نگران قلب امام بودیم.
گرفتن قلب امام یا تمام علت یا یکی از علل ناراحتی قلب آن بود ، داستان آن هواپیمایی که با کوه برخورد کرده بود، ما خبردار شدیم امام را آوردند تهران، بستری شدن امام در بیمارستان قلب طولانی شد، چند ماه طول کشید که دیگر آنجا برای ما دفتری درست کردند و کارهایمان را انجام می دادیم، دکترها گفتند حالا می شود امام را از بیمارستان مرخص کرد، تا آن زمان می گفتند باید آنجا باشد، می توانید ایشان را ببرید ولی یک جایی که نزدیک بیمارستان قلب باشد که اگر یک وقت حادثه ای اتفاق افتاد، راحت امام را بیاورید بیمارستان، به خود امام گفته بودند، امام گفته بودند یک خانه ای من را ببرید مانند خانه مرحوم رسولی، پدر ما خانه ای داشتند در امامزاده قاسم کوچک بود ولی خیلی ساده و باصفا بود، گفتند چنین خانه ای من می خواهم، به من گفتند، من گفتم خانه ما آماده است، حفاظتی ها و پاسدارها آمدند گفتند اینجا ناامن است، واقعا هم ناامن بود، حفاظی اطراف آن نبود، تا اینکه رفتند جماران، خانه ای که برای مرحوم سیدجمارانی بود، پدر آقای جمارانی فعلی، آنجا را دیدند و گفتند اینجا خوب است و بعد امام منتقل شدند آنجا.
ما هنوز خانه مان امامزاده قاسم بود، من صبح ها می رفتم آنجا حتی گاهی هم پیاده می رفتم، یک جاده ای بود پیاده می رفتم، که بعد پشت خانه ما توطئه ای کشف شد و لو رفت و می گفتند اگر 24 ساعت دیگر لو نمی رفت، ما الان در بهشت بودیم جزء شهدا بودیم، پشت خانه ما یک خرابه ای بود که در آنجا یک بمب دستی گذاشته بودند، رفتند بمب را پیدا کردند که آنجا خاک کرده بودند، چون ما آن پشت یک پاسدار داشتیم و هر روز می آمد دنبال من، پشت آن کوچه سوار ماشین می شدیم و می آمدیم، [من الان نقشه اش را دارم] نقشه این بود که وقتی از این پشت آمدند ابتدا پاسدارش را بکشیم و بعد این بمب دستی را جلوی او منفجر کنیم و او را بکشیم. من این را نمی دانستم، آقای محمدعلی انصاری که آن زمان ملبس بود و حالا همه کارۀ مرقد امام است، ایشان آن زمان در دفتر بود آمد به من گفت و نقشه را هم نشان من داد و گفت ما به امام گفتیم و امام هم من را خواستند و گفتند شما دیگر امامزاده قاسم نروید و من هم گفتم چشم، دیگر از آن ساعتی که امام گفت من دیگر امامزاده قاسم نرفتم.
مجری: چه سالی ازدواج کردید؟
تاریخش را یادم رفته است، من بین 18، 19 سالم بود ازدواج کردم هنوز محاسنم درست درنیامده بود.
مجری: حاج خانم را خودتان انتخاب کردید؟
نخیر. داستان جالبی دارد، حاج خانم ما اهل تفرش هستند، پدرشان هم آن زمان در راه آهن کار می کرد، اینها تهران بودند، مادرخانم من زنی بود که خیلی اهل عبادت و نماز و جماعت و قرآن بود، به خاطر همین اینها از تهران کوچ می کنند می آیند قم یک خانه ای می گیرند و در قم ساکن می شوند و خیابان باجک قم، منزل ما هم گذر الوندیه بود، ما یک همسایه داشتیم به نام خانم امیری که آن هم شوهرش اداری بود، خانواده مذهبی و خوبی بودند، خانم امیری با مادرخانم من با هم آشنا می شوند، خانم امیری در خانه اش روضه هفتگی داشت، مادرخانم هم به مجلس روضه او می رفت، مادر خانم من یک روز رفته روضه خانم امیری، مادر من هم همسایه بود و روضه خانم امیری می رفت، بعد از روضه مادر من به خانم امیری می گوید ما برای آقا هاشم در فکر هستیم یک دختری پیدا کنیم، نمی دانم چه کنیم؟ مادرخانم من به او می گفتند خانم مومنه، می گوید برای دختر من هم چند مورد آمدند خواستگاری ما رد کردیم، اخیرا دو مورد پیدا شده و اصرار هم دارند و یک از آنها هم سید است و دلمان می خواهد دخترمان را به سادات بدهیم، خانم امیری مادر من را نشان می دهد و می گوید اگر سید می خواهید، این خانم یک پسری دارد سید است، اتفاقاً دنبال یک دختر هستند و خلاصه سبب می شود مادر من فردا می روند خواستگاری.
مجری: مهریه چقدر بود؟
مهریه 500 یک تومانی.
مجری: خطبه عقد را چه کسی خواند؟
پدر من مرحوم آقای خوانساری و مرحوم آقای فیض را آورند منزل مادرخانم بنده، صیغه عقد را آن دو بزرگوار و دو مرجع بزرگوار خواندند.
مجری: حاج آقا اهل کمک کردن در کارهای خانه هستید؟ غذا درست می کنید؟
بله تا جایی که بتوانم، من خیلی آشنا به طبخ غذا نیستم ولی کمک می کنم.
مجری: شما سه داماد معروف دارید یکی حاج آقا ناطق نوری، حاج آقای شهیدی محلاتی که الان رئیس بنیاد شهید هستند و دکتر آخوندی وزیر راه و شهرسازی، چطور اینها دامادهای شما شدند؟
آقای ناطق، ما آن زمان امامزاده قاسم بودیم، ایشان یک آشنایی با ما پیدا کرده بودند ولی نمی دانم از کجا فهمیده بودند ما دختر داریم آمدند خواستگاری.
مجری: آقای ناطق بزرگترین داماد هستند؟
بله. بعد از آقای ناطق آقای آخوندی است و بعد از آن آقای شهیدی است، آقای شهیدی محلاتی بود و همشهری بودیم کاملاً می شناختند و آمدند و رفتند. آقای ناطق آن زمان نماینده امام در جهاد سازندگی بودند، آقای آخوندی هم جزء معاونین آقای ناطق در جهاد سازندگی بود، چون جوان خوش فکر و طراح خوبی بود، آقای ناطق ایشان را تشویق می کند چون می خواسته ازدواج کند می گوید برو آنجا و اتفاقاً قبل از ایشان چند نفر دیگر هم آمده بودند و آنها هم صاحب منصبی هستند ولی قسمت با ایشان بود.
مجری: با کدام یک از دامادها رابطه صمیمی تری دارید؟
با همه خوب هستیم، ما 5 تا داماد داریم.
مجری: با آنها بحثهای سیاسی هم می کنید؟
بله گاهی به مناسبت. خودشان گاهی می آیند از من سوالاتی می کنند و مشورت می کنند و اگر مشورت نکنند من کاری به کار آنها ندارم.
مجری: سال 76 که آقای ناطق می خواست نامزد ریاست جمهوری شود با شما مشورت کردند؟
یادم نیست، البته من آن زمان خیلی هم موافق نبودم ایشان نامزد شوند، چون الان هم همینطور است، الان اینها که صاحب پستی هستند مردم دسترسی به اینها ندارند مرتب می آیند مسجد فرشته یا دفتر پیش ما، با آنها کار دارند ما را واسطه می کنند ما گرفتاری اینطوری هم داریم.
مجری: بعضی ها می گویند آقای ناطق سال 76 با الان فرق کرده است، فرق کرده است؟
نه، از نظر برخورد و خانواده و اینها که...
مجری: از لحاظ سیاسی چطور؟
من خیلی در مورد سیاست با ایشان ارتباط ندارم.
مجری: تا حالا شده به ایشان نقدی بکنید؟
بله بعضی از مسائل را من به ایشان تذکر دادم، حالا ایشان گاهی گوش کرده، گاهی هم من را مجاب کردند که درست است، گاهی از این بحثها داشتیم.
مجری: آقای شهیدی محلاتی کارشان در بنیاد شهید چگونه است؟
سرش خیلی شلوغ است و حسابی خسته شده است و گاهی روزها می آید آنجا اظهار خستگی و ناراحتی می کند و خودش هم گفته به آقای روحانی گفتم اگر دوره بعد رئیس جمهور شدید من دیگر نیستم، قطعی گفتم، خیلی خسته شده است، من اطلاع دارم که خوب کار کرده، ایشان قبل از اینجا هم کارهایی که در دستش بود انصافاً خوب کار کرده است.
مجری: آقای آخوندی چطور؟
آقای آخوندی آدم مغز متفکرِ طراح است.
مجری: بعضی وقتها به ایشان سفارش می کنید مسکن مهر را تمام کنید؟
نه من خیلی در کار ایشان دخالت نمی کنم.
مجری: پس از لحاظ کاری آقای آخوندی را قبول دارید؟
بله خیلی فعال است و خیلی پشتکار عجیبی در کارهایش دارد.
مجری: چند وقت یکبار جمع می شوید؟
معمولاً آنها می آیند، آقای آخوندی هفته ای یکبار با خانواده اش منزل ما می آیند، آقای ناطق البته کمتر سرش شلوغ است، آقای شهیدی هم مرتب می آید، هفته ای یک بار را می آیند.
مجری: کلاً از بچه ها و دامادها و دخترها راضی هستید؟
بله همه خوب هستند خدا را شکر.
مجری: بیش از 80 جلد تالیف دارید. بعضی ها به شما لقب «علامه مجلسی دوم» دارند قبول دارید؟
نخیر این دیگر خیلی اغراق است، علامه مجلسی آن همه خدمت و کتاب، الحمدلله خدا این توفیق بزرگی بود که به من داد، من از اوایل طلبگی یک عشق و علاقه ای به کتاب و نوشتن و تالیف و مطالعۀ بخصوص کتابهای تفسیری و حدیثی داشتم، مجموعه تالیفات و تحقیقاتی که ما داشتیم، چه ترجمه، چه تالیف و چه تعلیق و پاورقی هایی که من به کتابها داشتم زیاد است، من خودم نشمرده ام ولی بعضی از دوستان می گویند تا صد تا تالیف و ترجمه و تصحیح و مقالات است.
