هرگز به یاد ندارم در دورههای آموزشی سر کسی فریاد زده باشد یا خودش از کسی ناراحت شده باشد. از این بابت ظرفیت بالایی داشت. به جرأت میتوانم بگویم عباس مشوّق بسیار خوبی برای نیروهای تحت آموزش بود. رفتارش با آنها بسیار صمیمانه و برادرانه بود.
شهدای ایران: بزرگي مي گفت ارزش آدمها به آن چيزهايي است که دوست دارند؛ به آرزوهايشان، به افقي که در زندگي مادي و معنوي در نظر گرفتهاند تا به آن برسند و همه عمر خود را حول آن تنظيم ميکنند. خدا زيباست، زيبايي را هم دوست دارد، حضرت زينب(س) پيامبر عاشورا هم زيبايي را در کربلا ديد. امروز هم بسياري زيبايي را دوست دارند، دوست دارند مرگ زيبايي داشته باشند، هدف زيبايي داشته باشند، زندگي زيبايي داشته باشند و مردانه زندگي کنند. چون شنيدهاند آنان که مردانه زيستهاند مرگي مردانه خواهند داشت. مدافعان حرم دريافت زيبايي از مردانگي دارند، آنها آدمهاي عجيبي نيستند که از دنيا بريده باشند. آنها عاشقند و قصه عشق هر کدامشان به حرم حضرت زينب کبري(س) شنيدني است.
در سفر راهیان نور همراه اصحاب رسانه به اهواز و منزل شهید عباس کردانی رفتیم، خانوادهای بسیار مهربان، مهماننواز و صمیمی میزبان ما بودند. شهید کردانی متولد سال 59 در محله خضّامی، منطقهای است در کوت عبدالله که از مناطق حاشیه شهر اهواز به شمار میرود. عباس نیز همانند دیگر رفیقانش عاشقانه به این میدان قدم گذاشت و نتوانست غربت بیبی زینب(س) را تاب بیاورد که سرانجام در تاریخ 19 بهمن سال1394 در عملیات شکست محاصره شهرهای شیعهنشین نبل و الزهرا به شهادت رسید.
صالح کردانی پدر شهید درباره فرزندش میگوید: بنده هشت پسر و چهار دختر دارم، عباس فرزند پنجم وپسر هشتم بود. عباس در حدود سن چهارده یا پانزده سالگی به عضویت بسیج محله خودمان درآمد و بهعنوان نیروی بسیجی شروع به فعالیت کرد. او بسیجی فعال و مربی آموزشهای نظامی بود. زمانی که درگیریهای سوریه و عراق آغاز شد، عباس هم فعالیتهای خود در بسیج را زیاد کرد. اوایل که به سوریه میرفت، به ما چیزی نمیگفت تا نگران نشویم. زیرا قلبم دچار ناراحتی بود و از این بابت نمیخواست فشاری بر من وارد شود. من متوجه شده بودم مدتی است رفت و آمد و ارتباطش با افرادی به سن و سال و هم تیپ و شخصیت خودش بیشتر شده بود. زیاد میشد که چنین افرادی درب منزل ما میآمدند و با عباس کار داشتند. تا اینکه یک مرتبه که هر دوی ما در منزل بودیم آمد نزد من و کنارم نشست. دستهایش را روی زانوی من گذاشت و گفت: من از شما خواستهای دارم؛ میخواهم به سوریه بروم. من به او جواب دادم: عباس من پدرت هستم اگر بگویم نباید بروی تو چه عکسالعملی نشان خواهی داد؟ او گفت پدر جان دین ما چیست؟ من گفتم اسلام. عباس پاسخ مرا تکمیل کرد و گفت ما پیرو دین اسلام و شیعه اثنیعشر هستیم. من هم صحبت او را تایید کردم. پس از آن از من پرسید خداوند چرا ما را خلق کرد؟
وی میافزاید: از اینجا به بعد من دیگر نمیتوانستم جواب سوالات متفاوت او را بدهم. فقط گفتم خداوند قرآن را برای ما نازل کرده و توصیههای دینی را در این کتاب به ما کرده است. عباس گفت: خب پدرجان آیا ما باید به کلام قرآن عمل کنیم؟ من هم پاسخ دادم بله باید عمل کنیم. در این لحضه عباس گفت: پدرجان من باید برای جهاد به سوریه بروم. این وظیفه اعتقادی من است. در رد صحبتهای عباس نتوانستم پاسخی بدهم. بنابراین گفتم پسرم من اگر مانع رفتن تو برای جهاد در راه خدا بشوم نمیتوانم در روز قیامت در برابر خداوند و ائمه علیهمالسلام پاسخگو باشم و انتظار شفاعت از آنها داشته باشم. عباس این جواب مرا تحسین کرد و من به او گفتم: «تو را به خدا میسپارم.» زیرا کار دیگری از من بر نمیآید. زمانی که برای مرخصی برگشت، بعد از سلام و احوالپرسی بلند شد تا به حمام برود. دیدم پاهایش لنگ میزدند. گفتم عباس جان چه شده؟ چرا نمیتوانی درست راه بروی؟ او جواب داد چیزی نشده پدر و رفت. از حمام که بیرون آمد دیدم پاهایش را پانسمان و ضد عفونی کرده بود. به او گفتم زخمی شدی؟ گفت: پاهایم در اثر ترکش زخم کوچکی برداشته است. عباس حدود 10 روز مرخصی آمده بود ولی تقریباً چهار روز از آن را کنار ما نبود و مدام درحال پیگیری کارهایش برای برگشت به سوریه بود. بعد از 10 روز دوباره به سوریه اعزام شد. این بار هم مثل همیشه از همه خداحافظی کرد جز من.
