همسر شهید علیمحمدی - از شهدای هستهای - میگوید: من خیلی جاها عذاب کشیدم و گریه کردهام. زمانی ما را دعوت میکردند و حتی یک عکس شهید علیمحمدی هم در سالن همایش نبود.
شهدای ایران:همسر شهید علیمحمدی - از شهدای هستهای - میگوید: من خیلی جاها عذاب کشیدم و گریه کردهام. زمانی ما را دعوت میکردند و حتی یک عکس شهید علیمحمدی هم در سالن همایش نبود. دوست ندارم سیاسی عمل کنم و تاکنون تلاشم بر این بوده شهید را از جناحبندیها مصون بدارم، چون هرچه بیشتر این حرفها گفته میشود، برخی بیشتر مسعود را کنار میگذارند.
به گزارش ایسنا، روزنامه «قانون» با انتشار مصاحبۀ تفصیلی با همسر مسعود علیمحمدی آورده است: یک روز سرد زمستان با دلگرمی خاصی راهی منزلی شدیم که فکر میکردیم مدتها آن راسرما زدهاست.سرمایی که ناشی از رفتن مردی دانشمند و انقلابی بود. اما برخلاف تصور ما و ظاهری که به چشم می آمد، انرژی دلچسبی در آن خانه وجود داشت. خانه متعلق به اولین شهیدی است که جان خود را در راه علم هستهای فدا کرد. دیوارهای خانه پر از تصاویر «شهید علم»، مسعود علیمحمدی بود، یاد او سبز و جای او خالی است. اما ما رفته بودیم تا از زبان یار او روایت حماسه شهادت شهید را بشنویم. خانم منصوره کرمی، این روزها در منزل آقای دکتر، خاطرات را زندگی میکند. مشخص است، دلتنگ شده! در میان گفتوگو نام مسعود را با لحنی دیگر میآورد، اشک میریزد، دستانش را به هم میفشارد و بغض میکند. او از نامهربانیها دلی پر داشت، ولی بارها تاکید کرد که هر سخنی را نشاید گفت.معشوقهای، عاشق بود که این روزها غم یارش، رمقی برای فعالیتهای روزمرهاش نیز باقینگذاشته بود. بانو کرمی، تلخنامهای را باز کرد و گفت زمانی که همسرش شهید شد و او به روند حفاظتش اعتراض کرد، در عذری بدتر از گناه گفتند، تصور کن همسرت در تصادف کشتهشدهاست!عجب دلگرمی عمیقی دادند همسری را که ۲۷ سال تحمل کرد،تا مردی برای این مرز و بوم علم بیاموزد، اتم بشکافد و افتخار بیافریند. در ادامه مشروح گفتوگوی ما را با ایشان پیمیگیریم: مردان روزگار به اخلاق زندهاند قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی است.
جای خالی شهید در این خانه بسیار خالی است،نبود ایشان را چگونه تحمل میکنید؟
هر چه بیشتر میگذرد، جای خالیشان بیشتر حس میشود. نبود ایشان در خانواده، صدمه عجیبی به کل فامیل ما زده است. من فکر میکنم وقتی کسی به ویژه فردی که انسان مقتدر، خوش فکر و خوش زبانی باشد و ناگهان جمعی را ترک کند، آن جمع دچار از هم پاشیدگی و مشکل میشود. یکی از مشکلاتی که برای ما ایجاد شد این است که بسیاری افراد،از نبودن ایشان سوء استفاده میکنند. حالا دیگر او نیست و شاید دشمنی ها و دوست نداشتن هایشان را بهتر میتوانند ابراز کنند. برای همین، روز به روز کمبود، نبود و فقدان ایشان بیشتر و بیشتر ما را اذیت میکند و بعضی وقت ها از دنیا سیر میشوم.
مردم چه برخوردی با شما دارند؟
مردم که خانواده های شهدا به ویژه خانوادههای شهدای شاخص را میبینند به نظرشان میآید وضعیت خوبی دارند، ولی وقتی وارد زندگی آنها میشوید، مشکلات بسیار زیادی را میبینید.البته یکی از دلایلش هم همین رسانه هاست که باعث خیلی حسادت ها میشوند.مردم فکر میکنند که ما از لحاظ مادی به جایگاه خاص و شرایط ویژهای رسیده ایم و آنها جا ماندهاند! البته، شاید هم حق داشته باشند. به خاطر حسادت هایی که هست ما بیشتر تحت فشار قرار میگیریم. البته نه من، خانم رضایی نژاد و بقیه شهدای دیگر هم همینطور هستند.
از روزگار راضی هستید؟
من فکر میکنم که خانواده شهدای دانشمند و هستهای فدای علم همسرانشان و کاری که آنها کردند، شدند. زمانی که آنها بودند، محدودیت داشتیم حال که نیستند نیز به گونهای دیگر رنج میبریم. بچه ها تا کوچک بودند، دوست داشتند وقتی پدرشان در خانه است در کنار پدرشان باشند اما نمیتوانستند. ساعتها این بچهها گریه میکردند که پیش پدرشان باشند ولی درس اجازه نمیداد. بعضی وقت ها آرزوی زمان اوایل زندگی مان را دارم؛ با اینکه از لحاظ مادی زندگی خوبی نداشتیم، اما من این رزوها حسرت آن دوران را میخورم. یعنی وقتی که فکر میکنم، میبینم مادیات، خانه، زندگی و درآمد، هیچ ارزشی ندارد و وجود خود آدمهاست که خیلی ارزش دارد. ولی متاسفانه وقتی یک نفر را از دست میدهیم تازه متوجه میشویم که وجود او چقدر برای ما ارزش داشت. من واقعا مسعود را دوست داشتم و فکر میکنم او هم همینطوری بود.
حساسیتهای کار شهید برای شما دردسر نداشت؟
من تاحدودی میدانستم مسعود چه فعالیتهایی میکند. اما همیشه به من میگفت که بهتر است تو ندانی. به من میگفت، هیچوقت در کار من کنجکاوی نکن،این را برای سلامتی خودت میگویم. مسعود میگفت امکان دارد اگر بفهمند که تو در مورد فعالیتهای من موضوعی یا نکتهای را میدانی به سراغت بیایند. برای همین زیاد کنجکاوی نمیکردم ولی میدانستم که فعالیتهایش به فیزیک باز میگردد. ولی خب، زندگی با فردی مانند او دردسرهای خاص خودش را دارد.
ارتباط میان خانواده شهدای هستهای چگونه است؟
خدا را شکر رابطه خیلی خوبی با هم داریم. چون فکر نمیکنم هیچکس به اندازه ما چهار خانواده بهتر بتواند همدیگر را درک کند. تاحدودی شرایط زندگی همهمان مشابه است. ولی هر کدام هم به نوعی اذیت میشویم. یکی با اذیت و آزار خانواده شوهرش و دیگری به خاطر مسائلی که برای فرزندش پیش میآید. از همه بیشتر تنهاییهاست که آزار میدهد. من فکر میکنم بین ما چهار خانواده برای من از همه سختتر باشد چون بچههایم هم ازدواج کردهاند و رفتهاند و کسی را ندارم که حتی با او سخن بگویم. زیرا خیلی مسائل هست که انسان نمیتواندحتی به مادر، خواهر، برادر و فرزندانش بگوید و این همسر است که میتواند شما را آرام کند و به شما آرامش دهد.
با دانشجویان دکتر در ارتباط هستید؟
خیر، متاسفانه. در حال حاضر هفت سال از شهادت مسعود میگذرد و بیشتر دانشجویانش فارغالتحصیل شده اند. ولی گاهی اوقات در دانشگاه، صداو سیما و سطح جامعه، برخی افراد با من احوالپرسی میکنند و خود را دانشجوی مسعود میخوانند.
