جشن بچهها کامل شده است. زهرا کادوهایش را باز کرده و بچهها دورهم جمع شدهاند و بازی میکنند. لیلا خانم با وجود همه شادیها امشب ولی کمی رنگ پریده و دمق است.
به گزارش شهدای ایران، زهرا جان، تولدت مبارک. انشاءالله صد ساله شوی. میدانم صد سالهام که شوی طعم خوش تولدت هفت سالگیات را فراموش نمیکنی. همان تولدی که در کنار پدر شمعهایت را فوت کردی و غرق در بوسههای پدر، کادوی تولدت را باز کردی. امروز دوباره تولد ۸سالگیات بهانهای شد تا مهمان خانهات شویم. مهمان مامان لیلا. دلمان خواست بهانهای برای خندههایت مهیا کنیم. کیک و کادو و شمع همه بهانهای بود تا از دلتنگی تو در روز تولدت بکاهیم. آخر امسال در جشن تولدت جای بابا سعید حسابی خالی است. هر چند فرشتهها کادوی بابا سعید را برایت آوردهاند. شهید مدافع حرم سعید انصاری اینقدر پابند تولدت بچههایش بود که محال بود کادو، شمع و هدیه تولد یادش برود. لیلا خوشمرام بیگلری، همسر شهید میگوید: «همیشه میگفت لیلا جان مبادا تولد بچهها را فراموش کنی. همیشه جشن کوچکی برای تولد بچهها میگرفتیم. ۲ بار به دلیل مأموریت نتواست در تولد بچهها حضور داشته باشد ولی قبل از رفتن پول میگذاشت و سفارش میکرد تا هدیه تولد بچهها را حتماً بخرم. خودش هم روز تولد بچهها تماس میگرفت و تبریک میگفت.»
آخرین تولد در کنار بابا
سال گذشته، 19دی تولد 7 سالگی زهرا دختر بزرگ خانواده را دورهم جشن گرفتند. فردایش سعید انصاری راهی سوریه شد و 4 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. چند ماه پیش وقتی برای مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم سعید انصاری راهی خانهشان شدیم. برایمان از 19دی گفت. 19دی سال 1394 که پدر کیک تولدی خرید و با کلی هدیه و گل راهی خانه شد. 19دی تولد نخستین دختر خانواده زهرا خانم را نمیشود فراموش کرد. زهرا که به دنیا آمد. پدر با عشق و ذوق وصفناشدنی او را در آغوش گرفت و بوسه بر پیشانیاش زد. لیلا آن روز را به خوبی یاد دارد. بهویژه وقتی قرار بود نامی شایسته برای دخترشان انتخاب کنند. میگوید: «چند نام را لابهلایی قرآن گذاشتیم. قرآن را که باز کردیم نام زهرا آمد. برای دختر کوچکمان هم همین کار را کردیم. شهید علاقه زیادی به نام خانم فاطمه زهرا(س) داشت. برای همین همیشه با احترام دخترها را صدا میزد. چون مادرش را زود از دست داده بود همیشه میگفت لیلا جان این 2 دختر مادرهای من هستند. به زهرا میگفت مادربزرگ و فاطمه زهرا را مادر کوچک خطاب میکرد.»
بهانهای برای خندیدن زهرا
حواسمان جمع بود تا تولد زهرا جان را فراموش نکنیم. 19 دی قرار یک جشن تولد را با همسر شهید سعید انصاری گذاشتیم. خوب میدانستیم غم دوری پدر برای مادر حال و حوصله تولد نمیگذارد. بهویژه که دغدغه برگزاری نخستین سالگرد همسرش را هم دارد. بساط تولد کوچکی راه انداختیم.
از در که وارد میشویم زهرا کمی بد قلقی میکند. مادر میگوید: «کلا حال و هوای دخترها این روزها خیلی خوب نیست. با اینکه یک سال از شهادت پدر میگذرد ولی هنوز هم دمغ و گوشهگیر هستند. دیروز وقتی بچهها خواب بودند فیلم تولد پارسال زهرا را نگاه میکردم. یک لحظه دیدم هر دو از خواب بلند شدند و گفتند مامان صدای بابا آمد. نشستند فیلم را تماشا کردند. کلا بعد از تماشای فیلم زهرا یک ساعت در خودش بود. بچهها بزرگ شدهاند و نمیشود ذهنشان را منحرف کرد تا بهانه نگیرند. با این حال از شما تشکر میکنم که فکر تولد زهرا بودید. همین دورهمیهای کوچک هم میتواند تنهایی دخترها را پر کند. بهویژه که تولد برای بچهها حس و حال دیگری دارد.»