وقتی خبر شهادتش رسید
پدر شهید عباس کردانی در ادامه میگوید: چند روزی از رفتن او میگذشت که شایعه شد عباس شهید شده است. این شایعه بین مردم خضّامی و دوست و آشنا پیچیده بود ولی از هیچ منبع موثقی خبری در رابطه با صحت این مطلب به ما که خانوادهاش بودیم نرسیده بود. من این شایعه را باور نکردم و میگفتم چطور ممکن است عباس شهید شده باشد ولی هیچ منبعی خبر شهادت او را به ما اطلاع نداده باشد! تا اینکه یک روز خود عباس تماس گرفت با ما و گفت که شنیده خبر شهادتش در میان مردم پیچیده است و ما را از سلامت خودش مطمئن کرد. این ماجرا گذشت تا اینکه یک شب تلفن همراهم زنگ خورد. عباس بود، بعد از احوالپرسیهای عادی و معمولی گفت: پدر، من بیشتر از این موقعیت و شرایط صحبت کردن ندارم، به تکتک خواهرها و برادرهایم سلام مرا برسان و بعد خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد. روز بعد حدود ساعت هشت صبح یکی از پسرانم به نام الیاس سراغ من آمد و گفت پدر میخواهم سر زمین کشاورزی برای آبیاری محصول بروم. ما زمین کشاورزی داشتیم و پسرم گندم کشت کرده بود، من هم با او همراه شدم تا به اتفاق به محصول سرکشی کنیم. سر زمین که رسیدیم تلفن همراه پسرم زنگ خورد. متوجه شدم دارد به طرز خاصی صحبت میکند. تلفن را که قطع کرد گفت پدر باید به خانه برگردیم. من با تعجب گفتم: چرا باید برگردیم؟ سوریه اتفاقی افتاده؟ جواب داد بله. عباس شهید شده است! من گفتم الیاس قبلا هم شایعه شده بود که عباس شهید شده ولی معلوم شد حقیقت ندارد. من به این خبر هم نمیتوانم اعتماد کنم. همان موقع سریع حرکت کردیم به سمت منزل. یکی از دوستان عباس هم آمد منزل ما و به من گفت: حاج آقا من باور نمیکنم عباس شهید شده باشد. باید خودم زنگ بزنم سوریه تا مطمئن شوم. با فردی در سوریه تماس گرفت و بعد از اینکه تلفن را قطع کرد گفت: حاج آقا خبر واقعیت دارد و عباس شهید شده ولی پیکر او در محلی قرار دارد که امکان بازگرداندن آن به عقب فراهم نیست. حدود سه شب و چهار روز طول کشید تا توانستند پیکر عباس و چند نفر دیگر از همراهانش را به عقب برگردانند. مراسم تشییع پیکر عباس بسیار باشکوه برگزار شد. زمانی که میخواستند عباسم را در قبر بگذارند من بالای سر عباس رفتم و چهرهاش را بوسیدم و از فرزندم خداحافظی کردم.
میگفت؛ من اهل
این دنیا نیستم
پدر شهید در ادامه اظهار میکند: یکی از خصوصیات عباس این بود که خیلی رازدار بود. از همان کودکی هیچ وقت راز دلش را به کسی نمیگفت هیچگاه از کارهایش برای من و دوستانش تعریف نمیکرد. یک روز در اتاق نشسته بود که آمدم و کنارش نشستم، و درباره شغل و زندگی آینده با او مشغول صحبت شدم. عباس گفت: پدرجان من اگر کاری انجام میدهم به خاطر خداست و هدف دیگری ندارم. نه مال و ثروت میخواهم و نه قصد ازدواج دارم. به او گفتم عباسجان اجازه بده برای ازدواجت اقدامی بکنیم. ولی قبول نکرد. میگفت من عمر زیادی ندارم، اهل این دنیا نیستم. میگفت اگر روزی شرایطی پیش آمد و به جنگ رفتم و به شهادت رسیدم همسر و فرزندانم دچار سختی خواهند شد. این دلایل را میآورد و به همین صورت ما را از پیگیری برای ازدواجش منصرف میکرد.
همراه قاسم سلیمانی در عراق
پرویز کردانی برادر شهید نیز در رابطه با اعزام عباس به سوریه میگوید: برادرم از هفت، هشت سال قبل به همراه سردار تقوی، سردار سلیمانی، سرهنگ شهید محمدی و سرهنگ شهید قربانی رفت وآمد زیادی به کشور عراق داشت، زمانی که به عراق میرفت از پدرم اجازه نمیگرفت.دائم در منطقه بود، فعالیت عباس در منطقه آموزش نظامی و تخریبچی بود. در سوریه هم آنگونه که همرزمانش بیان کردند، تخریبچی بود، دوستانش میگفتند که جلوتر از بقیه میرفت و راه را باز میکرد. البته عباس چند مرتبه در سوریه مجروح و جانباز شده بود، به پاهایش تیر و ترکش اصابت کرده و از ناحیه گوش هم زخمی شده بود اما بعد از مداوا و معالجه جراحات دوباره به سوریه برگشت.
