شهدای ایران: هرچند تجربه نبرد در افغانستان او را آبدیده کرده بود، اما سالها بود که به زعم دیگران روزهای جهاد تمام شده بود و او هم همچون سایر هموطنانش برای امرار معاش خانواده تلاش میکرد و روزگار میگذراند، اما وقتی طبل جنگ در یکی دیگر از بلاد مسلمین به صدا درآمد، کسب و کار و زندگی خود را رها کرد و همراه با همرزمان سابق خود در قامت «فاطمیون» پرچم جهاد برافراشت و عازم سوریه شد. پدر سید حکیم وقتی از او روایت میکند، میگوید: « وقتی به سید حکیم میگفتم بمان و بالای سر خانوادهات باش به من میگفت: یک روز از ما سوال میکنند وقتی دشمنان تجاوز میکردند، شما چه کار میکردی؟ امام حسین(ع) و یارانش جهاد کرده و در مقابل ظلم ایستادند و شهید شدند، برای دین خدمت کردند تا دین زنده بماند، حالا شما چه کار کردید؟ من چه جوابی بدهم؟ جهاد در سوریه واجب بوده، چون علیه کفر و اسرائیل است. سید حکیم هم با همین نگاه در سوریه جنگید». پدر سید حکیم حالا بعد از گذشت روزها از شهادت فرزندش از ویژگیهای این دلیر مرد افغانستانی روایت میکند. سیدرضا حسینی پدر شهید سیدحکیم با صلابت و افتخار از فرزندی میگوید که موجبات پیروزیهای فراوانی برای سربازان اسلام شد.
سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه میکرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمندهها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیتهای عمدهای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا ده)، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب بخوبی فرماندهی میدانی میکرد و در اکثریت عملیاتها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در 16 خرداد ماه امسال به شهادت رسید.
گفتگوی تفصیلی با پدر شهید سید حکیم در قالب چهارمین شماره از ویژه نامه «حکیمِ فاطمیون» در ادامه میآید:
* کودکی سید حکیم چطور گذشت؟
در افغانستان که بودیم خدا به ما فرزندی داد. یک سال و هشت ماه بعد از آن هم در افغانستان بودیم، بعد با حکیم به ایران آمدیم. بعد از تولد حکیم به خدا گفتم: «الحمدالله فی کل خیر النعمه» به ما لطف و محبت کردی که این پسر را دادی،» جنگ بود، به زیارت امام رضا(ع) و به ملک اسلامی آمدم. به امام رضا(ع) گفتم:«تو غریب الغربایی، ما به تو پناه آوردهایم.» آقا ما را طلب کرد و نماز و سجده شکر خواندیم.
آقا سید حکیم، دوره ابتدایی را که تمام کرد، معلمهایش دیگر قبول نکردند که به کلاس ششم برود و گفتند: «افغانی هستید» کارت شناسایی هم گرفتم ولی باز هم قبول نکردند. بعد از این، با آقا میرزا برای درس شیخی به تربت جام رفت. از آنجا به حوزه«جاغرق» رفت و درس طلبگی را ادامه داد.
ماجرای آزادی از زندان طالبان
*از ورود سید حکیم به سپاه حضرت محمد(ص) و به اسارت گرفته شدن به دست طالبان تعریف کنید.
بعد از درس خواندن در حوزه «جاغرق»، به سپاه حضرت محمد(ص) نیروهای جهاد پیوست. در جنگ با طالبان اسیر شد و دعای «امن یجیب» او را آزاد کرد. به امام رضا(ع) متوسل شده بودم. نامه داده بودند که باید کشته شود اما گویا یکی از همان طالبان در را باز میکند و او نجات پیدا میکند. به من گفتند:«بیا برو مشهد که آمد».
چند وقت که گذشت همراه با همان رفقایی که روزی در سپاه محمد(ص) هم سنگر بودند، تصمیم گرفتند که دور هم جمع شوند و برای دفاع از دین اسلام و مسلمانان به سوریه بروند.
میگفت: فردای قیامت، که سوال شود باید جواب داشته باشم/ برای دفاع از پایتخت اسلام به سوریه رفت
* از سوریه رفتنش برای شما چه میگفت؟
سید حکیم به ما گفت:«پایتخت اسلام، ایران است و ما و شما در این پایتخت، پناه دهنده شدیم، اینطور نباشد که دشمن از یک طرف افغانستان و پاکستان و از طرف دیگر عراق و سوریه را بگیرد و بعد به ایران تعرض کند و ما نتوانیم دفاع کنیم.» با رفقایش طبقه پایین جمع شده و حرف میزدند و برای رفتن به سوریه و دفاع، برنامه ریزی میکردند که دشمن نتواند به ایران تعرض کند.
