حالا که دارید این گزارش را میخوانید، خانواده زابلی در گوشهای از این شهر بزرگ و آن هم با کمک و همدلی چند کارتنخواب سکنی گزیدهاند و مادری که از عمل موفقیتآمیز فرزند ۹ سالهاش خوشحال است خبر ندارد که تقدیر چه کرده. بهتر است بیهیچ حرف اضافهای خودتان قصه را بخوانید.
به گزارش شهدای ایران، روزنامه «ایران» با این مقدمه، نوشت: مغازهای ۳۰ متری با در و پنجره فلزی و شیشههای بزرگ قدی که سرمای پاییزی را به درون مغازه هوار میکنند، محل زندگی خانوادهای شد که چارهای جز انتخاب چنین جایی برای زندگی موقتشان نداشتند.
پدر و مادر ابراهیم که به امید درمان او از ماهها قبل شهر و خانه خود را ترک کرده و روزهای زیادی را در واحد پذیرش، نمازخانه، اورژانس و حیاط بیمارستان شریعتی تهران سپری کرده بودند، پس از انجام عمل پیوند مغز استخوان و ترخیص فرزندشان، با پولی که برایشان باقی مانده بود، تنها توانستند مغازهای را در منطقه پاکدشت ورامین اجاره کنند تا روزهای سخت پس از عمل ابراهیم در آنجا سپری شود؛ غافل از اینکه سرمای کمسابقه و غیرمنتظره آذرماه شرایط را برایشان بسیار سختتر از آنچه انتظارش را داشتند، خواهد کرد.
«فروردین ماه بود که متوجه شدیم عمل پیوند مغز استخوان، ابراهیم را به زندگی برمیگرداند. من و شوهرم دختر ۹ ماههمان را در زابل و نزد خالهاش گذاشتیم و خودمان را به تهران رساندیم. از آنجا که قوم و خویشی در تهران نداریم، راهی نداشتیم جز اینکه به هر طریقی بود در تهران بمانیم تا ابراهیم تحت نظر پزشک باشد. تا یک ماه پس از پیوند (۱۸ آبان)، مادر ابراهیم به عنوان همراه او در بیمارستان حضور داشت و من هم تمام این مدت را به هر بدبختی و فلاکتی بود، سپری کردم تا اینکه زمان ترخیص ابراهیم رسید.»
ولی سارانی پدر ۳۸ ساله ابراهیم که مشکلاتش با ترخیص فرزندش از بیمارستان شریعتی، دو چندان شده بود، ادامه داد: «به دستور پزشک، باید به مدت سه ماه، هرهفته ابراهیم تحت معاینه و انجام آزامایشهای خاص قرار میگرفت و امکان اینکه به زابل بازگردیم و هر هفته از زابل به تهران بیاییم، برایمان وجود نداشت. چند روز پیش از ترخیص ابراهیم از چند نفر از مسئولان و نماینده شهرستان زابل در تهران تقاضای کمک کردم تا شرایطی را فراهم کنند و خانوادهام در این مدت سرپناهی داشته باشند. قول مساعدت دادند و خوشحال بودم که من و همسرم دیگر قرار نیست غصه محل زندگی در این سه ماه را بخوریم، اما این خوشحالی عمری نداشت. درست از صبح همان روزی که قرار بود ابراهیم مرخص شود و او را به خانهای که نماینده شهر زابل قول داده بود، ببریم، تلفنش از دسترس خارج شد و دست ما به جایی نرسید. دنیا روی سرم خراب شده بود و نمیدانستم با چه رویی به صورت ابراهیم و همسرم نگاه کنم. با اصرار و التماس توانستم یک روز دیگر از بیمارستان برای ترخیص ابراهیم فرصت بگیرم تا جایی را پیدا کنم. اما از آنجا که از پس اجارههای بالای تهران برنمیآمدم، بعد از کلی این در و آن در زدن، در پاکدشت مغازه ۳۰ متری لخت و عوری را که هیچ امکاناتی نداشت اجاره کردم. از بیمارستان شریعتی مرخص و راهی پاکدشت شدیم، اما همان شب به یکباره برف شدیدی شروع به باریدن کرد و هوا بشدت سرد شد. من و همسرم که وسایل کافی برای گرم کردن نداشتیم، سختترین شبهای این چند ماهه را در آن مغازه سپری کردیم.»