قبل از شهادت، تهدیدی صورت گرفته بود؟
تهدید به صورت مستقیم نبود اما شهید از سال ۸۴ به صورت رسمی متوجه شده بود که روی او یکسری کار میکنند.خاطرم هست در آن زمان یکی از استادان دانشکده فنی دانشگاه تهران با ایشان تماس گرفته بود و گفته بود که برای کنفرانس به انگلیس رفته و آنجا ۲۴ ساعت تحت بازجویی بودهاست. او میگفت راجع به کارهای علمی مسعود ازش سوال کردند و او نیز ابراز بی اطلاعی کردهاست. سال ۸۶ هم یکی دیگر از اساتید دانشگاه که از دوستان مسعود بود و به اروپا رفته بود دو روز تحت بازجویی قرار گرفته بود و از او نیز راجع به فعالیتهای علمی شهید که درمورد چه موضوعاتی کار میکند، سوال و ایشان هم اظهار بی اطلاعی کرده بود. او وقتی به ایران رسید بلافاصله به منزل ما آمد و جزییات را برای شهید توضیح داد و ایشان هم همه موضوعات را به مسئولان مربوط گزارش داد. تابستان سال ۸۷ نیز که به حج عمره رفتیم و دخترم و دختر خواهرم هم همراه ما بودند چون دختر خواهرم نامحرم بود، در طواف های مستحبی که انجام میدادیم، با هم نبودیم. قرارمان این بود که هرگاه برای نماز و طواف میرفتیم زیر یک مهتابی سبز جمع شویم. بعد از اینکه نماز خواندیم و طوافمان را انجام دادیم من به سمت مهتابی سبز رفتم و دیدم که مسعود آنجا نشسته و آرام به من گفت که رویت را بر نگردان چون یک مرد عرب در حال فیلمبرداری از ماست. موبایلش را به آرامیدر دست من گذاشت و گفت که مراقب باش این موبایل دست کسی نیفتد چون شماره تلفن های زیادی در آن است. گفت که مواظب دخترها باش و از من هم زیاد فاصله نگیرید تا اگر اتفاقی افتاد متوجه شوید و بفهمید که مرا برده اند. فکر میکنم حدود سالهای ۸۴ ، ۸۵ بود که یکبار شماره تلفنی به من داد و گفت که اگر روزی به خانه نیامدم و از من خبری نشد یا اتفاقی برایم افتاد، قبل از اینکه به مامورهای پلیس خبر بدهی ابتدا با این شماره تماس بگیر چون اول باید آنها بدانند. البته توصیههای امنیتی دیگری نیز به من کرده بود و باید به آنها توجه میکردم.در آن سفر حج، دیگر مسعود زیاد از اتاق بیرون نمیآمد و فقط زمان نمازهای جماعت که شلوغ بود بیرون میرفتیم. به ایران برگشتیم و باز هم مسعود گزارش کرده بود، اما به او گفته بودند که خیالاتی شدهاست!
تا سال شهادت نیز این روند ادامه داشت؟
تابستان ۸۸ بود و در آن زمان مسعود عضو هیات ممیزی دانشگاه تهران هم بود. روزی یک نفر خیلی مودبانه با ما تماس گرفت و گفت، از دفتر آقای دکتر رهبر، رییس دانشگاه تهران تماس میگیرد و آقای دکتر رهبر یک کار فوری با مسعود دارد. با اینکه هر روز از شهید هنگام خروج از خانه میپرسیدم که کجا میروی اما آن روز تنها روزی بود که فراموش کرده بودم بپرسم. گفتم میدانم که به دانشگاه آمده اما دقیق نمیدانم که کجاست. شهید به خاطر سواد بالایی که داشت و از لحاظ علمی بسیار توانمند و پرکار بود و اگر مسئولیتی را قبول میکرد آن را به نحو احسن انجام میداد، در نهادها کاربردی فراوانی، از ایشان استفاده میشد. من گفتم شاید در جلسات مختلف و برای تالیف کتب درسی دانشگاهی دعوت شده باشد. حتی برای داوری رساله های دانشجویان دانشگاه مختلف هم میرفت. آن شخص ناشناس اصرار کرد که شماره موبایل دکتر را بگیرد و من هم در اختیارش گذاشتم. عصر که مسعود به خانه آمد به او گفتم راستی از دفتر دکتر رهبر با شما تماس گرفتند؟! یکباره دیدم که با تعجب مرا نگاه کرد و گفت،پس کار تو بود؟ و گفت که از منافقین بودند. گفتم یعنی چی؟ یعنی آن آقایی که به من زنگ زد، از منافقین بود؟ گفت بله، تو را تخلیه اطلاعاتی کرده و شماره مرا گرفته است. گفتم تو از کجا میدانی؟ گفت از سوالاتی که از من کرد و حرفهایی که زد. خیلی ناراحت شدم ولی متاسفانه من این اشتباه را کردم ولی چرا شماره مسعود را عوض نکردند؟ درحالی که باید عوض میشد.
در این سالها تحرکاتی حس نکرده بودید؟
وقتی ضارب را گرفتند گفته بود که این خانه و رفت و آمدهای مسعود را چندین ماه تحت نظر داشتند. اینکه کجا میرفت و میآمد و حتی گفتند که آنها میدانستند ما چه غذایی را دوست داشتیم بخوریم، چه درست میکنیم، چکار میکنیم، کجا خرید میرویم، با کی حرف میزنیم و با کی بیشتر ارتباط داریم. حتی تا ریزترین مسائلی که شاید نزدیک ترین افراد به ما ندانند را هم آنها میدانستند و متاسفانه این بی دقتیها باعث شهادت شد. ۱۰ روز قبل از شهادت مسعود یکسری اطلاعات برایش فرستاده بودند و از او خواسته بودند که نظرش را بدهد. به یاد دارم که مرا صدا زد و گفت ببین چه چیزهایی برایم فرستادند. از او پرسیدم که چکار میکند و آیا جواب میدهد؟ گفت که نه، به اینها که نمیشود جواب داد. اینها را برای کسانی که باید بفرستم، میفرستم که بدانند آنها به چه موضوعاتی اشراف کامل دارند. خاطرم هست که سال ۸۷ رییس دانشگاه اردن برای یک سخنرانی در بهمن سال ۸۷ از مسعود دعوت کرده بود. حتی به مسعود گفته بودند که شما را با خانواده دعوت میکنیم و در بهترین هتل یک هفته مهمان ما هستید و یک راننده در اختیار خواهید داشت تا هرجای اردن را که خواستید، بگردید و تمام هزینه هایتان را تقبل میکنیم. اما مسعود قبول نکرد. به یاد دارم که سر این موضوع با مسعود بحث کردم و میگفتم که وقتی شرایط مهیا شده برای چه قبول نمیکنی؟ او به من گفت اردن همسایه اسراییل است و شاید تلهای برای من باشد و من باید احتیاط بیشتری کنم؛ شاید این «نه» گفتن ها باعث این ترور شد! وقتی دیدند که شهید به هیچ وجه راضی نیست و نمیخواهد که به آنها کمکی کند و در مسیری که آنها میخواستند، قدم بردارد، او را ترور کردند.