وی در باره برادر شهیدش میگوید: عباس آقا درباره حوادث منطقه در منزل صحبت نمیکرد، چون خیلی ساکت و آرام بود و تا با او حرف نمیزدیم چیزی نمیگفت. همیشه قبل از این که به عراق یا سوریه برود نزد برادر بزرگترم میرفت و سفارش پدر را به ایشان میکرد. همیشه میگفت اگر من برنگشتم مواظب پدر باشید، خیلی نگران پدرم بود، همیشه مراقب بود که غذای پدر دیر نشود یا مشکلی نداشته باشد.
بیشتر حقوق خود را خرج نیازمندان میکرد
صبور کردانی خواهر شهید نیز در رابطه با برادر شهیدش میگوید: 11 سال قبل مادرمان به علت یک بیماری سخت فوت شد. این اتفاق در روحیه ما تأثیر بسیار منفی داشت به طوری که من تا مدتها از دوری او بسیار بیتاب بودم و زیاد سر مزار مادرم حاضر میشدم. عباس در آن روزهای سخت تکیهگاه بسیار خوبی برای ما بود. گاهی به من میگفت چرا این همه بیتابی میکنی؟! ما که از بیبی زینب کبری سلامالله علیها و مادرشان بالاتر نیستیم. آنها در دوران حیات خود بسیار مصیبت دیدند و سختی کشیدند ولی در برابر همه آنها صبر میکردند. عباس عقیده داشت بیتابیهای زیاد من روح مادرمان را آزرده خواهد کرد. آنقدر در این رابطه با من صحبت کرد تا بالاخره توانست مرا آرام کند. حتی کتابی تهیه کرد که موضوع آن برزخ و قیامت بود و به من داد تا با مطالعه آن اطلاعاتم در مورد مرگ و جهان پس از مرگ بیشتر شود، شاید به آرامتر شدن من کمکی کند. همین اتفاقات موجب شد تا من و عباس از نظر عاطفی بسیار به یکدیگر وابسته شویم. اغلب اوقات عباس دغدغهها و حرفهایش را با من مطرح میکرد. زمانی که درحال صحبت کردن بود عادت داشت به چشمهایم خیره شود و چشم برندارد تا حرفهایش تمام بشود. در وصیتنامهای که از او به یادگار مانده است قید کرده که از خواهرم بخواهید مرا حلال کند. زیرا او بعد از فوت مادرمان در حق من مادری کرد.
خواهر شهید در ادامه میگوید: به یاد دارم یکبار که درحال انجام کارهای منزل بودم، دیدم عباس ساک و وسایل شخصی خود را از اتاق برداشت و بعد خیلی ناگهانی به من گفت میرود و تا مدتی به خانه برنمیگردد! بعد هم خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. من هم از او سوال نکردم که قصد دارد به کجا برود. تا اینکه خودم و خانواده نگران غیبت او شدیم. من پیگیر شدم تا ببینم آیا میتوانم نشانی از او پیدا کنم یا نه؟ به همین خاطر به درب منزل یکی از دوستان نزدیکش رفتم و سراغ عباس را گرفتم ولی او هم از حال برادرم بیخبر بود. میدانستم عباس با سپاه هم مرتبط است. بنابراین سری هم به آنجا زدم ولی باز نتیجهای نگرفتم. بعد از آن هم خیلی به دنبال ردی از عباس بودم ولی تمام تلاشهایم بیفایده بود. حدود یک ماه از رفتن او میگذشت. و من در این مدت بسیار نگران و درمانده شده بودم. تا اینکه یک روز از شدت دلتنگی و نگرانی بسیار گریه کردم و به فکر فرو رفته بودم که همان موقع ناگهان عباس بصورت غیرمنتظره وارد خانه شد! آنقدر جا خوردم که ظرفها از دستم رها شد و به زمین افتاد. چهرهاش ژولیده بود، ریشهایش بلند شده و لباسش کثیف و نامرتب بود. هر چه از او پرسیدم در این مدت کجا بوده، هیچ جوابی نداد و فقط میگفت اجازه بده به حمام بروم و بخوابم! حتی حاضر نشد که غذا هم بخورد. در حدود دو روز استراحت کرد. در این دو روز فقط میخوابید. بعد از آن هم به آرایشگاه رفت و موها و صورتش را مرتب کرد. وقتی از آرایشگاه به خانه آمد، دوباره سوال دو روز قبلم را تکرار کردم و از او خواستم درباره غیبت یک ماههاش توضیح بدهد. او گفت که در طول این مدت به کشورهای عراق، سوریه، لبنان، ترکیه و چند شهر ایران سفر کرده است. علت سفرهایش را پرسیدم. باز هم هیچ جوابی نداد و سکوت کرد. البته قبل از سفر متوجه شده بودم که عباس مقدار زیادی غذای نیمه آماده که سریع و راحت طبخ میشدند تهیه کرده بود ولی علت کارش را جویا نشدم. از سفر که برگشت متوجه شدم تمام آن یک ماه را با همان غذاها سر کرده بود. بعد از شهادتش متوجه شدیم بیشتر حقوق خود را برای کمک به نیازمندان هزینه میکرد. عباس مدتی را هم به قصد جهاد در کشور عراق گذرانده بود. بعد از شهادتش افرادی که همراه او بودند، برای ما تعریف میکردند که عباس برای زنان بیسرپرست عراقی و کودکان یتیم آنها، که جا و مکانی نداشتند و آواره بودند طی فعالیتهای جهادی خانههای کوچک و اتاقک مانند جهت سرپناه میساخته است.