مجری: هنوز هم می نویسید؟
الان یک نوشته هایی دارم ولی به آن صورت که کتابی بشود نه نوشته های پراکنده ای دارم، البته اگر یک زمان توفیقی پیدا شود بتوانم جمع آوری کنم می توانم آنها را به صورت کتاب درآورم.
مجری: شما کنار امام بودید بعد از آمدنش به ایران در جماران، لحظات حساسی کنار ایشان بودید، بعضی از لحظات، چیزهای خاصی برای گفتن دارید؟ مثلا سر قضیه عدم کفایت بنی صدر خاطره ای از ایشان دارید؟
من با خیلی مراجع آشنا بودم و حتی نزدیک بودم مثلا مرحوم آیت الله خوانساری، آیت الله صدر، آیت الله میرزا هاشم آملی ، پدر آقایان آملیها، ایشان 3 سال تابستان می آمد محلات خیلی با هم مانوس بودیم و خیلی هم شیرین و خوش مجلس و خوش تعریف بودند.
مجری: کدام یک از این پسران بیشتر شبیه پدر هستند؟
از نظر صحبت آقای صادق خیلی شبیه پدرش صحبت می کند، از نظر هوش و ذکاوت آقای علی لاریجانی خیلی باهوش و باذکاوت است.
به هر صورت آن جامعیتی که من در امام دیدم هیچ کدام نداشتند و امام صرف نظر از بیان و قلم خیلی باهوش بود، خیلی سریع الانتقال بود در مسائل، خیلی عجیب بود.
مجری: مثلاً در مورد خبرهای خوب و بد جبهه چه عکس العمل هایی داشتند؟
اولاً ایشان خیلی خونسرد بود در خبرها، خیلی عادی بود، من حتی یادم است اوایل جنگ خیلی اوضاع به هم ریخته بود و خیلی خطرناک بود و هر روز یک خبر ناگوار می دانند که عراق تا کجا پیشروی کردند، اوایل جنگ آقای غرضی استاندار بود، ما هم در دفتر امام بودیم و اصلاً یک اتاقی بود که یک تلفن خاص فقط برای اخبار جنگ بود که ما می رفتیم آنجا، نزدیک اذان ظهر بود تلفن آن اتاق زنگ خورد، من گوشی را برداشتم دیدم آقای غرضی است، خیلی ناراحت بود، گفت شما همین الان بروید به امام بگویید که خرمشهر سقوط کرد و آبادان هم در خطر سقوط است ما چه کنیم؟ من هم همینطور بی عبا، می دانستم امام الان سر سجاده است برای نماز، خانه ای که امام داخلش بودند برای ملاقات، 3 تا کلید داشت، یکی از کلیدها نزد من بود، یکی نزد حاج احمد آقا بود، یکی هم نزد آقای صانعی بود، ما سه نفر هر وقت می خواستیم برویم نزد امام، راحت می رفتیم و در را باز می کردیم، من آمدم خودم هم ناراحت و نگران بودم، در را باز کردم و رفتم داخل اتاقی که معمولاً امام ملاقات داشتند دیدم امام ایستادند سر سجاده و دارند اقامه می گویند برای نماز، تا من وارد شدم، ایشان گفتند چیست؟ گفتم آقای مهندس غرضی پشت تلفن است منتظر است و به من گفته است بیایم به شما بگویم که خرمشهر سقوط کرده و آبادان هم در خطر سقوط است، ما چه کنیم؟ امام هم گفت خب بروید به ایشان بگویید آقا جنگ است، جنگ است، اینها را گفتند حی علی الصلاه، حی علی الفلاح، حی علی خیرالعمل و شروع به نماز خواندن کردند و خیلی طبیعی، من آمدم به آقای غرضی گفتم گفتند آقا جنگ است، جنگ است و رفتند سر نماز.
یک بار دیگر یادم است می خواهم بگویم خیلی عادی بود، خدا رحمت کند شهید محلاتی نماینده امام در سپاه بود مرتب می رفت جبهه، آخر هم در راه جبهه شهید شد در هواپیما او را زدند، دیدم از سربالایی حسینیه دارد می آید بالا، نفس زنان و خیلی نگران، گفتم چه شده؟ گفت هیچی خلاصه چیزی نمانده، خیلی نگرانم، سپاهی ها و همه ما نگران هستیم، اینها تا پشت اهواز و فلان جا آمدند و پیشرفت کردند و بعد رفت و بعد از چند دقیقه آمد و دیدم خیلی حالش طبیعی است، گفتم چه شد؟ گفتم رفتم به امام گفتم تا چه زمانی بناست ما مقاومت کنیم؟ نظر شما چیست؟ گفت امام فرمودند: تا آخرین نفر و تا آخرین خانه ما هستیم برو سراغ کارت.
مجری: حس و حال خودشان هم پایان جنگ حس و حال خوبی نبود؟
نه، امام خیلی عادی بود، ، همان روزی که مدرسه را مرحوم آیت الله گلپایگانی روضه داشتند و کماندوها ریختند و چند نفر را کشتند و زد و خوردها، من در خانه امام بودم و روضه نرفته بودیم، نشسته بودیم آقای محمدی گیلانی هم نشسته بود، آمدند به امام گفتند آقا ریختند در مدرسه و زدند و کشتند، چه کردند؟ آقا فرمود من تعجب می کنم از این آقایان، بعد کی بود به امام گفت آخر آقا همه نیستند با ما، این آقایان همه عقیده شما را ندارند و شما را تنها می گذارند، تنها می شوید، من یادم است امام فرمود من تشخیص دادم اسلام در خطر است، ما باید اقدام کنیم، من تا جایی ایستادم که من را تکفیر کنند و بگویند این کافر است، از دین بیرون رفته است.
مجری: آمدند خدمت شما که عضو مجمع روحانیون مبارز شوید گفتید من مبارز نیستم زحمت کش هستم اگر بگذارید روحانیون زحمت کش..
بله وقتی می خواستند این مجمع را تشکیل بدهند، همه رفقای دفتری ما تقریبا همه شون را برده بودند عضو کرده بودند دو نفر از سران آنها حالا من نام نمی برم، آمدند در دفتر نزد من، گفتند به من و من گفتم من کار دارم، کتاب می نویسم، تالیف می کنم، گفتند ما اتفاقا نیاز داریم به نویسنده، هر چه من می گفتم اینها یک چیزی می گفتند، آخر گفتم ببینید من مبارز نیستم شما مجمع روحانیون مبارز می خواهید تشکیل بدهید، من زحمتکش هستم، هر وقت مجمع روحانیون زحمتکش تشکیل دادید من می آیم در خدمت شما عضو می شوم.
مجری: شما فکر می کردید سر قضیه آقای منتظری و قائم مقامی شان، اتفاق بیفتد؟ قبلش در دفتر زمینه هایش مهیا بود؟
البته آقای منتظری(ره)، من با ایشان هم مانوس بودم، خیلی رفیق بودم، اولاً ایشان خیلی ساده بودند، زود تحت تاثیر مسائل قرار می گرفت، هر کس هر چیزی به او می گفت زود در او اثر می گذاشت، اخلاق اینگونه داشت خدا رحمتش کند، زندگی ساده ای هم داشت، ایشان اصلاً خیلی رُک هم بود، ساده بود بدون هیچ مقدمه ای حرفش را می گفت و گاهی هم پیش امام تند می شد، البته ما نبودیم ولی شنیدم گاهی با عصبانیت به امام چیزی می گفت که چرا شما این کار را کردید؟ امام هم واقعاً خیلی تحمل می کرد، خیلی تحمل کرد و نمی خواست به اینجا بکشد، امام خیلی تحمل کرد مثلاً یکی از مواردش این بود که در مورد خود من بود، ایشان (منتظری) در کارهای ائمه جمعه دخالت می کرد، بهم ریختگی ای در اثر دخالتهای ایشان پیش آمده بود، این امام جمعه باشد یا آن امام جمعه نباشد و از این کارها می کرد، امام یک حکم مفصلی به نام من نوشتند ـ که من دارم و در خاطراتم هم است ـ به نام بنده که شما به امور و مسائل ائمه جمعه رسیدگی کنید، آقای منتظری باخبر شده بود و یک تلفنی به من کرد و گفت چرا دخالت می کنید در کار ما و چرا نمی گذارید ما کار خودمان را بکنیم؟ داد و بیداد و به احمد آقا زنگ زده بود، فردا امام من را خواستند و فرمودند شما دخالت نکنید، یعنی کار به اینجا رسیده بود که او واقعاً امام را اذیت می کرد.
مجری: یعنی امام تحمل می کرد.
بله خیلی خیلی تحمل کرد، ولی دیگر کار به جایی رسید که نتوانست تحمل کند، اصلاً مساله قائم مقامی ایشان را امام خبر نداشت، خود خبرگان ایشان را به عنوان قائم مقام تعیین کردند و بعد امام خبردار شد، شاید اگر امام قبلش خبردار شده بود و به او می گفتند، شاید امام اصلاً جلوی آنها را می گرفت و نمی گذاشت این کار را بکنند.
مجری: بعد از آن ذهن شما که در دفتر بودید، آدمها و مقامات مختلف می آمدند خدمت امام، ذهنتان به آقای آیت الله خامنه ای می رفت؟
ماها که نه، در این مسائل نبودیم که بخواهیم بگوییم چه کسی بهتر است، ولی خود امام(ره) بالاخره یک چیزهایی نسبت به آقای خامنه ای داشتند، ولی انصافاً مشی آقا در آن زمان هم نسبت به امام خیلی احترام و ادب بود الان هم هر وقت به نام امام می رسد، می گوید امام بزرگوار ما و واقعاً خودش را شاگرد امام می داند، الان هم خودش را پیرو امام در کارهایش می داند و دیگران بعضی اینطور نبودند.
مجری: آن لحظه سخت رحلت حضرت امام
بله آن زمان ما جماران بودیم اتفاقاً من رفتم در بیمارستان و بالای سر امام بودم، من لحظه آخر آنجا بودم که دکترها سعی می کردند
مجری: لحظه آخر
بله همان لحظه آخر، که امام را احیا کنند و برگردانند ولی نشد، دیگر یکدفعه خبر کردند و آن شب، شب عجیبی بود.
