آرزویش تحصیل علم و دانش و پیروزی اسلام بود، تقدیر او این بود که در دانشگاه اسلام و رشته شهادت فارغ التحصیل شود.
به گزارش شهدای ایران، شهید ماشاالله عهدی در سال 1337 در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد؛ پدرش کاسب و زحمتکش و مادری مومنه، مسلمان و دوستدار واقعی اهل بیت (ع) داشت.
او در دامن چنین خانواده ای رشد می کند، بزرگ می شود و بند بند وجودش با تدین و ایمان و تعهد شکل می گیرد. درس و تحصیلاتش را در سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان ادامه داد.
سال اول دانشگاه، درحالیکه می توانست تحصیلات دانشگاهش را ادمه دهد، اما عشق و ایمان به حضور در سنگر نبرد، سودای درس و تحصیل را کنار می زند.
در تاریخ اول تیر ماه سال 58 به عضویت سپاه در آمده و به خیل مخلصان الله و مریدان خمینی کبیر می پیوندد. او مدت زمان مدیدی را در جبهه های کردستان و جبهه های جنوب سپری می کند و این در حالی است که فعالیت هایش در پشت جبهه نیز گسترده و چشمگیر بود.
وی عاقبت در تاریخ 28 دی ماه 1365 در منطقه شلمچه و طی عملیات کربلای 5 در حالیکه مسئولیت قائم مقام تعاون امور اجتماعی قرارگاه خاتم را بر عهده داشت به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت نائل آمد و مرغ روحش به ملکوت اعلی پر زد و در جوار کروبیان به مقام عند ربهم رسید.
فرازی از وصیت نامه شهید
چه سعاتمندند کسانی که لباس رزم و جهاد را بر هر چیز دیگر ترجیح دادند و مخلصانه در راه خدا قدم برداشته و عاقبت ردای زیبای شهادت بر سرو قامت آنان آراسته و به لقا محبوب شتافتند.
من فکر می کنم مرحله اول رسیدن به چنین سعادت بزرگ و جاودانگی، مرحله اخلاص می باشد. اینکه انسان تنها و تنها برای خدا تلاش کند، برای خدا حرکت وجهاد کند و همه حرکات و سکنات انسان رنگ و بوی خدایی داشته باشد بزرگترین عاملی است که می تواند انسان را به اوج رسیدن به لقا محبوب بالا برد و سعادتمند دنیا و آخرت نماید و در میان برادران رزمنده، بسیجیان، پاسداران و ایثارگران جبهه های نبرد حق علیه باطل همیشه شاهد آن بوده ام که مخلص ترین ها را خداوند زودتر به سوی خود می خواند.
همچنین در کارهای اداری و امورات سپاه باید بدانید که تنها رمز موفقیت، اخلاص می باشد و اگر آگاهی باشد و اخلاص نباشد اگر تلاش باشد و اخلاص نباشد دریغا که هیچگاه به نتیجه نهایی نخواهیم رسید و دریغا که در آن صورت از مسیر اصلی منحرف خواهیم شد.
امیدوارم خداوند متعال به همه ما توفیق قدم برداشتن در صراط مستقیم الهی عنایت فرماید و ان شاالله همه ما از زمره مومنین واقعی و هدایت یافتگان باشیم.
خاطراتی از شهید
مادر شهید
آخرین باری که می رفت، به او گفتم «مادر من این چفیه ات را خیلی دوست دارم»، رویش را برگرداند، انگار می خواست اشکهایش را ببینم و در همان حالت چفیه را از گردنش باز کرد و به من داد.
یادم هست به پدرش گفت: «آقای عهدی ما رفتیم خداحافظ». آینه و قرآن برایش گرفتم که از زیر آنها رد شود و قرآن پشت و پناهش باشد و بعد من رفتم پتوئی را که می خواست ببرد آوردم، با لحن خاصی گفت: «مادر جان چرا شما پتو را آوردید؟» بعد کمی مکث کرد و سپس سریع دست برد توی جیبش و قیافه اش در هم کشید و گفت: «آخ سوئیچ ماشین نیست»، هنوز داشت توی جیبهایش دنبال سوئیچ می گشت که من فکر کردم شاید توی خانه جا گذاشته، برگشتم توی خانه دنبال کلید، ولی ندیدم، وقتی برگشتم توی کوچه دیدم که خبری از او نیست ماشین کاظم رفته بود. مدتی گذشت. آخر شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم صدای آشنای کاظم پشت گوشی، چطورین، چه می کنی با آقای عهدی. گرمی و حرارت خاصی توی صدایش بود که تا آن وقتها حس نکرده بودم، توی جبهه بود که به او خبر می دهند مهندسی برق دانشگاه کرمان قبول شده، خیلی خوشحال می شود نوار سخنرانیش هست. زمانی که با نیروهایش حرف می زده و می گفت: «من فقط ده روز دیگه با شما هستم دانشگاه قبول شده ام و باید بروم». و به نیروهایش سفارش درس می کند. آرزویش تحصیل علم و دانش و پیروزی اسلام بود، تقدیر او این بود که در دانشگاه اسلام و رشته شهادت فارغ التحصیل شود.
