مادر شهيد سعيد عليزاده ميگفت پسرم يكي از خوانندگان صفحات پايداري روزنامه «جوان» بود. جوان برومندي كه راه و رسم شهدا را دوست داشت و هرجا نشاني از شهدا مييافت، در پي آن روان ميشد.
شهدای ایران:مادر شهيد سعيد عليزاده ميگفت پسرم يكي از خوانندگان صفحات پايداري روزنامه «جوان» بود. جوان برومندي كه راه و رسم شهدا را دوست داشت و هرجا نشاني از شهدا مييافت، در پي آن روان ميشد. عاقبت نيز با حضور در جبهه مقاومت اسلامي و شركت در عمليات آزادسازي نبل و الزهرا، بهمن ماه 1394 به شهادت رسيد و از اولين شهداي اين عمليات نام گرفت. گفتوگوي ما با زهرا تيموري مادر شهيد را پيش رو داريد.
سعيد چه سالي به دنيا آمد؟ غير از او فرزند ديگري هم داريد؟
من مادر سه پسر و يك دختر هستم. سعيدم متولد 12 ارديبهشت ماه 1368 بود. 12سال بيشتر نداشت كه پدرش به رحمت خدا رفت. اگرچه سعيد در كودكي يتيم شد اما با توكل به ائمه و توسل به اهلبيت(ع) توانست به خوبي مسير زندگياش را انتخاب كند. سعيدم تحصيلاتش را بعد از ديپلم در دانشگاه امام حسين(ع) ادامه داد و با مدرك كارشناسي فارغالتحصيل شد...
پسرتان فعاليت اجتماعي هم داشت؟
پسرم بيشتر اوقات فراقتش را در هيئات ميگذراند. همواره باني برنامههاي فرهنگي براي جوانان بود و دغدغه جوانان را داشت. سعيد كمحرف بود. هر چه كار خير و خوب انجام ميداد ما متوجه نميشديم. در اواخر حياتش هم براي امور فرهنگي از من و خانواده كمك مالي جمع ميكرد تا فعاليتهايش معطل نماند. در مسجد محله فعاليت ميكرد. پسرم خيلي خندان و خوشرو بود. هر خاطرهاي كه از سعيدم دارم همراه با صداي خندههاي اوست كه در ذهن و خاطرم ماندگار شده است. سعيد عاشق گمنامي بود يك جمله داشت كه ميگفت: تمام اجرها در گمنامي است. واقعاً بعد از شهادتش فهميديم چقدر در كارهاي خير نقش داشته است.
پسر شما شهيد دفاع از حريم اهلبيت شد؛ از عشق و ارادتش به اهلبيت بگوييد.
سعيد ارادت و عشق عجيبي به خانم حضرت زهرا(س) داشت. روضههاي حضرت زهرا(س) هميشه حالش را دگرگون ميكرد. يكي از مداحان برايمان تعريف ميكرد كه در وقت خواندن روضه حضرت زهرا(س) از همان 14سالگي از حال ميرفت. همه اين ارادت و عشق به شهدا و اين خاندان او را به جايي رساند كه اولين شهيد عمليات آزادسازي دو شهر شيعهنشين نبل و الزهرا شد كه به نام مقدس حضرت زهرا(س) نامگذاري شده بود. سعيدم در شب عمليات و هنگامه شهادت سربند يازهرا(س) به پيشانياش بسته بود.
انس و الفتي هم با شهداي دفاع مقدس داشت؟
سعيد چه سالي به دنيا آمد؟ غير از او فرزند ديگري هم داريد؟
من مادر سه پسر و يك دختر هستم. سعيدم متولد 12 ارديبهشت ماه 1368 بود. 12سال بيشتر نداشت كه پدرش به رحمت خدا رفت. اگرچه سعيد در كودكي يتيم شد اما با توكل به ائمه و توسل به اهلبيت(ع) توانست به خوبي مسير زندگياش را انتخاب كند. سعيدم تحصيلاتش را بعد از ديپلم در دانشگاه امام حسين(ع) ادامه داد و با مدرك كارشناسي فارغالتحصيل شد...