دو سه دوره که رفت، زخمی شد و گلوله خورد و هر دوره، هنوز زخمهایش خوب نشده، دوباره میرفت. ما به سید میگفتیم:«بیا سرپرستی خانهات را داشته باش، ما هر چه خدمت خانمت را کنیم، کمتر از این است که تو 5 دقیقه با همسرت درد و دل کنی.» من به سید گفتم:«چند سال رفتی و خدمت کردی، بیا به خانوادهات خدمت کن،» گفت:«همه خدا دارند، زن من هم خدا دارد و خدا او را حفظ میکند، خدا به ما امر کرده که از حرم عمه زینب(س) دفاع کنیم، باید بروم. یک روز از ما سوال میکنند وقتی دشمنان این کارها را میکردند، شما چه کار میکردی؟ امام حسین(ع) و یارانش جهاد کرده و در مقابل ظلم ایستادند و شهید شدند، برای دین خدمت کردند تا دین زنده بماند، حالا شما چه کار کردید؟ من چه جوابی بدهم؟» یا میگفت:«من باید بروم و پیرو جدم، از اسلام دفاع کنم تا فردای قیامت، سوال شد، جوابی داشته باشم.»
سید حکیم بعد از طلبگی چاه کنی میکرد که ماجرای سوریه پیش آمد. گفت:«ما باید برویم خدمت کنیم، امام حسین(ع) زیر بار ظلم یزید و معاویه نرفت. برای دین خدمت کرد و شهید شد تا دین اسلام باقی بماند، می روم برای اسلام خدمت کنم.» درس، کار و زندگی را رها کرد و رفت که برای خدا کار کند.
جهاد فاطمیون علیه کفر و اسرائیل است/ خدا سایه رهبری را مستدام نگه دارد
* تسنیم: شما راضی به حضور ایشان در سوریه بودید؟ اینکه رفته، اوضاع زندگی برایتان سخت نشده است؟
سلامتی و آبرو خیلی مهم است، اگر آبرو نباشد، هیچ چیز نیست. ببینید این رفت و آمدهای امروز شما و دیگران، از آبرویی است که خانواده سید حکیم به ما داده است. سید حکیم به حضرت زینب(س) خیلی علاقه داشت و آخر هم برای عمه اش زینب(س) جان خود را داد. شهدا زنده هستند و پیش خدا روزی میخورند. شهدا برای دین خدمت کردند. این جهاد واجب بوده، چون علیه کفر و اسرائیل است. تکفیریها، سنی و شیعه را قبول ندارند و به اسم اسلام، با مسلمانها میجنگند. آنها طرفدار اسرائیل، کافر و دشمن امام زمان(عج) هستند. سید حکیم و امثال پسرم باید بروند و از دین دفاع کنند تا کفر از بین رفته و اسلام باقی بماند. ما در این راه همه چیز خود را فدا میکنیم. از خدا میخواهم که به آبروی جدم و حضرت زهرا(س) رهبرمان را نگه دارد و همیشه سالم باشد، چون به لطف سایه آن بزرگوار ما زندگی میکنیم.
امام خمینی(ره) خدابیامرز میگفت:«من با مشت به دهان دشمن میزنم تا دشمن سرکوب شود.» وقتی دهان دشمن بسته شود، نمیتواند صحبت کند و جسارت کند. این معجزه خدا بود که این سید پیر توانست در مقابل دشمن خدا بایستد. خدا به بندهاش میگوید که تو حرکت کن من برکت را میدهم. امثال سیدحکیم حرکت کردند و خدا قوت و برکت داد که اسلام پیروز شد. خدا ریشه دشمنان را قطع کند.
بعضی از دوستان سید حکیم تعریف می کنند که:«در عملیات که بودیم به سید حکیم گفتیم که تعداد ما کم و تعداد دشمنان زیاد است و نمیتوانیم موفق باشیم که سید گفته بوده ما با توکل به خدا حرکت میکنیم تا پیروز شویم. سید جلو حرکت میکرده و ما به دنبالش که با کمترین تلفات، موفق و پیروز شدیم.» این همان حرکت و توکل به خدا است که ما حرکت و توکل به خدا کنیم تا پیروز شویم، هر چند که تعدادمان کم باشد. رهبر اعلام کند، همه برای دفاع از دین میرویم تا کفر از بین رفته و اسلام پیروز شود.