در روز پایانی هیچ نشانه خاصی ندیدید؟
خیر، هیچ چیز خاصی نبود. مسعود سه شنبه، ۲۲ دی ماه ۸۸ به شهادت رسید. روز یکشنبه ۲۰ دیماه زمان تعطیلات دانشگاه و موقع امتحانات بود و مسعود به دانشگاه نرفت. او آن سال داور جشنواره خوارزمیهم بود. روز یکشنبه صبح به من گفت که امروز با اینکه میخواسته به دانشگاه برود، اما پشیمان شده و نمیرود. گفت که در خانه میمانم و کارهایم را انجام میدهم. از من خواست ناهار را طوری آماده کنم که ساعت ۲ به جلسه برسد. حدود ساعت ۱۳ از خانه بیرون رفت. آن روز خواهرم موتور را درب منزل ما دیده بود و گفت، چرا این موتور مقابل در خانه شماست؟ چادرم را سر کردم و به کوچه آمدم و موتوری را دیدم. خواهرم انسان دقیقی است و پرسید که چرا موتور پشت در خانه تان میگذارند؟ منمگفتم این اتفاقها میافتد وعادی است تو چه حساسیت هایی داری! گفت که اگر من بودم، نمیگذاشتم که بگذارند و شما اشتباه میکنید. همین که راجع به این موتور با هم صحبت میکردیم ضاربین متوجه نگاه ما به موتور شده بودند و به طور حتم با مرکزی که ارتباط داشتند تماس گرفته و گفته بودند که این موتور جلب توجه کرده است و موتور را اندکی بعد برده بودند و ۶ صبح سه شنبه دوباره موتور را آوردند. بعد از دستگیری، ضارب در اعترافات خود گفته که قرار بود یکشنبه مسعود را ترور کنند اما آن روز صبح ایشان از خانه بیرون نیامد و کار ما عقب افتاد. حتی زمانی هم که میخواستیم به دنبال خواهرزاده ام برویم آنها در کوچه بودند ولی آن روز من در کوچه را باز کردم و مسعود در ماشین نشسته بود و ماشین را بیرون برد و من هم سریع در را بستم و رفتیم. رفت و آمدهایی که آن روز داشتیم باعث شده بود که آنها احساس خطر کنند. بعد از شهادت مامورین اطلاعات به من گفتند که یکی از این خانه های محل که نقاش در آن کار میکرد، هم از آنها بوده است. من بارها اورا دیده بودم ولی فکر نمیکردم برای این فعالیت منزل ما را زیر نظر دارد. من همیشه احتیاط میکردم و برخی موارد را مسعود به من گفته بود اما گاهی اوقات مسعود به من میخندید و میگفت که خانم مارپل شده ای! البته با سفارش هایی که خودش کرده بود باعث شده بود که دقت ما بالا برود. به من گفته بود هر وقت که از خانه بیرون میروید و هیچکس در خانه نیست وقتی میخواهید وارد خانه شوید، با احتیاط وارد شوید و کمیسروصدا کنید تا اگر کسی در خانه هست، برود و به شما صدمه نزند. میگفت امکان دارد جاسوسی برای پیدا کردن مدارکی به داخل خانه راه یافته باشد و بهتر است که شما فاصله بگیرید. من هم هر وقت که از خانه بیرون میرفتم و برمیگشتم با خودم شروع به حرف زدن میکردم و برای مثال میگفتم ایمان این کار را بکن، الهام تو هم این کار را بکن یا مسعود بیا درب را باز کن. یک روز که از خرید برگشتم، وقتی میخواستم درب خانه را باز کنم سکهای را دیدم که از لای درب به پایین افتاد. حقیقتش خیلی ترسیدم و یاد کتابی افتادم که مسعود به من داده بود و کارهای جاسوسها را در آن توضیح داده بود. به یاد دارم همینطور که «بلندبلند» حرف میزدم و بچه ها را صدا میزدم. درب ساختمان را که باز کردم جرات نمیکردم وارد شوم. چشمم به تلفن بیسیم افتاد و با سرعت کفشهایم را درآوردم و تلفن را برداشتم و به حیاط دویدم. به مسعود زنگ زدم که اینطوری شده و من میترسم. او هم پای تلفن قهقهه میزد! حرف را قبول نکرد. میگفت خیالت راحت باشد، هیچ نیست و تو بیخود ترسیدی. این ماجرا نیز گذشت و بعد که آن اتفاق افتاد فکر کردم تمام این حوادث نشانه بود.
ذهنیت مردم بیشتر از روی فیلم و عکسهایی است که از این وقایع مختلف میبینند، نظر شما در مورد فیلم بادیگارد چیست؟ آن را دیده اید. به نظرتان چقدر به واقعیت نزدیک است؟
وقتی فیلم بادیگارد را دیدم به آقای پرستویی گفتم لحظهای که همسر بادیگارد آمد و او را در آغوش گرفت را دیدم و حس کردم. چون اولین کسی که بالای سر مسعود رسید، من بودم. آن روز مسعود داشت میرفت و من در حال بدرقه اش بودم. مشغول دعا خواندن بودم که انفجار صورت گرفت، مسعود آن روز سه بار از من خداحافظی کرد. بار آخر که میخواست خداحافظی کند، همین که خواست در را ببندد، دید من هنوز جلوی در ایستادهام، برای آخرین بارگفت خداحافظ و در را بست. در را که بست، صدای انفجار آمد. حقیقتش اصلا آن موقع فکر نمیکردم که بمب باشد. چون شیشه ها روی سر من میریخت، فکر میکردم که خانه دارد خراب میشود و زلزله است. یکباره با صدای گریه دخترم به خودم آمدم که میپرسید چی شده؟ سرم را بلند کردم و تازه آن لحظه متوجه شدم که از ماشین دود بلند میشود. بی اختیار به الهام گفتم، بابات. پابرهنه به کوچه رفتیم، مسعود حتی فرصت نکرده بود که سوار ماشین شود، نشسته بود جلوی در ماشین و پاهایش زیر ماشین دراز و دو تا دستهایش لب رکاب ماشین و حالت سجده داشت. از پشت سالم به نظر میرسید و حتی یک قطره خون هم ندیدم. صدایش کردم؛ اما جواب نمیداد. گفتم لابد همینطور که من دچار شوک شدم او هم از حال رفته است. دخترم را به عقب هل دادم، سرم را روی سینه اش گذاشتم که به صورتش بزنم دیدم که قسمتی از سرش کاملا خالی شده است. آنجا بود که فهمیدم کار تمام شده است. به همان شکل دوباره او را سر جای خودش برگرداندم و به وسط کوچه دویدم تا شاید ضاربین را ببینم. اصلا متوجه نبودم که بمب بوده؛ بمبی که در آن، پر از ساچمه بود و امواج صوتی داشت. حتی صدای انفجار در خیابان دزاشیب تجریش نیز شنیده شده بود. شیشهای در خانه سالم نمانده بود. از آن موقع به بعد، به اینکه گفته میشود هرچه خدا بخواهد همان میشود و اگر نخواهد، نمیشود، اعتقاد پیدا کردم.
در فیلم بادیگارد، حاتمیکیا به نحوی نمایش داد که خود دانشمندان میخواستند محافظ نداشته باشند. آیا اینطوری بود؟ یعنی کسی در جایگاه علمی شهید علیمحمدی نیازی به محافظ نداشت؟
این نوع رفتار، دیگر توجیه است که یکسری افراد مثل آقای دکتر عباسی میکنند. من یادم است وقتی مسعود به شهادت رسید، آقای دکتر عباسی که از دوستان خیلی صمیمی شهید بود و از دوستان خیلی خوب ما هستند، یعنی لطفی که ایشان در حق ما داشته و در این سالها همراه بوده، بینظیر است، یادم است همان روزی که مسعود همان شماره تلفن را به من داد به من گفت روی تنها دوست من که میتوانید حساب کنید، تنها کسی که خیلی بامعرفت است و اگر کاری از دستش بربیاید حتما برایت انجام میدهد، فریدون (عباسی) است. من به نگاههای سیاسیشان کاری ندارم اما از لحاظ دوستی بسیار آدم خوبی برای مسعود و ما بودند.
اعتراضی به آن اتفاق نکردید؟
یادم است آن موقع خیلی اعتراض کردم. آن روز وقتی این اتفاق افتاد، خود مسئولان نظام هم جا خورده بودند. آن روز در گوشهای ماتمزده بودم و نگاه میکردم. ناگهان فردی آمد و پسرم گفت که ببین این آقا چه میگوید؟ گفتم چهکسی است؟ گفت به ظاهر از وزارت اطلاعات است و میپرسد که مامانت زن اول شهید بودهاست یا زن دوم؟! یعنی حتی وزارت اطلاعات ما هم،از وضعیت ما خبر نداشت! من آن لحظه آنقدر عصبانی شدم که به ایشان گفتم یعنی زن اول و دوم چنین قدرتی دارد که بمب بگذارد؟! که شما دنبال زن اول و دوم هستید. بعد دیدم کتابخانه مسعود را تفتیش میکنند و دنبال اسلحه میگشتند. به آنها گفتم که اگر اسلحه داده بودند که در جیب خود میگذاشت نه لای کتابهایش. تنها چیزی که به مسعود داده بودند، یک گاز اشک آور و شوکر بود که همان موقع هم کار نمیکرد.
نسبت به گزارشهای شما هم بی تفاوت بودند؟ جایگاه شهید را باور نداشتند یا به خود خیلی باور داشتند؟
نمیدانم. آن روز که این اتفاق افتاد یکی از مسئولان امر که دوست بسیار صمیمیمسعود هم بود به من گفت اگر درب خانه شما ریموت داشت، این اتفاق نمیافتاد و دکتر فقط زخمیشده بود! من آن روز حالم اصلا خوب نبود و خیلی هم پرخاش کردم و گفتم آیا شما به مسعود گفتید که ریموت بگذارد و نگذاشت؟ آیا مسعود یک میلیون تومان برای شما نمیارزید؟ خودتان میآمدید و میگذاشتید.آن مقام با شنیدن این حرف سکوت کرد. متاسفانه غفلت کردند و حالا نمیخواهند زیر بار غفلت های خودشان بروند. متاسفانه در کشور ما مسئولان یاد نگرفتهاند وقتی اشتباه میکنند از مردم عذرخواهی کنند و اگر هم کسی عذرخواهی کند، آبرویش را میبرند!