پسرتان فعاليت اجتماعي هم داشت؟
پسرم بيشتر اوقات فراقتش را در هيئات ميگذراند. همواره باني برنامههاي فرهنگي براي جوانان بود و دغدغه جوانان را داشت. سعيد كمحرف بود. هر چه كار خير و خوب انجام ميداد ما متوجه نميشديم. در اواخر حياتش هم براي امور فرهنگي از من و خانواده كمك مالي جمع ميكرد تا فعاليتهايش معطل نماند. در مسجد محله فعاليت ميكرد. پسرم خيلي خندان و خوشرو بود. هر خاطرهاي كه از سعيدم دارم همراه با صداي خندههاي اوست كه در ذهن و خاطرم ماندگار شده است. سعيد عاشق گمنامي بود يك جمله داشت كه ميگفت: تمام اجرها در گمنامي است. واقعاً بعد از شهادتش فهميديم چقدر در كارهاي خير نقش داشته است.
پسر شما شهيد دفاع از حريم اهلبيت شد؛ از عشق و ارادتش به اهلبيت بگوييد.
سعيد ارادت و عشق عجيبي به خانم حضرت زهرا(س) داشت. روضههاي حضرت زهرا(س) هميشه حالش را دگرگون ميكرد. يكي از مداحان برايمان تعريف ميكرد كه در وقت خواندن روضه حضرت زهرا(س) از همان 14سالگي از حال ميرفت. همه اين ارادت و عشق به شهدا و اين خاندان او را به جايي رساند كه اولين شهيد عمليات آزادسازي دو شهر شيعهنشين نبل و الزهرا شد كه به نام مقدس حضرت زهرا(س) نامگذاري شده بود. سعيدم در شب عمليات و هنگامه شهادت سربند يازهرا(س) به پيشانياش بسته بود.
انس و الفتي هم با شهداي دفاع مقدس داشت؟
اتفاقاً به عموي شهيدش محمدرضا عليزاده خيلي علاقه داشت. هرچند نديده بودش اما وابستگي خاصي به او داشت. هر شب جمعه پاتوق سعيد گلزار شهداي دامغان بود. اتاقش هميشه پر از پوستر و تابلوي شهدا بود. تمام حركات پسرم با عموي شهيدش يكسان بود. انگار سيبي كه از وسط به دو نيم كرده باشند. سعيد از عمويش الگو گرفته بود و من خيلي مراقب بودم و نگران كه نكند راه كج برود. دلواپسش بودم. اما سعيد راه خودش را انتخاب كرده بود. آخرين شب جمعهاي كه قرار بود سعيد به سوريه برود به سر خاك عمويش و ساير شهدا رفت و با مزار عمويش آخرين عكس يادگاري را گرفت. عموي شهيدش در سن 16 سالگي در سال 1362 به شهادت رسيده بود.
از شرايط كاري فرزندتان بگوييد. نگران مأموريتهاي گاه و بيگاهش نميشديد؟
سعيدم بعد از فارغالتحصيلي از دانشگاه امام حسين(ع) در سپاه سمنان مشغول به كار شد. بسيار به كارش علاقه داشت. با وجود اينكه چند سال هر روز اول صبح از دامغان تا سمنان ميرفت و بعد از ظهر برميگشت، ولي حتي يكبار هم از كارش و سختي راهش گلايه نكرد. سعيد در مأموريتهاي زيادي شركت ميكرد، از جمله اين مأموريتها درگيري با اشرار سيستان و بلوچستان و مأموريت در شمال غرب، كردستان و... بود. اما با توجه به شرايط و مسئوليتهايش هرگز از كارش در خانه صحبتي نميكرد. هميشه در تلاش بود تا بهرغم حضور و شركت در مأموريتهاي متعدد، نگراني و حساسيت براي ما ايجاد نكند. او عاشق كارش بود.
