مادرهم چنان صفحات آلبوم را ورق می زند. می گوید:«غصه دارم، ازجوانان می خواهم حرمت خون شهیدان را داشته باشند.» او غصه دارد؛ از درد های جانباز می گوید، ازبیماری همسرش واز دلتنگی هایش واز برخی بی مسئولیتی ها وقدرناشناسی ها اما باز هم دعا می کند که ان شاءا... ما بتوانیم قدردان خون شهدا باشیم و این که آن ها ما را شفاعت کنند.
شهدای ایران: امروز شما را مهمان خانواده ای می کنیم که درروز های سخت، مشکلات زیادی را به جان خریدند. ازجگرگوشه هایشان دست کشیدند تا جگر گوشه های ما شب وروز را درآرامش سپری کنند. با خانواده شهیدان حمیدرضا و موسی الرضا ساقی خاطراتی را مرورمی کنیم که حتی تصورآن برای بسیاری از ما دشوار است چه رسد که آن لحظه را به چشم دیده باشیم. مدت ها در ذهنم بود که بتوانم برای مصاحبه به منزلشان بروم. دوسه سال قبل پدر و مادر شهیدان ساقی را در مراسم یادواره شهدای محله شان در مسجد امام موسی ابن جعفر(ع) دیده بودم. آن موقع حاج آقا ساقی پدرشهیدان شاداب تر بود و امروز که سرانجام مهمان خانه شان می شوم حاج آقا کمی ناخوش احوال است. پیش خودم شرمنده می شوم که چرا زودتر نیامدم. با این همه خدارا باید شکر کنم که توانستم این پدرو مادر را دوباره ببینم. من حالا در خانه ساده و قدیمی شان روبه روی این پدر و مادر دوست داشتنی نشسته ام. ابتدا از مادرانه ها باید شروع کنم؛ مادری که هنوز هم شب وروز با عکس فرزندان شهیدش حرف می زند و با گوشه چادر از قاب عکسشان غبارمی گیرد. از او درباره موسی الرضا سوال می کنم.
اثری از خون زخم های پسر بر چهره مادر
هر طوراست می خواهد حس آخرین باری که فرزندش را به آغوش کشید به من منتقل کند. دست هایش را به سینه می فشارد وچشم هایش را روی هم می گذارد تا لحظه ای را به یاد آورد که موسی الرضا را با دستان خودش به خاک می سپارد. لحظه ای که سرخونین پسررا به آغوش می کشد و اثری از خون پسر بر چهره مادرمی ماند. خودش می گوید: «نمی دانم خداوند به من چه قدرتی داده بود که به تنهایی پیکر فرزندم را درخاک گذاشتم. چفیه اش را زیرسرش پهن کردم، آخربه سرموسی الرضا تیر اصابت کرده وخونین بود.» مادر بغض گلویش را می شکند وآهی می کشد. به در اتاق که نگاه می کند، ناخود آگاه توهم سرت را می چرخانی وخاطره مادر برایت تداعی می شود که چگونه منتظرآمدن فرزندش موسی الرضا از جبهه و پسر کوچکترش غلامعلی از اسارت است. مادر باید مرهم درد های محمد رضای جانبازش هم باشد. موسی الرضا قبل از شهادت مجروح شده بود به همین دلیل مادرازاومی خواهد که دیگربه جبهه نرود، اما او درپاسخ به مادرمی گوید: «من که یک چشمم را داده ام، دیگران با یک پا به جبهه می روند.» مادرگله مند است.
