«ادموند» كم كم اثرات ويرانگر گازهايي را كه در وجودش رخنه كرده اند در مي يابد. ادموند ديگر نمي تواند نفس بكشد و در همان حال لبخند ميزند و چشمانش را آرام مي بندد و در اندك زماني تمام وجودش در آرامشي ابدي فرو ميرود و ناگهان خود را در جوار مبارك حضرت عيسي مسيح (ع) و مريم مقدس (ع) مي بيند.
به گزارش شهدای ایران، در آستانه سال جدید میلادی، گذری خواهیم داشت بر روایت زندگی شهید «ادموند بالیانس خانقاه» شهید مسیحی استان گلستان که در سطور زیر زندگینامه ایشان را مرور می کنیم:
شهيد ادموند باليانس خانقاه در ارديبهشت ماه سال 1342 در روستايي به نام گلستان در حاشيه شمالي غربي شهر فاضل آباد استان گلستان بدنيا آمد. ادموند تا هفت سالگي در پناه قلب و خرد پدر و مادر كشاورز خود قرار داشت تا اينكه روانه مدرسه ابتدايي روستاي محل تولد خود شد. شهيد ادموند تحصيلات خود را در دوره هاي راهنمايي و دبيرستان تا اخذ مدرك ديپلم با موفقيت ادامه داد و سپس در رشته پزشكي كنكور سراسري نيز شركت نمود اما شركت او در كنكور همزمان با فرا رسيدن موعد رفتن به خدمت سربازي شد و لذا ادموند توفيق خدمت به وطن را از دست نداد و علارقم تمام توصيه هايي كه براي ادامه تحصيل او در رشته پزشكي به ايشان شده بود ليكن با اين وجود او براي مبارزه با دشمن عازم ميدانهاي نبرد حق عليه باطل گرديد.
خواهرش چگونگی رسيدن ادموند به جايگاه شهدا و همنشين شدنش با اوليا ءخداوند را آشكارا برزبان مي آورد و مي گوید: ادموند تا پيش از سربازي بچه ها را بدون پول درس ميداد و هميشه به من ميگفت: اين بچه ها چه گناهي كردند پول ندارند درس بخوانند. آن زمان يك روزنامه ارمني چاپ مي شد و ادموند ميرفت و اين روزنامه ها را تحويل ميگرفت و پخش مي كرد و با درآمدي كه از اين كار بدست مي آورد بچه هاي يتيم و آنهايي كه بي پول و فقير بودند را با هزينه خودش به اردو مي برد.
خواهر ادموند می گوید: گاهي وقتها ادموند به من زنگ ميزد ميگفت: خواهر ميشه امروز من بچه هاي مدرسه را بيارم حمام خانه شما. من ميگفتم: ادموند جان اين چه حرفيه هروقت دوست داشتي بچه ها رو بردار بيار حمام كنند. ادموند بچه ها را مي آورد خانه ما و مي برد حمام. خودش پشت درمي ايستاد. لباس بچه ها را داخل حياط مي شست و خشك ميكرد و بعد از اينكه بچه ها از حمام بيرون مي آمدند لباسها را ميداد به بچه ها و آنها هم با ذوق و شوق اين لباسها را مي پوشيدند و ادموند هم از اينكه توانسته بود خنده را بر لبان اين بچه های معصوم بنشاند خيلي خوشحال مي شد.
خواهرش ادامه می دهد: بعد از اينكه ادموند ديپلم خودش را گرفت بلافاصله در كنكور رشته پزشكي شركت كرد اما ادموند اصرار داشت بعد ازكنكور به خدمت سربازي برود اما من با اين تصميم برادرم مخالف بود و دليل آن هم اين بود كه نمرات درسي ادموند از همان كلاس اول ابتدايي خيلي عالي بود و ما براي آينده ادموند آرزوهاي زيادي در سر داشتيم و دوست داشتيم ادموند به دانشگاه برود و به تحصيلات خودش در رشته پزشكي ادامه بدهد. اما ادموند نسبت به حمله دشمن به ايران خيلي تعصب داشت و معتقد بود بايد رفت و در برابر دشمن مردانه ايستاد. من با وجود پافشاري ادموند خيلي تلاش كردم ادموند را از تصميمي كه گرفته بود منصرف نمايم و براي همين بارها و بارها به ايشان گفتم: ادموندجان الان موقع جنگه بيا كارتدريس را ادامه بده و سربازي نرو. اما با همه پافشاري هاي من ادموند باز هم از تصميم خودش منصرف نشد و مي گفت: نه خواهر جان اگه من نروم اون نرود و بقيه نروند پس سرنوشت مملكت چه خواهد شد. بنابراين وظيفه منه كه بروم و دركنار ديگر بچه هاي رزمنده در برابر دشمن ايستادگي كنم. به هرحال ادموند همان سال 64 رفت ثبت نام كرد.