مادرانهها
سرد بود و یخ میبارید، اما او گرم میخندید تا مبادا لحظهای شوق زندگی از نگاه پسرش رخت برنبندد. او برای نجات جان ابراهیم ۹ سالهاش از مدتها قبل خود را از دیدن دختر ۹ ماههاش محروم کرده بود و نمیخواست برای لحظهای امید را از جمع خانوادهاش دور کند. از مادرش شنیده بود که پاره شدن نخ تسبیح شگون دارد و به خواسته قلبیاش خواهد رسید. برای همین به تسبیحهایی دلخوش کرده بود که وقتی ابراهیم روی تخت بیمارستان خوابیده بود با هر کدامشان ذکر گفته و در اثنای ذکر گفتنها پاره شده بودند.
فاطمه سارانی مادر ابراهیم که ۳۰ سال دارد و در آن روزهای سخت اقامت در پاکدشت، از اتفاق دردناک زندگیاش بیخبر بود، آن شبهای سخت و طولانی را چنین توصیف کرد: «یک ماه بود که در بیمارستان به راحتی نخوابیده بودم. از طرفی مدام سعی کرده بودم تا روحیهاش را نبازد و از طرفی تمام آن یک ماه را به راز و نیاز گذرانده بودم تا خدا فرزندم را از من نگیرد. وقتی شوهرم مراحل ترخیص ابراهیم راانجام میداد با خود میگفتم بالاخره امشب یک چند ساعتی میتوانم با تن و خیال راحت بخوابم؛ غافل از این که نمیدانستم چه شبهای سختی در انتظارمان است.»
او در توصیف روز ترخیص گفت: «وارد مغازه شدیم، طبقه پایینش خالی بود و با وجود در شیشهای بزرگی که داشت، به سختی میشد آنجا را کمی گرم کرد. به غیر از یک پتو، جانماز و چند دست لباس چیز دیگری نداشتیم، در حالی که پزشک ابراهیم گفته بود به هیچ عنوان نباید در معرض سرما قرار بگیرد، چراکه سیستم ایمنی بدنش بعد از انجام پیوند و شیمی درمانی به قدری ضعیف شده بود که هر عاملی میتوانست موجب وخیمتر شدن وضعیت جسمانیاش شود.»
فلاشبک
اسفند سال ۱۳۸۶ یعنی شش ماه بعد از تولد ابراهیم، پدر و مادرش که با هم پسرعمو و دخترعمو بودند متوجه بیماری او شدند. ابراهیم به کم خونی نوع ماژور مبتلا بود و از همان زمان تا همین اواخر، هر ۲۵ روز یکبار از طریق مرکز انتقال خون شهرشان خون تازه دریافت میکرد تا اینکه یکی از پزشکان به پدر و مادرش پیشنهاد کرد ابراهیم را به تهران ببرند و برای پیوند مغز استخوانش اقدام کنند.
فاطمه سارانی با یادآوری آن مقطع ادامه داد: «تا زمانی که به تهران بیاییم و انجام آزمایشهای مربوط به پیوند آغار شود، بیشترین نگرانیمان پیدا کردن فردی بود که فاکتورهای خونیاش با ابراهیم بخواند، زیرا اتفاق بسیار نادری است که یک فرد بتواند از پدر و مادر یا نزدیکانش مایع نخاع به منظورعمل پیوند دریافت کند. خوشبختانه خدا همراه ما و بخت با ما یار بود و فاکتورهای من و ابراهیم به طور دقیق همخوانی داشت و من میتوانستم دهنده مایع نخاع به او باشم. از سوی دیگر دخترمان «آسنا»تازه به دنیا آمده بود و نیاز به مراقبت داشت، اما من یک مادرم و دیگر نمیتوانستم بیش از این درد و رنج پسرک مهربان و خنده رویم را ببینم؛ به همین دلیل از آسنای کوچولویم دل بریدم و او را به خواهرم سپردم و به همراه «ولی» و «ابراهیم» راهی تهران شدیم.
او شاکر از لطف خدا و شوق زده از التیام درد ابراهیم و خوشحال از این که مرارت چندماهه پایان یافته است، لبخند پررنگی بر لبانش نشسته بود....کاش واقعاً همین طور بود و غم و ناراحتی این خانواده به پایان میرسید؛ اما...