خیابانها و میدانهایی را به نام برخی ثبت کردند، آیا به نام شهید علیمحمدی هم کاری کردهاند؟
آقای لواسانی وقتی رییس شورای محل شد، کوچه بالایی را به نام مسعود کرد.
پس شورای شهر کاری نکرد؟
خیر.
باز هم از این نامهربانیها دیدهاید؟
فکر کنید من همراه مادرم به مشهد رفته بودم و روز آخری که قرار بود به تهران برگردم از مسئول پذیرش هتل آدرس یک مرکز خرید خوب را خواستم تا برای دخترم سیسمونی بخرم. از دور عکس دکتر شهریاری، رضایی نژاد و احمدی روشن را دیدم درحالی که عکس مسعود نبود. فکر کردم شاید تصویر در دید ما نیست و از مادرم خواستم قبل از اینکه وارد شویم دیوار را به طور کامل ببینم تا مطمئن شوم عکس مسعود هست یا خیر. فکر میکنید جای عکس شهید چه کسی را گذاشته بودند؟ دکتر حسابی را! البته ایشان جایگاه خود را دارند ولی آنها نامردی را تمام کردند، اما عیبی ندارد. من میگویم هرکس جایگاه خودش را دارد و خدا باید قدر جایگاه انسانها را بداند. این پستها و مقامها، همه رفتنی هستند و مهم این است که اسم علیمحمدی یاد خیلی ها ماند و همان آقایی که به من گفت اگر ریموت گذاشته بودید این اتفاق نمیافتاد، معتقد بود شاید تا ۴۰، ۵۰ سال آینده خدمات شهید علیمحمدی را به خاطر محرمانه بودنش نتوانیم عنوان کنیم ولی سرانجام روزی در تاریخ، این موضوع مشخص خواهد شد.
این نوع برخوردها غصه شما را بیشتر نمیکند؟
البته من خیلی جاها عذاب کشیدم و گریه کرده ام. زمانی ما را دعوت میکردند و حتی یک عکس شهید علیمحمدی هم در سالن همایش نبود. این درحالی است که وقتی بسیاری از افراد کودک بودند، مسعود روی موضوعات هستهای کار میکرد.
آیا این برخوردهای جناحی با شهید به دلیل امضایی است که ایشان در ماجرای حوادث سال ۸۸ کرده بودند؟
مسعود آن امضا را کرده بود و امضایش هم حق بود و هیچوقت آن روز را یادم نمیرود. برای هر کدام از مسئولانی که آمدند نیز تعریف کرده ام که او یک انقلابی واقعی بود. مسعود طرفدار جمهوری اسلامیایران بود. شهید برای انقلابی که زحمت کشیده شده و این همه شهید داده، ارزش قائل بود. هیچوقت آن زمان را یادم نمیرود که دو روز بعد از نتیجه انتخابات بود و میدانستم دانشگاه تهران خیلی شلوغ است و دایم از مسعود وضعیت را جویا میشدم. یکبار که به او زنگ زدم، دیدم پای تلفن گریه میکند. از او پرسیدم چه شدهاست؟ از وقایع اتفاق افتاده گفت. توضیح داد در این درگیریها دست یکی از دانشجویان که سیاسی نیست و از دانشجویان ممتاز بود دچار جراحت شدهاست. میگفت این دانشجوی لاغر اندام گریهکنان از مسعود خواسته شهادت بدهد که میداند او سیاسی نیست و نه برای فعالیتهای سیاسی احمدی نژاد ارزشی قائل است و نه برای طرف مقابل و چرا باید چنین بلایی سرش بیاورند؟ او یک دانشجوی شهرستانی بوده که برای درس خواندن به تهران آمده بود. مسعود با دیدن این دانشجو خیلی ناراحت و منقلب میشود.شهید گفت، نمیتواند تحمل کند و من که برای تحقق جمهوری اسلامی، انقلاب کرده ام، نباید سکوت کنم. من اگر میخواهم جمهوری اسلامیباقی بماند باید از این بداخلاقیها انتقاد کنم. مسعود (شهید علیمحمدی) آن اقدام را دفاع از جمهوری اسلامیمیدانست. معتقد بود که انقلاب نکردهایم که بخواهیم این حرکات را انجام دهیم. شهید با شنیدن این ماجرا با دستخط خودش آن اقدامات را محکوم میکند و مینویسد و امضا میکند و به بقیه استادان میدهد تا امضا کنند. اساتید هم با دیدن اولین امضا که متعلق به مسعود (شهید علیمحمدی) بود، اعتماد کرده و امضا میکنند. این نامه به پردیس علوم هم میرسد و همه اساتید هم محکوم میکنند.
آیا شما هم نسبت به روند پیشرو در صنعت هستهای انتقادی دارید؟
البته یکسری کارها شد ولی نظرم این است همانطور که روزی تصمیم گرفتند این صنعت باشد، امروز تصمیم گرفته اند که نباشد. این هم با تصمیم رییس جمهور شدنی نیست و یک مساله ملی است.
با این نوع فعالیتها شما احساس میکنید که خون شهید علیمحمدی زیر پا گذاشته شده است؟
خیر، من این نگاه را ندارم. اگر بخواهیم اینطور نگاه کنیم باید بگوییم که جنگ تحمیلی باید تا سالهای سال باقی میماند، چون که بسیاری از مردم ما در جنگ شهید شدند. اما آنها شهید شدند که ما در آسایش باشیم و جنگی نباشد. آنها در اصل برای صلح رفتند نه برای جنگ! همسر من هم به دنبال صلح بود نه بمب هسته ای. او به دنبال ارتقا کشور بود، او یک دانشمند بود و برای ارتقای کشور زحمت میکشید و جانش را هم در همین راه گذاشت.
آیا آشفتگیهای ۸۸ روی این اتفاق اثرگذار بود؟
فکر میکنم دشمن از فرصت استفاده کرد. ببینید! وقتی مسعود به شهادت رسید بلافاصله اعلام کردند که دولت احمدی نژاد این کار را کردهاست. به یاد دارم آقای داور از دوستان صمیمی و همدانشگاهی شیراز مسعود بود و حتی یکبار در منزلشان به صرف شام مهمان بودیم. مسعود یک هفته قبل از شهادتش جلسهای در دانشگاه تهران میگذارد. بعد از اتفاقات عاشورا، شهید خیلی ناراحت شده بود و به نظرش رکود عجیبی در جامعه علمیو دانشگاه حاکم شده بود. معتقد بود که نه استادان دست و دلشان برای تدریس و کار کردن با دانشجویان پیش میرود و نه دانشجویان برای درس خواندن حوصله دارند. به نظرش این یک روابط متقابل بود که نیازمند تلاش دوطرفه استاد و دانشجو بود. به همین منظور با انجمن اسلامیو بسیج دانشگاه جلسهای گذاشته بود تا با گفتمان بتوانند مسائلشان را حل کنند. معتقد بود که این «مرگ بر» گفتنها به جایی نمیرسد و با گفتوگوست که میتوان به نتیجه رسید. سه شنبه قبل از شهادت اولین جلسهای بود که مسعود برگزار کرد و خواسته بود بچههایی شرکت کنند که شلوغ نکنند و خودش هم جلسه را اداره خواهد کرد و اعلامکرده بود هیچکس اجازه توهین به دیگری را در آن جلسه ندارد. خواسته بود که هرکس عقیده خود را محترمانه بیان کند و تهدید کرده بود هرکس که پرخاشگری کند را اخراج خواهد کرد. همه آمدند و جلسه برگزار شد. این روحیه مسعود باعث شده بود که همه به او علاقه داشته باشند. به یاد دارم در مراسم های شهید همه مدل شخصیتی حضورداشت. هزاران نفر به مراسم می آمدند و میرفتند. در آن زمان برخی میگفتند کار یک جریان سیاسی است عدهای نیز دیگری را متهم میکردند. ولی من فکر میکنم فتنه،درواقع این دودستگی بود. هم یک دانشمند را از ما گرفتند و هم میخواستند که اختلافات داخلی در کشور به راه بیندازند. آنها میخواستند ایران را مانند سوریه کنند و تلاششان را همکردند که خوشبختانه به خاطر خون شهدا نشد.
شهید در دانشگاه امامحسین(ع) تدریس میکردند؟
این اواخر نه ولی یک زمانی تدریس میکرد.
حرف ناگفتهای اگر دارید، بفرمایید.