خواهر ادموند می گوید: پيش از رفتن ادموند به سربازي براي ادموند با يه دختر آشنا و اصيل شيريني خورده بوديم. من چندبار به ادموند گفتم: ادموند جان با اين دختر عقد بكن بعد برو سربازي. ادموند گفت: نه وضعيتم معلوم نيست. اگر من برم شهيد بشم اون دختر گناهه. آينده اون تباه مي شود و در نبود من سرگردان مي شه. حالا اگه من رفتم و شهيد نشدم و برگشتم بعد ميرويم و عقد مي كنيم. اما ادموند بعد از آن روز از پيش ما رفت و هنوز كه هنوزه 30 ساله برنگشته تا براي ادموند عروسي بگيريم.
شهادت در راه خدا در جوار حضرت عیسی مسیح
مسير عاشقي ادموند به روایت خواهرش
وقتي رفت ثبت نام كرد براي سربازي افتاد بهداري و تمام دوسال خدمت سربازي در همين قسمت فعاليت مي كرد. ادموند خيلي مرخصي نمي آمد و وقتي هم كه ميخواست بياد قبلش به من زنگ ميزد و از من ميخواست براي رزمندگان از دوستان و آشنايان و همسايه ها دارو جمع كنم و ميگفت: ما اينجا خيلي كمبود دارو داريم. برادرم هميشه نگران بچه هاي رزمنده و داروي آنها بود. گاهي وقتها هم مي شد شبانه راه مي افتاد مي آمد و داروهايي را كه من براي جبهه جمع كرده بودم مي گرفت و مي رفت. همان زمانهايي كه ادموند در جبهه بود و شرايط جنگ هم سخت شده بود يك روز يك پاكت نامه اي از طرف دانشگاه علوم پزشكي به دست ما رسيد. اما از آنجا كه ادموند در جبهه بود مادرم پيگير نامه ها نشد. اما با اين وجود از دانشگاه علوم پزشكي مدام به مادرم زنگ ميزدند و از ادموند ميخواستند هرچه زودتر به دانشگاه علوم پزشكي مراجعه كند. مادرم هم بنده خدا هربار ماجراي جبهه رفتن ادموند را براي آنها شرح ميداد و مي گفت: پسر من جبهه رفته و الان اينجا نيست.
اما درست در همان زمان و در فاصله اي هزاران كيلومتري ازجايي كه عزيزان ادموند بي صبرانه در انتظار بازگشت مهربان ترين فرزند دلبند خود هستند، ادموند درسنگر بهداري نشسته و براي خواهر از بازگشت زود هنگامش تا بيست روز آينده مي نويسد. پس از تمام شدن نوشتن نامه، خيال ادموند از نوشتن نامه آسوده مي شود. تنها كاري كه باقي مي ماند شمردن شبها و روزهايي است كه بايد بگذرند و او را هرچه زودتر براي شادمان ساختن خانواده روانه شهر و ديار خود نمايد. چند روز از فرستادن نامه ادموند مي گذرد که ناگهان صداي مهيب چندين و چند انفجار درفضاي ميدان نبرد و درست در منطقه اي كه ادموند در آن حضور داشت مي پيچد. با شنيده شدن صداي آن انفجارها ادموند در همان ابتدا دود سفيدي را ميبيند كه با سرعت درحال گسترش در بين بچه هاي رزمنده ايرانيست.
ادموند سرباز با تجربه بهداري است. بنابراين خيلي زود در مي يابد دشمن منطقه را با گلوله هاي حاوي گازهاي شيميايي هدف قرار داده است. از اين رو او مي كوشد نيروها را از منطقه آلوده دور نمايد. ليكن اين كار ميسر نمي افتد و خود ادموند نيز در مهلكه وحشتناكي كه دشمن در عين بي شرمي براي رزمندگان ايراني برپا نموده گرفتار ميشود. پس از سپري شدن زمان و فرا گير شدن گازهاي شيميايي در منطقه ادموند خيلي زود در مي يابد حتي اگر زنده هم بماند روزگار راحتي نخواهد داشت اكنون گازهاي نابودگر شيميايي در تمام بدن او پخش شده اند. بنابراين درد آرام آرام بر قلب مهربان ادموند چيره ميگردد و از آن زمان است كه كشيدن نفسهايش با درد همراه ميگردد.