سکانس بعدی
پدر و مادر ابراهیم پسر بیمارشان را بین خود قرار میدهند و هرچه لباس و سجاده و خردهریز دارند روی او میاندازند تا نکند سرمای مغازه عمل سخت و حساس پیوند مغزاستخوان و همه تلاشهایشان را نقش برآب کند. سختترین شب هم برای آنها شب اول بود و باورشان نمیشد از آن وضعیت نجات پیدا کنند، اما وقتی قرار باشد تقدیر به گونهای دیگر رقم بخورد، هیچ کسی جلودار آن نیست.
فردی که با یکی از خیریههای شهر تهران در ارتباط بود به طور کاملاً اتفاقی متوجه موقعیت این خانواده میشود و گروهی از خیرین را که برای بهروزی مردمان منطقه سیستان، زابل و هیرمند فعالیتهای خیرخواهانه انجام میدهند در جریان این موضوع قرار میدهد. ولی سارانی در این باره گفت: آن شب با هر جان کندنی بود به صبح رسید تا اینکه صبح روز بعد تلفن همراهم زنگ خورد. صدای یک زن را آن سوی خط شنیدم که از من در مورد وضعیت ابراهیم و کم و کاستیهایمان میپرسید. بعد از اینکه تلفن را قطع کردم زمان زیادی نگذشت که آن زن به دیدارمان آمد.
برای ما پتو، مواد غذایی، بخاری برقی، مواد شوینده و ایزوله کننده محیط اطراف ابراهیم وهرچه که فکرش را نمیکردیم، آورد. آن زن رفت، اما من و همسرم تا ساعتها در مورد او و بزرگی خداوندی که در سختترین شرایط حافظ و نگهدارمان بود صحبت کردیم و دومین شب را در همان مغازه، اما راحتتر از شب قبل گذراندیم. روز سوم هم معجزهای که انتظارش را نداشتیم رقم خورد. همان زن آمد و پس از اینکه با صاحب مغازه به توافق رسید و مبلغ ودیعه را پس گرفت، خانوادهام را با جماعتی آشنا کرد که از برادر به ما نزدیکتر هستند و در کنارشان احساس امنیت میکنیم.
خندههای پشت ماسک
لبخند ابراهیم پشت ماسکی که بر چهره دارد پنهان شده، اما چشمانش شوق زندگی را فریاد میزنند. ابراهیم با همین سن و سال کم، جنگیدن برای زنده ماندن را بهتر از آنهایی میداند که روزشان را با گلایه و شکایت از تقدیر به شب میرسانند. خنده حتی برای لحظهای با صورتش قهر نیست و برای اینکه از درس و مشقهایش عقب نماند، وقتش را به بطالت نمیگذراند. بیشتر اوقات را در اتاقی که ایزوله است دفتر و کتابهایش را دورش میچیند تا درس بخواند که مبادا از محمد سجاد(رقیب همکلاسیاش)عقب بماند.
با صدای کودکانهاش میگوید: «درس ریاضی و فارسی را خیلی دوست دارم و در مدرسه بودم با محمد سجاد رقابت میکردم برای همین اوایل که به تهران آمدیم خیلی نگران بودم که او به کلاس چهارم برود و من جا بمانم ولی از وقتی که خانم مبارکی گفته چند نفر در هفته میآیند و در درسهایم به من کمک میکنند خیالم راحت شده و خوشحالم که خوب میشوم تا زحمت پدر و مادرم را جبران کنم و بزرگ میشوم و کودکان بیمار را به زندگی امیدوار میکنم.»
آسایش زیر سایه کارتنخواب
آذر مبارکی که خود نقش مهمی در فراهم ساختن آسایش خانواده سارانی دارد و در اسرع وقت به کمک دبیران یکی از دبیرستانهای تهران و تعدادی از خیرین مایحتاج اولیه این خانواده را فراهم کرده بود، کارتن خوابهای بهبود یافته «سرای مهر» را مردانی بزرگ معرفی میکند که مهربانی و برادری را در حق خانواده سارانی تمام کردند.