به گزارش ایسنا، روزنامه «قانون» با انتشار مصاحبۀ تفصیلی با همسر مسعود علیمحمدی آورده است: یک روز سرد زمستان با دلگرمی خاصی راهی منزلی شدیم که فکر میکردیم مدتها آن راسرما زدهاست.سرمایی که ناشی از رفتن مردی دانشمند و انقلابی بود. اما برخلاف تصور ما و ظاهری که به چشم می آمد، انرژی دلچسبی در آن خانه وجود داشت. خانه متعلق به اولین شهیدی است که جان خود را در راه علم هستهای فدا کرد. دیوارهای خانه پر از تصاویر «شهید علم»، مسعود علیمحمدی بود، یاد او سبز و جای او خالی است. اما ما رفته بودیم تا از زبان یار او روایت حماسه شهادت شهید را بشنویم. خانم منصوره کرمی، این روزها در منزل آقای دکتر، خاطرات را زندگی میکند. مشخص است، دلتنگ شده! در میان گفتوگو نام مسعود را با لحنی دیگر میآورد، اشک میریزد، دستانش را به هم میفشارد و بغض میکند. او از نامهربانیها دلی پر داشت، ولی بارها تاکید کرد که هر سخنی را نشاید گفت.معشوقهای، عاشق بود که این روزها غم یارش، رمقی برای فعالیتهای روزمرهاش نیز باقینگذاشته بود. بانو کرمی، تلخنامهای را باز کرد و گفت زمانی که همسرش شهید شد و او به روند حفاظتش اعتراض کرد، در عذری بدتر از گناه گفتند، تصور کن همسرت در تصادف کشتهشدهاست!عجب دلگرمی عمیقی دادند همسری را که ۲۷ سال تحمل کرد،تا مردی برای این مرز و بوم علم بیاموزد، اتم بشکافد و افتخار بیافریند. در ادامه مشروح گفتوگوی ما را با ایشان پیمیگیریم: مردان روزگار به اخلاق زندهاند قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی است.
جای خالی شهید در این خانه بسیار خالی است،نبود ایشان را چگونه تحمل میکنید؟
هر چه بیشتر میگذرد، جای خالیشان بیشتر حس میشود. نبود ایشان در خانواده، صدمه عجیبی به کل فامیل ما زده است. من فکر میکنم وقتی کسی به ویژه فردی که انسان مقتدر، خوش فکر و خوش زبانی باشد و ناگهان جمعی را ترک کند، آن جمع دچار از هم پاشیدگی و مشکل میشود. یکی از مشکلاتی که برای ما ایجاد شد این است که بسیاری افراد،از نبودن ایشان سوء استفاده میکنند. حالا دیگر او نیست و شاید دشمنی ها و دوست نداشتن هایشان را بهتر میتوانند ابراز کنند. برای همین، روز به روز کمبود، نبود و فقدان ایشان بیشتر و بیشتر ما را اذیت میکند و بعضی وقت ها از دنیا سیر میشوم.
مردم چه برخوردی با شما دارند؟
مردم که خانواده های شهدا به ویژه خانوادههای شهدای شاخص را میبینند به نظرشان میآید وضعیت خوبی دارند، ولی وقتی وارد زندگی آنها میشوید، مشکلات بسیار زیادی را میبینید.البته یکی از دلایلش هم همین رسانه هاست که باعث خیلی حسادت ها میشوند.مردم فکر میکنند که ما از لحاظ مادی به جایگاه خاص و شرایط ویژهای رسیده ایم و آنها جا ماندهاند! البته، شاید هم حق داشته باشند. به خاطر حسادت هایی که هست ما بیشتر تحت فشار قرار میگیریم. البته نه من، خانم رضایی نژاد و بقیه شهدای دیگر هم همینطور هستند.
از روزگار راضی هستید؟
من فکر میکنم که خانواده شهدای دانشمند و هستهای فدای علم همسرانشان و کاری که آنها کردند، شدند. زمانی که آنها بودند، محدودیت داشتیم حال که نیستند نیز به گونهای دیگر رنج میبریم. بچه ها تا کوچک بودند، دوست داشتند وقتی پدرشان در خانه است در کنار پدرشان باشند اما نمیتوانستند. ساعتها این بچهها گریه میکردند که پیش پدرشان باشند ولی درس اجازه نمیداد. بعضی وقت ها آرزوی زمان اوایل زندگی مان را دارم؛ با اینکه از لحاظ مادی زندگی خوبی نداشتیم، اما من این رزوها حسرت آن دوران را میخورم. یعنی وقتی که فکر میکنم، میبینم مادیات، خانه، زندگی و درآمد، هیچ ارزشی ندارد و وجود خود آدمهاست که خیلی ارزش دارد. ولی متاسفانه وقتی یک نفر را از دست میدهیم تازه متوجه میشویم که وجود او چقدر برای ما ارزش داشت. من واقعا مسعود را دوست داشتم و فکر میکنم او هم همینطوری بود.
حساسیتهای کار شهید برای شما دردسر نداشت؟
من تاحدودی میدانستم مسعود چه فعالیتهایی میکند. اما همیشه به من میگفت که بهتر است تو ندانی. به من میگفت، هیچوقت در کار من کنجکاوی نکن،این را برای سلامتی خودت میگویم. مسعود میگفت امکان دارد اگر بفهمند که تو در مورد فعالیتهای من موضوعی یا نکتهای را میدانی به سراغت بیایند. برای همین زیاد کنجکاوی نمیکردم ولی میدانستم که فعالیتهایش به فیزیک باز میگردد. ولی خب، زندگی با فردی مانند او دردسرهای خاص خودش را دارد.
ارتباط میان خانواده شهدای هستهای چگونه است؟
خدا را شکر رابطه خیلی خوبی با هم داریم. چون فکر نمیکنم هیچکس به اندازه ما چهار خانواده بهتر بتواند همدیگر را درک کند. تاحدودی شرایط زندگی همهمان مشابه است. ولی هر کدام هم به نوعی اذیت میشویم. یکی با اذیت و آزار خانواده شوهرش و دیگری به خاطر مسائلی که برای فرزندش پیش میآید. از همه بیشتر تنهاییهاست که آزار میدهد. من فکر میکنم بین ما چهار خانواده برای من از همه سختتر باشد چون بچههایم هم ازدواج کردهاند و رفتهاند و کسی را ندارم که حتی با او سخن بگویم. زیرا خیلی مسائل هست که انسان نمیتواندحتی به مادر، خواهر، برادر و فرزندانش بگوید و این همسر است که میتواند شما را آرام کند و به شما آرامش دهد.
با دانشجویان دکتر در ارتباط هستید؟
خیر، متاسفانه. در حال حاضر هفت سال از شهادت مسعود میگذرد و بیشتر دانشجویانش فارغالتحصیل شده اند. ولی گاهی اوقات در دانشگاه، صداو سیما و سطح جامعه، برخی افراد با من احوالپرسی میکنند و خود را دانشجوی مسعود میخوانند.
قبل از شهادت، تهدیدی صورت گرفته بود؟
تهدید به صورت مستقیم نبود اما شهید از سال ۸۴ به صورت رسمی متوجه شده بود که روی او یکسری کار میکنند.خاطرم هست در آن زمان یکی از استادان دانشکده فنی دانشگاه تهران با ایشان تماس گرفته بود و گفته بود که برای کنفرانس به انگلیس رفته و آنجا ۲۴ ساعت تحت بازجویی بودهاست. او میگفت راجع به کارهای علمی مسعود ازش سوال کردند و او نیز ابراز بی اطلاعی کردهاست. سال ۸۶ هم یکی دیگر از اساتید دانشگاه که از دوستان مسعود بود و به اروپا رفته بود دو روز تحت بازجویی قرار گرفته بود و از او نیز راجع به فعالیتهای علمی شهید که درمورد چه موضوعاتی کار میکند، سوال و ایشان هم اظهار بی اطلاعی کرده بود. او وقتی به ایران رسید بلافاصله به منزل ما آمد و جزییات را برای شهید توضیح داد و ایشان هم همه موضوعات را به مسئولان مربوط گزارش داد. تابستان سال ۸۷ نیز که به حج عمره رفتیم و دخترم و دختر خواهرم هم همراه ما بودند چون دختر خواهرم نامحرم بود، در طواف های مستحبی که انجام میدادیم، با هم نبودیم. قرارمان این بود که هرگاه برای نماز و طواف میرفتیم زیر یک مهتابی سبز جمع شویم. بعد از اینکه نماز خواندیم و طوافمان را انجام دادیم من به سمت مهتابی سبز رفتم و دیدم که مسعود آنجا نشسته و آرام به من گفت که رویت را بر نگردان چون یک مرد عرب در حال فیلمبرداری از ماست. موبایلش را به آرامیدر دست من گذاشت و گفت که مراقب باش این موبایل دست کسی نیفتد چون شماره تلفن های زیادی در آن است. گفت که مواظب دخترها باش و از من هم زیاد فاصله نگیرید تا اگر اتفاقی افتاد متوجه شوید و بفهمید که مرا برده اند. فکر میکنم حدود سالهای ۸۴ ، ۸۵ بود که یکبار شماره تلفنی به من داد و گفت که اگر روزی به خانه نیامدم و از من خبری نشد یا اتفاقی برایم افتاد، قبل از اینکه به مامورهای پلیس خبر بدهی ابتدا با این شماره تماس بگیر چون اول باید آنها بدانند. البته توصیههای امنیتی دیگری نیز به من کرده بود و باید به آنها توجه میکردم.در آن سفر حج، دیگر مسعود زیاد از اتاق بیرون نمیآمد و فقط زمان نمازهای جماعت که شلوغ بود بیرون میرفتیم. به ایران برگشتیم و باز هم مسعود گزارش کرده بود، اما به او گفته بودند که خیالاتی شدهاست!