فقیه خراسانی
از زمان تحصیلات ابتدایی با هم آشنا شدیم. سن و سال من بیشتر از او بود. حضور او در مدرسه پرشور و با نشاط و با حرارت بود. همچنین هدایت کارهای کلاسشان را برعهده داشت. در مقاطع بعدی تحصیلی با هم نبودیم. دیگر از او خبری نداشتم تا اینکه به سپاه آمدم در بین بچه ها او به عنوان محرک شور ونشاط بود. درمبارزات انقلابی و تظاهرات شرکت فعال داشت.
در کارهایش نظم خاصی داشت در مسئولیتی که به او داده می شد سعی می کرد به بهترین صورت انجام دهد با یک نظم و ترتیب و برنامةه مشخصی کارهایش را انجام می داد.
در رفتار و گفتارش صداقت داشت گاهی افراد در برخورد اول از نوع برخوردش جا می خوردند ولی در عمل ثابت می کرد این حرف را از روی صداقت می زند و واقعاً به حرفش عمل می کرد. آثار مفید به جا مانده از او هم نشانگر همین صداقت اوست و شهادت در راهی که رفت هم از روح پاک او منشاء می گیرد.
محمدی پناه (مسئول روابط عمومی تیپ الغدیر)
در تظاهرات سال 57 یزد بزگوار مثل سردسته هیات های عزاداری در وسط جمعیت حرکت می کرد. دستهایش را حرکت می داد و همه شعار می دادند. خیلی نترس بود. حتی زمانی که ماشینهای گارد شاهنشاهی یا نیروهای دیگرشان می آمدند نه تنها خودش نمی ترسید بلکه به دیگران نیز روحیه می داد و می گفت «جبهه را ترک نکنید» و خود نیز تا آخرین لحظات مقاومت می کرد. علاقه زیادی به روحانیت داشت در مسائلی که پیش می آمد (در زمان قبل از انقلاب) خط مبارزاتی اش را از حاج آقا صدوقی می گرفت و تحت امر ایشان بود.
او وظیفه خودش را اطاعت محض ازدستورات ایشان در استان می دید بحق وجود آیت الله صدوقی بود که مسائل را حل می کرد. شهید عهدی در هر موقعیت شغلی که قرار می گرفت از ارزشهایی که برایش محترم بود عقب نشینی نمی کرد و این نشان دهنده هدف والای او بود. کسی که هدف داشته باشد تا مراتب عالی صعود می کند. به هر حال مخلص بود. نوع کار برایش فرق نمی کرد. او کار را برای خدا انجام می داد و از حرف دیگران نمی رنجید.
عباس رحمانی (از اعضای قدیمی تیپ الغدیر)
در اوایل سال 59-58 در غائله کردستان با هم آشنا شدیم. در تیرماه سال 59 به نحوی نیروهای بسیجی هم به کردستان اعزام شدند ما همراه تعدادی از بچه ها در تاریخ 5/4/59 رهسپار کردستان شدیم.
در سپاه یزد مدتی سر شیفت بود و مسئولیت شیفتی در گشتهای شهری را بر عهده داشت ولی در عملیات رمضان اودر جنوب بود و من در کردستان بودم، وقتی مسئول خدمات پرسنلی سپاه شد مدتی با هم بودیم،آنجا هم خوب عمل می کرد، روحیه خاصی داشت عجیب به اعتقاداتش پای بند بود، از نیروهای قدیمی سپاه بود، به گونه ای عمل می کرد که می خواست رضایت همه را جلب کند و باعث رنجش کسی نشود، افتاده و سر به زیر راه می رفت، در حقیقت در پی رضایت حق بود، بر عکس خیلی از افراد عنوان را برای بالا بردن جایگاه اجتماعی اش نمی خواست، بلکه هدف او فقط خدمت بود البته او نیز طبیعتاً می خواست که احترامش را به عنوان یک نیروی قدیمی حفظ کنند، گذشته از همة اینها خیلی فرز و چابک بود.
