این نویسنده در متن خود به نگاه رهبر انقلاب در حوزه فرهنگ اشاره میکند و اینکه تشویق رهبری از اهالی هنر از هر جایزهای بالاتر است. متن حاشیهنگاری مظفر سالاری را در زیر میخوانید.
روز سهشنبه چهاردهم دی، آقای مؤمنی، رئیس محترم حوزه هنری کشور به من زنگ زد و گفت که عصر روز شانزدهم، دیدار جمعی از شاعران و نویسندگان با مقام معظم رهبری است و شما هم هستید. هم خوشحال شدم، هم تعجب کردم. تعجبم از این بود که با وجود مدعیان فراوان تهرانی، چطور نوبت به من رسیده بود و اینکه چه کسی از نویسنده نه چندان سرشناس یزدی یاد کرده بود.
بلافاصله بلیت قطار گرفتم. صبح تا ظهر روز پنجشنبه، قم بودم. به خواهرم سر زدم و کریمه اهل بیت علیهمالسلام را زیارت کردم. تصمیم داشتم جناب شیخ عبدالله حسنزاده را که دیر زمانی سردبیر مجلات سلام بچهها، پوپک و سنجاقک بودند ببینم و 2 داستان برای مجله دوست تقدیم کنم. با ایشان سابقه همکاری مطبوعاتی 25 ساله داریم. سرمای سختی خورده بود. تلفنی حرف زدیم. با آقای جوکار مدیر نشر کتابستان معرفت نیز تلفنی حرف زدم و نتوانستم ببینمش.
از ترمینال جنوب تا حوزه هنری
از دم حرم سوار ماشینی شدم که به تهران
میرفت. از ترمینال جنوب به پل حافظ و حوزه هنری رفتم. بعد از ظهر پنجشنبه
بود و در آن چند طبقه سالنهای بزرگ و پر پیچ و خم، پرنده پر نمیزد.
ساعت 3 تا نزدیک 4 بعدازظهر با یکی از دوستان کارشناس درباره 2 کتابم که به نشر کتابستان معرفت دادهام حرف زدیم. ساعت 4 به طبقه سوم رفتم. آقایان مؤمنی، قزوه و امیریاسفندقه آمده بودند. چای خوردیم و راه افتادیم. آقای مؤمنی ناخوشاحوال بود و گفت نمیآید. شاید مراعات حال آقا را میکرد که مبتلا نشوند. گفتم: پس چه کسی مرا به آقا معرفی میکند؟
گفت: آقایان هستند.
پایین که آمدیم قزوه و امیری سعی کردند سنم را حدس بزنند. امیری گفت: 50 ندارید. پوستتان چروک ندارد. خوشحال شدم. سرانجام من و امیری سوار اتومبیل آقای قزوه شدیم و به سوی بیت رهبری حرکت کردیم. از خاکی بودن قزوه و صفای امیری لذت بردم. امیری از کنده شدن چرخ ماشینش و شانسی که آورده و چپ نکرده بود، و علاقه مردم به او به سبب شعر خواندن در محضر رهبر خاطرههایی تعریف کرد. خیلی دوستداشتنی بود. انگار سالها بود همدیگر را میشناختیم. قزوه آرام حرف میزد و امیری با شور و حال فراوان. جای پارک نبود. به فاصله زیادی پارک کردیم و راه افتادیم. من ساکم دستم بود. عبا و قبای زمستانهام را پوشیده بودم. فکر کرده بودم هوای تهران شاید برفی و بارانی باشد. ناهار نخورده بودم. سرم درد میکرد. هر وقت پایم به تهران میرسد چنین میشوم.
از آن آدمهای عصا قورت داده که در اطراف مقامات هستند خبری نبود
از ایستهای بازرسی گذشتیم. در ایست اول کمی
هول کردم. اسمم را پیدا نکردند. خوشبختانه طولی نکشید که پیدا شد. به خاطر
آقا حس میکردم همه را که آنجا مشغول کار بودند دوست دارم! خیلی مؤدب و
خوش برخورد بودند. سرانجام وارد 2 اتاق تو در تو شدیم. دور تا دور اتاق
دوم، تشکهای باریک بود و پشتیهای بلند و خوشرنگ. از بین 20 شاعر و
نویسنده و فعال فرهنگی، چندتایی را میشناختم؛ از جمله آقای دانشفر که چندی
پیش رمان «ادواردو» ایشان را در حوزه هنری یزد نقد کرده بودیم.
اتاق هیچ چیز اضافی یا تزییناتی نداشت. دلشوره نداشتم. فضا معنوی بود و آرامشبخش. هیچ تشریفاتی در کار نبود. از آن آدمهای عصا قورت داده که در اطراف مقامات، مدام در رفت و آمدند و امور را مثلا رتق و فتق میکنند خبری نبود. میان اتاق سجاده بزرگ و یکدست سفیدی افتاده بود.