امام(ره) خیلی منتظری را تحمل کرد؛ اگر زود خبردار میشدند، جلوی قائم مقامی او را میگرفتند/ رهبر انقلاب خیلی در امور مالی سخت گیر هستند/ ماجرای روان نویسی که رهبری نپذیرفتند
مجری: حضرت آقا چطور شما را دعوت کردند برای دفتر؟
من روزها می رفتم مسجد فرشته برای نماز، عصر بود رفته بودم مسجد فرشته، آقای میرمحمدی زمان رئیس جمهوری، رئیس دفتر آقا بود، بعد از رهبری هم یک مدتی بود، ایشان زنگ زد به من در مسجد فرشته که آقا می خواهند با شما صحبت کنند، گوشی را داد به آقا و آقا فرمودند من می خواستم شما را ببینم، گفتم هر وقت بفرمایید من می آیم، فرمودند پس آقای میرمحمدی وقت مشخص می کنند، گوشی را دادند به آقای میرمحمدی و او هم گفت همین فردا صبح، من هم گفتم باشد. من گوشی را گذاشتم فهمیدم آقا می خواهند به من کار ارجاع بدهند، استخاره کردم، مضمون آیه این بود که من مامورم که تسلیم باشم در مقابل دستورات، خودم می دانستم که چنین چیزی است، جواب مشخص شد که من باید تسلیم باشم.
لذا وقتی رفتم خدمت آقا، ایشان فرمودند من به پدر شما ـ پدر من را هم می شناختند ـ ارادت داشتم به خود شما ارادت و علاقه دارم، حالا که مساله رهبری پیش آمده یک کارهایی است که می خواهم شما بیایید به ما کمک کنید و به شما واگذار کنم، کار ائمه جمعه، کار مسائل شرعی و امور وجوهات، گفتم حقیقتش شما که دیروز زنگ زدید من استخاره کردم این آیه آمد، گفت عجب این دلالت بر عظمت شان شما می کند! گفتم نخیر دلالت بر شان و منزلت شما می کند، من کیستم! خلاصه گفتم چشم.
مجری: آقا و امام چون هر دو را درک کردید چه وجه تشابهاتی دارند؟
خیلی تشابه دارند، البته تفاوتهایی هم دارند اولاً دقتِ در خرج وجوهات و سختگیری در مصارف وجوهات، خیلی دقیق هستند، خیلی در مصرف سخت هستند، زندگانی شخصی داخلی ایشان... یک روز یک کاغذی برده بودم، یک اجازه ای بود ایشان امضاء کند، دیدم ایشان دنبال خودکار است، یک خودکاری بود یک نفر برای من آورده بود مجانی هم آورده بود، ولی برای دفتر به من داده بود ولی نگفته بود برای خودتان، من فوری یک خودکار در کیفم بود دادم ایشان گرفت امضاء کرد و گفت این رواننویس خوبی است، گفتم باشد خدمتتان، گفت برای خودتان است یا برای دفتر است؟ گفتم دفتر دفتر شماست، گفتند نه اگر برای خودتان بود قبول می کردم ولی برای دفتر نه. کسی هم نزد ما نبود که ایشان بخواهد خودنمایی کند و حتی یک روز من به ایشان گفتم ما گاهی در دفتر شما هستیم تلفن های شخصی می کنیم، گفتم یک وقت منزل کار دارم می خواهم زنگ بزنم، گفتم ما اجازه داریم؟ گفتند شما از دفتر من حقوق می گیرید؟ گفتم نه حقوق نمی گیرم، گفتند پس پای حقوقتان حساب کنید. یعنی ایشان (آقا) واقعا سخت گیر است در امور و مسائل مالی و حتی خرج خانواده شان، خرج خانواده ایشان اصلاً از وجوهات نیست، غالباً ایشان مقروض است حتی گاهی آقای حجازی می گوید قرض ایشان خیلی بالا رفته چه کنیم؟
مجری: ما شنیدیم شما خودتان می روید مناطق محروم برای اینکه به آقایان مسئول گزارش بدهید از نزدیک می بینید، هنوز هم می روید؟
معمولاً مناطق محروم الان زیر پوشش بنیاد مسکن است، سیل یا زلزله می آید، ویرانی های زمان جنگ که هنوز هم بعضی از مناطق باقی مانده، همه برعهده بنیاد مسکن بود و الان هم برعهده همان بنیاد است، ما یک مسئولیتی از بنیاد مسکن از طرف امام رفته بودیم، آن زمان رفتیم و الان آقا هم همان مسئولیت را به بنیاد مسکن .... این سیلی که در سیستان و بلوچستان آمده، خانه های خشت و گلی را خراب کرده و باید دوباره بسازند.
مجری: اهل ورزش هستید؟
بودیم تا حدودی...
مجری: درست است اهل والیبال بودید؟
بله یک زمانی من آبشارزن بودم.
مجری: مسابقات والیبال را تماشا می کنید؟
بله، اتفاقاً گاهی مسابقات والیبال را از تلویزیون تماشا می کنم و لذت می برم، اتفاقاً آقای ابوترابی هم زمانی که نائب رئیس مجلس بود با هم یک سفری رفته بودیم، یک جایی 24 ساعت، مسابقه والیبال بود و ایشان هم خیلی عجیب نگاه می کرد می گفت بزن، فلان، برو! [می خندد] روزه بود، هرچه به او می گفتیم بیا افطار کن، گفت من ببینم اینها چه می کنند، یعنی اینقدر علاقه داشت.
مجری: یک دست خطی از شما داشته باشیم.
بسمه تعالی
«به عموم دوستان و آشنایان سفارشی که همه پیامبران و ائمه(ع) و بلکه خدای متعال فرمودند می کنم و آن تقوای الهی و عمل به دستورات دینی است که ضامن همۀ سعادتها و کمالات انسانی در دنیا و آخرت می باشد. والسلام علیکم و رحمت الله»
*مشرق
مجری: خیلی ممنون که به ما وقت دادید می دانم شما خیلی اهل برنامه های تلویزیونی نیستید ولی به ما لطف کردید و محبت کردید.
خواهش می کنم در خدمت شما هستم.
مجری: از اینجا شروع کنیم و بخصوص از آشنایی شما با حضرت امام، بهتر باشد چون حرفهای شنیدنی از شما زیاد داریم، پدر بزرگوار شما رفاقت دیرینی با حضرت امام داشتند، شما از طریق پدر با حضرت امام آشنا شدید؟ دریچه آشنایی شما از کجا بود؟
از همان اوایلی که من آمدم قم یادم است که پدر من با مرحوم امام و مادر من با همسر امام رفت و آمد خانوادگی داشتند و پدر من از همان سالهای اول که یادم است علاقه عجیبی به مرحوم امام داشت، حتی پدر من برای ایام ماه مبارک رمضان و محرم و صفر که تعطیلی درسها بود و معمولاً آقایان می رفتند برای تبلیغ، می رفتند خمین و یک عمویی هم داشتم در خمین بود که من هم گاهی می رفتم آنجا، یا تابستانها می آمدند محلات و محلات بودند و امام(ره) هم تابستانها زیاد محلات می آمدند و هم گاهی هم خمین می رفتند، من یادم است آنجا هم باز ارتباط برقرار بود، امام می آمدند منزل ما، پدر من می رفتند. این باعث شد که ما با خانوادۀ امام و خود امام و خانم امام ارتباط خانوادگی داشتیم.
مجری: با حاج آقا مصطفی هم سن بودید؟
بله حتی قبل از اینکه ما طلبه شوم حتی در مدرسه ابتدایی هم من با ایشان آشنا بودم و رفیق بودیم، بعد که طلبه شدم با مرحوم حاج آقا مصطفی با هم طلبه شدیم و هم مباحثه با ایشان بودیم، یک عکسی از ایشان دارم در خاطراتمان، من با کلاه و یک پالتو و عبا، مرحوم حاج آقا هم با کت و شلوار که این عکس باعث اشتباه بعضی از این رسانه ها شده بود، یک وقتی به عنوان عکس مرحوم آقای لواسانی و امام چاپ کرده بودند که بعد من به آنها تذکر دادم و آن عکس را فرستادم. از آن زمان ما با حاج آقا مصطفی هم رفیق بودیم، هم درس بودیم و هم مباحثه بودیم. یکی دیگر از دیگر هم مباحثه های ما مرحوم آقای فاضل لنکرانی(ره) بودند که ایشان به مرجعیت هم رسیدند.
مجری: در خاطرات شما خواندم که پدر شما که رفتند امامزاده قاسم شمیران مستقر شدند به توصیه آیت الله بروجردی، امام هم تابستانها بعضاً می آمدند آنجا.
بله. واقعاً این رفاقت باعث شده بود امام اصلاً ییلاقاتش را هم می خواست انتخاب بکند، جاهایی که پدر من بود و ییلاقی هم بود، آنجا را انتخاب می کردند.
مجری: اینقدر صمیمی بودند!
بله خیلی علاقه داشتند، پدر من واقعاً فدایی امام بود و عجیب علاقه داشت حالا داستانهایی داریم از این ارتباط و علاقه.
مجری: جایی هم خواندم پدر مریض می شوند، امام می روند پزشک قم را برای ایشان می آورند.