او روایت میکند: «بعد از اینکه در جریان وضعیت خانواده سارانی و موقعیت حساس بیماری ابراهیم قرار گرفتم یکی از خیرین به نام اکبر رجبی را در جریان وضعیت خانواده سارانی قرار دادم و او پیشنهاد داد آنها را به سرای مهر - محل اسکان کارتن خوابهای بهبود یافته - انتقال دهیم. خوشبختانه به لطف خداوند و با همت بلند این خیران در فاصله کوتاهی بهترین شرایط ممکن برای اسکان خانواده سارانی فراهم شد و تا به این لحظه که آنها در طبقه بالایی این سرا ساکن هستند، اجازه ندادهاند آب در دلشان تکان بخورد و هر کمکی که از دستشان برمیآمده، برای آرامش این خانواده به کار گرفتهاند.
همچنین محمد یاوری مدیر سرای مهر که آمدن خانواده ابراهیم به این مرکز را یک موهبت و فرصتی برای پیدا کردن خودشان میداند در این خصوص گفت: «اعضای سرای مهر طعم درد و رنج را چشیدهاند و بارها و بارها مورد بیمهری قرار گرفتهاند به همین دلیل حالا که بهبود یافتهاند سعی میکنند همدرد دردمندان شوند. وقتی دور پدر ابراهیم جمع میشویم و حال فرزندش را میپرسیم احساس تنهایی از او دور میشود و راحتتر میتواند از پس مشکلاتی که به تنهایی یارای تحملش را نداشت برآید، این همان خلأیی است که اعضای این سرا آن را بخوبی درک و سعی میکنند در برطرف کردن آن سهیم باشند.»
درد ناگفتنی
ولی سارانی غمی بزرگ را به سینه سپرده و قدرت بازگو کردنش را با همسرش ندارد. میان این همه بیم و امید سرگردان مانده و راه درست را نمیداند. از یک سو غرق دریای محبت مردانی شده که روزی از زندگی جا مانده بودند و حالا التیامبخش درد این خانواده شدهاند و از یک سو چشمان ابراهیم را میبیند که از شوق زندگی برق میزند و از سویی دیگر نمیداند چطور به همسرش که برای دیدن دوباره آسنا کوچولو لحظهشماری میکند، بگوید که دست تقدیر ابراهیم را به آنها داده و در عوض، آسنا را دور از مادرش، از آنها گرفته است.
پایان این داستان تلخ است، اما سنگینی غم نشسته بر چهره پدر ابراهیم و بیتابیهای ندانسته مادرش را که نمیشود نادیده گرفت. شاید نوشتن همین چند جمله مرهمی باشد بر قلب داغدار مردی که مرگ دختر نوزادشان را - به دلیل تب بالا و تشنج آن هم در نبود آنها - تا این لحظه از ابراهیم و مادرش پنهان کرده است تا مبادا درد این خبر تمام رشتههایشان را پنبه کند.
پدر و مادر ابراهیم که به امید درمان او از ماهها قبل شهر و خانه خود را ترک کرده و روزهای زیادی را در واحد پذیرش، نمازخانه، اورژانس و حیاط بیمارستان شریعتی تهران سپری کرده بودند، پس از انجام عمل پیوند مغز استخوان و ترخیص فرزندشان، با پولی که برایشان باقی مانده بود، تنها توانستند مغازهای را در منطقه پاکدشت ورامین اجاره کنند تا روزهای سخت پس از عمل ابراهیم در آنجا سپری شود؛ غافل از اینکه سرمای کمسابقه و غیرمنتظره آذرماه شرایط را برایشان بسیار سختتر از آنچه انتظارش را داشتند، خواهد کرد.
«فروردین ماه بود که متوجه شدیم عمل پیوند مغز استخوان، ابراهیم را به زندگی برمیگرداند. من و شوهرم دختر ۹ ماههمان را در زابل و نزد خالهاش گذاشتیم و خودمان را به تهران رساندیم. از آنجا که قوم و خویشی در تهران نداریم، راهی نداشتیم جز اینکه به هر طریقی بود در تهران بمانیم تا ابراهیم تحت نظر پزشک باشد. تا یک ماه پس از پیوند (۱۸ آبان)، مادر ابراهیم به عنوان همراه او در بیمارستان حضور داشت و من هم تمام این مدت را به هر بدبختی و فلاکتی بود، سپری کردم تا اینکه زمان ترخیص ابراهیم رسید.»
