میتوانی هر پنجشنبه بیایی بهشتزهرا، وسط این خیابان بایستی و ببینی که آدمهای همه نسلها،کوچک و بزرگ، برای ادای احترام به چه کسانی تا اینجا میآیند و دست ادب بر سینه میگذارند.ببینی که اسمورسم چه کسانی در این کتاب جاودانه شده ،که کدام آدمها واقعاً برای آسایش و امنیت «خلق» مجاهدت کردند و مردانه جان دادند.
قبرهایی که نشانی درستی ندارند
در گوشه و کنار، هیچ توضیحی درباره آدمهایی که آنجا دفن شدهاند نمیبینی. شاید گویاترین توضیح،«سنگقبرهای شکسته» قطعه ۴۱ باشد. تا چشم کار میکند، بهندرت سنگقبر سالمی پیدا میشود. اکثر سنگقبرها کاملاً خردشدهاند و بهسختی میشود نوشتههای رویشان را خواند. بعضی از بازماندهها روی همان سنگهای خردشده دستهگل ، چند شکلات یا میوهای برای خیرات گذاشتهاند. هرچند که تازه نیست و بیشتر گلها و میوهها زیر آفتاب تند تابستان خشکشدهاند. بعضی دیگر نه، بهجای سنگ ، روی مزار یک در کوچک آهنی گذاشتهاند. یک قبر دیگر هیچ نشانهای ندارد، جز سنگهای کوچکی که دورتادور سنگقبر فرضی، چیده شده. بعضی دیگر هم مزار سیمانی درست کردهاند. سنگقبر سیمانی بزرگی هم کمی آنطرفتر از بقیه، در خلاف جهت بقیه سنگها افتاده. آنقدر بزرگ و سنگین به نظر میرسد که در اولین برخورد فقط فکر میکنی این چطور جابجا شده؟!
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید...
بین قطعهسنگهای هیچ قبر شکستهای، تصویری از متوفی نمیبینی. فقط اسم و فامیل نوشتهشده که آنهم با سنگها درهمشکسته. سنگقبرها معمولاً از بالا شکسته شدهاند و نوشتههای پایین بعضی سنگها خواناست. تاریخ فوت روی تمام سنگقبرها حدوداً یک بازه زمانی است؛ همه حوالی سالهای ۵۸، ۵۹ و ۶۰ از دنیا رفتهاند. در فضای سنگین این قطعه که همه محتاطانه سعی کردهاند کمترین کلمات را روی سنگقبر بنویسند، بعضی از بازماندهها خوشسلیقگی کردهاند و شعری هم نوشتهاند.
اولین بار است اینجا میآیید؟
عقربههای ساعت که به ۱۲ نزدیک میشوند، آفتاب بیرحمانهتر روی سنگقبرها میتابد. بهشتزهرا هنوز خلوت است. مرد جوانی وارد قطعه ۴۱ میشود. پیراهن مشکی پوشیده و عینک دودی دارد. کنار قبری مینشیند و از بطری آبمعدنی کوچکی که همراه دارد، روی تکه سنگهای خردشده آن آب میریزد. جلو میروم و میپرسم قطعه دیگری هم با این مختصات در بهشتزهرا داریم؟ چطور میتوانم سنگقبر مشخصی را پیدا کنم؟ کمی مکث میکند: «بار اولِ که میاید اینجا؟ اگر حداقل از ۱۰ سال قبل نیومدید، دیگه نمی تونید کسی رو پیدا کنید. همه سنگها از بین رفته.» دوباره به مزارهای سر راهم فکر میکنم. خیلیها اسم و نشانی نداشتند و انگار رمزگذاری شده بودند. مثلاً روی دریچه آهنی نوشته H Z. یا فقط اسم و فامیل حکشده. روی یکی فقط یک اسم بود؛ مثلاً «عباس». دستهگل کوچکی که آورده را روی قبر میگذارد. با صدای آرام میگوید: «همه نه ولی بیشتر آدمهای این قطعه مخالفان نظام بودن؛ مثلاً از اعضای گروهک مجاهدین خلق.» به سنگقبری که خودش بالای سرش نشسته اشاره میکنم: «بقیه چی؟» دوباره چند ثانیه مکث میکند: «دایی من بود. فعالیت سیاسی نداشت ولی به جرم حمل مواد مخدر دستگیر شد و اعدامش کردن.» «یعنی اعتراض نکردید که چرا اینجا باید دفن بشه؟» «اصلاً به خانوادهها نمیگفتن که. بین اعدامیهای سیاسی داییام رو بردن.»