بله. پدر من یک کسالتی پیدا کرد آن زمان حصبه می گفتند که دوران بیماری معمولاً 10، 20 روز طول می کشید حتی بعضی ها می مردند ولی بعضی ها بعد از 10، 20 روز خوب می شدند، پدر من دچار بیماری حصبه شده بود و حالش هم خوب نبود، طلبه های محلاتی حجره ای داشتند در مدرسه فیضیه، امام می بیند چند روزی خبری از پدرم نیست، چون پدر من در جلسات و درسها شرکت می کردند، آن زمان هم تعداد طلبه ها و علما کم بود، یک روز امام می آیند درِ حجره محلاتی ها می گویند آقای آقا حسین (آن زمان به پدرم می گفتندآقای آقا حسین) کجاست؟ می گویند در خانه بیمار است، بعد امام می پرسند حالش چطور است؟ می گویند ما خبر نداریم، امام ناراحت می شود می گویند شما چه طلبه هایی هستید که خبر از آقای آقاحسین محلاتی، همشهری خودتان ندارید؟! امام وقتی می فهمند پدر من بیمار است، می روند سراغ دکتر مدرسی که آن زمان رئیس بیمارستانهای قم بود، رئیس بهداری قم بود با علما هم خیلی رفیق بود و دکتر حاذقی هم بود و همه هم او را قبول داشتند، امام شب می روند دکتر مدرسی را برمی دارند می آورند، واقعا نیمه های شب بود من دیدم در می زدند، من رفتم دیدم امام هستند و دکتر مدرسی، در را باز کردم آمدند داخل، خانه کوچکی داشتیم در دالان این خانه دو پله می خورد می رفت داخل اتاق، پدر من هم داخل همان اتاق بستری بود، اتاق دم در، دو پله هم می خورد و می آمد داخل حیاط. من سلام کردم امام وارد شدند پای همان پله های اتاق امام ایستاد و دکتر مدرسی آمد بالا و معاینه کرد و طی این مدت امام ایستاده بودند همانجا و وقتی دیگر دکتر از بالای سر پدر من بلند شد، امام با حس نگرانی پرسید حالش چطور است؟! گفت الحمدلله ایشان عرق کرده (چون آن زمان اگر عرق می کردند در بیماری حصبه دلیلی بر بهبودی بود) دیگر حالشان را به بهبودی است و امام هم گفتند الحمدلله، تمام این مدت که شاید 20 دقیقه طول کشید، امام سرپا ایستاده بود و منتظر بود ببیند چه شده، اینقدر علاقه داشت.
از آن طرف هم پدر من واقعا فدایی امام بود، حتی یک سفری که امام عراق بودند، پدر من برای تهیه گذرنامه اقدام می کنند و گذرنامه شان را که می گیرند ساواک آن زمان روی گذرنامه ها و سفرها نظارت داشت مخصوصاً عراق، پدر من را خواسته بودند و گفته بودند می خواهی عراق بروی، برای چه می خواهی بروی؟ گفته بود اول زیارت ائمه اطهار علیهم السلام و دوم هم زیارت امام خمینی، رسماً خیلی صریح گفته بود، همین باعث شد مدتی گذرنامه پدر من را نگه دارند و خلاصه به شکلی ایشان بالاخره رفت. غرض اینکه این باعث شده بود ما با حاج آقا مصطفی خیلی رفیق باشیم.
مجری: با حاج آقا مصطفی جدا از حوزه، تفریح هم می رفتید چاله حوض قم؟
ما درس و بحثمان که تمام می شد، پشت مدرسه فیضیه یک زمینی بود بغل رودخانه که الان آن زمین شده است مسجد اعظم قم، ما با مرحوم حاج آقا مصطفی و مرحوم آقای فاضل لنگرانی می رفتیم آنجا به قول قمی ها مرّبازی می کردیم، یعنی چوگان، مرحوم فاضل در توپ زدن خیلی استاد بود، مرحوم آقا مصطفی در گرفتن توپ خیلی استاد بود که اینها شناخته شده بودند، آن زمان این یک سرگرمی بود برای طلبه ها و ورزش طلبه ها فقط همین بود، ما هم می رفتیم.
مجری: چه بود می گفتند بعضی از علما می بینند ناراحت می شوند شهریه هایشان را می گفتند قطع بکنند؟
نه آن چاله حوض بود، آن زمان استخر عمومی که نبود، حمام های قم آن زمان یک منبع آبی داشتند، حالا هم شاید داشته باشند نمی دانم، آنجا آب پر می کردند که هر وقت احتیاج داشتند از آنجا استفاده می کردند منتها اینها را به صورت استخر درآورده بودند که تابستانها که مشتری حمام کم است، هوای قم هم گرم بود در چاله ها را باز می کردند و آنجا شلوغ می شد، مشتری زیاد داشتند هم آبش خنک بود و هم می رفتند خنک شوند و هم برای شنا. مرحوم حاج آقا مصطفی هم استاد بود در این فنون شنا، مرحوم آیت الله بروجردی مرجع بود و رئیس حوزه بود، به ایشان گفته بودند طلبه ها می روند چاله حوض، بچه های قمی هم می آیند، آنجا شیطنت می کنند و ایشان هم گفته بود طلبه ها نباید بروند و منع کنید طلبه ها را از رفتن و این سبب شد که دیگر افرادی را گذاشته بودند که افرادی که می روند چاله حوض اسمهایشان را می نوشتند و شهریه هایشان را قطع می کردند.
امام(ره) خیلی منتظری را تحمل کرد؛ اگر زود خبردار میشدند، جلوی قائم مقامی او را میگرفتند/ رهبر انقلاب خیلی در امور مالی سخت گیر هستند/ ماجرای روان نویسی که رهبری نپذیرفتند
مجری: امام به حاج آقا مصطفی خیلی دلبسته بودند.
بله آقای مصطفی اولاد بزرگ ایشان بود، بچه باهوشی بود، درسخوان بود و واقعاً یک خصوصیات اخلاقی خوبی داشت.
مجری: سال 42 که امام زندانی شدند و آمدند بیرون به شما گفتند بروید کارهای دفتر را انجام بدهید، یعنی از آن زمان به دفتر رفتید؟
بعد از سال 42 و زندان امام که داستانهایی دارد، منزل امام شلوغ شد، مراجعه زیاد بود و رفت و آمد زیاد بود، تا آن زمان هم امام کارهایشان را خودشان میکردند، جواب نامههایشان، قبوضی و پولهایی که به ایشان میدادند قبضهایشان، اطلاعیههای امام، اینها همه به قلم خودشان و خط خودشان و انشای خودشان هم بود، همه را خودشان مینوشتند، بعد که شلوغ شد دیگر ایشان وقت نمیکرد همه کارهایش را خودشان انجام بدهند، به من گفتند، شب هم خدمت امام بحث شده بود که شما باید یک کمکی حداقل برای نوشتههایتان، برای جواب نامههایتان بگیرید، یک آقایی هم که الان ایشان هم فوت شده البته خط خوبی هم داشت خدا رحمتش کند، ایشان را معرفی کرده بودند، ایشان هم یک شب رفته بود آنجا و امام هم یکی دو نامه گفته بودند، امام از انشای او خوشش نیامده بود، خطش خوب بود ولی انشای او باب طبع امام نبود، به من گفتند حواست جمع باشد ممکن است امام شما را بخواهد، گفتم من در خدمت امام هستم.
من هم خودم گذشته از اینکه پدرم خیلی علاقه داشت، واقعا فدایی امام بودیم در آن زمان، یک روز به من اطلاع دادند امام شما را انتخاب کرده است، من هم رفتم و شروع کردم به کار، خیلی هم آن زمان سر ما شلوغ بود، چون شاه هنوز بود و انقلاب پیروز نشده بود و امام تازه شروع کرده بودند، تازه آغاز حرکت نهضت بود، امام هم سخنرانی هایی درباره انقلاب داشتند، هم درس امام شلوغترین درسها بود، چون امام گذشته از هوش سرشاری که در مسائل داشند در اکثر علوم امام مجتهد و صاحب نظر بودند، برای درسشان ایشان باید مطالعه می کرد و یادداشتهایی باید می نوشت، به همین خاطر سر امام شلوغ بود، آن وقت بعد از اینکه امام از زندان آمد، رفت و آمد هم زیاد شده بود و منزل امام هم شلوغ بود و هر روز از شهرهای مختلف می آمدند برای دیدار امام که خانه امام هم کوچک بود و خانه امام مرتب بعضی روزها 4، 5 مرتبه پر از ورود مسافرین می شد.
مجری: این نوع مراجعات تازه ابتدای نهضت بود!
اینها همه قبل از نهضت بود، مرجعیت امام تثبیت شده بود و ایشان هم مقلد زیاد داشتند و مردم هم به نهضت علاقمند بودند، از شهرستانها زیاد می آمدند و همین باعث شد که رژیم به فکر تبعید امام افتاد، همین رفت و آمدهای زیاد و صحبتهای امام..
مجری: بعد از 15 خرداد هم مزید بر علت شد...
15 خرداد هم کمک کرد که آنها به فکر تبعید امام افتادند و امام را تبعید کردند. ما تا آن زمان خانه امام بودیم حتی شبی که امام را تبعید کردند، ما خبر نداشتیم، منزل ما باجک بود، خانه امام یخچال قاضی، یعنی منزل ما شرق قم بود، منزل امام غرب قم بود، یادم است آن روز صبح طبق معمول راه افتاده بود داشتم می رفتم سمت خانه امام، خبر نداشتم که امام را شب بردند، یکدفعه وسط راه یک رفیقی داشتم به حاج میررا محمد آئینه ساز خدا رحمتش کند، آن هم خیلی انقلابی بود و علاقمند به امام بود، داشت از مسجد امام بیرون می آمد، گفت کجا می روی؟ گفتم سرکار، گفت امام را دیشب بردند، گفتم کجا؟ گفت نمی دانم.
مجری: شما زمانی که دفتر امام مشغول شدید از همان ابتدا به غیر از نگارش نامه ها مسئول وجوهات هم شما بودید؟
آن زمان که ما در قم بودیم همینطور مسائل مالی، یعنی اخذ وجوهات با من بود، من رسید می دادم، جواب نامه ها به خط من بود، اجازات زیادی آن زمان امام نوشته که الان هم یک کتابی چاپ کردند «صورت اجازات» فقط اسمها را یادداشت کردند، اکثر آن اجازات یعنی شاید همه آن زمان به خط من بود...
مجری: دستگاه کپی هم نداشتید و همه را باید می نوشتید.
همه را می نوشتیم
مجری: از شما خواندم به غیر از اینکه امام به نیازمندان واقعی کمک می کردند ولی گداپرروی نمی کردند..
آن هم یک داستان جالبی بود، اصلا امام با این شیوه مخالف بود. من یادم است قبلا منزل مرحوم آیت الله بروجردی، گداها و فقرا پشت منزل ایشان یک کوچه ای بود، می نشستند عصرها که می شد مرحوم آیت الله بروجردی یک آقای صادقی ای داشت که ایشان کارهای ایشان را می کرد، ایشان یک قدری پول می آورد، مثلا 5 تومان یا 1 تومان، یکی یکی به اینها می دادند و اینها بلند می شدند و می رفتند، اینها عادت کرده بودند و فکر می کردند منزل امام هم اینطوری است، می آمدند شب و روز، امام هم آنها را رد می کرد، بعضی از اینها هم سِمج بودند.