ادموند پس از ظاهر شدن علايم تشديد شده گازهاي شيميايي خيلي زود در مي يابد ديگر هرگز نخواهد توانست در برابر چشمان مادر و پدر و خواهرش لباس دامادي بپوشد. او اكنون ميتواند صورت مهربان مادر را به هنگام شنيدن خبرشهادتش تجسم نمايد. در همان حالي كه هيچ اميدي به بازگشتن به نزد عزيزانش ندارد زير لب خدايش را زمزمه مينمايد.
ادموند نمايشي خيره كننده از شهادت در راه خداوند را در برابر قضاوت تمام ساكنان آسمان قرار ميدهد. ادموند از ياد پدر نيز غافل نيست و ميداند براي او به خاك سپردن ادموند عزيزش چه قدر دشوار و سخت خواهد بود. ادموند كم كم اثرات ويرانگر گازهايي را كه در وجودش رخنه كرده اند در مي يابد. ادموند ديگر نمي تواند نفس بكشد و در همان حال لبخند ميزند و چشمانش را آرام مي بندد و در اندك زماني تمام وجودش در آرامشي ابدي فرو ميرود و ناگهان خود را در جوار مبارك حضرت عيسي مسيح (ع) و مريم مقدس (ع) ميبيند و پس از آن خداوند او را در برابر بهشت باشكوهي كه تنها و تنها به گشته شدگان در راه خود ارزاني ميدارد قرار ميدهد. ادموند پاداش مهرباني هايش را با رستگاري در درگاه خداوند و سربلندي در پيشگاه مردمش دريافت ميدارد. ادموند به شهادت ميرسد ليكن در زادگاه ادموند خانواده ی او بي صبرانه در انتظار بازگشت او هستند تا تمام عمر با شادماني در كنار ادموند زندگي نمايند.
خواهرش می گوید: در پايان اين بيست روز بي صبرانه منتظر بوديم تا ادموند جلوي در خانه ظاهر شود و ما با همه وجود تمام شدن دوران سربازي اش را جشن بگيريم اما ادموند سر آن بيست روز نيامد. وقتي چند روز از آن بيست روزي كه ادموند قولش را داده بود گذشت، چند روز ما نگران و وحشت زده ماجراي نيامدن ادموند را پيگير شديم اما بعد از مدتها پيگيري به ما گفتند: ادموند به همراه ديگر هم رزمانش توسط عراقي ها اسير شده. بعد از شنيدن اين خبرما سالها منتظر مانديم تا اسرا آزاد شوند. پس از جنگ بود که یکی از دوستان شهید ادموند بالیانس خبر شهادتش را به خانواده می دهد.
*دفاع پرس
شهيد ادموند باليانس خانقاه در ارديبهشت ماه سال 1342 در روستايي به نام گلستان در حاشيه شمالي غربي شهر فاضل آباد استان گلستان بدنيا آمد. ادموند تا هفت سالگي در پناه قلب و خرد پدر و مادر كشاورز خود قرار داشت تا اينكه روانه مدرسه ابتدايي روستاي محل تولد خود شد. شهيد ادموند تحصيلات خود را در دوره هاي راهنمايي و دبيرستان تا اخذ مدرك ديپلم با موفقيت ادامه داد و سپس در رشته پزشكي كنكور سراسري نيز شركت نمود اما شركت او در كنكور همزمان با فرا رسيدن موعد رفتن به خدمت سربازي شد و لذا ادموند توفيق خدمت به وطن را از دست نداد و علارقم تمام توصيه هايي كه براي ادامه تحصيل او در رشته پزشكي به ايشان شده بود ليكن با اين وجود او براي مبارزه با دشمن عازم ميدانهاي نبرد حق عليه باطل گرديد.
خواهرش چگونگی رسيدن ادموند به جايگاه شهدا و همنشين شدنش با اوليا ءخداوند را آشكارا برزبان مي آورد و مي گوید: ادموند تا پيش از سربازي بچه ها را بدون پول درس ميداد و هميشه به من ميگفت: اين بچه ها چه گناهي كردند پول ندارند درس بخوانند. آن زمان يك روزنامه ارمني چاپ مي شد و ادموند ميرفت و اين روزنامه ها را تحويل ميگرفت و پخش مي كرد و با درآمدي كه از اين كار بدست مي آورد بچه هاي يتيم و آنهايي كه بي پول و فقير بودند را با هزينه خودش به اردو مي برد.