چه زمان صحبت از اعزامش مطرح شد؟
پسرم از يك سال قبل از شهادتش به دنبال اعزام به سوريه بود. دو بار هم برنامهاش هماهنگ شد اما در لحظات آخر كنسل شده بود. از كنسلي اعزامش خيلي ناراحت ميشد. تا قبل از اربعين سال گذشته اعزام ايشان هماهنگ نشد و پسرم به كربلا رفت تا در همايش پيادهروي اربعين شركت كند. سعيدم چند بار قبل هم به كربلا رفته بود، اما اين سفر كربلا با بقيه فرق داشت. برات شهادتش را در همين سفر از اربابش حسين(ع) گرفت. هنوز 48 ساعت از بازگشتش از كربلا نگذشته بود كه تلفنش زنگ خورد. صحبتش كه تمام شد، انگار سعيد ديگر آن سعيد هميشگي نبود، ذوق و شوق شهادت را در چشمانش ميديدم. گويي تمام دنيا را به او داده بودند. خيلي خوشحال و خندان به سراغم آمد و گفت مادر جان دعايت مستجاب شده است. گفتم شما گفتي دعا كن به سفر كربلا برم كه رفتي و به سلامتي برگشتي. ايشان گفت خواسته من چيز ديگري بود كه به لطف خدا برآورده شد.
شما فرزندانتان را در نبود پدر بزرگ كرده بوديد برايتان سخت نبود كه سعيد مدافع حرم شود؟
مانند هر مادري من هم نگران شدم، اما نگراني من بيشتر هم بود. سعيد 12سال داشت كه پدرش به رحمت خدا رفت و من با چه زحمت و سختي او را بزرگ كردم و هميشه دورادور مراقبش بودم. الحمدلله خدا با ما بود و سعيدم راه درست را در زندگياش انتخاب كرد و مايه افتخار ملت و خانواده و رهبرش شد. سعيد راهش را انتخاب كرده بود. نميشد جلويش را گرفت. امروز او مايه افتخار ما شد. شهادت را واقعاً دوست داشت. يك سال همهاش شوخي ميكرد و از شهادت ميگفت و من ميگفتم مادر جان اين حرف را نزن بروي من تنها ميمانم و ميگفت افتخار كن و سرت را بالا بگير. پيش خودم فكر كردم نميشود جلوي يك كار نيك مثل جهاد را گرفت و گفت نرو. چراكه آن دنيا شرمنده خواهي شد. با وجود اين دلم راضي نميشد. پسرم زميني نبود. او قبل از اينكه شهيد بشود نفس خودش را شهيد كرد. كمي كه اصرار كرد به او گفتم سعيد جان اگر تو بروي من تنهايي چهكار كنم. كسي را در اين خانه ندارم. او گفت مادر جان تو خدا را داري. مگر اين 15سال كه پدر از دنيا رفته كسي بود كه كمكمان كند. همه كارها هميشه روي دوش خودت بود. گفت مادر جان من براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) ميروم و همين طور هم از حضرت زينب(س) ميخواهم كه نگهدار شما باشد و به شما صبر عظيم بدهد. من نگران بودم ولي او گفت مادر اگر در راه رفت و آمد به محل كارم تصادف كنم يا مرگ ديگري نصيبم شود آن وقت شما خودت را ميبخشي؟ درنهايت بعد از چند ساعت گريه و اصرار، با صحبتهايش مرا راضي كرد.
چه تاريخي اعزام شد؟
16 آذرماه سال 1394 عازم دفاع از حرم خانم بيبي زينب شد. ايشان حدود 58 روز در سوريه بود و تقريباً هر سه روز يكبار زنگ ميزد.
خبر شهادت را چطور شنيديد؟
مأموريت سعيد 45روزه بود. قرار بود زمان حضورش هم تمام شود و بايد برميگشت. منتها عملياتي در پيش داشتند و سعيد به خاطر شركت در آن ماند. بعضي از همرزمانش برگشتند، ولي سعيد در دفتر خاطراتش نوشته بود: اگر برگردم انگار به جنگ و دفاع از حرم بيبي پشت كردهام و يك روزي شايد شرمنده شوم. سعيدم همانطور كه دوستان و همرزمانش بارها برايمان تعريف كردهاند، بسيار شجاعت داشته و شهامتش زبانزد بود. واقعاً دل شير داشت و نترس بود.