یک شب یادم است مرحوم حاج آقا مصطفی آمد به من گفت من رفتم با امام صحبت کردم که روزی 50 تومان بدهند که شما به این گداها بدهید که می آیند اینجا جمع می شوند شما بروید به آنها بدهید که نیایند و شوخی هم کرد و گفت که کمیسیون ما یادت نرود! گفتم باشد. شب حاج آقا مصطفی به آن مکبری که تکبیر می گفت، گفت بعد از تکبیر بگو کسانی که مستمند هستند و پول می خواهند فردا بیایند از آقای رسولی پول بگیرند، امام نماز خوانده بود و رفته بود او هم بلند گفت، ما فردا صبح رفتیم خدمت امام طبق معمول کارهایم را انجام دادم.
مجری: شما پول را دادید؟
خیر، بنا بود فردا من پول را بگیرم و بدهم، فردا صبح رفتم خدمت امام گفتم آقا مصطفی گفتند شما قرار شده روزی 50 تومان به من بدهید که من بین فقرایی که می آیند تقسیم کنم، قبلش همان روز که می خواستم بروم خدمت امام اتفاقاً یک گدایی آمده بود من یک 5 تومانی به او دادم، علی الحساب از امام می گیریم، بعد رفتم خدمت امام و گفتم، امام خندید و گفت مصطفی درویش است شما به حرفهای مصطفی گوش ندهید، نخیر من از این پولها نمی دهم، گفتم من 5تومان به حساب پولی که ایشان اعلام کرده بود به یک فقیری دادم، 5 تومان به من داد و گفت این 5 تومانی که دادی ولی من دیگر از این پولها نمی دهم، دیگر تمام شد.
مجری: بعد از تبعید امام دفتر امام چطور اداره شد؟
وقتی امام را تبعید کردند، ابتدا مرحوم حاج شیخ علی اکبر اسلامی بود، تربتی بود، پدرزن آقای مروارید و آقای موسوی که دربند بود و ایشان هم فوت شد، ایشان را آوردند، ایشان هم از علما و علاقمندان به امام بود و مورد توجه امام بود، مدتی ایشان بود، ساواک ایشان را هم تبعید کردند، بعد از ایشان مرحوم حاج شیخ محمدصادق تهرانی پدر آقای کرباسچی معروف از علما بود، ایشان را آوردند و ایشان هم چند ماهی آنجا بودند، کارها را انجام می دادند، ساواک ایشان را هم گرفتند و تبعید کردند به کرمان، آقای اشراقی آمد داماد امام، مدت آقای اشراقی تقریباً طولانیتر از آنها شد برای اینکه آقای اشراقی یک عمویی داشت که با دربار ارتباط داشت، روحانی بود ولی با درباریان ارتباط داشت، هر وقت که مثلا می خواستند بیایند سراغ آقای اشراقی، ایشان به عمویش زنگ می زد و او هم رفع و رجوع می کرد، بالاخره ساواک دیدند چاره ای نیست و بالاخره تصمیم گرفتند آقای اشراقی را هم تبعید کنند و او را هم تبعید کردند به همدان، حالا نمی دانم چند سال طول کشید تاریخش یادم نیست.
مرحوم اشراقی را که تبعید کردند، من آمدم تهران نزد آقای مطهری، تهران رفت و آمد داشتم برای وجوهات و کارهای دیگر، گفتم اشراقی را هم تبعید کردند چه باید بکنیم؟ گفتند برویم آقای پسندیده را بیاوریم، من یادم است من آن زمان یک ماشینی داشتم پژو104 که باریک بود، من با آقای مطهری دو نفری رفتیم خمین، آقای پسندیده را حاضر نبود بیاید، گفتیم دیگر چاره ای نیست چون دیگر کسی نیست، شما بیایید و ایشان را با اصرار مرحوم مطهری به قم آوردیم ، در بیت امام، ایشان را که آوردیم من مطلع شدم خود من هم تحت تعقیب هستم، چون افرادی مانند آقای حاج شیخ حسن صانعی را آن زمان گرفتند تبعیدش کردند به یکی از شهرهای آذربایجان، در همان زمان مسجدی در تهران در محله درخونگاه تهران درست کرده بودند، یکی از آشنایان ما آمد سراغ من، من هم چون می دانستم تحت تعقیب هستم و می خواهند من را بگیرند، به من گفتند بیا در این مسجد، من هم رفتم در آن مسجد شروع کردم به نماز جماعت و حتی زمانی که من آمدم تهران، خانه من هم رفته بودند، مرحوم آقای شرفی پدرخانم من به آنها گفت بود او رفته اصلاً اینجا نیست و من نمی دانم کجا رفته است. این باعث شد که فهمیدند من آمدم تهران و دیگر آنجا نیستم دیگر نیامدند دنبال من.
مجری: شما دیگر دستگیر نشدید؟
نه من آن زمان دستگیر نشدم ولی بعد از آن دستگیر شدم.
مجری: چه سالی دستگیر شدید؟
در برگشت از عراق ما قاچاقی رفته بودیم، من آمدم خرمشهر، من را در خرمشهر دستگیر کردند و بردند ساواک و یک مدتی من آنجا زندانی بودم.
مجری: بعد از تبعید امام...
بعد دیگر نجف بودند تا انقلاب پیروز شد، یعنی قبل از پیروزی انقلاب، امام رفتند پاریس، من پاریس هم رفتم که بعد دیگر من به امام گفتم بمانیم خدمتتان گفتند شما بروید انشاءالله ما همین روزها می آییم و ورود امام هم داستانهایی دارد. جامعه روحانیت تهران کارهایی و برنامه هایی برای آمدن امام تنظیم کرده بودند، جلسات زیادی بود در همان ایام که بعضی از جلسات در خانه ما در امامزاده قاسم بود، چون جای پرتی بود خیلی در دسترس ساواک نبود و می آمدند آنجا، یکدفعه ساواک آمد همه را دستگیر کرد و تصادفاً شبی که ساواک آمد آنها را دستگیر کرد من نرفته بودم.
چند روز مانده بود به ورود امام و اطلاع داده بودند امام می خواهد بیاید که شاپور بختیار هم گفته بود ما فرودگاه را می بندیم، بنا شد که جامعه روحانیت بروند در دانشگاه تحصن کنند، خدا رحمت کند مرحوم شهید محلاتی در آن زمان، خیلی فعال بود در این کارها، صبح زود من امامزاده قاسم بودم به من زنگ زد گفت بناست ما جامعه روحانیت برویم دانشگاه تحصن کنیم، شما هم بیا، من اتفاقاً روز قبلش دندانم را کشیده بودم، شب هم نخوابیده بودم، دندانم خونریزی داشت حالم هم خوب نبود، گفتم باشد، تلفن را قطع کردم استخاره کردم که بروم یا نروم، استخاره کردم آیه شریفه آمد که «یا ایها الذین امنوا ما لکماذا قیل لکم انفروافی سبیل اللهاثاقلتم الی الارض ارضیتم بالحیوه الدنیا من الاخره» آیات سوره توبه است، ای مومنین چه شده شما را که وقتی می گویند در راه خدا کوچ کنید به زمین چسبیدید و حرکت نمی کنید، «إِلاّ تَنْفِرُوا یُعَذبْکمْ عَذاباً الیماً» اگر کوچ نکنید عذاب دردناکی دچار می شوید، تا این آیه آمد یک مقدار پول به بچه ها دادم و گفتم رفتم، من آمدم جزء متحصنین، مرحوم شهید بهشتی بود، شهید مطهری بود، مفتح بود، خیلی بودند که آن تحصن دنبالش منجر شد به ورود امام که ما از همان دانشگاه رفتیم فرودگاه.
ما خیلی زرنگی کردیم ماشین ما پشت سر ماشین امام راه افتاد به سمت بهشت زهرا ولی یک مقدار که رفتیم جمعیت فاصله انداخت و ما گم کردیم، ما دیگر رفتیم مدرسه رفاه، منتظر امام بودیم تا شب شد، پایان شب بود که امام گم شده بود، ما از امام خبر نداشتیم کجاست!
امام(ره) خیلی منتظری را تحمل کرد؛ اگر زود خبردار میشدند، جلوی قائم مقامی او را میگرفتند/ رهبر انقلاب خیلی در امور مالی سخت گیر هستند/ ماجرای روان نویسی که رهبری نپذیرفتند
مجری: چطور؟!
امام در بهشت زهرا (فیلمش است) جمعیت فشار می آورند به طوری که تمام محافظین را عقب می زنند و امام تنها می ماند که عمامه اش از سرش می افتد و عبایش می رود، آقای ناطق اینا امام را از لابه لای جمعیت نجات می دهند.
مجری: آقای داماد شما.
بله. از لابه لای جمعیت بیرون می کشند و می برند داخل هلی کوپتر و خود آقای ناطق گفت که گفتم معطل نکن بلند شو برویم و با هلی کوپتر می آیند در بیمارستان امام و آنجا، قرار هم همین بوده انگار، ما حالا در مدرسه رفاه منتظر بودیم و خبر هم نداشتیم، آقای ناطق می گفت من به امام گفتم شما از پشت این کوچه بیایید، چون ما باید شما را نجات بدهیم چون نمی گذارند مردم اگر بیایند، ایشان گفت امام را نشاندیم عقب ماشین و گفتم عمامه تان را بردارید و سرتان را هم روی پشت صندلی بگذارید که کسی شما را نبیند و نشناسد، ایشان گفت راه افتادیم یک مقدار که آمدیم، امام گفتند شما آقای ناطق؟ من هم گفتم بله من داماد آقای رسولی هستم، امام هم شوخی کردند و گفتند پس فامیل هم درآمدیم! به امام گفتم حالا کجا برویم؟ امام فرمودند نمی دانم کجا، گفتم برویم امامزاده قاسم منزل آقای رسولی؟ گفتند آنجا دور است، بعد خود امام در بین راه یادش می افتد که بروند خانه فامیلشان، می روند آنجا یک غذایی می خورند و بعد همانجا بودند.ساعت 9، 10 آخرهای شب بود که ما باخبر شدیم دیدیم شلوغ شده و گفتند امام آمد، ما خوشحال شدیم و تا آن لحظه همه نگران بودیم چون مشخص نبود امام کجاست.