تا سال شهادت نیز این روند ادامه داشت؟
تابستان ۸۸ بود و در آن زمان مسعود عضو هیات ممیزی دانشگاه تهران هم بود. روزی یک نفر خیلی مودبانه با ما تماس گرفت و گفت، از دفتر آقای دکتر رهبر، رییس دانشگاه تهران تماس میگیرد و آقای دکتر رهبر یک کار فوری با مسعود دارد. با اینکه هر روز از شهید هنگام خروج از خانه میپرسیدم که کجا میروی اما آن روز تنها روزی بود که فراموش کرده بودم بپرسم. گفتم میدانم که به دانشگاه آمده اما دقیق نمیدانم که کجاست. شهید به خاطر سواد بالایی که داشت و از لحاظ علمی بسیار توانمند و پرکار بود و اگر مسئولیتی را قبول میکرد آن را به نحو احسن انجام میداد، در نهادها کاربردی فراوانی، از ایشان استفاده میشد. من گفتم شاید در جلسات مختلف و برای تالیف کتب درسی دانشگاهی دعوت شده باشد. حتی برای داوری رساله های دانشجویان دانشگاه مختلف هم میرفت. آن شخص ناشناس اصرار کرد که شماره موبایل دکتر را بگیرد و من هم در اختیارش گذاشتم. عصر که مسعود به خانه آمد به او گفتم راستی از دفتر دکتر رهبر با شما تماس گرفتند؟! یکباره دیدم که با تعجب مرا نگاه کرد و گفت،پس کار تو بود؟ و گفت که از منافقین بودند. گفتم یعنی چی؟ یعنی آن آقایی که به من زنگ زد، از منافقین بود؟ گفت بله، تو را تخلیه اطلاعاتی کرده و شماره مرا گرفته است. گفتم تو از کجا میدانی؟ گفت از سوالاتی که از من کرد و حرفهایی که زد. خیلی ناراحت شدم ولی متاسفانه من این اشتباه را کردم ولی چرا شماره مسعود را عوض نکردند؟ درحالی که باید عوض میشد.
در این سالها تحرکاتی حس نکرده بودید؟
وقتی ضارب را گرفتند گفته بود که این خانه و رفت و آمدهای مسعود را چندین ماه تحت نظر داشتند. اینکه کجا میرفت و میآمد و حتی گفتند که آنها میدانستند ما چه غذایی را دوست داشتیم بخوریم، چه درست میکنیم، چکار میکنیم، کجا خرید میرویم، با کی حرف میزنیم و با کی بیشتر ارتباط داریم. حتی تا ریزترین مسائلی که شاید نزدیک ترین افراد به ما ندانند را هم آنها میدانستند و متاسفانه این بی دقتیها باعث شهادت شد. ۱۰ روز قبل از شهادت مسعود یکسری اطلاعات برایش فرستاده بودند و از او خواسته بودند که نظرش را بدهد. به یاد دارم که مرا صدا زد و گفت ببین چه چیزهایی برایم فرستادند. از او پرسیدم که چکار میکند و آیا جواب میدهد؟ گفت که نه، به اینها که نمیشود جواب داد. اینها را برای کسانی که باید بفرستم، میفرستم که بدانند آنها به چه موضوعاتی اشراف کامل دارند. خاطرم هست که سال ۸۷ رییس دانشگاه اردن برای یک سخنرانی در بهمن سال ۸۷ از مسعود دعوت کرده بود. حتی به مسعود گفته بودند که شما را با خانواده دعوت میکنیم و در بهترین هتل یک هفته مهمان ما هستید و یک راننده در اختیار خواهید داشت تا هرجای اردن را که خواستید، بگردید و تمام هزینه هایتان را تقبل میکنیم. اما مسعود قبول نکرد. به یاد دارم که سر این موضوع با مسعود بحث کردم و میگفتم که وقتی شرایط مهیا شده برای چه قبول نمیکنی؟ او به من گفت اردن همسایه اسراییل است و شاید تلهای برای من باشد و من باید احتیاط بیشتری کنم؛ شاید این «نه» گفتن ها باعث این ترور شد! وقتی دیدند که شهید به هیچ وجه راضی نیست و نمیخواهد که به آنها کمکی کند و در مسیری که آنها میخواستند، قدم بردارد، او را ترور کردند.
در روز پایانی هیچ نشانه خاصی ندیدید؟
خیر، هیچ چیز خاصی نبود. مسعود سه شنبه، ۲۲ دی ماه ۸۸ به شهادت رسید. روز یکشنبه ۲۰ دیماه زمان تعطیلات دانشگاه و موقع امتحانات بود و مسعود به دانشگاه نرفت. او آن سال داور جشنواره خوارزمیهم بود. روز یکشنبه صبح به من گفت که امروز با اینکه میخواسته به دانشگاه برود، اما پشیمان شده و نمیرود. گفت که در خانه میمانم و کارهایم را انجام میدهم. از من خواست ناهار را طوری آماده کنم که ساعت ۲ به جلسه برسد. حدود ساعت ۱۳ از خانه بیرون رفت. آن روز خواهرم موتور را درب منزل ما دیده بود و گفت، چرا این موتور مقابل در خانه شماست؟ چادرم را سر کردم و به کوچه آمدم و موتوری را دیدم. خواهرم انسان دقیقی است و پرسید که چرا موتور پشت در خانه تان میگذارند؟ منمگفتم این اتفاقها میافتد وعادی است تو چه حساسیت هایی داری! گفت که اگر من بودم، نمیگذاشتم که بگذارند و شما اشتباه میکنید. همین که راجع به این موتور با هم صحبت میکردیم ضاربین متوجه نگاه ما به موتور شده بودند و به طور حتم با مرکزی که ارتباط داشتند تماس گرفته و گفته بودند که این موتور جلب توجه کرده است و موتور را اندکی بعد برده بودند و ۶ صبح سه شنبه دوباره موتور را آوردند. بعد از دستگیری، ضارب در اعترافات خود گفته که قرار بود یکشنبه مسعود را ترور کنند اما آن روز صبح ایشان از خانه بیرون نیامد و کار ما عقب افتاد. حتی زمانی هم که میخواستیم به دنبال خواهرزاده ام برویم آنها در کوچه بودند ولی آن روز من در کوچه را باز کردم و مسعود در ماشین نشسته بود و ماشین را بیرون برد و من هم سریع در را بستم و رفتیم. رفت و آمدهایی که آن روز داشتیم باعث شده بود که آنها احساس خطر کنند. بعد از شهادت مامورین اطلاعات به من گفتند که یکی از این خانه های محل که نقاش در آن کار میکرد، هم از آنها بوده است. من بارها اورا دیده بودم ولی فکر نمیکردم برای این فعالیت منزل ما را زیر نظر دارد. من همیشه احتیاط میکردم و برخی موارد را مسعود به من گفته بود اما گاهی اوقات مسعود به من میخندید و میگفت که خانم مارپل شده ای! البته با سفارش هایی که خودش کرده بود باعث شده بود که دقت ما بالا برود. به من گفته بود هر وقت که از خانه بیرون میروید و هیچکس در خانه نیست وقتی میخواهید وارد خانه شوید، با احتیاط وارد شوید و کمیسروصدا کنید تا اگر کسی در خانه هست، برود و به شما صدمه نزند. میگفت امکان دارد جاسوسی برای پیدا کردن مدارکی به داخل خانه راه یافته باشد و بهتر است که شما فاصله بگیرید. من هم هر وقت که از خانه بیرون میرفتم و برمیگشتم با خودم شروع به حرف زدن میکردم و برای مثال میگفتم ایمان این کار را بکن، الهام تو هم این کار را بکن یا مسعود بیا درب را باز کن. یک روز که از خرید برگشتم، وقتی میخواستم درب خانه را باز کنم سکهای را دیدم که از لای درب به پایین افتاد. حقیقتش خیلی ترسیدم و یاد کتابی افتادم که مسعود به من داده بود و کارهای جاسوسها را در آن توضیح داده بود. به یاد دارم همینطور که «بلندبلند» حرف میزدم و بچه ها را صدا میزدم. درب ساختمان را که باز کردم جرات نمیکردم وارد شوم. چشمم به تلفن بیسیم افتاد و با سرعت کفشهایم را درآوردم و تلفن را برداشتم و به حیاط دویدم. به مسعود زنگ زدم که اینطوری شده و من میترسم. او هم پای تلفن قهقهه میزد! حرف را قبول نکرد. میگفت خیالت راحت باشد، هیچ نیست و تو بیخود ترسیدی. این ماجرا نیز گذشت و بعد که آن اتفاق افتاد فکر کردم تمام این حوادث نشانه بود.