ولی سارانی پدر ۳۸ ساله ابراهیم که مشکلاتش با ترخیص فرزندش از بیمارستان شریعتی، دو چندان شده بود، ادامه داد: «به دستور پزشک، باید به مدت سه ماه، هرهفته ابراهیم تحت معاینه و انجام آزامایشهای خاص قرار میگرفت و امکان اینکه به زابل بازگردیم و هر هفته از زابل به تهران بیاییم، برایمان وجود نداشت. چند روز پیش از ترخیص ابراهیم از چند نفر از مسئولان و نماینده شهرستان زابل در تهران تقاضای کمک کردم تا شرایطی را فراهم کنند و خانوادهام در این مدت سرپناهی داشته باشند. قول مساعدت دادند و خوشحال بودم که من و همسرم دیگر قرار نیست غصه محل زندگی در این سه ماه را بخوریم، اما این خوشحالی عمری نداشت. درست از صبح همان روزی که قرار بود ابراهیم مرخص شود و او را به خانهای که نماینده شهر زابل قول داده بود، ببریم، تلفنش از دسترس خارج شد و دست ما به جایی نرسید. دنیا روی سرم خراب شده بود و نمیدانستم با چه رویی به صورت ابراهیم و همسرم نگاه کنم. با اصرار و التماس توانستم یک روز دیگر از بیمارستان برای ترخیص ابراهیم فرصت بگیرم تا جایی را پیدا کنم. اما از آنجا که از پس اجارههای بالای تهران برنمیآمدم، بعد از کلی این در و آن در زدن، در پاکدشت مغازه ۳۰ متری لخت و عوری را که هیچ امکاناتی نداشت اجاره کردم. از بیمارستان شریعتی مرخص و راهی پاکدشت شدیم، اما همان شب به یکباره برف شدیدی شروع به باریدن کرد و هوا بشدت سرد شد. من و همسرم که وسایل کافی برای گرم کردن نداشتیم، سختترین شبهای این چند ماهه را در آن مغازه سپری کردیم.»
مادرانهها
سرد بود و یخ میبارید، اما او گرم میخندید تا مبادا لحظهای شوق زندگی از نگاه پسرش رخت برنبندد. او برای نجات جان ابراهیم ۹ سالهاش از مدتها قبل خود را از دیدن دختر ۹ ماههاش محروم کرده بود و نمیخواست برای لحظهای امید را از جمع خانوادهاش دور کند. از مادرش شنیده بود که پاره شدن نخ تسبیح شگون دارد و به خواسته قلبیاش خواهد رسید. برای همین به تسبیحهایی دلخوش کرده بود که وقتی ابراهیم روی تخت بیمارستان خوابیده بود با هر کدامشان ذکر گفته و در اثنای ذکر گفتنها پاره شده بودند.
فاطمه سارانی مادر ابراهیم که ۳۰ سال دارد و در آن روزهای سخت اقامت در پاکدشت، از اتفاق دردناک زندگیاش بیخبر بود، آن شبهای سخت و طولانی را چنین توصیف کرد: «یک ماه بود که در بیمارستان به راحتی نخوابیده بودم. از طرفی مدام سعی کرده بودم تا روحیهاش را نبازد و از طرفی تمام آن یک ماه را به راز و نیاز گذرانده بودم تا خدا فرزندم را از من نگیرد. وقتی شوهرم مراحل ترخیص ابراهیم راانجام میداد با خود میگفتم بالاخره امشب یک چند ساعتی میتوانم با تن و خیال راحت بخوابم؛ غافل از این که نمیدانستم چه شبهای سختی در انتظارمان است.»
او در توصیف روز ترخیص گفت: «وارد مغازه شدیم، طبقه پایینش خالی بود و با وجود در شیشهای بزرگی که داشت، به سختی میشد آنجا را کمی گرم کرد. به غیر از یک پتو، جانماز و چند دست لباس چیز دیگری نداشتیم، در حالی که پزشک ابراهیم گفته بود به هیچ عنوان نباید در معرض سرما قرار بگیرد، چراکه سیستم ایمنی بدنش بعد از انجام پیوند و شیمی درمانی به قدری ضعیف شده بود که هر عاملی میتوانست موجب وخیمتر شدن وضعیت جسمانیاش شود.»
فلاشبک
اسفند سال ۱۳۸۶ یعنی شش ماه بعد از تولد ابراهیم، پدر و مادرش که با هم پسرعمو و دخترعمو بودند متوجه بیماری او شدند. ابراهیم به کم خونی نوع ماژور مبتلا بود و از همان زمان تا همین اواخر، هر ۲۵ روز یکبار از طریق مرکز انتقال خون شهرشان خون تازه دریافت میکرد تا اینکه یکی از پزشکان به پدر و مادرش پیشنهاد کرد ابراهیم را به تهران ببرند و برای پیوند مغز استخوانش اقدام کنند.