مجری: یعنی فقط آقای ناطق بودند و امام.
آقای ناطق و البته احمد آقا هم با آنها بوده.
مجری: امام رفتند قم و ناراحتی قلبی گرفتند و آمدند و گفتند باید دیگر تهران مستقر شوند.
البته همان ابتدا که مدرسه رفاه بودند، تب شان شروع شده مدام تب می کردند، مثلا امروز تب می کردند با دارو خوب می شد، دوباره فردا تب می کردند، این تب بعضی ها را نگران کرده بود، آقای ناطق آمد گفت رفقای ما می گویند امام را جادو کردند و این تبها مربوط به جادو است و برای امام خطراتی در پیش است، گفت من خجالت می کشم به امام بگویم، گفتم امام این حرفها را مسخره می کند، گفت همه ما نگران هستیم چه کنم؟ گفتم حالا شما برو همین را به امام بگو، ولی بدان که امام تو را مسخره می کند امام به این حرفها عقیده ندارد، او خودش را آماده کرده بود و رفته بود نزد امام، گفت آقا دوستان ما می گویند شما را جادو کردند و رفع جادو هم به این است که چه کنید ـ دو سه بار دیگر هم پیش آمده بود که من خودم واسطه اش بودم ـ امام یک خنده ای کرده بود و گفته بود برو به این آقایان بگو من ضدجادو هستم هیچ جادویی در من اثر نمی کند [می خندد]
بعد که امام آمدند جماران چند سال گذشت، نمونه هایی داشت یک نمونه که خود من واسطه اش بودم، خدا رحمت کند مرحوم حاج سیدحسن طاهری خرم آبادی که ایشان هم در خبرگان بود و هم امام جمعه تهران شد، ایشان از قم به من زنگ زد که کسانی که با علوم غریبه سروکار دارند گفتند یک خطر خیلی شدیدی امام را تهدید می کند و تا دو سه روز این خطر است و باید برای رفع این خطر یک فکری کرد و راههای رفع خطر هم گفتند که چه باید بکنیم و آن کارهایی که دست ما بوده انجام دادیم، چند گوسفند ما کشتیم، چقدر ختم سوره فلان کردیم، دعا کردیم، صدقه دادیم خیلی کارها را انجام دادیم، یادم است ایام فاطمیه هم بود، یک کاری مانده که دست ما نیست و دست شماست به خود امام باید بگویید و آن اینکه باید در حضور امام یک روضه حضرت زهرا هم خوانده شود برای رفع خطر.
من رفتم خدمت امام، وقتی من می رفتم غالباً من و امام بودیم گاهی هم آقای صانعی هم بود کمک می کرد مثلا مهر قبوض را انجام می داد، رفتم نشستم و گفتم آقای طاهری از قم زنگ زده است چنین چیزهایی گفتند، امام گفت آخر این حرفها! گفتم حالا التماس کرده، خواهش کرده، اصرار کرده یک کاری مانده و آن هم گفته من به شما بگویم، فرمودند چیست؟ گفتم گفته است در حضور امام یک نفر روضه حضرت زهرا بخواند، گفت خب روضه اش را شما بخوان، من هم شروع کردم دو سه شعر عربی است در مصیبت حضرت زهرا(سلام الله علیها) (خواندن روضه) ـ یکی از خصوصیات امام این بود که زود می خندید هم زود گریه می کرد، که آقای کوثری روضه خوان معروف امام، گفته بود بهترین مستمع ما در روضه ها امام است، تا شروع می کنیم به روضه خواندن امام دستمالش را بیرون می آورد و گریه می کند، واقعا هم گریه می کرد و اشک می ریخت ـ من دیدم با این روضه و دو شعری که من خواندم امام دستمالش را درآورد و شروع کرد به گریه کردن، دکترهای امام ، دکتر عارفی به ما سفارش کرده بودند، مخصوصاً به من گفته بودند این اخباری که به امام می دهید سعی کنید امام را زیاد متاثر نکنید، نگران قلب امام بودیم.
گرفتن قلب امام یا تمام علت یا یکی از علل ناراحتی قلب آن بود ، داستان آن هواپیمایی که با کوه برخورد کرده بود، ما خبردار شدیم امام را آوردند تهران، بستری شدن امام در بیمارستان قلب طولانی شد، چند ماه طول کشید که دیگر آنجا برای ما دفتری درست کردند و کارهایمان را انجام می دادیم، دکترها گفتند حالا می شود امام را از بیمارستان مرخص کرد، تا آن زمان می گفتند باید آنجا باشد، می توانید ایشان را ببرید ولی یک جایی که نزدیک بیمارستان قلب باشد که اگر یک وقت حادثه ای اتفاق افتاد، راحت امام را بیاورید بیمارستان، به خود امام گفته بودند، امام گفته بودند یک خانه ای من را ببرید مانند خانه مرحوم رسولی، پدر ما خانه ای داشتند در امامزاده قاسم کوچک بود ولی خیلی ساده و باصفا بود، گفتند چنین خانه ای من می خواهم، به من گفتند، من گفتم خانه ما آماده است، حفاظتی ها و پاسدارها آمدند گفتند اینجا ناامن است، واقعا هم ناامن بود، حفاظی اطراف آن نبود، تا اینکه رفتند جماران، خانه ای که برای مرحوم سیدجمارانی بود، پدر آقای جمارانی فعلی، آنجا را دیدند و گفتند اینجا خوب است و بعد امام منتقل شدند آنجا.
ما هنوز خانه مان امامزاده قاسم بود، من صبح ها می رفتم آنجا حتی گاهی هم پیاده می رفتم، یک جاده ای بود پیاده می رفتم، که بعد پشت خانه ما توطئه ای کشف شد و لو رفت و می گفتند اگر 24 ساعت دیگر لو نمی رفت، ما الان در بهشت بودیم جزء شهدا بودیم، پشت خانه ما یک خرابه ای بود که در آنجا یک بمب دستی گذاشته بودند، رفتند بمب را پیدا کردند که آنجا خاک کرده بودند، چون ما آن پشت یک پاسدار داشتیم و هر روز می آمد دنبال من، پشت آن کوچه سوار ماشین می شدیم و می آمدیم، [من الان نقشه اش را دارم] نقشه این بود که وقتی از این پشت آمدند ابتدا پاسدارش را بکشیم و بعد این بمب دستی را جلوی او منفجر کنیم و او را بکشیم. من این را نمی دانستم، آقای محمدعلی انصاری که آن زمان ملبس بود و حالا همه کارۀ مرقد امام است، ایشان آن زمان در دفتر بود آمد به من گفت و نقشه را هم نشان من داد و گفت ما به امام گفتیم و امام هم من را خواستند و گفتند شما دیگر امامزاده قاسم نروید و من هم گفتم چشم، دیگر از آن ساعتی که امام گفت من دیگر امامزاده قاسم نرفتم.
مجری: چه سالی ازدواج کردید؟
تاریخش را یادم رفته است، من بین 18، 19 سالم بود ازدواج کردم هنوز محاسنم درست درنیامده بود.
مجری: حاج خانم را خودتان انتخاب کردید؟
نخیر. داستان جالبی دارد، حاج خانم ما اهل تفرش هستند، پدرشان هم آن زمان در راه آهن کار می کرد، اینها تهران بودند، مادرخانم من زنی بود که خیلی اهل عبادت و نماز و جماعت و قرآن بود، به خاطر همین اینها از تهران کوچ می کنند می آیند قم یک خانه ای می گیرند و در قم ساکن می شوند و خیابان باجک قم، منزل ما هم گذر الوندیه بود، ما یک همسایه داشتیم به نام خانم امیری که آن هم شوهرش اداری بود، خانواده مذهبی و خوبی بودند، خانم امیری با مادرخانم من با هم آشنا می شوند، خانم امیری در خانه اش روضه هفتگی داشت، مادرخانم هم به مجلس روضه او می رفت، مادر خانم من یک روز رفته روضه خانم امیری، مادر من هم همسایه بود و روضه خانم امیری می رفت، بعد از روضه مادر من به خانم امیری می گوید ما برای آقا هاشم در فکر هستیم یک دختری پیدا کنیم، نمی دانم چه کنیم؟ مادرخانم من به او می گفتند خانم مومنه، می گوید برای دختر من هم چند مورد آمدند خواستگاری ما رد کردیم، اخیرا دو مورد پیدا شده و اصرار هم دارند و یک از آنها هم سید است و دلمان می خواهد دخترمان را به سادات بدهیم، خانم امیری مادر من را نشان می دهد و می گوید اگر سید می خواهید، این خانم یک پسری دارد سید است، اتفاقاً دنبال یک دختر هستند و خلاصه سبب می شود مادر من فردا می روند خواستگاری.
مجری: مهریه چقدر بود؟
مهریه 500 یک تومانی.
مجری: خطبه عقد را چه کسی خواند؟
پدر من مرحوم آقای خوانساری و مرحوم آقای فیض را آورند منزل مادرخانم بنده، صیغه عقد را آن دو بزرگوار و دو مرجع بزرگوار خواندند.
مجری: حاج آقا اهل کمک کردن در کارهای خانه هستید؟ غذا درست می کنید؟
بله تا جایی که بتوانم، من خیلی آشنا به طبخ غذا نیستم ولی کمک می کنم.
مجری: شما سه داماد معروف دارید یکی حاج آقا ناطق نوری، حاج آقای شهیدی محلاتی که الان رئیس بنیاد شهید هستند و دکتر آخوندی وزیر راه و شهرسازی، چطور اینها دامادهای شما شدند؟
آقای ناطق، ما آن زمان امامزاده قاسم بودیم، ایشان یک آشنایی با ما پیدا کرده بودند ولی نمی دانم از کجا فهمیده بودند ما دختر داریم آمدند خواستگاری.