شهيد به همراه بچههاي مقاومت فاطميون قبل از شليك خمپارهها روي آنها شعار مرگ بر اسرائيل، مرگ بر امريكا و مرگ بر آلسعود مينوشت.
در مسئوليتهايش در منطقه عملياتي سوريه كه كار اطلاعات و شناسايي را انجام ميداد تا 40 كيلومتري دشمن هم پيش رفته بود. يكي از همرزمانش ميگفت سعيد در شب عمليات چند بيسيم دشمن را به غنيمت گرفت و از آنجايي كه به زبان عربي مسلط بود، پشت بيسيم دشمن جنگ رواني راه انداخت. ميگفت:«شماها ترسو هستيد. نيروهايتان را به اسارت گرفتهايم. مرگ بر اسرائيل، مرگ بر امريكا...»
اين طرف ما منتظر آمدنش بوديم. حتي خانه را براي استقبالش آماده كرده بوديم. بعد كه قرار شد در عمليات شركت كند، گفته بود پنجشنبه 15بهمن برميگردد. قول داده بود و سر قولش بود و 15بهمن پيكر مطهرش برگشت. هميشه به شوخي ميگفت من سالم برميگردم يا افقي يا عمودي. مجروح نميشوم. واقعاً همينطور هم شد... ما سفارش گوسفند هم داده بوديم تا جلوي پايش قرباني كنيم. اصلاً آمادگي شهادتش را نداشتم. خبر شهادتش را عموي سعيد به من داد. خيلي سخت بود. سعيد قبل از عمليات نبلوالزهرا براي شناسايي مسيري ميرود كه يكي از راهبرديترين كانالها در آزادسازي نبلوالزهرا بود كه توسط گلوله يكي از تكفيريها به زمين ميافتد و آنها او را به رگبار ميبندند.
بعد از آزادي نبلوالزهرا و شهادت سعيد، نام آن كانال را كميل ميگذارند.
پسر شما اولين شهيد مدافع حرم دامغان بود.
مراسم باشكوهي بود چون سعيد من اولين شهيد مدافع حرم بود كه در شهر دامغان خاكسپاري ميشد. البته دامغان دو شهيد ديگر به نامهاي شنايي و شهيد خراساني داشت كه درسال 92 شهيد شده بودند. اما آن دو شهيد در روستاي خودشان به خاك سپرده شدند. مراسم شهيد گويي استاني را تكان داد. وقتي در ميان مردم حاضر شدم و جمعيتي را كه براي تشييع شهيد مدافع حرم شهرشان، دامغان ديدم به خود باليدم و به راهي كه سعيدم رفت افتخار كردم. اين روزها خيلي چيزها در دفتر خاطرات سعيد برايم خواندني است.
شما كه دفتر خاطراتش را مرور كردهايد، يك خاطره از زبان شهيد سعيد برايمان بگوييد.
سعيد در دفتر خاطراتش نوشته بود كه در يكي از جلساتي كه با حضور فرماندهان سپاه و حزبالله لبنان تشكيل شده بود يكي از فرماندهان ارشد حزبالله درميان جلسه اشاره به سعيد ميكند و ميپرسد اسم ايشان چيست؟ اسم جهادي سعيد در سوريه كميل بود. اين نام را به ياد شهيد كميل صفريتبار از شهداي مبارزه با گروهك پژاك كه از دوستان بود، براي خودش انتخاب كرده بود. سعيد در جلسه جواب ميدهد اسمم كميل است. اين را هم بگويم كه سعيد قبل از اعزام دوره عربي رفته بود و به زبان عربي هم مسلط بود و رابط بچههاي ايران و حزبالله بود. به هرحال فرمانده حزبالله در آن جمع با دست به سعيد اشاره ميكند و ميگويد شما شهيد ميشوي. سعيد خجالت ميكشد و سرش را پايين مياندازد و بعد از جلسه ميرود پيش همان فرمانده حزبالله ميگويد اگر من شهيد نشدم آن دنيا جلوي شما را خواهم گرفت. فرمانده حزبالله با لبخند به سعيد ميگويد: بله شما در اين عمليات از اولين شهدا خواهيد بود.