کنارش یک صندلی بود رو به قبله. خوشحالی سعادت زیارت آقا آن هم به صورت خصوصی و در خلوتی صمیمانه، توی چهرهها موج میزد. نزدیک اذان بود که انتظارها به سر آمد و آقا مهربانانه و بیسر و صدا وارد شدند. ایستادیم و صلوات فرستادیم. آقا گذرا با همه سلام و احوالپرسی کردند و روی سجاده و رو به ما نشستند. خیلی ساده و بیتکلف نشستند. با چهرههای سرشناس خوشوبشی کردند. از جمله امیری با همان صفا و طراوتی که در او دیده بودم شعری خواند و خاطرهای تعریف کرد.
اذان که گفتند آقا برای نماز ایستادند. من نمازم شکسته بود. صف دوم ایستادم. یکی که نمیشناختم و کنار آقا ایستاده بود برگشت و به من اشاره کرد که بروم و پشت سر آقا بایستم. کیف کردم. رفتم ایستادم. به پاسداری که سیمی توی گوشش بود و درست پشت سر آقا ایستاده بود، گفتم: من نمازم شکسته است. اجازه هست جایمان را با هم عوض کنیم تا فاصلهای نشود؟
با لبخند و ادب گفت: ببخشید! من باید همین جا بایستم.
آقا حمد و سوره را آهسته میخواندند؛ اما من که کمترین فاصله را با ایشان داشتم میشنیدم. حال خوشی داشتم. احساس میکردم معنویت آقا مرا نیز بالا میبرد. نماز مغرب که تمام شد، آقا روی صندلی نشستند و مشغول تعقیبات شدند.
بعد برخاستند و نافلههای مغرب را خواندند؛ یکی را ایستاده، یکی را نشسته. برای نماز عشا جایم را با قزوه عوض کردم و در انتهای صف اول ایستادم. نماز دوم خوانده شد و پس از تعقیبات، آقا ایستادند و به حضرات معصومین سلام دادند. صندلی را به دیوار تکیه دادند. آقا روی آن نشستند. همه در اطراف نشستند. من جایی نشستم که روبهروی آقا باشم و در ضمن بتوانم به ساعت دیواری نگاه کنم.
بلیت برگشت را برای ساعت 8 و 10 دقیقه گرفته بودم. برای ساعتهای دیرتر بلیت گیرم نیامده بود. فکرش را نمیکردم که نشست پس از نماز شروع شود و بخواهد 2 ساعتی طول بکشد. به قزوه گفته بودم که شاید اواخر جلسه بروم. او هم به آقای خوشقیافهای که سمت راست آقا نشسته بود گفته بود.
آقا دوباره نگاه محبتآمیزشان را دور چرخاندند و لبخندزنان خوشامد گفتند. آن آقا که ظاهرا مدیر جلسه بود از سمت راست شروع کرد به معرفی حاضران. هر کس را که معرفی میکرد، آن کس از کار خود گزارشی کوتاه میداد. یکی، دو نفر به همان معرفی اکتفا کردند و حرف نزدند.
باید دید راه چاره چیست؟
یکی نالید که کسی کتاب نمیخواند و... آقا
گفتند این چیزها را همه میدانند. باید دید راه چاره چیست. از شما انتظار
میرود طرح و پیشنهادی داشته باشید.
همچین چیزهایی گفتند. یکی گفت دشمن فلان و دل شما پر از درد است و... آقا گفتند من کاملا آرامم و دغدغهای ندارم. از دشمن غیر از این نباید انتظار داشت. ما باید درست عمل کنیم. انقلاب کار بزرگی بود و دشمنان هنوز درنیافتهاند چه بر سرشان خواهد آورد. قریب به این مضامین. قزوه و امیری مثل دو یار دبستانی تنگ هم نشسته بودند و هرکدام چند شعر خواندند.
قزوه گفت قصیدهای در 70 بیت گفتهام که چنین است و چنان. آقا گفتند نمیخواهید که بخوانید؟ همه خندیدیم. تا نوبت به من برسد یک ساعتی بیشتر شد و پیرمردی که خادم بود، 2 بار چای آورد. پذیرایی با همان چای بود و نان برنجیهایی که زرد و سفید بود و توی بشقابهای ملامین چیده شده بود. من که ناهار نخورده بودم بشقاب جلویم را برداشتم و به آقایان دو طرفم تعارف کردم و بعد به نیت شفا و تبرک، 3 تا خوردم. گلویم خشک بود. آرد نانبرنجیها مثل حریر نرم بود. نزدیک بود به سرفه بیفتم که به کمک چای مشکل را حل کردم و برای صحبت آماده شدم. ساکم را گرفته بودند.
یادم رفته بود خودکار و کاغذ برای یادداشت بردارم. از اطرافیان رواننویس و کاغذ گرفتم و سرفصلهای صحبتم را یادداشت کردم. تنها چیزی که با خودم آورده بودم نسخهای از رمانم «رؤیای نیمه شب» بود. صفحه اولش نوشتم: تقدیم محضر رهبر محبوبم. امید دارم چنانچه افتخار داشتم این رمان را بخوانید، در صورت صلاحدید، مرا از رهنمودهای خود سرافراز فرمایید تا برای ادامه مسیر، سرمایه خود قرار دهم.