نابغه نظامی اهواز
علی کردانی فرمانده حوزه 12 کوت عبدالله و پسر عموی شهید کردانی هم میگوید: عباسآقا صفات بخصوصی داشت که هر کسی این صفات را نداشت. صفاتی که ناشی از خودسازیهای ایشان بود، من هیچگاه ندیدم که ایشان عصبانی شود، حرف بدی بزند حتی حرفهای معمولی که گاهی بین مردم رواج دارد را هم نمیگفت. خیلی چشم و دلپاک بود، چیزی که عباس را به شهادت نزدیک کرد این بود که عباس به شهادت و شهدا عشق میورزید، دلبستگیهایش را از دنیا بریده بود و هیچ وابستگی به دنیا نداشت. با اینکه عباس مدتی کشاورز و مدتی هم استخدام رسمی سپاه بود اما هیچ وقت در جیبش پولی نبود هر وقت پولی به دستش میرسید به فقرا کمک میکرد. عباس با همه مدافعان حرم این منطقه دوست بود، شهید تقوی، شهید حسن حزباوی و شهدای دیگر دوست و رفیق عباس بود. یکی از همرزمان عباس برای من تعریف میکرد که عباس حتی تاریخ شهادت خود را هم برای ما گفته بود و میدانست در چه منطقهای به شهادت میرسد. ما به عباس خندیدیم و گفتیم تو از کجا میدانی، گفت وقتی شهید شدم متوجه میشوید.
وی میافزاید: عباس دوره مربیگری عمومی بسیج را گذراند، بعد از این دوره در سپاه اهواز که حالا به ناحیه امام حسین(ع) اهواز تغییر نام داده، مشغول به خدمت سربازی شد. بعد از سربازی در همان ناحیه امام حسین(ع) مشغول به کار شده و آموزشهای تخصصی از جمله دوره تاکتیک و تخریب را گذراند. عباس تقریبا از سال 80 به بعد در همه میدانهای تیر اهواز، افسر بود. در واقع، عباس مهندس ساخت بمب و موشکهای دستی و از نوابغ اهواز بود. یکی از دوستانش میگفت عباس میتوانست سی نوع تله انفجاری درست کند. حتی در همین مدتی که در سوریه بود هم با استفاده از وسایل پیش پا افتاده یک تله انفجاری درست میکند و چند نفر از داعشیها را با همین تله انفجاری ساده به هلاکت میرساند که این ماجرا به گوش سردار سلیمانی میرسد و سردار سلیمانی هم ابراز رضایت میکنند، ظاهرا عباس در سوریه با سردار سلیمانی هم دیداری داشتند.
وی در ادامه میگوید: عباس اولین بار که به سوریه رفت از لشکر عملیاتی اعزام شد. اما دفعه دوم درخواست اعزام خود را از سپاه قدس میگیرد، ظاهرا دستور اعزام او را سردار سلیمانی داده بودند. یکی از همرزمانش تعریف میکرد که یک روز صبح وقتی عباس را از خواب بیدار کردیم ناراحت شد که چرا مرا بیدار کردید خواب امام رضا را میدیدم که وقتی مشغول تعریف خوابش میشود دوستانش از عباس فیلم گرفتهاند، عباس آقا در فیلم میگوید که امام رضا(ع) در خواب ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را گفته است.
یکی از دوستان شهید میگوید: عباس علاقه شدیدی به گلزار شهدا، خصوصا گلزار شهدای هویزه داشت. بارها من و او با هم به گلزار شهدای هویزه برای زیارت رفته بودیم. آنقدر به این مکان علاقهمند بود که حتی در برنامهریزیهای زیارتی که داشتیم، از بین چندین مکان مختلف، همیشه قرعه به نام گلزار شهدای هویزه میافتاد. عباس به خلوت و تنهایی بسیار علاقهمند بود و سعی میکرد زمان زیادی را در مکانهای زیارتی خلوت کند، علاوه بر فعالیتهای اجتماعی که بسیار در کنار هم بودیم، دوستانش اغلب نتوانسته بودند به خلوت شخصی او راه پیدا کنند.یکی دیگر از دوستان شهید هم میگوید: او در تمام رزمایشها مسئول آموزش و مسئول امور مربیان بود و غیر از آموزش به کار دیگری نمیپرداخت. در واقع تمام تمرکز خود را روی آموزش نیروها قرار داده بود. عباس عقیده داشت کسی که مسئولیت امر مهمی مثل آموزش را بر عهده میگیرد، صحیح نیست در قسمتهای دیگر هم فعالیت کند. زیرا این کار موجب میشود که تمرکز آن شخص بر امر آموزش کم شود و به پختگی لازم نرسد. یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی بسیار خوب عباس، عادت بر مطالعه و همچنین زیاد نوشتن بود. من اغلب او را در حال انجام این دو کار میدیدم. یکی از ویژگیهای شخصیتی عباس که در دورههای آموزشی بسیار ملموس بود و به چشم میآمد، محبوبالقلوب بودن او بود، به طوری که همه به حرف او گوش میکردند و بها میدادند. هرگز به یاد ندارم در دورههای آموزشی سر کسی فریاد زده باشد یا خودش از کسی ناراحت شده باشد. از این بابت ظرفیت بالایی داشت. به جرأت میتوانم بگویم عباس مشوّق بسیار خوبی برای نیروهای تحت آموزش بود. رفتارش با آنها بسیار صمیمانه و برادرانه بود.