خاله سارا حال بچهها را خوب کرد
حال بد زهرا را نه کادوهای رنگارنگ که روی میز بود و نه کیک و شمع خوب نکرد. فقط یک خبر کوچک باعث شد تا لبخند برگونههای زهرا بنشیند و آن هم خبر آمدن یک مهمان ویژه، مهمانی که بچهها کلی با برنامهها و حرفهایش میخندیدند و لذت میبردند. مهمان ویژه جشن تولد زهرا خانم مجری خیلی از برنامههای کودکانه تلویزیون «خاله سارا» بود. تنها خبر شنیدن خاله سارا باعث شد تا جو تولد به شور و نشاط تبدیل شود. حالا زهرا و خواهرش منتظرند تا خاله سارای تلویزیون را از نزدیک ببینند.
خاله سارا که از در وارد میشود صدای خنده بچهها میرسد به آسمان، میرسد به گوش بابا سعید، اینقدر که زهرا قاب عکس بابا را در بغل گرفته و مینشیند کنار خاله سارا. خاله سارا با همان نشاط و هیجانی که از او سراغ داریم تولد بچهها را آغاز میکند. جمع کوچک ما میخندد. نگاه که میکنم لیلا خانم را میبینم که لبخند به لب دارد. سکینه خانم خاله بچهها با عشق از مهمانها پذیرایی میکند. زهرا دهقانی، همسایه باوفای خانواده هم در جمع ما حضور دارد. بچهها آهنگ تولد را میخوانند و قرار میشود تا زهرا یک آرزو کند و شمعها را فوت کند.
بابا اتوبوس میشد و دخترها را سفر میبرد
آن شب هم زهرا میخندید. از ته دل. روی پای بابا نشسته بود و برایش ناز میکرد. همسر شهید میگوید: «وقتی خواست به سوریه برود 19دی بود. شب تولد زهرا را جشن گرفتیم. تا 12 شب با بچهها بازی کرد. بازی با بچهها قانون زندگی سعید بود. اگر برای همه چیز خسته میشد برای بازی با دخترهایش خستگی را نمیشناخت. کلا هر شب از ساعت 9شب که میآمد تا 12شب بساط بازی در خانه به پا بود. برای بچهها اسب میشد. نقش یک اتوبوس را بازی میکرد و بچهها را یکی یکی سوار میکرد. از یک سر اتاق تا سر دیگرش بیشتر از 20بار بچهها را سواری میداد. میگفتم بچهها بابا خسته است. میگفت دختر باید با پدرش بازی کند. شادی کند. حالا یکی از مشکلات من همین شروع ساعت 9شب است. باور کنید ساعت که 9 میشود تا وقتی بخوابند بهانهگیریهایشان به اوج میرسد. هر شب عادت داشتند با صدای قصه بابا بخوابند.
سعید هر شب برای بچهها قصه میگفت. تنها یک قصه چوپان دروغگو را هم بلد بود مدام تکرار میکرد. جالبه که بچهها هم هر دفعه با دقت و آرامش گوش میدادند. حالا بچهها از من میخواهند برایشان قصه بگویم ولی دغدغه کار و زندگی از صبح تا شب توانی برای قصههای هر شب نمیگذارد. دخترها میگویند مامان، بابا مهربونتر بود. در جوابشان میگویم درسته بابا مهربونتر بود. خیلی مهربون و صبور. راستش برای اینکه صبرمان زیاد شود دخترها را غسل صبر میدهم. تنها صبوری میتواند مانع از خم شدن کمرم شود. اینقدر صبوری میکنم تا دخترها بزرگ شوند. تا من هم خیلی زود بروم پیش سعید.»
چند روز مانده به نخستین سالگرد شهادت بابا
جشن بچهها کامل شده است. زهرا کادوهایش را باز کرده و بچهها دورهم جمع شدهاند و بازی میکنند. لیلا خانم با وجود همه شادیها امشب ولی کمی رنگ پریده و دمق است. میگوید: «هرچه به زمان سالگرد شهادت سعید نزدیک میشوم حالم خرابتر میشود. چند روز دیگر نخستین سالگرد شهید است. در مسجد نظام مافی جنتآباد مراسم برگزار میکنیم. کلا این روزها خاطرات روزهای آخر برایم تداعی شده است.»