فاطمه سارانی با یادآوری آن مقطع ادامه داد: «تا زمانی که به تهران بیاییم و انجام آزمایشهای مربوط به پیوند آغار شود، بیشترین نگرانیمان پیدا کردن فردی بود که فاکتورهای خونیاش با ابراهیم بخواند، زیرا اتفاق بسیار نادری است که یک فرد بتواند از پدر و مادر یا نزدیکانش مایع نخاع به منظورعمل پیوند دریافت کند. خوشبختانه خدا همراه ما و بخت با ما یار بود و فاکتورهای من و ابراهیم به طور دقیق همخوانی داشت و من میتوانستم دهنده مایع نخاع به او باشم. از سوی دیگر دخترمان «آسنا»تازه به دنیا آمده بود و نیاز به مراقبت داشت، اما من یک مادرم و دیگر نمیتوانستم بیش از این درد و رنج پسرک مهربان و خنده رویم را ببینم؛ به همین دلیل از آسنای کوچولویم دل بریدم و او را به خواهرم سپردم و به همراه «ولی» و «ابراهیم» راهی تهران شدیم.
او شاکر از لطف خدا و شوق زده از التیام درد ابراهیم و خوشحال از این که مرارت چندماهه پایان یافته است، لبخند پررنگی بر لبانش نشسته بود....کاش واقعاً همین طور بود و غم و ناراحتی این خانواده به پایان میرسید؛ اما...
سکانس بعدی
پدر و مادر ابراهیم پسر بیمارشان را بین خود قرار میدهند و هرچه لباس و سجاده و خردهریز دارند روی او میاندازند تا نکند سرمای مغازه عمل سخت و حساس پیوند مغزاستخوان و همه تلاشهایشان را نقش برآب کند. سختترین شب هم برای آنها شب اول بود و باورشان نمیشد از آن وضعیت نجات پیدا کنند، اما وقتی قرار باشد تقدیر به گونهای دیگر رقم بخورد، هیچ کسی جلودار آن نیست.
فردی که با یکی از خیریههای شهر تهران در ارتباط بود به طور کاملاً اتفاقی متوجه موقعیت این خانواده میشود و گروهی از خیرین را که برای بهروزی مردمان منطقه سیستان، زابل و هیرمند فعالیتهای خیرخواهانه انجام میدهند در جریان این موضوع قرار میدهد. ولی سارانی در این باره گفت: آن شب با هر جان کندنی بود به صبح رسید تا اینکه صبح روز بعد تلفن همراهم زنگ خورد. صدای یک زن را آن سوی خط شنیدم که از من در مورد وضعیت ابراهیم و کم و کاستیهایمان میپرسید. بعد از اینکه تلفن را قطع کردم زمان زیادی نگذشت که آن زن به دیدارمان آمد.
برای ما پتو، مواد غذایی، بخاری برقی، مواد شوینده و ایزوله کننده محیط اطراف ابراهیم وهرچه که فکرش را نمیکردیم، آورد. آن زن رفت، اما من و همسرم تا ساعتها در مورد او و بزرگی خداوندی که در سختترین شرایط حافظ و نگهدارمان بود صحبت کردیم و دومین شب را در همان مغازه، اما راحتتر از شب قبل گذراندیم. روز سوم هم معجزهای که انتظارش را نداشتیم رقم خورد. همان زن آمد و پس از اینکه با صاحب مغازه به توافق رسید و مبلغ ودیعه را پس گرفت، خانوادهام را با جماعتی آشنا کرد که از برادر به ما نزدیکتر هستند و در کنارشان احساس امنیت میکنیم.
خندههای پشت ماسک
لبخند ابراهیم پشت ماسکی که بر چهره دارد پنهان شده، اما چشمانش شوق زندگی را فریاد میزنند. ابراهیم با همین سن و سال کم، جنگیدن برای زنده ماندن را بهتر از آنهایی میداند که روزشان را با گلایه و شکایت از تقدیر به شب میرسانند. خنده حتی برای لحظهای با صورتش قهر نیست و برای اینکه از درس و مشقهایش عقب نماند، وقتش را به بطالت نمیگذراند. بیشتر اوقات را در اتاقی که ایزوله است دفتر و کتابهایش را دورش میچیند تا درس بخواند که مبادا از محمد سجاد(رقیب همکلاسیاش)عقب بماند.