ذهنیت مردم بیشتر از روی فیلم و عکسهایی است که از این وقایع مختلف میبینند، نظر شما در مورد فیلم بادیگارد چیست؟ آن را دیده اید. به نظرتان چقدر به واقعیت نزدیک است؟
وقتی فیلم بادیگارد را دیدم به آقای پرستویی گفتم لحظهای که همسر بادیگارد آمد و او را در آغوش گرفت را دیدم و حس کردم. چون اولین کسی که بالای سر مسعود رسید، من بودم. آن روز مسعود داشت میرفت و من در حال بدرقه اش بودم. مشغول دعا خواندن بودم که انفجار صورت گرفت، مسعود آن روز سه بار از من خداحافظی کرد. بار آخر که میخواست خداحافظی کند، همین که خواست در را ببندد، دید من هنوز جلوی در ایستادهام، برای آخرین بارگفت خداحافظ و در را بست. در را که بست، صدای انفجار آمد. حقیقتش اصلا آن موقع فکر نمیکردم که بمب باشد. چون شیشه ها روی سر من میریخت، فکر میکردم که خانه دارد خراب میشود و زلزله است. یکباره با صدای گریه دخترم به خودم آمدم که میپرسید چی شده؟ سرم را بلند کردم و تازه آن لحظه متوجه شدم که از ماشین دود بلند میشود. بی اختیار به الهام گفتم، بابات. پابرهنه به کوچه رفتیم، مسعود حتی فرصت نکرده بود که سوار ماشین شود، نشسته بود جلوی در ماشین و پاهایش زیر ماشین دراز و دو تا دستهایش لب رکاب ماشین و حالت سجده داشت. از پشت سالم به نظر میرسید و حتی یک قطره خون هم ندیدم. صدایش کردم؛ اما جواب نمیداد. گفتم لابد همینطور که من دچار شوک شدم او هم از حال رفته است. دخترم را به عقب هل دادم، سرم را روی سینه اش گذاشتم که به صورتش بزنم دیدم که قسمتی از سرش کاملا خالی شده است. آنجا بود که فهمیدم کار تمام شده است. به همان شکل دوباره او را سر جای خودش برگرداندم و به وسط کوچه دویدم تا شاید ضاربین را ببینم. اصلا متوجه نبودم که بمب بوده؛ بمبی که در آن، پر از ساچمه بود و امواج صوتی داشت. حتی صدای انفجار در خیابان دزاشیب تجریش نیز شنیده شده بود. شیشهای در خانه سالم نمانده بود. از آن موقع به بعد، به اینکه گفته میشود هرچه خدا بخواهد همان میشود و اگر نخواهد، نمیشود، اعتقاد پیدا کردم.
در فیلم بادیگارد، حاتمیکیا به نحوی نمایش داد که خود دانشمندان میخواستند محافظ نداشته باشند. آیا اینطوری بود؟ یعنی کسی در جایگاه علمی شهید علیمحمدی نیازی به محافظ نداشت؟
این نوع رفتار، دیگر توجیه است که یکسری افراد مثل آقای دکتر عباسی میکنند. من یادم است وقتی مسعود به شهادت رسید، آقای دکتر عباسی که از دوستان خیلی صمیمی شهید بود و از دوستان خیلی خوب ما هستند، یعنی لطفی که ایشان در حق ما داشته و در این سالها همراه بوده، بینظیر است، یادم است همان روزی که مسعود همان شماره تلفن را به من داد به من گفت روی تنها دوست من که میتوانید حساب کنید، تنها کسی که خیلی بامعرفت است و اگر کاری از دستش بربیاید حتما برایت انجام میدهد، فریدون (عباسی) است. من به نگاههای سیاسیشان کاری ندارم اما از لحاظ دوستی بسیار آدم خوبی برای مسعود و ما بودند.
اعتراضی به آن اتفاق نکردید؟
یادم است آن موقع خیلی اعتراض کردم. آن روز وقتی این اتفاق افتاد، خود مسئولان نظام هم جا خورده بودند. آن روز در گوشهای ماتمزده بودم و نگاه میکردم. ناگهان فردی آمد و پسرم گفت که ببین این آقا چه میگوید؟ گفتم چهکسی است؟ گفت به ظاهر از وزارت اطلاعات است و میپرسد که مامانت زن اول شهید بودهاست یا زن دوم؟! یعنی حتی وزارت اطلاعات ما هم،از وضعیت ما خبر نداشت! من آن لحظه آنقدر عصبانی شدم که به ایشان گفتم یعنی زن اول و دوم چنین قدرتی دارد که بمب بگذارد؟! که شما دنبال زن اول و دوم هستید. بعد دیدم کتابخانه مسعود را تفتیش میکنند و دنبال اسلحه میگشتند. به آنها گفتم که اگر اسلحه داده بودند که در جیب خود میگذاشت نه لای کتابهایش. تنها چیزی که به مسعود داده بودند، یک گاز اشک آور و شوکر بود که همان موقع هم کار نمیکرد.
نسبت به گزارشهای شما هم بی تفاوت بودند؟ جایگاه شهید را باور نداشتند یا به خود خیلی باور داشتند؟
نمیدانم. آن روز که این اتفاق افتاد یکی از مسئولان امر که دوست بسیار صمیمیمسعود هم بود به من گفت اگر درب خانه شما ریموت داشت، این اتفاق نمیافتاد و دکتر فقط زخمیشده بود! من آن روز حالم اصلا خوب نبود و خیلی هم پرخاش کردم و گفتم آیا شما به مسعود گفتید که ریموت بگذارد و نگذاشت؟ آیا مسعود یک میلیون تومان برای شما نمیارزید؟ خودتان میآمدید و میگذاشتید.آن مقام با شنیدن این حرف سکوت کرد. متاسفانه غفلت کردند و حالا نمیخواهند زیر بار غفلت های خودشان بروند. متاسفانه در کشور ما مسئولان یاد نگرفتهاند وقتی اشتباه میکنند از مردم عذرخواهی کنند و اگر هم کسی عذرخواهی کند، آبرویش را میبرند!
خیابانها و میدانهایی را به نام برخی ثبت کردند، آیا به نام شهید علیمحمدی هم کاری کردهاند؟
آقای لواسانی وقتی رییس شورای محل شد، کوچه بالایی را به نام مسعود کرد.
پس شورای شهر کاری نکرد؟
خیر.