با همه غم و دلتنگیها مادر حواسش است که بچهها احساس غمگینی نکنند و خوش باشند. میگوید: «راستش مردادماه تولد دختر کوچکم فاطمه زهرا بود. رفته بودم همدان پیش خانوادهام. اصلاً دلم نمیخواست تولد بگیرم. حرفش را هم نمیزدم. حوصله این کارها نداشتم. کسی هم خبر نداشت تولد فاطمه زهرا نزدیک است. یک روز مانده به تولد دخترم، زندایی همسرم با من تماس گرفت. حال و احوال که کرد گفت لیلا جان دیشب خواب آقا سعید را دیدم. گفتم آقا سعید برگشتید؟ گفت: نه! آمدم تولد فاطمه زهرا را جشن بگیرم. زندایی همسرم وقتی متوجه شد فردا تولد دخترم است اشک امانش نمیداد. خودم هم منقلب شده بودم.
سعید بعد از شهادتش هم حواسش به تولد بچهها بود. همانجا برای فاطمه زهرا تولد گرفتم. برای تولد زهرا هم یک هدیهای از طرف پدرش به او دادم. گفت مامان بابا اینها را چه جوری به تو داده؟ گفتم به دوستاش داده. فرشتهها هدیه بابا رو برات آوردهاند.»
النگوی طلایی هدیه بابا سعید چقدر برازنده دستان کوچکت است. زهرای بابا النگوها را دستش کرده و کیک میخورد. نشسته پیش خاله سارا و حرف میزند. روبهرویمان قاب عکس بابا لبخند میزند. لیلا خوشمرام بیگلری میگوید: «سعید میگفت ما رفتیم تا شما و امثال شما در آرامش زندگی کنید. مردم ایران هنوز باور ندارند در چه آرامشی زندگی میکنند.»
سارا روستا: بچههایمان را با ایثار و همدلی آشنا کنیم
حضور خاله سارا در جشن تولد زهرا انصاری، فرزند شهید مدافع حرم بهترین هدیهای بود که میتوانستیم برای فرزند شهید در نظر بگیریم. وقتی با سارا روستاپور مجری برنامه کودک تلویزیون تماس گرفتیم و او را به این جشن دعوت کردیم با کمال میل پذیرفت. او با وجود همه دغدغههایکاری مهمان جشن کوچک ما شد تا لبخند بر لبان زهرا بنشیند. خاله سارا در جشن تولد زهرا با همه شادی و هیجانش با بغض حرف میزد. وقتی با او همکلام میشویم میگوید: «متولد 1360 هستم. در روزهای جنگ زندگی کردم. حال و هوای آن روزها را به خوبی به یاد دارم. آن موقع همه درگیر جنگ بودند. وقتی خبر شهادت رزمندهای را میآوردند همه درگیر میشدند ولی الان در زمانی که کشور در آرامش و امنیت است وقتی خبر شهادت رزمندهای از مدافعان حرم را میآورند خیلیها تعجب میکنند. خیلیها هم قضاوتهایی میکنند که نمک روی زخم خانواده این شهدا میپاشند. راستش حضور من در این جشن تولد یک وظیفه بود. من 15سال است که برای بچهها کار میکنم.
در قبال همهشان مسئولم ولی این بچهها نورچشمی من هستند. دلتنگی این بچهها را نمیشود هیچ جور پر کرد. چون آنها نعمتی را از دست دادند که نمیشود جایگزینی برایش در نظر گرفت. از طرفی وقتی انسانی آگاهانه تصمیم میگیرد برای دفاع از وطن و مردمش به جنگ برود و جانش را هدیه کند مسلماً انسان بزرگ و شخصیت خودساختهای است. چنین فردی مسلماً همسر و پدر فوقالعادهای بوده، پس از دست دادن چنین پدری خیلی سخت و مشکل است.» خاله سارا درباره دعوتش به این جشن میگوید: «راستش وقتی قرار شد مهمان این جشن تولد شوم. امیرحسین برادرزادهام را هم با خودم آوردم. امیرحسین 9 سال دارد. میخواستم از نزدیک با بچههایی که پدرشان شهید شده آشنا شود. وظیفه همه ماست تا بچهها را با فرهنگ ایثار و شهادت و همدلی و انسان دوستی آشنا کنیم. متأسفانه بچههای ما به واسطه سرگرمیهای مدرنی که دارند مثل موبایل و تبلت و بازیهای رایانهای دنیای واقعی همدلی را نمیشناسند. این بازیها به بچهها یاد میدهد برای زنده ماندن باید کشت، دیگری را زمین زد و حذفش کرد. این برای کودک و نوجوان ما مثل سمی است که متأسفانه در حال تکثیر است.» سارا روستاپور یک هدیه ویژه نیز به فرزندان شهید مدافع حرم سعید انصاری میدهد. او زهرا و فاطمه زهرا را به برنامه عمو پورنگ دعوت میکند تا هفته دیگر مهمان این برنامه شوند.