از دلتنگيهايتان بگوييد.
هر زماني كه دلتنگي به سراغم ميآيد، عكسها و فيلمهايش را نگاه ميكنم و گريه امان نميدهد. هر روز قبل از رفتن به سركارش صبحانهاش را مهيا ميكردم و با هم صبحانه ميخورديم. ناهار هم منتظر ميشدم تا بيايد و در كنار هم بخوريم. اين روزها گاهي به ياد آن دوران برايش سفره صبحانه و ناهار را آماده ميكنم و منتظرش ميمانم اما او ديگر نميآيد. چند باري منتظرش شدم تا بيايد با هم غذا بخوريم اما بعد به خودم آمدم و گفتم سعيد كه رفت سوريه و شهيد شد. سعيد از مشتريهاي پر و پا قرص روزنامه «جوان» بود. روزنامه را هم براي من ميآورد و ميگفت همان صفحهاي كه جدول دارد را ببين. منظورش صفحه 7 روزنامه بود. به بهانه حل جدول نگاهي هم به صفحه ميانداختم. صفحهاي كه مربوط به شهدا بود. شايد به بهانه حل جدول ميخواست من را با شهادت و شهدا بيشتر انس دهد. مستقيم نميخواست از شهادت حرف بزند كه نكند ناراحت شوم.
*جوان
از شرايط كاري فرزندتان بگوييد. نگران مأموريتهاي گاه و بيگاهش نميشديد؟
سعيدم بعد از فارغالتحصيلي از دانشگاه امام حسين(ع) در سپاه سمنان مشغول به كار شد. بسيار به كارش علاقه داشت. با وجود اينكه چند سال هر روز اول صبح از دامغان تا سمنان ميرفت و بعد از ظهر برميگشت، ولي حتي يكبار هم از كارش و سختي راهش گلايه نكرد. سعيد در مأموريتهاي زيادي شركت ميكرد، از جمله اين مأموريتها درگيري با اشرار سيستان و بلوچستان و مأموريت در شمال غرب، كردستان و... بود. اما با توجه به شرايط و مسئوليتهايش هرگز از كارش در خانه صحبتي نميكرد. هميشه در تلاش بود تا بهرغم حضور و شركت در مأموريتهاي متعدد، نگراني و حساسيت براي ما ايجاد نكند. او عاشق كارش بود.
چه زمان صحبت از اعزامش مطرح شد؟
پسرم از يك سال قبل از شهادتش به دنبال اعزام به سوريه بود. دو بار هم برنامهاش هماهنگ شد اما در لحظات آخر كنسل شده بود. از كنسلي اعزامش خيلي ناراحت ميشد. تا قبل از اربعين سال گذشته اعزام ايشان هماهنگ نشد و پسرم به كربلا رفت تا در همايش پيادهروي اربعين شركت كند. سعيدم چند بار قبل هم به كربلا رفته بود، اما اين سفر كربلا با بقيه فرق داشت. برات شهادتش را در همين سفر از اربابش حسين(ع) گرفت. هنوز 48 ساعت از بازگشتش از كربلا نگذشته بود كه تلفنش زنگ خورد. صحبتش كه تمام شد، انگار سعيد ديگر آن سعيد هميشگي نبود، ذوق و شوق شهادت را در چشمانش ميديدم. گويي تمام دنيا را به او داده بودند. خيلي خوشحال و خندان به سراغم آمد و گفت مادر جان دعايت مستجاب شده است. گفتم شما گفتي دعا كن به سفر كربلا برم كه رفتي و به سلامتي برگشتي. ايشان گفت خواسته من چيز ديگري بود كه به لطف خدا برآورده شد.