در سفر راهیان نور همراه اصحاب رسانه به اهواز و منزل شهید عباس کردانی رفتیم، خانوادهای بسیار مهربان، مهماننواز و صمیمی میزبان ما بودند. شهید کردانی متولد سال 59 در محله خضّامی، منطقهای است در کوت عبدالله که از مناطق حاشیه شهر اهواز به شمار میرود. عباس نیز همانند دیگر رفیقانش عاشقانه به این میدان قدم گذاشت و نتوانست غربت بیبی زینب(س) را تاب بیاورد که سرانجام در تاریخ 19 بهمن سال1394 در عملیات شکست محاصره شهرهای شیعهنشین نبل و الزهرا به شهادت رسید.
صالح کردانی پدر شهید درباره فرزندش میگوید: بنده هشت پسر و چهار دختر دارم، عباس فرزند پنجم وپسر هشتم بود. عباس در حدود سن چهارده یا پانزده سالگی به عضویت بسیج محله خودمان درآمد و بهعنوان نیروی بسیجی شروع به فعالیت کرد. او بسیجی فعال و مربی آموزشهای نظامی بود. زمانی که درگیریهای سوریه و عراق آغاز شد، عباس هم فعالیتهای خود در بسیج را زیاد کرد. اوایل که به سوریه میرفت، به ما چیزی نمیگفت تا نگران نشویم. زیرا قلبم دچار ناراحتی بود و از این بابت نمیخواست فشاری بر من وارد شود. من متوجه شده بودم مدتی است رفت و آمد و ارتباطش با افرادی به سن و سال و هم تیپ و شخصیت خودش بیشتر شده بود. زیاد میشد که چنین افرادی درب منزل ما میآمدند و با عباس کار داشتند. تا اینکه یک مرتبه که هر دوی ما در منزل بودیم آمد نزد من و کنارم نشست. دستهایش را روی زانوی من گذاشت و گفت: من از شما خواستهای دارم؛ میخواهم به سوریه بروم. من به او جواب دادم: عباس من پدرت هستم اگر بگویم نباید بروی تو چه عکسالعملی نشان خواهی داد؟ او گفت پدر جان دین ما چیست؟ من گفتم اسلام. عباس پاسخ مرا تکمیل کرد و گفت ما پیرو دین اسلام و شیعه اثنیعشر هستیم. من هم صحبت او را تایید کردم. پس از آن از من پرسید خداوند چرا ما را خلق کرد؟
وی میافزاید: از اینجا به بعد من دیگر نمیتوانستم جواب سوالات متفاوت او را بدهم. فقط گفتم خداوند قرآن را برای ما نازل کرده و توصیههای دینی را در این کتاب به ما کرده است. عباس گفت: خب پدرجان آیا ما باید به کلام قرآن عمل کنیم؟ من هم پاسخ دادم بله باید عمل کنیم. در این لحضه عباس گفت: پدرجان من باید برای جهاد به سوریه بروم. این وظیفه اعتقادی من است. در رد صحبتهای عباس نتوانستم پاسخی بدهم. بنابراین گفتم پسرم من اگر مانع رفتن تو برای جهاد در راه خدا بشوم نمیتوانم در روز قیامت در برابر خداوند و ائمه علیهمالسلام پاسخگو باشم و انتظار شفاعت از آنها داشته باشم. عباس این جواب مرا تحسین کرد و من به او گفتم: «تو را به خدا میسپارم.» زیرا کار دیگری از من بر نمیآید. زمانی که برای مرخصی برگشت، بعد از سلام و احوالپرسی بلند شد تا به حمام برود. دیدم پاهایش لنگ میزدند. گفتم عباس جان چه شده؟ چرا نمیتوانی درست راه بروی؟ او جواب داد چیزی نشده پدر و رفت. از حمام که بیرون آمد دیدم پاهایش را پانسمان و ضد عفونی کرده بود. به او گفتم زخمی شدی؟ گفت: پاهایم در اثر ترکش زخم کوچکی برداشته است. عباس حدود 10 روز مرخصی آمده بود ولی تقریباً چهار روز از آن را کنار ما نبود و مدام درحال پیگیری کارهایش برای برگشت به سوریه بود. بعد از 10 روز دوباره به سوریه اعزام شد. این بار هم مثل همیشه از همه خداحافظی کرد جز من.