او که عضو فعال بسیج بوده، در مراسم مختلف شرکت داشته ودرجلسات قرآن، همه خانم های محل را دور هم جمع می کرده وهر هفته به بهشت رضا(ع) می رفته است، حالا پا درد امانش نمی دهد وبه گفته تنها دختر خانواده پوکی استخوان مادررا ناتوان کرده و نمی تواند کار هایی را که دلش می خواهد انجام دهد. او ناراحت است ومی گوید: «مدرسه ای را به نام شهید موسی الرضا ساقی نامگذاری کردند، ازما دعوت هم کردند وعکس هم گرفتند اما بعد متوجه شدم، نام مدرسه را عوض کردند.» این موضوع برای مادر مهم است چنان که در بین حرف هایش این مطلب را بار ها تکرارمی کند. حمیدرضا هم فرزند دیگراین خانواده است. اودر سپاه خدمت می کرد. مادر می گوید:«حمیدرضا خیلی مهربان بود. ازدواج کرده بود، وقتی من را به خانه اش مهمان می کرد وسفره می انداخت ازهمه خوراکی ها جلویم می گذاشت وبا اصرار می خواست از همه غذا ها بخورم. پسرم حین ماموریت در حادثه ای در خیابان افسریه تهران دچار حادثه می شود و به خیل شهیدان می پیوندد.» حاج خانم می گوید: من 4 پسر در راه اسلام داده ام. قبلا مسئولان بیشتر جویای حالمان بودند اما حالا دریغ از یک احوالپرسی. من وحاج آقا بیمارهستیم. سخن اش که به این جا می رسد، همسرش را صدا می زند: «حاج آقا نمی آیید؟» حاج آقای ساقی که تا حالا آرام روی تخت دراز کشیده بود، با کمک عکاس روزنامه از جایش بلند می شود و با صدای حاج خانم به پایین تخت می آید و با زحمت وکمک روی زمین می نشیند. پدر شهیدان می گوید: «حال درست و حسابی ندارم. یکسره سرم گیج می خورد.» یادآوری خاطرات برای پدر سخت است. اگرپدرهم می توانست از آن روز ها بگوید، خوب بود اما فقط به یک جمله اکتفا کرد که یک پسرم به جبهه می رفت، یکی می آمد و... پدر چند دقیقه برای گرفتن عکس کنار ما می نشیند.
خواهرانه ها
خواهر شهیدان هم در جمع ما حضور دارد. او می گوید:«موسی الرضا غواص بود، وقتی سوار قایق می شوند گلوله ای به سرش اصابت می کند وبعد از شهادت پیکرش8 روز کنار آب می ماند وبعد از آن به پشت جبهه و سپس به مشهد منتقل می شود.» وقتی ازاو می پرسم: آیا برادرتان در اسارت ازشهادت موسی الرضا با خبر شد یا نه؟ می گوید: نه. ما از اسارت برادرمان تا یک سال خبر نداشتیم چون اسم او به صلیب سرخ داده نشده بود وبعد از یک سال از برادرم خبردار شدیم. غلامعلی در حمله خیبر به اسارت در میآید. موسی الرضا قبل از شهادت از ناحیه چشم مجروح شده بود. یک بار وقتی موسی الرضا به مرخصی آمده بود نامه غلامعلی به دست مان رسید که موسی الرضا جواب نامه او را داد. بعد ازشهادت موسی الرضا، ما چند بار دیگر هم با دستخط شهید برای غلامعلی نامه نوشتیم تا برادرم خبردارنشود؛ اما غلامعلی که خودش را به جمع ما رسانده است، می گوید:«من از روی عکس هایی که خانواده برایم می فرستادند، متوجه شده بودم که اتفاقی افتاده وبرادرم شهید شده است.» مادر می گوید: «نزدیک عید بود و من مشغول تمیز کردن منزل بودم، اما نمی دانم چگونه متوجه شدم موسی الرضا شهید شده است.» به گوشه ای از اتاق اشاره می کند: گویی یکی داخل اتاق شد و به من گفت فرزندت شهید شده است. حالم تغییر کرد و همان جا نشستم. شروع کردم به گریه که عروسم به سراغم آمد وگفت: مادرجان بازبرای بچه ها گریه می کنی؟ همین طور با دلشوره و اضطراب تا بعد از ظهر سر کردم، حاج آقا نمی خواست به من بگوید. اول به من می گفتند موسی الرضا مجروح شده اما من باور نمی کردم. شام را آماده کردم وبعد ازآن به حرم رفتم. در خانه مهمان داشتیم. شب عید بود، بعد ازبرگشت از حرم و خوردن شام هر کاری کردم، حاج آقا چیزی نگفت. بی طاقت شدم. شب خوابم نمی برد. بالاخره حاج آقا بی تابی من را که دید، خبر شهادت موسی الرضا را به من داد. روز اول عید موسی الرضا را تشییع کردیم.