شما فرزندانتان را در نبود پدر بزرگ كرده بوديد برايتان سخت نبود كه سعيد مدافع حرم شود؟
مانند هر مادري من هم نگران شدم، اما نگراني من بيشتر هم بود. سعيد 12سال داشت كه پدرش به رحمت خدا رفت و من با چه زحمت و سختي او را بزرگ كردم و هميشه دورادور مراقبش بودم. الحمدلله خدا با ما بود و سعيدم راه درست را در زندگياش انتخاب كرد و مايه افتخار ملت و خانواده و رهبرش شد. سعيد راهش را انتخاب كرده بود. نميشد جلويش را گرفت. امروز او مايه افتخار ما شد. شهادت را واقعاً دوست داشت. يك سال همهاش شوخي ميكرد و از شهادت ميگفت و من ميگفتم مادر جان اين حرف را نزن بروي من تنها ميمانم و ميگفت افتخار كن و سرت را بالا بگير. پيش خودم فكر كردم نميشود جلوي يك كار نيك مثل جهاد را گرفت و گفت نرو. چراكه آن دنيا شرمنده خواهي شد. با وجود اين دلم راضي نميشد. پسرم زميني نبود. او قبل از اينكه شهيد بشود نفس خودش را شهيد كرد. كمي كه اصرار كرد به او گفتم سعيد جان اگر تو بروي من تنهايي چهكار كنم. كسي را در اين خانه ندارم. او گفت مادر جان تو خدا را داري. مگر اين 15سال كه پدر از دنيا رفته كسي بود كه كمكمان كند. همه كارها هميشه روي دوش خودت بود. گفت مادر جان من براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) ميروم و همين طور هم از حضرت زينب(س) ميخواهم كه نگهدار شما باشد و به شما صبر عظيم بدهد. من نگران بودم ولي او گفت مادر اگر در راه رفت و آمد به محل كارم تصادف كنم يا مرگ ديگري نصيبم شود آن وقت شما خودت را ميبخشي؟ درنهايت بعد از چند ساعت گريه و اصرار، با صحبتهايش مرا راضي كرد.
چه تاريخي اعزام شد؟
16 آذرماه سال 1394 عازم دفاع از حرم خانم بيبي زينب شد. ايشان حدود 58 روز در سوريه بود و تقريباً هر سه روز يكبار زنگ ميزد.
خبر شهادت را چطور شنيديد؟
مأموريت سعيد 45روزه بود. قرار بود زمان حضورش هم تمام شود و بايد برميگشت. منتها عملياتي در پيش داشتند و سعيد به خاطر شركت در آن ماند. بعضي از همرزمانش برگشتند، ولي سعيد در دفتر خاطراتش نوشته بود: اگر برگردم انگار به جنگ و دفاع از حرم بيبي پشت كردهام و يك روزي شايد شرمنده شوم. سعيدم همانطور كه دوستان و همرزمانش بارها برايمان تعريف كردهاند، بسيار شجاعت داشته و شهامتش زبانزد بود. واقعاً دل شير داشت و نترس بود.
شهيد به همراه بچههاي مقاومت فاطميون قبل از شليك خمپارهها روي آنها شعار مرگ بر اسرائيل، مرگ بر امريكا و مرگ بر آلسعود مينوشت.
در مسئوليتهايش در منطقه عملياتي سوريه كه كار اطلاعات و شناسايي را انجام ميداد تا 40 كيلومتري دشمن هم پيش رفته بود. يكي از همرزمانش ميگفت سعيد در شب عمليات چند بيسيم دشمن را به غنيمت گرفت و از آنجايي كه به زبان عربي مسلط بود، پشت بيسيم دشمن جنگ رواني راه انداخت. ميگفت:«شماها ترسو هستيد. نيروهايتان را به اسارت گرفتهايم. مرگ بر اسرائيل، مرگ بر امريكا...»
اين طرف ما منتظر آمدنش بوديم. حتي خانه را براي استقبالش آماده كرده بوديم. بعد كه قرار شد در عمليات شركت كند، گفته بود پنجشنبه 15بهمن برميگردد. قول داده بود و سر قولش بود و 15بهمن پيكر مطهرش برگشت. هميشه به شوخي ميگفت من سالم برميگردم يا افقي يا عمودي. مجروح نميشوم. واقعاً همينطور هم شد... ما سفارش گوسفند هم داده بوديم تا جلوي پايش قرباني كنيم. اصلاً آمادگي شهادتش را نداشتم. خبر شهادتش را عموي سعيد به من داد. خيلي سخت بود. سعيد قبل از عمليات نبلوالزهرا براي شناسايي مسيري ميرود كه يكي از راهبرديترين كانالها در آزادسازي نبلوالزهرا بود كه توسط گلوله يكي از تكفيريها به زمين ميافتد و آنها او را به رگبار ميبندند.
