دقایقی با فاطمه باقری، همسر شهید به گفت وگو پرداختیم تا اطلاعات بیشتری از سبک زندگی و اعتقادی شهید شاه سنایی به دست بیاوریم که در ادامه می خوانید.
آشنایی شما و شهید شاه سنایی از کجا رقم خورد؟
من در دارالقرآن مرکزی اصفهان کار می کردم و علی آقا من را در مسیر می بیند، به دنبالم می آید و منزلمان را پیدا می کند. البته خانه هایمان در یک محله است. منتها ایشان مرا تا آن موقع ندیده بودند. علی آقا وقتی از خانواده شان در موردم می پرسند، مادرشان من را می شناسند و بعدازاینکه می فهمند چه کسی هستم، به خواستگاری ام می آیند.
خاطرتان هست روز خواستگاری چه مسائل و صحبت هایی بین شما و شهید مطرح شد؟
ایشان
تأکید زیادی روی کارش داشت و می گفت وظیفه خیلی مهم و سنگینی دارم و باید
کارم را به نحو احسن انجام دهم. تعریف می کرد کارم به شکلی است که مأموریت
زیاد می روم و من باید در مورد کارش فکر کنم که می توانم با آن کنار بیایم
یا نه. من شغل نظامی را خیلی دوست داشتم و مشکلی بابت شغلش نداشتم. اسفند
سال 88 عقد و یک سال و هفت ماه بعد در سال 91 جشن ازدواجمان را برگزار
کردیم.
غیر از مسائل کاری چه معیارهای دیگری را به عنوان همسر در وجودشان می دیدید؟
علی
آقا طوری از خود، خانواده و بستگانشان صحبت می کرد که من همان موقع احساس
کردم صادقانه و از اعماق وجودش صحبت می کند و این موضوع خیلی به دلم نشست.
احساسم به من گفت دروغ در کارش نیست. زمانی که می خواست صحبت کند گفت من
ائمه را به مجلسم دعوت کرده ام و حضورشان را حس می کنم. حتی از من خواستند
از ائمه بخواهم در مجلس مان حضور داشته باشند. این حرف را که گفت خیلی
خوشحال شدم. من تحقیقاتم را از قبل کرده بودم و وقتی آمدند بیشتر در مورد
اخلاقش صحبت کرد که خیلی خوش اخلاق و خوش رو است. یکی از ملاک هایی که من
قبول کردم همین اخلاق و ایمانش بود.
در سال هایی که در کنارشان
زندگی کردید اگر بخواهید تصویری از شهید به ما بدهید که چطور انسانی بودند
و چه ویژگی های اخلاقی داشتند بیشتر روی چه نکاتی تمرکز می کنید؟
شهید
نسبت به همسر، فرزند، خانواده و پدر و مادرش خیلی احساس مسئولیت داشت. می
خواست همه کارها را خودش انجام دهد. در کارهای خانه خیلی کمک می کرد. خیلی
دل رحم بود. اگر کسی مشکلی داشت تا مشکل شخص را حل نمی کرد آرام و قرار
نداشت. خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. خیلی در خانه خوش اخلاق و خوش
برخورد بود. در این چند سال ندیدم بخواهد تندی یا پرخاش کند. در مسائل
معنوی هم خیلی رعایت می کرد. روی خواندن زیارت عاشورا خیلی تأکید داشت. بعد
از نمازهایش و شب ها قبل از خواب همیشه زیارت عاشورا می خواند. به من هم
می گفت اگر می توانی در روز حتماً یک بار این زیارت را بخوان. زمانی که به
سوریه رفت ازآنجا زنگ می زد و می پرسید که روزها زیارت عاشورا می خوانم یا
نه. این موضوع خیلی برایش مهم بود.
سال 88 که با علی آقا عقد کردید هنوز اتفاقات سوریه شروع نشده بود. همسرتان آن زمان درباره شهادت صحبتی می کرد؟
روز
خواستگاری درباره مأموریت های داخلی صحبت می کرد. نمی دانم شاید اگر آن
روز درباره مأموریت های این چنینی صحبت می کرد دچار تردید می شدم. خودم هم
نمی دانم اگر زمان به عقب برگردد چه تصمیمی خواهم گرفت، ولی اصلاً فکر نمی
کردم مأموریت های این چنینی برایش پیش بیاید. البته بعداً که فکرش را می
کنم می بینم نمی توانستم علی آقا را با وجود مأموریت های خارج از کشور
نخواهم. فکر می کنم باز اگر به عقب برگردم به خاطر وجود علی آقا جواب منفی
نمی دادم.