با صدای کودکانهاش میگوید: «درس ریاضی و فارسی را خیلی دوست دارم و در مدرسه بودم با محمد سجاد رقابت میکردم برای همین اوایل که به تهران آمدیم خیلی نگران بودم که او به کلاس چهارم برود و من جا بمانم ولی از وقتی که خانم مبارکی گفته چند نفر در هفته میآیند و در درسهایم به من کمک میکنند خیالم راحت شده و خوشحالم که خوب میشوم تا زحمت پدر و مادرم را جبران کنم و بزرگ میشوم و کودکان بیمار را به زندگی امیدوار میکنم.»
آسایش زیر سایه کارتنخواب
آذر مبارکی که خود نقش مهمی در فراهم ساختن آسایش خانواده سارانی دارد و در اسرع وقت به کمک دبیران یکی از دبیرستانهای تهران و تعدادی از خیرین مایحتاج اولیه این خانواده را فراهم کرده بود، کارتن خوابهای بهبود یافته «سرای مهر» را مردانی بزرگ معرفی میکند که مهربانی و برادری را در حق خانواده سارانی تمام کردند.
او روایت میکند: «بعد از اینکه در جریان وضعیت خانواده سارانی و موقعیت حساس بیماری ابراهیم قرار گرفتم یکی از خیرین به نام اکبر رجبی را در جریان وضعیت خانواده سارانی قرار دادم و او پیشنهاد داد آنها را به سرای مهر - محل اسکان کارتن خوابهای بهبود یافته - انتقال دهیم. خوشبختانه به لطف خداوند و با همت بلند این خیران در فاصله کوتاهی بهترین شرایط ممکن برای اسکان خانواده سارانی فراهم شد و تا به این لحظه که آنها در طبقه بالایی این سرا ساکن هستند، اجازه ندادهاند آب در دلشان تکان بخورد و هر کمکی که از دستشان برمیآمده، برای آرامش این خانواده به کار گرفتهاند.
همچنین محمد یاوری مدیر سرای مهر که آمدن خانواده ابراهیم به این مرکز را یک موهبت و فرصتی برای پیدا کردن خودشان میداند در این خصوص گفت: «اعضای سرای مهر طعم درد و رنج را چشیدهاند و بارها و بارها مورد بیمهری قرار گرفتهاند به همین دلیل حالا که بهبود یافتهاند سعی میکنند همدرد دردمندان شوند. وقتی دور پدر ابراهیم جمع میشویم و حال فرزندش را میپرسیم احساس تنهایی از او دور میشود و راحتتر میتواند از پس مشکلاتی که به تنهایی یارای تحملش را نداشت برآید، این همان خلأیی است که اعضای این سرا آن را بخوبی درک و سعی میکنند در برطرف کردن آن سهیم باشند.»
درد ناگفتنی
ولی سارانی غمی بزرگ را به سینه سپرده و قدرت بازگو کردنش را با همسرش ندارد. میان این همه بیم و امید سرگردان مانده و راه درست را نمیداند. از یک سو غرق دریای محبت مردانی شده که روزی از زندگی جا مانده بودند و حالا التیامبخش درد این خانواده شدهاند و از یک سو چشمان ابراهیم را میبیند که از شوق زندگی برق میزند و از سویی دیگر نمیداند چطور به همسرش که برای دیدن دوباره آسنا کوچولو لحظهشماری میکند، بگوید که دست تقدیر ابراهیم را به آنها داده و در عوض، آسنا را دور از مادرش، از آنها گرفته است.
پایان این داستان تلخ است، اما سنگینی غم نشسته بر چهره پدر ابراهیم و بیتابیهای ندانسته مادرش را که نمیشود نادیده گرفت. شاید نوشتن همین چند جمله مرهمی باشد بر قلب داغدار مردی که مرگ دختر نوزادشان را - به دلیل تب بالا و تشنج آن هم در نبود آنها - تا این لحظه از ابراهیم و مادرش پنهان کرده است تا مبادا درد این خبر تمام رشتههایشان را پنبه کند.