آخرین تولد در کنار بابا
سال گذشته، 19دی تولد 7 سالگی زهرا دختر بزرگ خانواده را دورهم جشن گرفتند. فردایش سعید انصاری راهی سوریه شد و 4 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. چند ماه پیش وقتی برای مصاحبه با همسر شهید مدافع حرم سعید انصاری راهی خانهشان شدیم. برایمان از 19دی گفت. 19دی سال 1394 که پدر کیک تولدی خرید و با کلی هدیه و گل راهی خانه شد. 19دی تولد نخستین دختر خانواده زهرا خانم را نمیشود فراموش کرد. زهرا که به دنیا آمد. پدر با عشق و ذوق وصفناشدنی او را در آغوش گرفت و بوسه بر پیشانیاش زد. لیلا آن روز را به خوبی یاد دارد. بهویژه وقتی قرار بود نامی شایسته برای دخترشان انتخاب کنند. میگوید: «چند نام را لابهلایی قرآن گذاشتیم. قرآن را که باز کردیم نام زهرا آمد. برای دختر کوچکمان هم همین کار را کردیم. شهید علاقه زیادی به نام خانم فاطمه زهرا(س) داشت. برای همین همیشه با احترام دخترها را صدا میزد. چون مادرش را زود از دست داده بود همیشه میگفت لیلا جان این 2 دختر مادرهای من هستند. به زهرا میگفت مادربزرگ و فاطمه زهرا را مادر کوچک خطاب میکرد.»
بهانهای برای خندیدن زهرا
حواسمان جمع بود تا تولد زهرا جان را فراموش نکنیم. 19 دی قرار یک جشن تولد را با همسر شهید سعید انصاری گذاشتیم. خوب میدانستیم غم دوری پدر برای مادر حال و حوصله تولد نمیگذارد. بهویژه که دغدغه برگزاری نخستین سالگرد همسرش را هم دارد. بساط تولد کوچکی راه انداختیم.
از در که وارد میشویم زهرا کمی بد قلقی میکند. مادر میگوید: «کلا حال و هوای دخترها این روزها خیلی خوب نیست. با اینکه یک سال از شهادت پدر میگذرد ولی هنوز هم دمغ و گوشهگیر هستند. دیروز وقتی بچهها خواب بودند فیلم تولد پارسال زهرا را نگاه میکردم. یک لحظه دیدم هر دو از خواب بلند شدند و گفتند مامان صدای بابا آمد. نشستند فیلم را تماشا کردند. کلا بعد از تماشای فیلم زهرا یک ساعت در خودش بود. بچهها بزرگ شدهاند و نمیشود ذهنشان را منحرف کرد تا بهانه نگیرند. با این حال از شما تشکر میکنم که فکر تولد زهرا بودید. همین دورهمیهای کوچک هم میتواند تنهایی دخترها را پر کند. بهویژه که تولد برای بچهها حس و حال دیگری دارد.»
خاله سارا حال بچهها را خوب کرد
حال بد زهرا را نه کادوهای رنگارنگ که روی میز بود و نه کیک و شمع خوب نکرد. فقط یک خبر کوچک باعث شد تا لبخند برگونههای زهرا بنشیند و آن هم خبر آمدن یک مهمان ویژه، مهمانی که بچهها کلی با برنامهها و حرفهایش میخندیدند و لذت میبردند. مهمان ویژه جشن تولد زهرا خانم مجری خیلی از برنامههای کودکانه تلویزیون «خاله سارا» بود. تنها خبر شنیدن خاله سارا باعث شد تا جو تولد به شور و نشاط تبدیل شود. حالا زهرا و خواهرش منتظرند تا خاله سارای تلویزیون را از نزدیک ببینند.