خواهر ادموند می گوید: گاهي وقتها ادموند به من زنگ ميزد ميگفت: خواهر ميشه امروز من بچه هاي مدرسه را بيارم حمام خانه شما. من ميگفتم: ادموند جان اين چه حرفيه هروقت دوست داشتي بچه ها رو بردار بيار حمام كنند. ادموند بچه ها را مي آورد خانه ما و مي برد حمام. خودش پشت درمي ايستاد. لباس بچه ها را داخل حياط مي شست و خشك ميكرد و بعد از اينكه بچه ها از حمام بيرون مي آمدند لباسها را ميداد به بچه ها و آنها هم با ذوق و شوق اين لباسها را مي پوشيدند و ادموند هم از اينكه توانسته بود خنده را بر لبان اين بچه های معصوم بنشاند خيلي خوشحال مي شد.
خواهرش ادامه می دهد: بعد از اينكه ادموند ديپلم خودش را گرفت بلافاصله در كنكور رشته پزشكي شركت كرد اما ادموند اصرار داشت بعد ازكنكور به خدمت سربازي برود اما من با اين تصميم برادرم مخالف بود و دليل آن هم اين بود كه نمرات درسي ادموند از همان كلاس اول ابتدايي خيلي عالي بود و ما براي آينده ادموند آرزوهاي زيادي در سر داشتيم و دوست داشتيم ادموند به دانشگاه برود و به تحصيلات خودش در رشته پزشكي ادامه بدهد. اما ادموند نسبت به حمله دشمن به ايران خيلي تعصب داشت و معتقد بود بايد رفت و در برابر دشمن مردانه ايستاد. من با وجود پافشاري ادموند خيلي تلاش كردم ادموند را از تصميمي كه گرفته بود منصرف نمايم و براي همين بارها و بارها به ايشان گفتم: ادموندجان الان موقع جنگه بيا كارتدريس را ادامه بده و سربازي نرو. اما با همه پافشاري هاي من ادموند باز هم از تصميم خودش منصرف نشد و مي گفت: نه خواهر جان اگه من نروم اون نرود و بقيه نروند پس سرنوشت مملكت چه خواهد شد. بنابراين وظيفه منه كه بروم و دركنار ديگر بچه هاي رزمنده در برابر دشمن ايستادگي كنم. به هرحال ادموند همان سال 64 رفت ثبت نام كرد.
خواهر ادموند می گوید: پيش از رفتن ادموند به سربازي براي ادموند با يه دختر آشنا و اصيل شيريني خورده بوديم. من چندبار به ادموند گفتم: ادموند جان با اين دختر عقد بكن بعد برو سربازي. ادموند گفت: نه وضعيتم معلوم نيست. اگر من برم شهيد بشم اون دختر گناهه. آينده اون تباه مي شود و در نبود من سرگردان مي شه. حالا اگه من رفتم و شهيد نشدم و برگشتم بعد ميرويم و عقد مي كنيم. اما ادموند بعد از آن روز از پيش ما رفت و هنوز كه هنوزه 30 ساله برنگشته تا براي ادموند عروسي بگيريم.
شهادت در راه خدا در جوار حضرت عیسی مسیح
مسير عاشقي ادموند به روایت خواهرش
وقتي رفت ثبت نام كرد براي سربازي افتاد بهداري و تمام دوسال خدمت سربازي در همين قسمت فعاليت مي كرد. ادموند خيلي مرخصي نمي آمد و وقتي هم كه ميخواست بياد قبلش به من زنگ ميزد و از من ميخواست براي رزمندگان از دوستان و آشنايان و همسايه ها دارو جمع كنم و ميگفت: ما اينجا خيلي كمبود دارو داريم. برادرم هميشه نگران بچه هاي رزمنده و داروي آنها بود. گاهي وقتها هم مي شد شبانه راه مي افتاد مي آمد و داروهايي را كه من براي جبهه جمع كرده بودم مي گرفت و مي رفت. همان زمانهايي كه ادموند در جبهه بود و شرايط جنگ هم سخت شده بود يك روز يك پاكت نامه اي از طرف دانشگاه علوم پزشكي به دست ما رسيد. اما از آنجا كه ادموند در جبهه بود مادرم پيگير نامه ها نشد. اما با اين وجود از دانشگاه علوم پزشكي مدام به مادرم زنگ ميزدند و از ادموند ميخواستند هرچه زودتر به دانشگاه علوم پزشكي مراجعه كند. مادرم هم بنده خدا هربار ماجراي جبهه رفتن ادموند را براي آنها شرح ميداد و مي گفت: پسر من جبهه رفته و الان اينجا نيست.