سید حکیم برای دفاع در جنگ اسرائیل با لبنان هم ثبت نام کرده بود. من با رفتن سید حکیم مخالفتی نداشتم و حتی او را از زیر قرآن رد میکردم. هر دفعه هم که میرفت همین قرآن بود که او را محافظت میکرد. در دفاع از افغانستان، میخواست به دست طالبان کشته شود که خلاص شد و در سوریه با همین قرآن، عاقبت بخیر شد.
شما که بین اسلام هستید، اما عمه زینب(س) میان کفر محاصره شده استپدر شهید سیدحکیم میگوید: پسرم به ما میگفت که "پایتخت اسلام، ایران است و ما و شما در این پایتخت، مقیم شدیم، اینطور نباشد که دشمن از یک طرف افغانستان و پاکستان و از طرف دیگر عراق و سوریه را بگیرد و بعد به ایران تعرض کند و ما نتوانیم دفاع کنیم".
* سید حکیم از فعالیتهایش در سوریه برای شما تعریف میکرد؟
هیچ وقت از کارهای خود در سوریه یا این که چند نیرو دارد، حرفی نمی زد. بچه خیلی خوبی بود. سری آخر که آمده بود، مادرش به سیدحکیم گفت که:«ما را هم با خود ببر که به اسلام خدمت کنیم،» گفت:«مامان تو چه کار میتوانی انجام دهی؟» مادرش گفت: «برای رزمندهها غذا درست میکنیم، لباسهای سربازان امام زمان(عج) را میشویم» سید گفت: «آنجا بچهها زیاد هستند، نیازی نیست مادر جان، فقط دعا کنید.» حتی آن زمانی که در خانه بود هم حسابی سرش شلوغ بود و دائم با تلفن با بچهها ارتباط داشت و آنها را راهنمایی میکرد که چه کنند. حتی موقع غذا خوردن.
خدا، این قربانی را از ما بپذیرد
همه تمرکز سید حکیم روی سوریه بود و این غصههای معمولی را نمیخورد که زن و بچه من چه میخورند و چه میپوشند. میگفت اینها رفع شدنی است. یک بار گفتم: «بیا سرپرستی برادرت را بکن، من کمرم درد میکند، مادرت هم مریض است، بیا چند سال است که خدمت کرده و از عمه دفاع کردهای، دیگر کافی است،» که گفت: «همه خدا دارند، خدا حفظ میکند، دشمن به اسلام تعرض کرده و ما باید رفته و جلوی آنها را بگیریم. شما که داخل دیار اسلام هستید اما عمه زینب(س) بین کفار محاصره شده است. جای شما که خوب است و مشکلاتی اگر باشد اطرافیان رسیدگی میکنند، آنجا چه کسی رسیدگی کند؟ ما باید برویم و دفاع کنیم تا کفر از بین برود.» من هم که دیدم از این خاندان، کسی عزیزتر نداریم، گفتم: «برو چون خدمت به آنها واجب تر است.»
* وقتی خبر شهادت پسرتان را شنیدید، چه کردید؟
وقتی خبر شهادت سید حکیم را دادند، به خدا گفتم: «از لطف، محبت و مهربانی خود، این قربانی را از ما قبول کن که در راه اسلام و امام قربانی شد.»
سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه میکرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمندهها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیتهای عمدهای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا ده)، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب بخوبی فرماندهی میدانی میکرد و در اکثریت عملیاتها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در 16 خرداد ماه امسال به شهادت رسید.
گفتگوی تفصیلی با پدر شهید سید حکیم در قالب چهارمین شماره از ویژه نامه «حکیمِ فاطمیون» در ادامه میآید:
* کودکی سید حکیم چطور گذشت؟
در افغانستان که بودیم خدا به ما فرزندی داد. یک سال و هشت ماه بعد از آن هم در افغانستان بودیم، بعد با حکیم به ایران آمدیم. بعد از تولد حکیم به خدا گفتم: «الحمدالله فی کل خیر النعمه» به ما لطف و محبت کردی که این پسر را دادی،» جنگ بود، به زیارت امام رضا(ع) و به ملک اسلامی آمدم. به امام رضا(ع) گفتم:«تو غریب الغربایی، ما به تو پناه آوردهایم.» آقا ما را طلب کرد و نماز و سجده شکر خواندیم.