بعد از آزادي نبلوالزهرا و شهادت سعيد، نام آن كانال را كميل ميگذارند.
پسر شما اولين شهيد مدافع حرم دامغان بود.
مراسم باشكوهي بود چون سعيد من اولين شهيد مدافع حرم بود كه در شهر دامغان خاكسپاري ميشد. البته دامغان دو شهيد ديگر به نامهاي شنايي و شهيد خراساني داشت كه درسال 92 شهيد شده بودند. اما آن دو شهيد در روستاي خودشان به خاك سپرده شدند. مراسم شهيد گويي استاني را تكان داد. وقتي در ميان مردم حاضر شدم و جمعيتي را كه براي تشييع شهيد مدافع حرم شهرشان، دامغان ديدم به خود باليدم و به راهي كه سعيدم رفت افتخار كردم. اين روزها خيلي چيزها در دفتر خاطرات سعيد برايم خواندني است.
شما كه دفتر خاطراتش را مرور كردهايد، يك خاطره از زبان شهيد سعيد برايمان بگوييد.
سعيد در دفتر خاطراتش نوشته بود كه در يكي از جلساتي كه با حضور فرماندهان سپاه و حزبالله لبنان تشكيل شده بود يكي از فرماندهان ارشد حزبالله درميان جلسه اشاره به سعيد ميكند و ميپرسد اسم ايشان چيست؟ اسم جهادي سعيد در سوريه كميل بود. اين نام را به ياد شهيد كميل صفريتبار از شهداي مبارزه با گروهك پژاك كه از دوستان بود، براي خودش انتخاب كرده بود. سعيد در جلسه جواب ميدهد اسمم كميل است. اين را هم بگويم كه سعيد قبل از اعزام دوره عربي رفته بود و به زبان عربي هم مسلط بود و رابط بچههاي ايران و حزبالله بود. به هرحال فرمانده حزبالله در آن جمع با دست به سعيد اشاره ميكند و ميگويد شما شهيد ميشوي. سعيد خجالت ميكشد و سرش را پايين مياندازد و بعد از جلسه ميرود پيش همان فرمانده حزبالله ميگويد اگر من شهيد نشدم آن دنيا جلوي شما را خواهم گرفت. فرمانده حزبالله با لبخند به سعيد ميگويد: بله شما در اين عمليات از اولين شهدا خواهيد بود.
از دلتنگيهايتان بگوييد.
هر زماني كه دلتنگي به سراغم ميآيد، عكسها و فيلمهايش را نگاه ميكنم و گريه امان نميدهد. هر روز قبل از رفتن به سركارش صبحانهاش را مهيا ميكردم و با هم صبحانه ميخورديم. ناهار هم منتظر ميشدم تا بيايد و در كنار هم بخوريم. اين روزها گاهي به ياد آن دوران برايش سفره صبحانه و ناهار را آماده ميكنم و منتظرش ميمانم اما او ديگر نميآيد. چند باري منتظرش شدم تا بيايد با هم غذا بخوريم اما بعد به خودم آمدم و گفتم سعيد كه رفت سوريه و شهيد شد. سعيد از مشتريهاي پر و پا قرص روزنامه «جوان» بود. روزنامه را هم براي من ميآورد و ميگفت همان صفحهاي كه جدول دارد را ببين. منظورش صفحه 7 روزنامه بود. به بهانه حل جدول نگاهي هم به صفحه ميانداختم. صفحهاي كه مربوط به شهدا بود. شايد به بهانه حل جدول ميخواست من را با شهادت و شهدا بيشتر انس دهد. مستقيم نميخواست از شهادت حرف بزند كه نكند ناراحت شوم.
*جوان