متولد سال ۵۵ است و بیشتر از بیست سال است که به این قطعه میآید. در این مدت تابهحال اعتراض و برخورد بدی از کسی ندیده ولی بههرحال همه این قطعه را میشناسند. میگوید هر چه از سالهای ابتدایی دهه شصت دور میشویم، حساسیتها روی این قطعه کمتر میشود. هرچند که سنت بی محلی به این قبرها همچنان ادامه دارد. به سنگقبر شکسته روبرویش اشاره میکند: «مثلا همین...ما شش ماه پیش دوباره سنگ جدید انداختیم ولی میبینید که اینرو هم شکسته شده است. برای همین دیگه عوضش نمیکنیم.»
کسی قطعه ۴۱ را تمیز نمیکند
وقت بیرون رفتن، چیزی که دوباره به نظرم میرسد بلندی بوتههای خار و علفهای هرز است. طوری که حتی ورود و خروج به قطعه را مشکل میکند. اینطرف و آنطرف هم پاکت خالی شکلات یا بطریهای آبمیوه افتاده. برخلاف بقیه قطعات بهشتزهرا، انگار کسی به آنجا سر نمیزند. حتی وسط قبرها کسانی قبلاً آتش درست کردهاند.
بیرون از این قطعه ، کمی آنطرف تر چند نفر از رفتگرهای شهرداری و باغبانهای بهشتزهرا یکگوشه در سایه نشستهاند و استراحت میکنند. جلو میروم: «سلام، خسته نباشید. شما می دونید چرا قطعه ۴۱ این شکلی شده؟ معمولاً کی رسیدگی میکند؟» میگویند اینطورها هم نیست و همه قطعات بهشتزهرا باغبان و مسئول نظافت دارند. ولی ساعت ۲ بعدازظهر، ساعت کاری همه تمام میشود و فقط پنجشنبهها استثنائا تا نزدیکیهای ۴-۵ کار میکنند. اگر ما زبالهای اینطرف و آنطرف میبینم هم به خاطر مراعات نکردن مردم است و...» یکدفعه یک نفرشان میگوید:« قطعه ۴۱...قطعه اعدامیها رو میگی؟ اونجا که اصلاً مسئول نظافت نداره. کلاً کسی رسیدگی نمی کنه. منم نمی دونم چرا.»
وقتی فاصله خوب و بد فقط یکقدم میشود
روبروی قطعه ۴۱ میایستم. زن و شوهر جوانی با فرزند چندماههشان از نزدیکی آنجا میگذرند. میپرسم تا حالا این قطعه را از نزدیک دیدهاند؟ زن باحالتی بین خنده و تعجب جواب میدهد: «نه خب واسه چی بریم! آخه کسی رو نداریم اونجا...نمی دونم! (میخندد) میترسم برم! اما وقتی دور میشود شوهرش تندی میکند که برای چه چنین جوابی دادی.» از دختر جوانی که از شیر آب کنار قطعه ۲۴ بطری توی دستش را پُر میکند، سؤال میکنم. لبخند میزند: «من جز مزار اموات خودمون، مرتب میام قطعات شهدا. اونجا که شما میگی هم رفتم. چندبارم رفتم، همینجوری از سر کنجکاوی. می دونی؟ حس اموات به ما میرسه. اینجا که میام، پیش شهدا خیلی آروم میشم. واقعاً انگار زنده ان، نمردن. ولی اونجا حسم اینجوری نیست. کاملا برعکسه.» شیر آب را میبندد و چادر و روسریاش را مرتب میکند: «ببین من اصلاً بحث نمیکنم. فقط میگم ایشالا هممون عاقبتبهخیر بشیم.» به کفشهایم نگاه میکند و میگوید: «بیا خودت با قدم هات اندازه بگیر! ایناهاش! فاصله خوب و بد، این قطعه تا اون قطعه. چند قدمه فقط. یکبار دوستم میگفت آخه چرا قطعه ۴۱ دقیقا باید روبروی قطعه شهدا باشه؟! من گفتم بهتر! اینجوری یه کم بیشتر حواسمون جمع میشه؛ که تا می تونیم برای عاقبت بخیریمون دعا کنیم.»
*مهر