آقا سید حکیم، دوره ابتدایی را که تمام کرد، معلمهایش دیگر قبول نکردند که به کلاس ششم برود و گفتند: «افغانی هستید» کارت شناسایی هم گرفتم ولی باز هم قبول نکردند. بعد از این، با آقا میرزا برای درس شیخی به تربت جام رفت. از آنجا به حوزه«جاغرق» رفت و درس طلبگی را ادامه داد.
ماجرای آزادی از زندان طالبان
*از ورود سید حکیم به سپاه حضرت محمد(ص) و به اسارت گرفته شدن به دست طالبان تعریف کنید.
بعد از درس خواندن در حوزه «جاغرق»، به سپاه حضرت محمد(ص) نیروهای جهاد پیوست. در جنگ با طالبان اسیر شد و دعای «امن یجیب» او را آزاد کرد. به امام رضا(ع) متوسل شده بودم. نامه داده بودند که باید کشته شود اما گویا یکی از همان طالبان در را باز میکند و او نجات پیدا میکند. به من گفتند:«بیا برو مشهد که آمد».
چند وقت که گذشت همراه با همان رفقایی که روزی در سپاه محمد(ص) هم سنگر بودند، تصمیم گرفتند که دور هم جمع شوند و برای دفاع از دین اسلام و مسلمانان به سوریه بروند.
میگفت: فردای قیامت، که سوال شود باید جواب داشته باشم/ برای دفاع از پایتخت اسلام به سوریه رفت
* از سوریه رفتنش برای شما چه میگفت؟
سید حکیم به ما گفت:«پایتخت اسلام، ایران است و ما و شما در این پایتخت، پناه دهنده شدیم، اینطور نباشد که دشمن از یک طرف افغانستان و پاکستان و از طرف دیگر عراق و سوریه را بگیرد و بعد به ایران تعرض کند و ما نتوانیم دفاع کنیم.» با رفقایش طبقه پایین جمع شده و حرف میزدند و برای رفتن به سوریه و دفاع، برنامه ریزی میکردند که دشمن نتواند به ایران تعرض کند.
دو سه دوره که رفت، زخمی شد و گلوله خورد و هر دوره، هنوز زخمهایش خوب نشده، دوباره میرفت. ما به سید میگفتیم:«بیا سرپرستی خانهات را داشته باش، ما هر چه خدمت خانمت را کنیم، کمتر از این است که تو 5 دقیقه با همسرت درد و دل کنی.» من به سید گفتم:«چند سال رفتی و خدمت کردی، بیا به خانوادهات خدمت کن،» گفت:«همه خدا دارند، زن من هم خدا دارد و خدا او را حفظ میکند، خدا به ما امر کرده که از حرم عمه زینب(س) دفاع کنیم، باید بروم. یک روز از ما سوال میکنند وقتی دشمنان این کارها را میکردند، شما چه کار میکردی؟ امام حسین(ع) و یارانش جهاد کرده و در مقابل ظلم ایستادند و شهید شدند، برای دین خدمت کردند تا دین زنده بماند، حالا شما چه کار کردید؟ من چه جوابی بدهم؟» یا میگفت:«من باید بروم و پیرو جدم، از اسلام دفاع کنم تا فردای قیامت، سوال شد، جوابی داشته باشم.»
سید حکیم بعد از طلبگی چاه کنی میکرد که ماجرای سوریه پیش آمد. گفت:«ما باید برویم خدمت کنیم، امام حسین(ع) زیر بار ظلم یزید و معاویه نرفت. برای دین خدمت کرد و شهید شد تا دین اسلام باقی بماند، می روم برای اسلام خدمت کنم.» درس، کار و زندگی را رها کرد و رفت که برای خدا کار کند.