باسپاس و احترام: مظفر سالاری
خواستم بگویم اقیانوسش نیز شما بودید
تصور نمیکردم آقا مرا بشناسند. نوبت به من
رسید و آن آقا گفت: آقای مظفر سالاری که رمان قایق راندن به اقیانوس را
نوشتهاند... آقا ابروها را دادند بالا و با لبخندی کامل، 2 یا 3 بار
گفتند: بله بله آقای مظفر سالاری... فهمیدم که آشنایم و مرا میشناسند.
ادامه دادند: کار قشنگی بود! سخنم را با بسمالله شروع کردم و گفتم: 10 سال پیش در چنین ایامی یعنی از دوازدهم تا شانزدهم دیماه 86، مردم یزد افتخار میزبانی شما را داشتند و من این سعادت را که قایق راندن به اقیانوس را بنویسم. آقا گفتند: قایقران آن قایق شما بودید. خواستم بگویم اقیانوسش نیز شما بودید که نگفتم.
بعد گفتم: هفته پیش هم به تهران آمدم. رمان دیگرم با نام رؤیای نیمهشب در جشنواره کتاب دین و پژوهشهای برتر برگزیده شده بود. پیش از این هم در جشنوارههایی مانند کتاب سال ولایت برگزیده شده بود. آقا به نظرم گفتند: بهبه! تبریک میگم! بعد ادامه دادند: من این کتاب را خواندهام. یک کار اصولی و خیلی خوبی بود! مستند هم بود. در واقع شما یک واقعه حقیقی را کاملا باز کردید و شکل رمان به آن دادید. خیلی خوب بود!
اگر اسکار یا نوبل به من میدادند، آنقدر به دل و جانم نمیچسبید
حس غیر قابل وصفی به من دست داد. حالا
میفهمیدم چرا وقتی معرفی شدم، آقا مرا میشناختند و آن لبخند مهربانانه و
آن نگاه دوستانه را نثارم کردند. افتخار بزرگی بود که رهبر فرزانه انقلاب، 2
تا از رمانهایم را خوانده و پسندیده باشند. واقعا اگر اسکار یا نوبل به
من میدادند، آنقدر به دل و جانم نمیچسبید و مزه نمیکرد! یک حسی از
اعتماد به نفس و «میتوانیم!» به من دست داد.
گفتم: این رمان به دلیل جذابیتهایش برای مسابقه کتاب و زندگی در نظر گرفته شد و تیزری سینمایی براساس آن ساخته شد که مدتی از شبکههای مختلف سیما پخش میشد. گفتم: نکته جالب این است که این تیزر از محل فروش کتاب ساخته شد و یارانهای صرف آن نشد. این ثابت میکند اگر کتاب خوبی تولید شود و خوب تبلیغ و توزیع شود و مخاطب نسبت به آن احساس نیاز و علاقه کند میخرد و با اشتیاق میخواند و نمیشود گفت مردم ما کتابخوان نیستند.
در پایان حرفهایم از بر و بچههای مسابقه تشکر کردم و گفتم: اگر اجازه بفرمایید نسخهای از چاپ شصتوپنجم کتاب را تقدیم کنم. آن آقا که مدیر جلسه بود اشاره کرد که بیا. برخاستم و به آقا نزدیک شدم و کتاب را به دستشان دادم. آقا تشکر کردند و شاید دعایم کردند که از هیجان فراوان خوب نشنیدم و به خاطرم نماند. مدیر جلسه گفت: آقای سالاری برای امشب بلیت دارند و عذرخواهی کردهاند و مجبورند بروند. آن آقا این را که گفت، دیدم جالب نیست بروم بنشینم و چند دقیقه بعد برخیزم و بروم. از همان جا که نزدیک آقا بودم به ایشان گفتم: انشاءالله که از رهنمودهای شما برخوردار شوم! خدانگهدارتان!
عقب عقب رفتم. آقا و بیشتر حاضران برخاستند و احترام کردند. آقا با لبخند صمیمانهشان دست به سینه گذاشتند و گفتند: خداحافظ شما!
بیرون که آمدم انگار از بهشت هبوط کرده بودم. افسوس خوردم چرا باید میرفتم و چرا گفته بودم قرار است بروم! میتوانستم شب را همان جا بمانم یا به خانه خواهرم بروم. چنان حال خودم را نمیفهمیدم که نمیدانستم از کدام طرف بروم. سوار اتوبوس شدم. وسط اتوبوس یکی تنبک میزد و یکی تار. صدا پرحجم و زیبا بود. آن که تار میزد شعری درباره پدر میخواند. سردرد داشتم اما کیفور. شاید تنها کسی که به آن دو هنرمند غریب و دورهگرد اسکناسی داد من بودم. از بوفه راهآهن کلوچه و آبهویجی گرفتم و مشغول خوردن شدم. همان موقع آقای مؤمنی زنگ زد که کجایی؟ آمدهام ببرمت راهآهن. تشکر کردم و گفتم: راهآهنم. پرسید: چطور بود؟ من که دل پری داشتم، مثل حالا، شرح مستوفایی به عرض رساندم.