داستان اسارت غلامعلی برادر شهیدان
آقاغلامعلی، برادر شهیدان هم خاطراتش را برایم تعریف می کند، می گوید:من جزو گروه تخریب بودم. درعملیات خیبر بعد از شکستن خط، دشمن ما را غافلگیر کرد وپاتکی زد. به ما گفته شده بود که احتمال برگشت شما کم است وباید خودتان را برای شهادت یا اسارت آماده کنید. ما از محور العماره - القرنه عمل کردیم. پاتک دشمن شدت گرفت. بین ما وعراقی ها یک کانال آب به عرض 3 متر بود. به طوری که ما در این عملیات برای شکستن خط 24 ساعت روی آب بودیم تا به منطقه دشمن برسیم. شهید بیاری فرمانده ما بود. او خیلی آرزوی شهادت داشت وهمیشه می خواست حتی جنازه اش هم باقی نماند. بالاخره بعد از شکستن خط، چند نفر از ما از جمله شهیدبیاری به یکی از سنگر ها وارد شدیم، هوابارانی بود. تا بعد از ظهر پاتک دشمن شدید ترشد. در سنگر 6 نفر بودیم.شهید حاجی زاده ترکش به شانه اش خورده بود ومن هم مجروح شده بودم. شهید بیاری متوجه نزدیک شدن عراقی ها شد، برای یک لحظه در بیرون از سنگر شروع به تیر اندازی کرد و گلوله ای به سرش اصابت کرد.عراقی ها آن قدر نزدیک شده بودند که نارنجکی داخل سنگر انداختند واین درست چند ثانیه قبل ازافتادن شهید بیاری بود.او روی نارنجک افتاد وجلوی چشم ما تکه تکه شد وبه آرزویش رسید. عراقی ها از بالای کانال پاک سازی می کردند.اگر کسی بلند نمی شد، تیر خلاصی می زدند. گلوله ای هم به من خورده بود. شهید کلانتری من را بلند کرد. عراقی ها ما را داخل کانال پر از لجن انداختند وبازرسی بدنی انجام دادند و بالاخره ما را به بصره منتقل کردند. خاطرات اوازهمرزمان شهیدش زیاد است. وقتی آلبوم عکس را می بیند از سنگرامام زمان(عج)، شهید بیاری، کاظم هجری، شهید کلانتری، افچنگی و... یاد می کند. از اومی خواهم که در فرصتی دیگر از شهادت واسارت همرزمانش برایمان بگوید.
دیدار با رهبر
در کنار قاب عکس شهیدان یک قاب دیگر هم به چشم می خورد، دیدار رهبرانقلاب با خانواده شهیدان ساقی بعد از آزاد شدن اسرا. آن دیدار هنوز هم برای مادر یادآورلحظات خوبی است و حس خوبی را در کلماتش نمایان می کند، اگر چه خاطره زیادی به یادش نمانده. می گوید: «آقا گفتند مادر شهیدان هم بیایند. من هم آمدم کنار آقا نشستم. آقا آنجا عکس های جبهه فرزندانم را می دیدند و ما برایشان توضیح می دادیم...»
در لابه لای عکس ها
مادرهم چنان صفحات آلبوم را ورق می زند. می گوید:«غصه دارم، ازجوانان می خواهم حرمت خون شهیدان را داشته باشند.» او غصه دارد؛ از درد های جانباز می گوید، ازبیماری همسرش واز دلتنگی هایش واز برخی بی مسئولیتی ها وقدرناشناسی ها اما باز هم دعا می کند که ان شاءا... ما بتوانیم قدردان خون شهدا باشیم و این که آن ها ما را شفاعت کنند. ما را به سفره مادرانه دعوت می کند. اگرچه دوست داشتم لحظات بیشتری را مهمان صمیمیت و سادگی شان باشم اما چه حیف که فرصتم کم است و باید به روزنامه برگردم. اورا به خدا می سپارم وخداحافظی می کنم، درحالی که این روز را از یاد نمی برم.
*خراسان
اثری از خون زخم های پسر بر چهره مادر
هر طوراست می خواهد حس آخرین باری که فرزندش را به آغوش کشید به من منتقل کند. دست هایش را به سینه می فشارد وچشم هایش را روی هم می گذارد تا لحظه ای را به یاد آورد که موسی الرضا را با دستان خودش به خاک می سپارد. لحظه ای که سرخونین پسررا به آغوش می کشد و اثری از خون پسر بر چهره مادرمی ماند. خودش می گوید: «نمی دانم خداوند به من چه قدرتی داده بود که به تنهایی پیکر فرزندم را درخاک گذاشتم. چفیه اش را زیرسرش پهن کردم، آخربه سرموسی الرضا تیر اصابت کرده وخونین بود.» مادر بغض گلویش را می شکند وآهی می کشد. به در اتاق که نگاه می کند، ناخود آگاه توهم سرت را می چرخانی وخاطره مادر برایت تداعی می شود که چگونه منتظرآمدن فرزندش موسی الرضا از جبهه و پسر کوچکترش غلامعلی از اسارت است. مادر باید مرهم درد های محمد رضای جانبازش هم باشد. موسی الرضا قبل از شهادت مجروح شده بود به همین دلیل مادرازاومی خواهد که دیگربه جبهه نرود، اما او درپاسخ به مادرمی گوید: «من که یک چشمم را داده ام، دیگران با یک پا به جبهه می روند.» مادرگله مند است.