در مأموریت های داخلی احتمال شهادت و اتفاق خاصی را نمی دادید؟
در
مأموریت های داخلی فکر خاصی نمی کردم ولی از وقتی به سوریه رفت فکرهای
زیادی به سرم خطور می کرد. در ذهنم می دیدم که ممکن است همسرم شهید شود و
اگر این اتفاق بیفتد من چه کار کنم. خودم را آماده این واقعه می کردم. می
گفتم هر جوری شود دست خداست و خدا صلاح می داند که علی برگردد یا نه. همه
چیز را به خدا سپردم. این حرف ها باعث می شد آرام شوم.
از کی تصمیم گرفتند به سوریه اعزام شوند؟
از سه، چهار ماه قبل از شهادت می گفت هم رزمانم به سوریه می روند و می آیند و ممکن است من هم بروم. من که مخالفت می کردم می گفت نه همین طوری گفتم و قرار نیست به سوریه بروم. چند ماه به این صورت من را آماده رفتنش کرد. حرفش را می زد بعد می گفت نه احتمال رفتنم خیلی کم است. اوایل اسم سوریه را که می آورد خیلی مخالفت می کردم. از اول محرم سال گذشته خیلی می گفت باید بروم و قول می داد فقط همین یک بار را می رود. از سوریه که تماس می گرفت فقط می گفت همین یک بار است و قول می دهم دیگر نروم. نهایتاً اول ماه صفر پارسال راهی سوریه شد.
از دلایل رفتنشان هم صحبت کرده بودند؟
می گفت من هر روز زیارت عاشورا می خوانم و شما هم برو معنی اش را بخوان تا بفهمی چه می گوید. می گفت من باید از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنم و این وظیفه ماست. بیان می کرد اگر من نروم تو باید جواب حضرت زینب (س) را بدهی و وقتی با حضرت روبه رو شوی چه می خواهی بگویی. در آخر با حرف هایش مرا راضی کرد. من هم گفتم اگر قول بدهی که همین یک بار باشد حرفی ندارم. منتها در اولین اعزامش، 38 روز پس از رفتنش به شهادت رسید.
خاطرتان هست در آخرین صحبت هایتان چه مسائلی بین تان ردوبدل شد؟
موقع
رفتن اصلاً درباره شهادت حرف نمی زد. اخلاقش این بود که نمی گذاشت من
متوجه چیزی شوم چون نمی خواست ناراحتم کند. زمانی که می خواست به سوریه
برود گفت برای آموزش دادن می رویم و من هم اصلاً فکر جنگیدن نمی کردم. اسم
شهادت را که می آورد جبهه می گرفتم و ایشان هم دیگر چیزی نمی گفت. شاید اگر
می گذاشتم حرف هایش را بزند خیلی حرف ها برای گفتن داشت. حتی یک روز گفت
بیا می خواهم درد دل کنم و تا گفت اگر من شهید شدم به گریه افتادم و
نگذاشتم حرف هایش را بزند. الآن می گویم کاش می گذاشتم حرف هایش را بزند.
زمانی
شهادت برای شما خیلی دور و سخت به نظر می رسید اما الآن که همسرتان شهید
شده چقدر دیدگاهتان نسبت به آن زمان تغییر کرده و احساستان چگونه است؟
الآن
خیلی حس خوبی دارم. شهادت علی باعث افتخارم است و برای شهادتش از ته دلم
ناراحت نیستم. اتفاقاً از اینکه به آرزویش رسید حس خوبی دارم و می گویم
شهادت حق علی بود. همیشه از شهادت می گفت. آرزویش را داشت و در صحبت هایش
تأکید می کرد که دعا کن شهید شوم. واقعاً از ته دلم خوشحالم. بااینکه نبودش
با یک دختر سخت است ولی شهادتش شیرینی های خودش را هم دارد. سختی و شیرینی
را توأمان باهم دارد. اصلاً آن حسی که فکر می کردم نیست. اطرافیان می
گویند شما چطور این قدر آرامش دارید و می توانید تحمل کنید. برای اطرافیان
تحملش خیلی سخت تر است اما برای خودمان که در بطن کار هستیم آن قدر سخت
نیست. شاید عنایت خدا و ائمه باعث این صبر و آرامش در وجودمان شده است.