اما درست در همان زمان و در فاصله اي هزاران كيلومتري ازجايي كه عزيزان ادموند بي صبرانه در انتظار بازگشت مهربان ترين فرزند دلبند خود هستند، ادموند درسنگر بهداري نشسته و براي خواهر از بازگشت زود هنگامش تا بيست روز آينده مي نويسد. پس از تمام شدن نوشتن نامه، خيال ادموند از نوشتن نامه آسوده مي شود. تنها كاري كه باقي مي ماند شمردن شبها و روزهايي است كه بايد بگذرند و او را هرچه زودتر براي شادمان ساختن خانواده روانه شهر و ديار خود نمايد. چند روز از فرستادن نامه ادموند مي گذرد که ناگهان صداي مهيب چندين و چند انفجار درفضاي ميدان نبرد و درست در منطقه اي كه ادموند در آن حضور داشت مي پيچد. با شنيده شدن صداي آن انفجارها ادموند در همان ابتدا دود سفيدي را ميبيند كه با سرعت درحال گسترش در بين بچه هاي رزمنده ايرانيست.
ادموند سرباز با تجربه بهداري است. بنابراين خيلي زود در مي يابد دشمن منطقه را با گلوله هاي حاوي گازهاي شيميايي هدف قرار داده است. از اين رو او مي كوشد نيروها را از منطقه آلوده دور نمايد. ليكن اين كار ميسر نمي افتد و خود ادموند نيز در مهلكه وحشتناكي كه دشمن در عين بي شرمي براي رزمندگان ايراني برپا نموده گرفتار ميشود. پس از سپري شدن زمان و فرا گير شدن گازهاي شيميايي در منطقه ادموند خيلي زود در مي يابد حتي اگر زنده هم بماند روزگار راحتي نخواهد داشت اكنون گازهاي نابودگر شيميايي در تمام بدن او پخش شده اند. بنابراين درد آرام آرام بر قلب مهربان ادموند چيره ميگردد و از آن زمان است كه كشيدن نفسهايش با درد همراه ميگردد.
ادموند پس از ظاهر شدن علايم تشديد شده گازهاي شيميايي خيلي زود در مي يابد ديگر هرگز نخواهد توانست در برابر چشمان مادر و پدر و خواهرش لباس دامادي بپوشد. او اكنون ميتواند صورت مهربان مادر را به هنگام شنيدن خبرشهادتش تجسم نمايد. در همان حالي كه هيچ اميدي به بازگشتن به نزد عزيزانش ندارد زير لب خدايش را زمزمه مينمايد.
ادموند نمايشي خيره كننده از شهادت در راه خداوند را در برابر قضاوت تمام ساكنان آسمان قرار ميدهد. ادموند از ياد پدر نيز غافل نيست و ميداند براي او به خاك سپردن ادموند عزيزش چه قدر دشوار و سخت خواهد بود. ادموند كم كم اثرات ويرانگر گازهايي را كه در وجودش رخنه كرده اند در مي يابد. ادموند ديگر نمي تواند نفس بكشد و در همان حال لبخند ميزند و چشمانش را آرام مي بندد و در اندك زماني تمام وجودش در آرامشي ابدي فرو ميرود و ناگهان خود را در جوار مبارك حضرت عيسي مسيح (ع) و مريم مقدس (ع) ميبيند و پس از آن خداوند او را در برابر بهشت باشكوهي كه تنها و تنها به گشته شدگان در راه خود ارزاني ميدارد قرار ميدهد. ادموند پاداش مهرباني هايش را با رستگاري در درگاه خداوند و سربلندي در پيشگاه مردمش دريافت ميدارد. ادموند به شهادت ميرسد ليكن در زادگاه ادموند خانواده ی او بي صبرانه در انتظار بازگشت او هستند تا تمام عمر با شادماني در كنار ادموند زندگي نمايند.
خواهرش می گوید: در پايان اين بيست روز بي صبرانه منتظر بوديم تا ادموند جلوي در خانه ظاهر شود و ما با همه وجود تمام شدن دوران سربازي اش را جشن بگيريم اما ادموند سر آن بيست روز نيامد. وقتي چند روز از آن بيست روزي كه ادموند قولش را داده بود گذشت، چند روز ما نگران و وحشت زده ماجراي نيامدن ادموند را پيگير شديم اما بعد از مدتها پيگيري به ما گفتند: ادموند به همراه ديگر هم رزمانش توسط عراقي ها اسير شده. بعد از شنيدن اين خبرما سالها منتظر مانديم تا اسرا آزاد شوند. پس از جنگ بود که یکی از دوستان شهید ادموند بالیانس خبر شهادتش را به خانواده می دهد.
*دفاع پرس