او که عضو فعال بسیج بوده، در مراسم مختلف شرکت داشته ودرجلسات قرآن، همه خانم های محل را دور هم جمع می کرده وهر هفته به بهشت رضا(ع) می رفته است، حالا پا درد امانش نمی دهد وبه گفته تنها دختر خانواده پوکی استخوان مادررا ناتوان کرده و نمی تواند کار هایی را که دلش می خواهد انجام دهد. او ناراحت است ومی گوید: «مدرسه ای را به نام شهید موسی الرضا ساقی نامگذاری کردند، ازما دعوت هم کردند وعکس هم گرفتند اما بعد متوجه شدم، نام مدرسه را عوض کردند.» این موضوع برای مادر مهم است چنان که در بین حرف هایش این مطلب را بار ها تکرارمی کند. حمیدرضا هم فرزند دیگراین خانواده است. اودر سپاه خدمت می کرد. مادر می گوید:«حمیدرضا خیلی مهربان بود. ازدواج کرده بود، وقتی من را به خانه اش مهمان می کرد وسفره می انداخت ازهمه خوراکی ها جلویم می گذاشت وبا اصرار می خواست از همه غذا ها بخورم. پسرم حین ماموریت در حادثه ای در خیابان افسریه تهران دچار حادثه می شود و به خیل شهیدان می پیوندد.» حاج خانم می گوید: من 4 پسر در راه اسلام داده ام. قبلا مسئولان بیشتر جویای حالمان بودند اما حالا دریغ از یک احوالپرسی. من وحاج آقا بیمارهستیم. سخن اش که به این جا می رسد، همسرش را صدا می زند: «حاج آقا نمی آیید؟» حاج آقای ساقی که تا حالا آرام روی تخت دراز کشیده بود، با کمک عکاس روزنامه از جایش بلند می شود و با صدای حاج خانم به پایین تخت می آید و با زحمت وکمک روی زمین می نشیند. پدر شهیدان می گوید: «حال درست و حسابی ندارم. یکسره سرم گیج می خورد.» یادآوری خاطرات برای پدر سخت است. اگرپدرهم می توانست از آن روز ها بگوید، خوب بود اما فقط به یک جمله اکتفا کرد که یک پسرم به جبهه می رفت، یکی می آمد و... پدر چند دقیقه برای گرفتن عکس کنار ما می نشیند.
خواهر شهیدان هم در جمع ما حضور دارد. او می گوید:«موسی الرضا غواص بود، وقتی سوار قایق می شوند گلوله ای به سرش اصابت می کند وبعد از شهادت پیکرش8 روز کنار آب می ماند وبعد از آن به پشت جبهه و سپس به مشهد منتقل می شود.» وقتی ازاو می پرسم: آیا برادرتان در اسارت ازشهادت موسی الرضا با خبر شد یا نه؟ می گوید: نه. ما از اسارت برادرمان تا یک سال خبر نداشتیم چون اسم او به صلیب سرخ داده نشده بود وبعد از یک سال از برادرم خبردار شدیم. غلامعلی در حمله خیبر به اسارت در میآید. موسی الرضا قبل از شهادت از ناحیه چشم مجروح شده بود. یک بار وقتی موسی الرضا به مرخصی آمده بود نامه غلامعلی به دست مان رسید که موسی الرضا جواب نامه او را داد. بعد ازشهادت موسی الرضا، ما چند بار دیگر هم با دستخط شهید برای غلامعلی نامه نوشتیم تا برادرم خبردارنشود؛ اما غلامعلی که خودش را به جمع ما رسانده است، می گوید:«من از روی عکس هایی که خانواده برایم می فرستادند، متوجه شده بودم که اتفاقی افتاده وبرادرم شهید شده است.» مادر می گوید: «نزدیک عید بود و من مشغول تمیز کردن منزل بودم، اما نمی دانم چگونه متوجه شدم موسی الرضا شهید شده است.» به گوشه ای از اتاق اشاره می کند: گویی یکی داخل اتاق شد و به من گفت فرزندت شهید شده است. حالم تغییر کرد و همان جا نشستم. شروع کردم به گریه که عروسم به سراغم آمد وگفت: مادرجان بازبرای بچه ها گریه می کنی؟ همین طور با دلشوره و اضطراب تا بعد از ظهر سر کردم، حاج آقا نمی خواست به من بگوید. اول به من می گفتند موسی الرضا مجروح شده اما من باور نمی کردم. شام را آماده کردم وبعد ازآن به حرم رفتم. در خانه مهمان داشتیم. شب عید بود، بعد ازبرگشت از حرم و خوردن شام هر کاری کردم، حاج آقا چیزی نگفت. بی طاقت شدم. شب خوابم نمی برد. بالاخره حاج آقا بی تابی من را که دید، خبر شهادت موسی الرضا را به من داد. روز اول عید موسی الرضا را تشییع کردیم.