وقتی خبر شهادتش رسید
پدر شهید عباس کردانی در ادامه میگوید: چند روزی از رفتن او میگذشت که شایعه شد عباس شهید شده است. این شایعه بین مردم خضّامی و دوست و آشنا پیچیده بود ولی از هیچ منبع موثقی خبری در رابطه با صحت این مطلب به ما که خانوادهاش بودیم نرسیده بود. من این شایعه را باور نکردم و میگفتم چطور ممکن است عباس شهید شده باشد ولی هیچ منبعی خبر شهادت او را به ما اطلاع نداده باشد! تا اینکه یک روز خود عباس تماس گرفت با ما و گفت که شنیده خبر شهادتش در میان مردم پیچیده است و ما را از سلامت خودش مطمئن کرد. این ماجرا گذشت تا اینکه یک شب تلفن همراهم زنگ خورد. عباس بود، بعد از احوالپرسیهای عادی و معمولی گفت: پدر، من بیشتر از این موقعیت و شرایط صحبت کردن ندارم، به تکتک خواهرها و برادرهایم سلام مرا برسان و بعد خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد. روز بعد حدود ساعت هشت صبح یکی از پسرانم به نام الیاس سراغ من آمد و گفت پدر میخواهم سر زمین کشاورزی برای آبیاری محصول بروم. ما زمین کشاورزی داشتیم و پسرم گندم کشت کرده بود، من هم با او همراه شدم تا به اتفاق به محصول سرکشی کنیم. سر زمین که رسیدیم تلفن همراه پسرم زنگ خورد. متوجه شدم دارد به طرز خاصی صحبت میکند. تلفن را که قطع کرد گفت پدر باید به خانه برگردیم. من با تعجب گفتم: چرا باید برگردیم؟ سوریه اتفاقی افتاده؟ جواب داد بله. عباس شهید شده است! من گفتم الیاس قبلا هم شایعه شده بود که عباس شهید شده ولی معلوم شد حقیقت ندارد. من به این خبر هم نمیتوانم اعتماد کنم. همان موقع سریع حرکت کردیم به سمت منزل. یکی از دوستان عباس هم آمد منزل ما و به من گفت: حاج آقا من باور نمیکنم عباس شهید شده باشد. باید خودم زنگ بزنم سوریه تا مطمئن شوم. با فردی در سوریه تماس گرفت و بعد از اینکه تلفن را قطع کرد گفت: حاج آقا خبر واقعیت دارد و عباس شهید شده ولی پیکر او در محلی قرار دارد که امکان بازگرداندن آن به عقب فراهم نیست. حدود سه شب و چهار روز طول کشید تا توانستند پیکر عباس و چند نفر دیگر از همراهانش را به عقب برگردانند. مراسم تشییع پیکر عباس بسیار باشکوه برگزار شد. زمانی که میخواستند عباسم را در قبر بگذارند من بالای سر عباس رفتم و چهرهاش را بوسیدم و از فرزندم خداحافظی کردم.
میگفت؛ من اهل
این دنیا نیستم
پدر شهید در ادامه اظهار میکند: یکی از خصوصیات عباس این بود که خیلی رازدار بود. از همان کودکی هیچ وقت راز دلش را به کسی نمیگفت هیچگاه از کارهایش برای من و دوستانش تعریف نمیکرد. یک روز در اتاق نشسته بود که آمدم و کنارش نشستم، و درباره شغل و زندگی آینده با او مشغول صحبت شدم. عباس گفت: پدرجان من اگر کاری انجام میدهم به خاطر خداست و هدف دیگری ندارم. نه مال و ثروت میخواهم و نه قصد ازدواج دارم. به او گفتم عباسجان اجازه بده برای ازدواجت اقدامی بکنیم. ولی قبول نکرد. میگفت من عمر زیادی ندارم، اهل این دنیا نیستم. میگفت اگر روزی شرایطی پیش آمد و به جنگ رفتم و به شهادت رسیدم همسر و فرزندانم دچار سختی خواهند شد. این دلایل را میآورد و به همین صورت ما را از پیگیری برای ازدواجش منصرف میکرد.
همراه قاسم سلیمانی در عراق
پرویز کردانی برادر شهید نیز در رابطه با اعزام عباس به سوریه میگوید: برادرم از هفت، هشت سال قبل به همراه سردار تقوی، سردار سلیمانی، سرهنگ شهید محمدی و سرهنگ شهید قربانی رفت وآمد زیادی به کشور عراق داشت، زمانی که به عراق میرفت از پدرم اجازه نمیگرفت.دائم در منطقه بود، فعالیت عباس در منطقه آموزش نظامی و تخریبچی بود. در سوریه هم آنگونه که همرزمانش بیان کردند، تخریبچی بود، دوستانش میگفتند که جلوتر از بقیه میرفت و راه را باز میکرد. البته عباس چند مرتبه در سوریه مجروح و جانباز شده بود، به پاهایش تیر و ترکش اصابت کرده و از ناحیه گوش هم زخمی شده بود اما بعد از مداوا و معالجه جراحات دوباره به سوریه برگشت.
وی در باره برادر شهیدش میگوید: عباس آقا درباره حوادث منطقه در منزل صحبت نمیکرد، چون خیلی ساکت و آرام بود و تا با او حرف نمیزدیم چیزی نمیگفت. همیشه قبل از این که به عراق یا سوریه برود نزد برادر بزرگترم میرفت و سفارش پدر را به ایشان میکرد. همیشه میگفت اگر من برنگشتم مواظب پدر باشید، خیلی نگران پدرم بود، همیشه مراقب بود که غذای پدر دیر نشود یا مشکلی نداشته باشد.