باز هم از این نامهربانیها دیدهاید؟
فکر کنید من همراه مادرم به مشهد رفته بودم و روز آخری که قرار بود به تهران برگردم از مسئول پذیرش هتل آدرس یک مرکز خرید خوب را خواستم تا برای دخترم سیسمونی بخرم. از دور عکس دکتر شهریاری، رضایی نژاد و احمدی روشن را دیدم درحالی که عکس مسعود نبود. فکر کردم شاید تصویر در دید ما نیست و از مادرم خواستم قبل از اینکه وارد شویم دیوار را به طور کامل ببینم تا مطمئن شوم عکس مسعود هست یا خیر. فکر میکنید جای عکس شهید چه کسی را گذاشته بودند؟ دکتر حسابی را! البته ایشان جایگاه خود را دارند ولی آنها نامردی را تمام کردند، اما عیبی ندارد. من میگویم هرکس جایگاه خودش را دارد و خدا باید قدر جایگاه انسانها را بداند. این پستها و مقامها، همه رفتنی هستند و مهم این است که اسم علیمحمدی یاد خیلی ها ماند و همان آقایی که به من گفت اگر ریموت گذاشته بودید این اتفاق نمیافتاد، معتقد بود شاید تا ۴۰، ۵۰ سال آینده خدمات شهید علیمحمدی را به خاطر محرمانه بودنش نتوانیم عنوان کنیم ولی سرانجام روزی در تاریخ، این موضوع مشخص خواهد شد.
این نوع برخوردها غصه شما را بیشتر نمیکند؟
البته من خیلی جاها عذاب کشیدم و گریه کرده ام. زمانی ما را دعوت میکردند و حتی یک عکس شهید علیمحمدی هم در سالن همایش نبود. این درحالی است که وقتی بسیاری از افراد کودک بودند، مسعود روی موضوعات هستهای کار میکرد.
آیا این برخوردهای جناحی با شهید به دلیل امضایی است که ایشان در ماجرای حوادث سال ۸۸ کرده بودند؟
مسعود آن امضا را کرده بود و امضایش هم حق بود و هیچوقت آن روز را یادم نمیرود. برای هر کدام از مسئولانی که آمدند نیز تعریف کرده ام که او یک انقلابی واقعی بود. مسعود طرفدار جمهوری اسلامیایران بود. شهید برای انقلابی که زحمت کشیده شده و این همه شهید داده، ارزش قائل بود. هیچوقت آن زمان را یادم نمیرود که دو روز بعد از نتیجه انتخابات بود و میدانستم دانشگاه تهران خیلی شلوغ است و دایم از مسعود وضعیت را جویا میشدم. یکبار که به او زنگ زدم، دیدم پای تلفن گریه میکند. از او پرسیدم چه شدهاست؟ از وقایع اتفاق افتاده گفت. توضیح داد در این درگیریها دست یکی از دانشجویان که سیاسی نیست و از دانشجویان ممتاز بود دچار جراحت شدهاست. میگفت این دانشجوی لاغر اندام گریهکنان از مسعود خواسته شهادت بدهد که میداند او سیاسی نیست و نه برای فعالیتهای سیاسی احمدی نژاد ارزشی قائل است و نه برای طرف مقابل و چرا باید چنین بلایی سرش بیاورند؟ او یک دانشجوی شهرستانی بوده که برای درس خواندن به تهران آمده بود. مسعود با دیدن این دانشجو خیلی ناراحت و منقلب میشود.شهید گفت، نمیتواند تحمل کند و من که برای تحقق جمهوری اسلامی، انقلاب کرده ام، نباید سکوت کنم. من اگر میخواهم جمهوری اسلامیباقی بماند باید از این بداخلاقیها انتقاد کنم. مسعود (شهید علیمحمدی) آن اقدام را دفاع از جمهوری اسلامیمیدانست. معتقد بود که انقلاب نکردهایم که بخواهیم این حرکات را انجام دهیم. شهید با شنیدن این ماجرا با دستخط خودش آن اقدامات را محکوم میکند و مینویسد و امضا میکند و به بقیه استادان میدهد تا امضا کنند. اساتید هم با دیدن اولین امضا که متعلق به مسعود (شهید علیمحمدی) بود، اعتماد کرده و امضا میکنند. این نامه به پردیس علوم هم میرسد و همه اساتید هم محکوم میکنند.
آیا شما هم نسبت به روند پیشرو در صنعت هستهای انتقادی دارید؟
البته یکسری کارها شد ولی نظرم این است همانطور که روزی تصمیم گرفتند این صنعت باشد، امروز تصمیم گرفته اند که نباشد. این هم با تصمیم رییس جمهور شدنی نیست و یک مساله ملی است.
با این نوع فعالیتها شما احساس میکنید که خون شهید علیمحمدی زیر پا گذاشته شده است؟
خیر، من این نگاه را ندارم. اگر بخواهیم اینطور نگاه کنیم باید بگوییم که جنگ تحمیلی باید تا سالهای سال باقی میماند، چون که بسیاری از مردم ما در جنگ شهید شدند. اما آنها شهید شدند که ما در آسایش باشیم و جنگی نباشد. آنها در اصل برای صلح رفتند نه برای جنگ! همسر من هم به دنبال صلح بود نه بمب هسته ای. او به دنبال ارتقا کشور بود، او یک دانشمند بود و برای ارتقای کشور زحمت میکشید و جانش را هم در همین راه گذاشت.
آیا آشفتگیهای ۸۸ روی این اتفاق اثرگذار بود؟
فکر میکنم دشمن از فرصت استفاده کرد. ببینید! وقتی مسعود به شهادت رسید بلافاصله اعلام کردند که دولت احمدی نژاد این کار را کردهاست. به یاد دارم آقای داور از دوستان صمیمی و همدانشگاهی شیراز مسعود بود و حتی یکبار در منزلشان به صرف شام مهمان بودیم. مسعود یک هفته قبل از شهادتش جلسهای در دانشگاه تهران میگذارد. بعد از اتفاقات عاشورا، شهید خیلی ناراحت شده بود و به نظرش رکود عجیبی در جامعه علمیو دانشگاه حاکم شده بود. معتقد بود که نه استادان دست و دلشان برای تدریس و کار کردن با دانشجویان پیش میرود و نه دانشجویان برای درس خواندن حوصله دارند. به نظرش این یک روابط متقابل بود که نیازمند تلاش دوطرفه استاد و دانشجو بود. به همین منظور با انجمن اسلامیو بسیج دانشگاه جلسهای گذاشته بود تا با گفتمان بتوانند مسائلشان را حل کنند. معتقد بود که این «مرگ بر» گفتنها به جایی نمیرسد و با گفتوگوست که میتوان به نتیجه رسید. سه شنبه قبل از شهادت اولین جلسهای بود که مسعود برگزار کرد و خواسته بود بچههایی شرکت کنند که شلوغ نکنند و خودش هم جلسه را اداره خواهد کرد و اعلامکرده بود هیچکس اجازه توهین به دیگری را در آن جلسه ندارد. خواسته بود که هرکس عقیده خود را محترمانه بیان کند و تهدید کرده بود هرکس که پرخاشگری کند را اخراج خواهد کرد. همه آمدند و جلسه برگزار شد. این روحیه مسعود باعث شده بود که همه به او علاقه داشته باشند. به یاد دارم در مراسم های شهید همه مدل شخصیتی حضورداشت. هزاران نفر به مراسم می آمدند و میرفتند. در آن زمان برخی میگفتند کار یک جریان سیاسی است عدهای نیز دیگری را متهم میکردند. ولی من فکر میکنم فتنه،درواقع این دودستگی بود. هم یک دانشمند را از ما گرفتند و هم میخواستند که اختلافات داخلی در کشور به راه بیندازند. آنها میخواستند ایران را مانند سوریه کنند و تلاششان را همکردند که خوشبختانه به خاطر خون شهدا نشد.
شهید در دانشگاه امامحسین(ع) تدریس میکردند؟
این اواخر نه ولی یک زمانی تدریس میکرد.
حرف ناگفتهای اگر دارید، بفرمایید.
اصلا دوست ندارم سیاسی عمل کنم و تاکنون تلاشم بر این بوده شهید را تا جایی که میشود از جناحبندیها مصون بدارم. چون هرچه بیشتر این حرفها گفته میشود، برخی بیشتر مسعود را کنار میگذارند و این ظلم بزرگی است. یادم است چند سال پیش دانشگاه آزاد واحد جنوب مرا دعوت کردند و در آنجا سخنرانی کردم و گفتم که شهید، همیشه تسبیح در دست داشت و ذکر میگفت که یکباره فردی سخنانی را بیان کرد و گفت، مگر ایشان ضدانقلاب نبود؟! مسعود راهش را رفت و به سعادت رسید ولی باید مراقب مسعودهای دیگر باشیم چرا که آنها گوهرهای ارزشمندی هستند که نباید راحت از دست بدهیم.