داستان اسارت غلامعلی برادر شهیدان
آقاغلامعلی، برادر شهیدان هم خاطراتش را برایم تعریف می کند، می گوید:من جزو گروه تخریب بودم. درعملیات خیبر بعد از شکستن خط، دشمن ما را غافلگیر کرد وپاتکی زد. به ما گفته شده بود که احتمال برگشت شما کم است وباید خودتان را برای شهادت یا اسارت آماده کنید. ما از محور العماره - القرنه عمل کردیم. پاتک دشمن شدت گرفت. بین ما وعراقی ها یک کانال آب به عرض 3 متر بود. به طوری که ما در این عملیات برای شکستن خط 24 ساعت روی آب بودیم تا به منطقه دشمن برسیم. شهید بیاری فرمانده ما بود. او خیلی آرزوی شهادت داشت وهمیشه می خواست حتی جنازه اش هم باقی نماند. بالاخره بعد از شکستن خط، چند نفر از ما از جمله شهیدبیاری به یکی از سنگر ها وارد شدیم، هوابارانی بود. تا بعد از ظهر پاتک دشمن شدید ترشد. در سنگر 6 نفر بودیم.شهید حاجی زاده ترکش به شانه اش خورده بود ومن هم مجروح شده بودم. شهید بیاری متوجه نزدیک شدن عراقی ها شد، برای یک لحظه در بیرون از سنگر شروع به تیر اندازی کرد و گلوله ای به سرش اصابت کرد.عراقی ها آن قدر نزدیک شده بودند که نارنجکی داخل سنگر انداختند واین درست چند ثانیه قبل ازافتادن شهید بیاری بود.او روی نارنجک افتاد وجلوی چشم ما تکه تکه شد وبه آرزویش رسید. عراقی ها از بالای کانال پاک سازی می کردند.اگر کسی بلند نمی شد، تیر خلاصی می زدند. گلوله ای هم به من خورده بود. شهید کلانتری من را بلند کرد. عراقی ها ما را داخل کانال پر از لجن انداختند وبازرسی بدنی انجام دادند و بالاخره ما را به بصره منتقل کردند. خاطرات اوازهمرزمان شهیدش زیاد است. وقتی آلبوم عکس را می بیند از سنگرامام زمان(عج)، شهید بیاری، کاظم هجری، شهید کلانتری، افچنگی و... یاد می کند. از اومی خواهم که در فرصتی دیگر از شهادت واسارت همرزمانش برایمان بگوید.
دیدار با رهبر
در کنار قاب عکس شهیدان یک قاب دیگر هم به چشم می خورد، دیدار رهبرانقلاب با خانواده شهیدان ساقی بعد از آزاد شدن اسرا. آن دیدار هنوز هم برای مادر یادآورلحظات خوبی است و حس خوبی را در کلماتش نمایان می کند، اگر چه خاطره زیادی به یادش نمانده. می گوید: «آقا گفتند مادر شهیدان هم بیایند. من هم آمدم کنار آقا نشستم. آقا آنجا عکس های جبهه فرزندانم را می دیدند و ما برایشان توضیح می دادیم...»
در لابه لای عکس ها
مادرهم چنان صفحات آلبوم را ورق می زند. می گوید:«غصه دارم، ازجوانان می خواهم حرمت خون شهیدان را داشته باشند.» او غصه دارد؛ از درد های جانباز می گوید، ازبیماری همسرش واز دلتنگی هایش واز برخی بی مسئولیتی ها وقدرناشناسی ها اما باز هم دعا می کند که ان شاءا... ما بتوانیم قدردان خون شهدا باشیم و این که آن ها ما را شفاعت کنند. ما را به سفره مادرانه دعوت می کند. اگرچه دوست داشتم لحظات بیشتری را مهمان صمیمیت و سادگی شان باشم اما چه حیف که فرصتم کم است و باید به روزنامه برگردم. اورا به خدا می سپارم وخداحافظی می کنم، درحالی که این روز را از یاد نمی برم.
*خراسان