مجری: آقای ناطق بزرگترین داماد هستند؟
بله. بعد از آقای ناطق آقای آخوندی است و بعد از آن آقای شهیدی است، آقای شهیدی محلاتی بود و همشهری بودیم کاملاً می شناختند و آمدند و رفتند. آقای ناطق آن زمان نماینده امام در جهاد سازندگی بودند، آقای آخوندی هم جزء معاونین آقای ناطق در جهاد سازندگی بود، چون جوان خوش فکر و طراح خوبی بود، آقای ناطق ایشان را تشویق می کند چون می خواسته ازدواج کند می گوید برو آنجا و اتفاقاً قبل از ایشان چند نفر دیگر هم آمده بودند و آنها هم صاحب منصبی هستند ولی قسمت با ایشان بود.
مجری: با کدام یک از دامادها رابطه صمیمی تری دارید؟
با همه خوب هستیم، ما 5 تا داماد داریم.
مجری: با آنها بحثهای سیاسی هم می کنید؟
بله گاهی به مناسبت. خودشان گاهی می آیند از من سوالاتی می کنند و مشورت می کنند و اگر مشورت نکنند من کاری به کار آنها ندارم.
مجری: سال 76 که آقای ناطق می خواست نامزد ریاست جمهوری شود با شما مشورت کردند؟
یادم نیست، البته من آن زمان خیلی هم موافق نبودم ایشان نامزد شوند، چون الان هم همینطور است، الان اینها که صاحب پستی هستند مردم دسترسی به اینها ندارند مرتب می آیند مسجد فرشته یا دفتر پیش ما، با آنها کار دارند ما را واسطه می کنند ما گرفتاری اینطوری هم داریم.
مجری: بعضی ها می گویند آقای ناطق سال 76 با الان فرق کرده است، فرق کرده است؟
نه، از نظر برخورد و خانواده و اینها که...
مجری: از لحاظ سیاسی چطور؟
من خیلی در مورد سیاست با ایشان ارتباط ندارم.
مجری: تا حالا شده به ایشان نقدی بکنید؟
بله بعضی از مسائل را من به ایشان تذکر دادم، حالا ایشان گاهی گوش کرده، گاهی هم من را مجاب کردند که درست است، گاهی از این بحثها داشتیم.
مجری: آقای شهیدی محلاتی کارشان در بنیاد شهید چگونه است؟
سرش خیلی شلوغ است و حسابی خسته شده است و گاهی روزها می آید آنجا اظهار خستگی و ناراحتی می کند و خودش هم گفته به آقای روحانی گفتم اگر دوره بعد رئیس جمهور شدید من دیگر نیستم، قطعی گفتم، خیلی خسته شده است، من اطلاع دارم که خوب کار کرده، ایشان قبل از اینجا هم کارهایی که در دستش بود انصافاً خوب کار کرده است.
مجری: آقای آخوندی چطور؟
آقای آخوندی آدم مغز متفکرِ طراح است.
مجری: بعضی وقتها به ایشان سفارش می کنید مسکن مهر را تمام کنید؟
نه من خیلی در کار ایشان دخالت نمی کنم.
مجری: پس از لحاظ کاری آقای آخوندی را قبول دارید؟
بله خیلی فعال است و خیلی پشتکار عجیبی در کارهایش دارد.
مجری: چند وقت یکبار جمع می شوید؟
معمولاً آنها می آیند، آقای آخوندی هفته ای یکبار با خانواده اش منزل ما می آیند، آقای ناطق البته کمتر سرش شلوغ است، آقای شهیدی هم مرتب می آید، هفته ای یک بار را می آیند.
مجری: کلاً از بچه ها و دامادها و دخترها راضی هستید؟
بله همه خوب هستند خدا را شکر.
مجری: بیش از 80 جلد تالیف دارید. بعضی ها به شما لقب «علامه مجلسی دوم» دارند قبول دارید؟
نخیر این دیگر خیلی اغراق است، علامه مجلسی آن همه خدمت و کتاب، الحمدلله خدا این توفیق بزرگی بود که به من داد، من از اوایل طلبگی یک عشق و علاقه ای به کتاب و نوشتن و تالیف و مطالعۀ بخصوص کتابهای تفسیری و حدیثی داشتم، مجموعه تالیفات و تحقیقاتی که ما داشتیم، چه ترجمه، چه تالیف و چه تعلیق و پاورقی هایی که من به کتابها داشتم زیاد است، من خودم نشمرده ام ولی بعضی از دوستان می گویند تا صد تا تالیف و ترجمه و تصحیح و مقالات است.
مجری: هنوز هم می نویسید؟
الان یک نوشته هایی دارم ولی به آن صورت که کتابی بشود نه نوشته های پراکنده ای دارم، البته اگر یک زمان توفیقی پیدا شود بتوانم جمع آوری کنم می توانم آنها را به صورت کتاب درآورم.
مجری: شما کنار امام بودید بعد از آمدنش به ایران در جماران، لحظات حساسی کنار ایشان بودید، بعضی از لحظات، چیزهای خاصی برای گفتن دارید؟ مثلا سر قضیه عدم کفایت بنی صدر خاطره ای از ایشان دارید؟
من با خیلی مراجع آشنا بودم و حتی نزدیک بودم مثلا مرحوم آیت الله خوانساری، آیت الله صدر، آیت الله میرزا هاشم آملی ، پدر آقایان آملیها، ایشان 3 سال تابستان می آمد محلات خیلی با هم مانوس بودیم و خیلی هم شیرین و خوش مجلس و خوش تعریف بودند.
مجری: کدام یک از این پسران بیشتر شبیه پدر هستند؟
از نظر صحبت آقای صادق خیلی شبیه پدرش صحبت می کند، از نظر هوش و ذکاوت آقای علی لاریجانی خیلی باهوش و باذکاوت است.
به هر صورت آن جامعیتی که من در امام دیدم هیچ کدام نداشتند و امام صرف نظر از بیان و قلم خیلی باهوش بود، خیلی سریع الانتقال بود در مسائل، خیلی عجیب بود.
مجری: مثلاً در مورد خبرهای خوب و بد جبهه چه عکس العمل هایی داشتند؟
اولاً ایشان خیلی خونسرد بود در خبرها، خیلی عادی بود، من حتی یادم است اوایل جنگ خیلی اوضاع به هم ریخته بود و خیلی خطرناک بود و هر روز یک خبر ناگوار می دانند که عراق تا کجا پیشروی کردند، اوایل جنگ آقای غرضی استاندار بود، ما هم در دفتر امام بودیم و اصلاً یک اتاقی بود که یک تلفن خاص فقط برای اخبار جنگ بود که ما می رفتیم آنجا، نزدیک اذان ظهر بود تلفن آن اتاق زنگ خورد، من گوشی را برداشتم دیدم آقای غرضی است، خیلی ناراحت بود، گفت شما همین الان بروید به امام بگویید که خرمشهر سقوط کرد و آبادان هم در خطر سقوط است ما چه کنیم؟ من هم همینطور بی عبا، می دانستم امام الان سر سجاده است برای نماز، خانه ای که امام داخلش بودند برای ملاقات، 3 تا کلید داشت، یکی از کلیدها نزد من بود، یکی نزد حاج احمد آقا بود، یکی هم نزد آقای صانعی بود، ما سه نفر هر وقت می خواستیم برویم نزد امام، راحت می رفتیم و در را باز می کردیم، من آمدم خودم هم ناراحت و نگران بودم، در را باز کردم و رفتم داخل اتاقی که معمولاً امام ملاقات داشتند دیدم امام ایستادند سر سجاده و دارند اقامه می گویند برای نماز، تا من وارد شدم، ایشان گفتند چیست؟ گفتم آقای مهندس غرضی پشت تلفن است منتظر است و به من گفته است بیایم به شما بگویم که خرمشهر سقوط کرده و آبادان هم در خطر سقوط است، ما چه کنیم؟ امام هم گفت خب بروید به ایشان بگویید آقا جنگ است، جنگ است، اینها را گفتند حی علی الصلاه، حی علی الفلاح، حی علی خیرالعمل و شروع به نماز خواندن کردند و خیلی طبیعی، من آمدم به آقای غرضی گفتم گفتند آقا جنگ است، جنگ است و رفتند سر نماز.
یک بار دیگر یادم است می خواهم بگویم خیلی عادی بود، خدا رحمت کند شهید محلاتی نماینده امام در سپاه بود مرتب می رفت جبهه، آخر هم در راه جبهه شهید شد در هواپیما او را زدند، دیدم از سربالایی حسینیه دارد می آید بالا، نفس زنان و خیلی نگران، گفتم چه شده؟ گفت هیچی خلاصه چیزی نمانده، خیلی نگرانم، سپاهی ها و همه ما نگران هستیم، اینها تا پشت اهواز و فلان جا آمدند و پیشرفت کردند و بعد رفت و بعد از چند دقیقه آمد و دیدم خیلی حالش طبیعی است، گفتم چه شد؟ گفتم رفتم به امام گفتم تا چه زمانی بناست ما مقاومت کنیم؟ نظر شما چیست؟ گفت امام فرمودند: تا آخرین نفر و تا آخرین خانه ما هستیم برو سراغ کارت.
مجری: حس و حال خودشان هم پایان جنگ حس و حال خوبی نبود؟
نه، امام خیلی عادی بود، ، همان روزی که مدرسه را مرحوم آیت الله گلپایگانی روضه داشتند و کماندوها ریختند و چند نفر را کشتند و زد و خوردها، من در خانه امام بودم و روضه نرفته بودیم، نشسته بودیم آقای محمدی گیلانی هم نشسته بود، آمدند به امام گفتند آقا ریختند در مدرسه و زدند و کشتند، چه کردند؟ آقا فرمود من تعجب می کنم از این آقایان، بعد کی بود به امام گفت آخر آقا همه نیستند با ما، این آقایان همه عقیده شما را ندارند و شما را تنها می گذارند، تنها می شوید، من یادم است امام فرمود من تشخیص دادم اسلام در خطر است، ما باید اقدام کنیم، من تا جایی ایستادم که من را تکفیر کنند و بگویند این کافر است، از دین بیرون رفته است.
مجری: آمدند خدمت شما که عضو مجمع روحانیون مبارز شوید گفتید من مبارز نیستم زحمت کش هستم اگر بگذارید روحانیون زحمت کش..