خاله سارا که از در وارد میشود صدای خنده بچهها میرسد به آسمان، میرسد به گوش بابا سعید، اینقدر که زهرا قاب عکس بابا را در بغل گرفته و مینشیند کنار خاله سارا. خاله سارا با همان نشاط و هیجانی که از او سراغ داریم تولد بچهها را آغاز میکند. جمع کوچک ما میخندد. نگاه که میکنم لیلا خانم را میبینم که لبخند به لب دارد. سکینه خانم خاله بچهها با عشق از مهمانها پذیرایی میکند. زهرا دهقانی، همسایه باوفای خانواده هم در جمع ما حضور دارد. بچهها آهنگ تولد را میخوانند و قرار میشود تا زهرا یک آرزو کند و شمعها را فوت کند.
بابا اتوبوس میشد و دخترها را سفر میبرد
آن شب هم زهرا میخندید. از ته دل. روی پای بابا نشسته بود و برایش ناز میکرد. همسر شهید میگوید: «وقتی خواست به سوریه برود 19دی بود. شب تولد زهرا را جشن گرفتیم. تا 12 شب با بچهها بازی کرد. بازی با بچهها قانون زندگی سعید بود. اگر برای همه چیز خسته میشد برای بازی با دخترهایش خستگی را نمیشناخت. کلا هر شب از ساعت 9شب که میآمد تا 12شب بساط بازی در خانه به پا بود. برای بچهها اسب میشد. نقش یک اتوبوس را بازی میکرد و بچهها را یکی یکی سوار میکرد. از یک سر اتاق تا سر دیگرش بیشتر از 20بار بچهها را سواری میداد. میگفتم بچهها بابا خسته است. میگفت دختر باید با پدرش بازی کند. شادی کند. حالا یکی از مشکلات من همین شروع ساعت 9شب است. باور کنید ساعت که 9 میشود تا وقتی بخوابند بهانهگیریهایشان به اوج میرسد. هر شب عادت داشتند با صدای قصه بابا بخوابند.
سعید هر شب برای بچهها قصه میگفت. تنها یک قصه چوپان دروغگو را هم بلد بود مدام تکرار میکرد. جالبه که بچهها هم هر دفعه با دقت و آرامش گوش میدادند. حالا بچهها از من میخواهند برایشان قصه بگویم ولی دغدغه کار و زندگی از صبح تا شب توانی برای قصههای هر شب نمیگذارد. دخترها میگویند مامان، بابا مهربونتر بود. در جوابشان میگویم درسته بابا مهربونتر بود. خیلی مهربون و صبور. راستش برای اینکه صبرمان زیاد شود دخترها را غسل صبر میدهم. تنها صبوری میتواند مانع از خم شدن کمرم شود. اینقدر صبوری میکنم تا دخترها بزرگ شوند. تا من هم خیلی زود بروم پیش سعید.»
چند روز مانده به نخستین سالگرد شهادت بابا
جشن بچهها کامل شده است. زهرا کادوهایش را باز کرده و بچهها دورهم جمع شدهاند و بازی میکنند. لیلا خانم با وجود همه شادیها امشب ولی کمی رنگ پریده و دمق است. میگوید: «هرچه به زمان سالگرد شهادت سعید نزدیک میشوم حالم خرابتر میشود. چند روز دیگر نخستین سالگرد شهید است. در مسجد نظام مافی جنتآباد مراسم برگزار میکنیم. کلا این روزها خاطرات روزهای آخر برایم تداعی شده است.»
با همه غم و دلتنگیها مادر حواسش است که بچهها احساس غمگینی نکنند و خوش باشند. میگوید: «راستش مردادماه تولد دختر کوچکم فاطمه زهرا بود. رفته بودم همدان پیش خانوادهام. اصلاً دلم نمیخواست تولد بگیرم. حرفش را هم نمیزدم. حوصله این کارها نداشتم. کسی هم خبر نداشت تولد فاطمه زهرا نزدیک است. یک روز مانده به تولد دخترم، زندایی همسرم با من تماس گرفت. حال و احوال که کرد گفت لیلا جان دیشب خواب آقا سعید را دیدم. گفتم آقا سعید برگشتید؟ گفت: نه! آمدم تولد فاطمه زهرا را جشن بگیرم. زندایی همسرم وقتی متوجه شد فردا تولد دخترم است اشک امانش نمیداد. خودم هم منقلب شده بودم.