بیشتر حقوق خود را خرج نیازمندان میکرد
صبور کردانی خواهر شهید نیز در رابطه با برادر شهیدش میگوید: 11 سال قبل مادرمان به علت یک بیماری سخت فوت شد. این اتفاق در روحیه ما تأثیر بسیار منفی داشت به طوری که من تا مدتها از دوری او بسیار بیتاب بودم و زیاد سر مزار مادرم حاضر میشدم. عباس در آن روزهای سخت تکیهگاه بسیار خوبی برای ما بود. گاهی به من میگفت چرا این همه بیتابی میکنی؟! ما که از بیبی زینب کبری سلامالله علیها و مادرشان بالاتر نیستیم. آنها در دوران حیات خود بسیار مصیبت دیدند و سختی کشیدند ولی در برابر همه آنها صبر میکردند. عباس عقیده داشت بیتابیهای زیاد من روح مادرمان را آزرده خواهد کرد. آنقدر در این رابطه با من صحبت کرد تا بالاخره توانست مرا آرام کند. حتی کتابی تهیه کرد که موضوع آن برزخ و قیامت بود و به من داد تا با مطالعه آن اطلاعاتم در مورد مرگ و جهان پس از مرگ بیشتر شود، شاید به آرامتر شدن من کمکی کند. همین اتفاقات موجب شد تا من و عباس از نظر عاطفی بسیار به یکدیگر وابسته شویم. اغلب اوقات عباس دغدغهها و حرفهایش را با من مطرح میکرد. زمانی که درحال صحبت کردن بود عادت داشت به چشمهایم خیره شود و چشم برندارد تا حرفهایش تمام بشود. در وصیتنامهای که از او به یادگار مانده است قید کرده که از خواهرم بخواهید مرا حلال کند. زیرا او بعد از فوت مادرمان در حق من مادری کرد.
خواهر شهید در ادامه میگوید: به یاد دارم یکبار که درحال انجام کارهای منزل بودم، دیدم عباس ساک و وسایل شخصی خود را از اتاق برداشت و بعد خیلی ناگهانی به من گفت میرود و تا مدتی به خانه برنمیگردد! بعد هم خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. من هم از او سوال نکردم که قصد دارد به کجا برود. تا اینکه خودم و خانواده نگران غیبت او شدیم. من پیگیر شدم تا ببینم آیا میتوانم نشانی از او پیدا کنم یا نه؟ به همین خاطر به درب منزل یکی از دوستان نزدیکش رفتم و سراغ عباس را گرفتم ولی او هم از حال برادرم بیخبر بود. میدانستم عباس با سپاه هم مرتبط است. بنابراین سری هم به آنجا زدم ولی باز نتیجهای نگرفتم. بعد از آن هم خیلی به دنبال ردی از عباس بودم ولی تمام تلاشهایم بیفایده بود. حدود یک ماه از رفتن او میگذشت. و من در این مدت بسیار نگران و درمانده شده بودم. تا اینکه یک روز از شدت دلتنگی و نگرانی بسیار گریه کردم و به فکر فرو رفته بودم که همان موقع ناگهان عباس بصورت غیرمنتظره وارد خانه شد! آنقدر جا خوردم که ظرفها از دستم رها شد و به زمین افتاد. چهرهاش ژولیده بود، ریشهایش بلند شده و لباسش کثیف و نامرتب بود. هر چه از او پرسیدم در این مدت کجا بوده، هیچ جوابی نداد و فقط میگفت اجازه بده به حمام بروم و بخوابم! حتی حاضر نشد که غذا هم بخورد. در حدود دو روز استراحت کرد. در این دو روز فقط میخوابید. بعد از آن هم به آرایشگاه رفت و موها و صورتش را مرتب کرد. وقتی از آرایشگاه به خانه آمد، دوباره سوال دو روز قبلم را تکرار کردم و از او خواستم درباره غیبت یک ماههاش توضیح بدهد. او گفت که در طول این مدت به کشورهای عراق، سوریه، لبنان، ترکیه و چند شهر ایران سفر کرده است. علت سفرهایش را پرسیدم. باز هم هیچ جوابی نداد و سکوت کرد. البته قبل از سفر متوجه شده بودم که عباس مقدار زیادی غذای نیمه آماده که سریع و راحت طبخ میشدند تهیه کرده بود ولی علت کارش را جویا نشدم. از سفر که برگشت متوجه شدم تمام آن یک ماه را با همان غذاها سر کرده بود. بعد از شهادتش متوجه شدیم بیشتر حقوق خود را برای کمک به نیازمندان هزینه میکرد. عباس مدتی را هم به قصد جهاد در کشور عراق گذرانده بود. بعد از شهادتش افرادی که همراه او بودند، برای ما تعریف میکردند که عباس برای زنان بیسرپرست عراقی و کودکان یتیم آنها، که جا و مکانی نداشتند و آواره بودند طی فعالیتهای جهادی خانههای کوچک و اتاقک مانند جهت سرپناه میساخته است.