بله وقتی می خواستند این مجمع را تشکیل بدهند، همه رفقای دفتری ما تقریبا همه شون را برده بودند عضو کرده بودند دو نفر از سران آنها حالا من نام نمی برم، آمدند در دفتر نزد من، گفتند به من و من گفتم من کار دارم، کتاب می نویسم، تالیف می کنم، گفتند ما اتفاقا نیاز داریم به نویسنده، هر چه من می گفتم اینها یک چیزی می گفتند، آخر گفتم ببینید من مبارز نیستم شما مجمع روحانیون مبارز می خواهید تشکیل بدهید، من زحمتکش هستم، هر وقت مجمع روحانیون زحمتکش تشکیل دادید من می آیم در خدمت شما عضو می شوم.
مجری: شما فکر می کردید سر قضیه آقای منتظری و قائم مقامی شان، اتفاق بیفتد؟ قبلش در دفتر زمینه هایش مهیا بود؟
البته آقای منتظری(ره)، من با ایشان هم مانوس بودم، خیلی رفیق بودم، اولاً ایشان خیلی ساده بودند، زود تحت تاثیر مسائل قرار می گرفت، هر کس هر چیزی به او می گفت زود در او اثر می گذاشت، اخلاق اینگونه داشت خدا رحمتش کند، زندگی ساده ای هم داشت، ایشان اصلاً خیلی رُک هم بود، ساده بود بدون هیچ مقدمه ای حرفش را می گفت و گاهی هم پیش امام تند می شد، البته ما نبودیم ولی شنیدم گاهی با عصبانیت به امام چیزی می گفت که چرا شما این کار را کردید؟ امام هم واقعاً خیلی تحمل می کرد، خیلی تحمل کرد و نمی خواست به اینجا بکشد، امام خیلی تحمل کرد مثلاً یکی از مواردش این بود که در مورد خود من بود، ایشان (منتظری) در کارهای ائمه جمعه دخالت می کرد، بهم ریختگی ای در اثر دخالتهای ایشان پیش آمده بود، این امام جمعه باشد یا آن امام جمعه نباشد و از این کارها می کرد، امام یک حکم مفصلی به نام من نوشتند ـ که من دارم و در خاطراتم هم است ـ به نام بنده که شما به امور و مسائل ائمه جمعه رسیدگی کنید، آقای منتظری باخبر شده بود و یک تلفنی به من کرد و گفت چرا دخالت می کنید در کار ما و چرا نمی گذارید ما کار خودمان را بکنیم؟ داد و بیداد و به احمد آقا زنگ زده بود، فردا امام من را خواستند و فرمودند شما دخالت نکنید، یعنی کار به اینجا رسیده بود که او واقعاً امام را اذیت می کرد.
مجری: یعنی امام تحمل می کرد.
بله خیلی خیلی تحمل کرد، ولی دیگر کار به جایی رسید که نتوانست تحمل کند، اصلاً مساله قائم مقامی ایشان را امام خبر نداشت، خود خبرگان ایشان را به عنوان قائم مقام تعیین کردند و بعد امام خبردار شد، شاید اگر امام قبلش خبردار شده بود و به او می گفتند، شاید امام اصلاً جلوی آنها را می گرفت و نمی گذاشت این کار را بکنند.
مجری: بعد از آن ذهن شما که در دفتر بودید، آدمها و مقامات مختلف می آمدند خدمت امام، ذهنتان به آقای آیت الله خامنه ای می رفت؟
ماها که نه، در این مسائل نبودیم که بخواهیم بگوییم چه کسی بهتر است، ولی خود امام(ره) بالاخره یک چیزهایی نسبت به آقای خامنه ای داشتند، ولی انصافاً مشی آقا در آن زمان هم نسبت به امام خیلی احترام و ادب بود الان هم هر وقت به نام امام می رسد، می گوید امام بزرگوار ما و واقعاً خودش را شاگرد امام می داند، الان هم خودش را پیرو امام در کارهایش می داند و دیگران بعضی اینطور نبودند.
مجری: آن لحظه سخت رحلت حضرت امام
بله آن زمان ما جماران بودیم اتفاقاً من رفتم در بیمارستان و بالای سر امام بودم، من لحظه آخر آنجا بودم که دکترها سعی می کردند
مجری: لحظه آخر
بله همان لحظه آخر، که امام را احیا کنند و برگردانند ولی نشد، دیگر یکدفعه خبر کردند و آن شب، شب عجیبی بود.
امام(ره) خیلی منتظری را تحمل کرد؛ اگر زود خبردار میشدند، جلوی قائم مقامی او را میگرفتند/ رهبر انقلاب خیلی در امور مالی سخت گیر هستند/ ماجرای روان نویسی که رهبری نپذیرفتند
مجری: حضرت آقا چطور شما را دعوت کردند برای دفتر؟
من روزها می رفتم مسجد فرشته برای نماز، عصر بود رفته بودم مسجد فرشته، آقای میرمحمدی زمان رئیس جمهوری، رئیس دفتر آقا بود، بعد از رهبری هم یک مدتی بود، ایشان زنگ زد به من در مسجد فرشته که آقا می خواهند با شما صحبت کنند، گوشی را داد به آقا و آقا فرمودند من می خواستم شما را ببینم، گفتم هر وقت بفرمایید من می آیم، فرمودند پس آقای میرمحمدی وقت مشخص می کنند، گوشی را دادند به آقای میرمحمدی و او هم گفت همین فردا صبح، من هم گفتم باشد. من گوشی را گذاشتم فهمیدم آقا می خواهند به من کار ارجاع بدهند، استخاره کردم، مضمون آیه این بود که من مامورم که تسلیم باشم در مقابل دستورات، خودم می دانستم که چنین چیزی است، جواب مشخص شد که من باید تسلیم باشم.
لذا وقتی رفتم خدمت آقا، ایشان فرمودند من به پدر شما ـ پدر من را هم می شناختند ـ ارادت داشتم به خود شما ارادت و علاقه دارم، حالا که مساله رهبری پیش آمده یک کارهایی است که می خواهم شما بیایید به ما کمک کنید و به شما واگذار کنم، کار ائمه جمعه، کار مسائل شرعی و امور وجوهات، گفتم حقیقتش شما که دیروز زنگ زدید من استخاره کردم این آیه آمد، گفت عجب این دلالت بر عظمت شان شما می کند! گفتم نخیر دلالت بر شان و منزلت شما می کند، من کیستم! خلاصه گفتم چشم.
مجری: آقا و امام چون هر دو را درک کردید چه وجه تشابهاتی دارند؟
خیلی تشابه دارند، البته تفاوتهایی هم دارند اولاً دقتِ در خرج وجوهات و سختگیری در مصارف وجوهات، خیلی دقیق هستند، خیلی در مصرف سخت هستند، زندگانی شخصی داخلی ایشان... یک روز یک کاغذی برده بودم، یک اجازه ای بود ایشان امضاء کند، دیدم ایشان دنبال خودکار است، یک خودکاری بود یک نفر برای من آورده بود مجانی هم آورده بود، ولی برای دفتر به من داده بود ولی نگفته بود برای خودتان، من فوری یک خودکار در کیفم بود دادم ایشان گرفت امضاء کرد و گفت این رواننویس خوبی است، گفتم باشد خدمتتان، گفت برای خودتان است یا برای دفتر است؟ گفتم دفتر دفتر شماست، گفتند نه اگر برای خودتان بود قبول می کردم ولی برای دفتر نه. کسی هم نزد ما نبود که ایشان بخواهد خودنمایی کند و حتی یک روز من به ایشان گفتم ما گاهی در دفتر شما هستیم تلفن های شخصی می کنیم، گفتم یک وقت منزل کار دارم می خواهم زنگ بزنم، گفتم ما اجازه داریم؟ گفتند شما از دفتر من حقوق می گیرید؟ گفتم نه حقوق نمی گیرم، گفتند پس پای حقوقتان حساب کنید. یعنی ایشان (آقا) واقعا سخت گیر است در امور و مسائل مالی و حتی خرج خانواده شان، خرج خانواده ایشان اصلاً از وجوهات نیست، غالباً ایشان مقروض است حتی گاهی آقای حجازی می گوید قرض ایشان خیلی بالا رفته چه کنیم؟
مجری: ما شنیدیم شما خودتان می روید مناطق محروم برای اینکه به آقایان مسئول گزارش بدهید از نزدیک می بینید، هنوز هم می روید؟
معمولاً مناطق محروم الان زیر پوشش بنیاد مسکن است، سیل یا زلزله می آید، ویرانی های زمان جنگ که هنوز هم بعضی از مناطق باقی مانده، همه برعهده بنیاد مسکن بود و الان هم برعهده همان بنیاد است، ما یک مسئولیتی از بنیاد مسکن از طرف امام رفته بودیم، آن زمان رفتیم و الان آقا هم همان مسئولیت را به بنیاد مسکن .... این سیلی که در سیستان و بلوچستان آمده، خانه های خشت و گلی را خراب کرده و باید دوباره بسازند.
مجری: اهل ورزش هستید؟
بودیم تا حدودی...
مجری: درست است اهل والیبال بودید؟
بله یک زمانی من آبشارزن بودم.
مجری: مسابقات والیبال را تماشا می کنید؟
بله، اتفاقاً گاهی مسابقات والیبال را از تلویزیون تماشا می کنم و لذت می برم، اتفاقاً آقای ابوترابی هم زمانی که نائب رئیس مجلس بود با هم یک سفری رفته بودیم، یک جایی 24 ساعت، مسابقه والیبال بود و ایشان هم خیلی عجیب نگاه می کرد می گفت بزن، فلان، برو! [می خندد] روزه بود، هرچه به او می گفتیم بیا افطار کن، گفت من ببینم اینها چه می کنند، یعنی اینقدر علاقه داشت.
مجری: یک دست خطی از شما داشته باشیم.
بسمه تعالی
«به عموم دوستان و آشنایان سفارشی که همه پیامبران و ائمه(ع) و بلکه خدای متعال فرمودند می کنم و آن تقوای الهی و عمل به دستورات دینی است که ضامن همۀ سعادتها و کمالات انسانی در دنیا و آخرت می باشد. والسلام علیکم و رحمت الله»
*مشرق