سعید بعد از شهادتش هم حواسش به تولد بچهها بود. همانجا برای فاطمه زهرا تولد گرفتم. برای تولد زهرا هم یک هدیهای از طرف پدرش به او دادم. گفت مامان بابا اینها را چه جوری به تو داده؟ گفتم به دوستاش داده. فرشتهها هدیه بابا رو برات آوردهاند.»
النگوی طلایی هدیه بابا سعید چقدر برازنده دستان کوچکت است. زهرای بابا النگوها را دستش کرده و کیک میخورد. نشسته پیش خاله سارا و حرف میزند. روبهرویمان قاب عکس بابا لبخند میزند. لیلا خوشمرام بیگلری میگوید: «سعید میگفت ما رفتیم تا شما و امثال شما در آرامش زندگی کنید. مردم ایران هنوز باور ندارند در چه آرامشی زندگی میکنند.»
سارا روستا: بچههایمان را با ایثار و همدلی آشنا کنیم
حضور خاله سارا در جشن تولد زهرا انصاری، فرزند شهید مدافع حرم بهترین هدیهای بود که میتوانستیم برای فرزند شهید در نظر بگیریم. وقتی با سارا روستاپور مجری برنامه کودک تلویزیون تماس گرفتیم و او را به این جشن دعوت کردیم با کمال میل پذیرفت. او با وجود همه دغدغههایکاری مهمان جشن کوچک ما شد تا لبخند بر لبان زهرا بنشیند. خاله سارا در جشن تولد زهرا با همه شادی و هیجانش با بغض حرف میزد. وقتی با او همکلام میشویم میگوید: «متولد 1360 هستم. در روزهای جنگ زندگی کردم. حال و هوای آن روزها را به خوبی به یاد دارم. آن موقع همه درگیر جنگ بودند. وقتی خبر شهادت رزمندهای را میآوردند همه درگیر میشدند ولی الان در زمانی که کشور در آرامش و امنیت است وقتی خبر شهادت رزمندهای از مدافعان حرم را میآورند خیلیها تعجب میکنند. خیلیها هم قضاوتهایی میکنند که نمک روی زخم خانواده این شهدا میپاشند. راستش حضور من در این جشن تولد یک وظیفه بود. من 15سال است که برای بچهها کار میکنم.
در قبال همهشان مسئولم ولی این بچهها نورچشمی من هستند. دلتنگی این بچهها را نمیشود هیچ جور پر کرد. چون آنها نعمتی را از دست دادند که نمیشود جایگزینی برایش در نظر گرفت. از طرفی وقتی انسانی آگاهانه تصمیم میگیرد برای دفاع از وطن و مردمش به جنگ برود و جانش را هدیه کند مسلماً انسان بزرگ و شخصیت خودساختهای است. چنین فردی مسلماً همسر و پدر فوقالعادهای بوده، پس از دست دادن چنین پدری خیلی سخت و مشکل است.» خاله سارا درباره دعوتش به این جشن میگوید: «راستش وقتی قرار شد مهمان این جشن تولد شوم. امیرحسین برادرزادهام را هم با خودم آوردم. امیرحسین 9 سال دارد. میخواستم از نزدیک با بچههایی که پدرشان شهید شده آشنا شود. وظیفه همه ماست تا بچهها را با فرهنگ ایثار و شهادت و همدلی و انسان دوستی آشنا کنیم. متأسفانه بچههای ما به واسطه سرگرمیهای مدرنی که دارند مثل موبایل و تبلت و بازیهای رایانهای دنیای واقعی همدلی را نمیشناسند. این بازیها به بچهها یاد میدهد برای زنده ماندن باید کشت، دیگری را زمین زد و حذفش کرد. این برای کودک و نوجوان ما مثل سمی است که متأسفانه در حال تکثیر است.» سارا روستاپور یک هدیه ویژه نیز به فرزندان شهید مدافع حرم سعید انصاری میدهد. او زهرا و فاطمه زهرا را به برنامه عمو پورنگ دعوت میکند تا هفته دیگر مهمان این برنامه شوند.
* همشهری محله