او در دامن چنین خانواده ای رشد می کند، بزرگ می شود و بند بند وجودش با تدین و ایمان و تعهد شکل می گیرد. درس و تحصیلاتش را در سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان ادامه داد.
سال اول دانشگاه، درحالیکه می توانست تحصیلات دانشگاهش را ادمه دهد، اما عشق و ایمان به حضور در سنگر نبرد، سودای درس و تحصیل را کنار می زند.
در تاریخ اول تیر ماه سال 58 به عضویت سپاه در آمده و به خیل مخلصان الله و مریدان خمینی کبیر می پیوندد. او مدت زمان مدیدی را در جبهه های کردستان و جبهه های جنوب سپری می کند و این در حالی است که فعالیت هایش در پشت جبهه نیز گسترده و چشمگیر بود.
وی عاقبت در تاریخ 28 دی ماه 1365 در منطقه شلمچه و طی عملیات کربلای 5 در حالیکه مسئولیت قائم مقام تعاون امور اجتماعی قرارگاه خاتم را بر عهده داشت به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت نائل آمد و مرغ روحش به ملکوت اعلی پر زد و در جوار کروبیان به مقام عند ربهم رسید.
فرازی از وصیت نامه شهید
چه سعاتمندند کسانی که لباس رزم و جهاد را بر هر چیز دیگر ترجیح دادند و مخلصانه در راه خدا قدم برداشته و عاقبت ردای زیبای شهادت بر سرو قامت آنان آراسته و به لقا محبوب شتافتند.
من فکر می کنم مرحله اول رسیدن به چنین سعادت بزرگ و جاودانگی، مرحله اخلاص می باشد. اینکه انسان تنها و تنها برای خدا تلاش کند، برای خدا حرکت وجهاد کند و همه حرکات و سکنات انسان رنگ و بوی خدایی داشته باشد بزرگترین عاملی است که می تواند انسان را به اوج رسیدن به لقا محبوب بالا برد و سعادتمند دنیا و آخرت نماید و در میان برادران رزمنده، بسیجیان، پاسداران و ایثارگران جبهه های نبرد حق علیه باطل همیشه شاهد آن بوده ام که مخلص ترین ها را خداوند زودتر به سوی خود می خواند.
همچنین در کارهای اداری و امورات سپاه باید بدانید که تنها رمز موفقیت، اخلاص می باشد و اگر آگاهی باشد و اخلاص نباشد اگر تلاش باشد و اخلاص نباشد دریغا که هیچگاه به نتیجه نهایی نخواهیم رسید و دریغا که در آن صورت از مسیر اصلی منحرف خواهیم شد.
امیدوارم خداوند متعال به همه ما توفیق قدم برداشتن در صراط مستقیم الهی عنایت فرماید و ان شاالله همه ما از زمره مومنین واقعی و هدایت یافتگان باشیم.
خاطراتی از شهید
مادر شهید
آخرین باری که می رفت، به او گفتم «مادر من این چفیه ات را خیلی دوست دارم»، رویش را برگرداند، انگار می خواست اشکهایش را ببینم و در همان حالت چفیه را از گردنش باز کرد و به من داد.
یادم هست به پدرش گفت: «آقای عهدی ما رفتیم خداحافظ». آینه و قرآن برایش گرفتم که از زیر آنها رد شود و قرآن پشت و پناهش باشد و بعد من رفتم پتوئی را که می خواست ببرد آوردم، با لحن خاصی گفت: «مادر جان چرا شما پتو را آوردید؟» بعد کمی مکث کرد و سپس سریع دست برد توی جیبش و قیافه اش در هم کشید و گفت: «آخ سوئیچ ماشین نیست»، هنوز داشت توی جیبهایش دنبال سوئیچ می گشت که من فکر کردم شاید توی خانه جا گذاشته، برگشتم توی خانه دنبال کلید، ولی ندیدم، وقتی برگشتم توی کوچه دیدم که خبری از او نیست ماشین کاظم رفته بود. مدتی گذشت. آخر شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم صدای آشنای کاظم پشت گوشی، چطورین، چه می کنی با آقای عهدی. گرمی و حرارت خاصی توی صدایش بود که تا آن وقتها حس نکرده بودم، توی جبهه بود که به او خبر می دهند مهندسی برق دانشگاه کرمان قبول شده، خیلی خوشحال می شود نوار سخنرانیش هست. زمانی که با نیروهایش حرف می زده و می گفت: «من فقط ده روز دیگه با شما هستم دانشگاه قبول شده ام و باید بروم». و به نیروهایش سفارش درس می کند. آرزویش تحصیل علم و دانش و پیروزی اسلام بود، تقدیر او این بود که در دانشگاه اسلام و رشته شهادت فارغ التحصیل شود.
