شهدای ایران: اولین روزهای آبان نود و چهار؛
حِس و حال عجیبی داشتم . ازش بی خبر بودم و دو هفته ای بود که خبرهای
مختلفی در مورد زخمی بودن و یا شهادت امیر منتشر می شد .
انسان به امید زنده است ، من و یسنا کوچولو هم امیدوار به بازگشت قهرمان زندگیمون .
چهارشنبه
بود بغض در گلویم سنگینی می کرد و من ویسنا به قصد زیارت ، توسل و دعا
برای سلامتی امیر راهی امامزاده های شهر شدیم و ذکرم این بود : " خدایا
امیرم رو بهم برگردون "
فردای همون روز توی فضای مجازی خبر بازگشت
مدافع حرم حضرت زینب امیر علی هویدی منتشر شد اما بازگشت پیکرش ، عرق سردی
تمام بدنم را فرا گرفت . خدایا، من ، یسنا دختر 4 ساله ام و تنهایی ... .
فکرم سخت مشغول شده بود ، از طرفی گریه ام دشمن را خوشحال می کرد از طرف دیگر بغض راه گلویم را بسته بود ...
خلاصه پنج شنبه شب راهی فرودگاه اهواز شدیم . یسنا بسیار خوشحال بود و حال و هوای عجیبی داشت .
در
سالن انتظار فرودگاه بودیم که نگاه کردم دیدم یسنا کنارم نیست . وقتی
برگشت دیدم چند شاخه گل در دست داره و باخوشحالی بهم گفت : مامان بابا تو
راهه ، بابا داره میاد ...
مامان بابایی قول داده بود برام عروسک خوشگلی بیاره و بابا امیرم که بدقولی نمی کنه و حتما برام آورده درسته مامان ؟!
اشک در چشمانم حلقه زده بود و اینکه در خرابه شام چه گذشت بر درُدانه ی اباعبدالله...
گفتم: آره مامان بابا امیر داره میاد ولی خوابه ...
یسنا با شیطنت و معصومیتش گفت: خوب خودم بیدارش می کنم ...
گفتم: نمیشه دخترم . یادته بابا امیر بهت گفت; دعا کن شهید بشم ؟!
الان بابا امیر شهید شده و رفته پیش امام حسین (ع) ...
*نوید شاهد