نابغه نظامی اهواز
علی کردانی فرمانده حوزه 12 کوت عبدالله و پسر عموی شهید کردانی هم میگوید: عباسآقا صفات بخصوصی داشت که هر کسی این صفات را نداشت. صفاتی که ناشی از خودسازیهای ایشان بود، من هیچگاه ندیدم که ایشان عصبانی شود، حرف بدی بزند حتی حرفهای معمولی که گاهی بین مردم رواج دارد را هم نمیگفت. خیلی چشم و دلپاک بود، چیزی که عباس را به شهادت نزدیک کرد این بود که عباس به شهادت و شهدا عشق میورزید، دلبستگیهایش را از دنیا بریده بود و هیچ وابستگی به دنیا نداشت. با اینکه عباس مدتی کشاورز و مدتی هم استخدام رسمی سپاه بود اما هیچ وقت در جیبش پولی نبود هر وقت پولی به دستش میرسید به فقرا کمک میکرد. عباس با همه مدافعان حرم این منطقه دوست بود، شهید تقوی، شهید حسن حزباوی و شهدای دیگر دوست و رفیق عباس بود. یکی از همرزمان عباس برای من تعریف میکرد که عباس حتی تاریخ شهادت خود را هم برای ما گفته بود و میدانست در چه منطقهای به شهادت میرسد. ما به عباس خندیدیم و گفتیم تو از کجا میدانی، گفت وقتی شهید شدم متوجه میشوید.
وی میافزاید: عباس دوره مربیگری عمومی بسیج را گذراند، بعد از این دوره در سپاه اهواز که حالا به ناحیه امام حسین(ع) اهواز تغییر نام داده، مشغول به خدمت سربازی شد. بعد از سربازی در همان ناحیه امام حسین(ع) مشغول به کار شده و آموزشهای تخصصی از جمله دوره تاکتیک و تخریب را گذراند. عباس تقریبا از سال 80 به بعد در همه میدانهای تیر اهواز، افسر بود. در واقع، عباس مهندس ساخت بمب و موشکهای دستی و از نوابغ اهواز بود. یکی از دوستانش میگفت عباس میتوانست سی نوع تله انفجاری درست کند. حتی در همین مدتی که در سوریه بود هم با استفاده از وسایل پیش پا افتاده یک تله انفجاری درست میکند و چند نفر از داعشیها را با همین تله انفجاری ساده به هلاکت میرساند که این ماجرا به گوش سردار سلیمانی میرسد و سردار سلیمانی هم ابراز رضایت میکنند، ظاهرا عباس در سوریه با سردار سلیمانی هم دیداری داشتند.
وی در ادامه میگوید: عباس اولین بار که به سوریه رفت از لشکر عملیاتی اعزام شد. اما دفعه دوم درخواست اعزام خود را از سپاه قدس میگیرد، ظاهرا دستور اعزام او را سردار سلیمانی داده بودند. یکی از همرزمانش تعریف میکرد که یک روز صبح وقتی عباس را از خواب بیدار کردیم ناراحت شد که چرا مرا بیدار کردید خواب امام رضا را میدیدم که وقتی مشغول تعریف خوابش میشود دوستانش از عباس فیلم گرفتهاند، عباس آقا در فیلم میگوید که امام رضا(ع) در خواب ساعت، تاریخ و مکان شهادتش را گفته است.
یکی از دوستان شهید میگوید: عباس علاقه شدیدی به گلزار شهدا، خصوصا گلزار شهدای هویزه داشت. بارها من و او با هم به گلزار شهدای هویزه برای زیارت رفته بودیم. آنقدر به این مکان علاقهمند بود که حتی در برنامهریزیهای زیارتی که داشتیم، از بین چندین مکان مختلف، همیشه قرعه به نام گلزار شهدای هویزه میافتاد. عباس به خلوت و تنهایی بسیار علاقهمند بود و سعی میکرد زمان زیادی را در مکانهای زیارتی خلوت کند، علاوه بر فعالیتهای اجتماعی که بسیار در کنار هم بودیم، دوستانش اغلب نتوانسته بودند به خلوت شخصی او راه پیدا کنند.یکی دیگر از دوستان شهید هم میگوید: او در تمام رزمایشها مسئول آموزش و مسئول امور مربیان بود و غیر از آموزش به کار دیگری نمیپرداخت. در واقع تمام تمرکز خود را روی آموزش نیروها قرار داده بود. عباس عقیده داشت کسی که مسئولیت امر مهمی مثل آموزش را بر عهده میگیرد، صحیح نیست در قسمتهای دیگر هم فعالیت کند. زیرا این کار موجب میشود که تمرکز آن شخص بر امر آموزش کم شود و به پختگی لازم نرسد. یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی بسیار خوب عباس، عادت بر مطالعه و همچنین زیاد نوشتن بود. من اغلب او را در حال انجام این دو کار میدیدم. یکی از ویژگیهای شخصیتی عباس که در دورههای آموزشی بسیار ملموس بود و به چشم میآمد، محبوبالقلوب بودن او بود، به طوری که همه به حرف او گوش میکردند و بها میدادند. هرگز به یاد ندارم در دورههای آموزشی سر کسی فریاد زده باشد یا خودش از کسی ناراحت شده باشد. از این بابت ظرفیت بالایی داشت. به جرأت میتوانم بگویم عباس مشوّق بسیار خوبی برای نیروهای تحت آموزش بود. رفتارش با آنها بسیار صمیمانه و برادرانه بود.