ماجرای صحبت کردن گنجشک با امام رضا علیه السلام یکی از روایات مشهور است که توسط «زهرا کیانی» تصویرگری شده است.
به گزارش شهدای ایران، «زهرا کیانی» یکی از هنرمندان متعهدی است که در حوزه تصویرگری فعالیت میکند و آثار ارزشمند زیادی در حوزه دین خلق کرده که میتوان به «امام رئوف»، «حضرت رقیه سلام الله علیها»، «رحمة للعالمین»، «عترت»، «بوسه سنگ بر پیشانی اباعبدالله» و «رمضان» اشاره کرد.
آثار این بانوی هنرمند درباره امام رضا (علیهالسلام) را در ادامه میبینیم.
زهرا کیانی در یکی از آثارش روایت صحبت کردن گنجشک با امام رضا علیهالسلام را تصویرگری کرده است.
بر اساس این گزارش، روایت صحبت کردن گنجشک با امام رضا علیهالسلام در کتاب «صد داستان از خورشید شرق» این چنین آمده است: «سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام ) میگوید: حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!»
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
*بسیج
آثار این بانوی هنرمند درباره امام رضا (علیهالسلام) را در ادامه میبینیم.
لحظه شهادت امام رضا (علیهالسلام) و حضور امام جواد (علیهالسلام) بر بالین حضرت
زهرا کیانی در یکی از آثارش روایت صحبت کردن گنجشک با امام رضا علیهالسلام را تصویرگری کرده است.
تصویرگری روایت صحبت کردن گنجشک با امام رضا علیهالسلام
بر اساس این گزارش، روایت صحبت کردن گنجشک با امام رضا علیهالسلام در کتاب «صد داستان از خورشید شرق» این چنین آمده است: «سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام ) میگوید: حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!»
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
*بسیج