فقیه خراسانی
از زمان تحصیلات ابتدایی با هم آشنا شدیم. سن و سال من بیشتر از او بود. حضور او در مدرسه پرشور و با نشاط و با حرارت بود. همچنین هدایت کارهای کلاسشان را برعهده داشت. در مقاطع بعدی تحصیلی با هم نبودیم. دیگر از او خبری نداشتم تا اینکه به سپاه آمدم در بین بچه ها او به عنوان محرک شور ونشاط بود. درمبارزات انقلابی و تظاهرات شرکت فعال داشت.
در کارهایش نظم خاصی داشت در مسئولیتی که به او داده می شد سعی می کرد به بهترین صورت انجام دهد با یک نظم و ترتیب و برنامةه مشخصی کارهایش را انجام می داد.
در رفتار و گفتارش صداقت داشت گاهی افراد در برخورد اول از نوع برخوردش جا می خوردند ولی در عمل ثابت می کرد این حرف را از روی صداقت می زند و واقعاً به حرفش عمل می کرد. آثار مفید به جا مانده از او هم نشانگر همین صداقت اوست و شهادت در راهی که رفت هم از روح پاک او منشاء می گیرد.
محمدی پناه (مسئول روابط عمومی تیپ الغدیر)
در تظاهرات سال 57 یزد بزگوار مثل سردسته هیات های عزاداری در وسط جمعیت حرکت می کرد. دستهایش را حرکت می داد و همه شعار می دادند. خیلی نترس بود. حتی زمانی که ماشینهای گارد شاهنشاهی یا نیروهای دیگرشان می آمدند نه تنها خودش نمی ترسید بلکه به دیگران نیز روحیه می داد و می گفت «جبهه را ترک نکنید» و خود نیز تا آخرین لحظات مقاومت می کرد. علاقه زیادی به روحانیت داشت در مسائلی که پیش می آمد (در زمان قبل از انقلاب) خط مبارزاتی اش را از حاج آقا صدوقی می گرفت و تحت امر ایشان بود.
او وظیفه خودش را اطاعت محض ازدستورات ایشان در استان می دید بحق وجود آیت الله صدوقی بود که مسائل را حل می کرد. شهید عهدی در هر موقعیت شغلی که قرار می گرفت از ارزشهایی که برایش محترم بود عقب نشینی نمی کرد و این نشان دهنده هدف والای او بود. کسی که هدف داشته باشد تا مراتب عالی صعود می کند. به هر حال مخلص بود. نوع کار برایش فرق نمی کرد. او کار را برای خدا انجام می داد و از حرف دیگران نمی رنجید.
عباس رحمانی (از اعضای قدیمی تیپ الغدیر)
در اوایل سال 59-58 در غائله کردستان با هم آشنا شدیم. در تیرماه سال 59 به نحوی نیروهای بسیجی هم به کردستان اعزام شدند ما همراه تعدادی از بچه ها در تاریخ 5/4/59 رهسپار کردستان شدیم.
در سپاه یزد مدتی سر شیفت بود و مسئولیت شیفتی در گشتهای شهری را بر عهده داشت ولی در عملیات رمضان اودر جنوب بود و من در کردستان بودم، وقتی مسئول خدمات پرسنلی سپاه شد مدتی با هم بودیم،آنجا هم خوب عمل می کرد، روحیه خاصی داشت عجیب به اعتقاداتش پای بند بود، از نیروهای قدیمی سپاه بود، به گونه ای عمل می کرد که می خواست رضایت همه را جلب کند و باعث رنجش کسی نشود، افتاده و سر به زیر راه می رفت، در حقیقت در پی رضایت حق بود، بر عکس خیلی از افراد عنوان را برای بالا بردن جایگاه اجتماعی اش نمی خواست، بلکه هدف او فقط خدمت بود البته او نیز طبیعتاً می خواست که احترامش را به عنوان یک نیروی قدیمی حفظ کنند، گذشته از همة اینها خیلی فرز و چابک بود.