آرامشی که در وجود مادران هست به خاطر وجود حضرت زینب (س) است. این شهیدان
مدافع حرم بی بی بودند و صبوری ایشان در وجود ما تأثیر می گذارد. همکاران
علی آقا از سوریه که برگشتند می گفتند علی آقا گفته آرزویم شهادت است و فقط
از خدا می خواهم صبری به همسرم و پدر و مادرم بدهد و تأکید کرده خدا آن
صبر را بیشتر به همسرم بدهد. فکر می کنم این دعا بیشتر در وجودم اثر کرده
است.
فرزند هم دارید؟
بله یک دختر یک سال و پنج ماهه
به نام زهرا دارم. دخترمان هشت ماهه بود که پدرش به سوریه رفت. خیلی زهرا
را دوست داشت. نمی دانم آنجا چه دیده بود که دل کند و رفت.
چگونه از شهادتشان مطلع شدید؟
همکارانشان
به من گفتند پای علی آقا قطع شده است و بایدپیوندی روی پایشان انجام بدهیم
که خیلی مهم است و فقط باید خیلی دعا کنیم. من با شنیدن این حرف گفتم این
طور نیست و حتماً علی آقا شهید شده است. به فاصله یکی، دو ساعت بعد به خانه
پدرش آمدند و گفتند علی شهید شده است. اصلاً آمادگی شنیدن خبر شهادتش را
نداشتم. بااینکه قبلش روی خودم کارکرده بودم ولی بازهم شنیدن خبر شهادتش
خیلی سخت بود.
الآن چطور با شهادت همسرتان کنار آمده اید؟
همیشه
پیش خودم می گفتم حتماً خواست خدا بوده و به خاطر دخترم باید با شهادت علی
کنار بیایم. از خدا و حضرت زینب صبر خواسته ام. زهرا دو ماهی است که زبان
باز کرده. سعی می کنم جلویش اسم «بابا» را نیاورم و نمی گذارم کسی هم
«بابا» بگوید ولی وقتی عکس علی آقا را می بیند «بابا» می گوید. خودم هم
تعجب کرده ام که از کجا می داند به عکس علی آقا «بابا» بگوید. این موضوع
برایم عجیب است.
به نظرتان در مسیری که با شهید شاه سنایی طی کرده اید چه چیزهایی به دست آورده اید؟
از
همان موقعی که ازدواج کردیم من خیلی در کنارش احساس آرامش داشتم. بعضی از
کارهایی که قبل ازدواج انجام می دادم مثلاً اگر غیبتی می کردم را در کنار
علی آقا انجام نمی دادم و حتی بهشان فکر هم نمی کردم. علی آقا خیلی مواظب
رفتار و کردارش بود و رعایت می کرد. منم سعی می کردم در کنارش رعایت کنم.
وجودش خیلی آرامش داشت. همیشه به خودش می گفتم که علی آقا خیلی آرامش داری.
خودم هم آدم آرامی هستم ولی بعد از ازدواج خیلی بیشتر شد و همیشه به او می
گفتم من این آرامش را مدیون تو هستم.
الآن حضورشان را در زندگی تان احساس می کنید؟
اگر
این طور نبود نمی شد زندگی کرد. خیلی مواقع که از ته دل، دلم سوخته شب
خوابش را می بینم که آمده چیزی بگوید. در بیشتر خواب هایم تأکید می کند که
من زنده ام و در کنارتم. در سوریه هم موتوری زیر پایش بود و روزی سه بار
زنگ می زد. زنگ که می زد می گفتم علی آقا خواهش می کنم جلو نرو، هر کاری که
می خواهند انجام بدهند تو جلوتر از همه پیش قدم می شوی و می خواهی نفر اول
کار را انجام دهی. خیلی زبروزرنگ و پر جنب و جوش بود. می خندید و با شوخ
طبعی می گفت نگران نباش اینجا آسیبی به من نمی رسد.
*جوان