جهاد فاطمیون علیه کفر و اسرائیل است/ خدا سایه رهبری را مستدام نگه دارد
* تسنیم: شما راضی به حضور ایشان در سوریه بودید؟ اینکه رفته، اوضاع زندگی برایتان سخت نشده است؟
سلامتی و آبرو خیلی مهم است، اگر آبرو نباشد، هیچ چیز نیست. ببینید این رفت و آمدهای امروز شما و دیگران، از آبرویی است که خانواده سید حکیم به ما داده است. سید حکیم به حضرت زینب(س) خیلی علاقه داشت و آخر هم برای عمه اش زینب(س) جان خود را داد. شهدا زنده هستند و پیش خدا روزی میخورند. شهدا برای دین خدمت کردند. این جهاد واجب بوده، چون علیه کفر و اسرائیل است. تکفیریها، سنی و شیعه را قبول ندارند و به اسم اسلام، با مسلمانها میجنگند. آنها طرفدار اسرائیل، کافر و دشمن امام زمان(عج) هستند. سید حکیم و امثال پسرم باید بروند و از دین دفاع کنند تا کفر از بین رفته و اسلام باقی بماند. ما در این راه همه چیز خود را فدا میکنیم. از خدا میخواهم که به آبروی جدم و حضرت زهرا(س) رهبرمان را نگه دارد و همیشه سالم باشد، چون به لطف سایه آن بزرگوار ما زندگی میکنیم.
امام خمینی(ره) خدابیامرز میگفت:«من با مشت به دهان دشمن میزنم تا دشمن سرکوب شود.» وقتی دهان دشمن بسته شود، نمیتواند صحبت کند و جسارت کند. این معجزه خدا بود که این سید پیر توانست در مقابل دشمن خدا بایستد. خدا به بندهاش میگوید که تو حرکت کن من برکت را میدهم. امثال سیدحکیم حرکت کردند و خدا قوت و برکت داد که اسلام پیروز شد. خدا ریشه دشمنان را قطع کند.
بعضی از دوستان سید حکیم تعریف می کنند که:«در عملیات که بودیم به سید حکیم گفتیم که تعداد ما کم و تعداد دشمنان زیاد است و نمیتوانیم موفق باشیم که سید گفته بوده ما با توکل به خدا حرکت میکنیم تا پیروز شویم. سید جلو حرکت میکرده و ما به دنبالش که با کمترین تلفات، موفق و پیروز شدیم.» این همان حرکت و توکل به خدا است که ما حرکت و توکل به خدا کنیم تا پیروز شویم، هر چند که تعدادمان کم باشد. رهبر اعلام کند، همه برای دفاع از دین میرویم تا کفر از بین رفته و اسلام پیروز شود.
سید حکیم برای دفاع در جنگ اسرائیل با لبنان هم ثبت نام کرده بود. من با رفتن سید حکیم مخالفتی نداشتم و حتی او را از زیر قرآن رد میکردم. هر دفعه هم که میرفت همین قرآن بود که او را محافظت میکرد. در دفاع از افغانستان، میخواست به دست طالبان کشته شود که خلاص شد و در سوریه با همین قرآن، عاقبت بخیر شد.
شما که بین اسلام هستید، اما عمه زینب(س) میان کفر محاصره شده استپدر شهید سیدحکیم میگوید: پسرم به ما میگفت که "پایتخت اسلام، ایران است و ما و شما در این پایتخت، مقیم شدیم، اینطور نباشد که دشمن از یک طرف افغانستان و پاکستان و از طرف دیگر عراق و سوریه را بگیرد و بعد به ایران تعرض کند و ما نتوانیم دفاع کنیم".
* سید حکیم از فعالیتهایش در سوریه برای شما تعریف میکرد؟
هیچ وقت از کارهای خود در سوریه یا این که چند نیرو دارد، حرفی نمی زد. بچه خیلی خوبی بود. سری آخر که آمده بود، مادرش به سیدحکیم گفت که:«ما را هم با خود ببر که به اسلام خدمت کنیم،» گفت:«مامان تو چه کار میتوانی انجام دهی؟» مادرش گفت: «برای رزمندهها غذا درست میکنیم، لباسهای سربازان امام زمان(عج) را میشویم» سید گفت: «آنجا بچهها زیاد هستند، نیازی نیست مادر جان، فقط دعا کنید.» حتی آن زمانی که در خانه بود هم حسابی سرش شلوغ بود و دائم با تلفن با بچهها ارتباط داشت و آنها را راهنمایی میکرد که چه کنند. حتی موقع غذا خوردن.
خدا، این قربانی را از ما بپذیرد
همه تمرکز سید حکیم روی سوریه بود و این غصههای معمولی را نمیخورد که زن و بچه من چه میخورند و چه میپوشند. میگفت اینها رفع شدنی است. یک بار گفتم: «بیا سرپرستی برادرت را بکن، من کمرم درد میکند، مادرت هم مریض است، بیا چند سال است که خدمت کرده و از عمه دفاع کردهای، دیگر کافی است،» که گفت: «همه خدا دارند، خدا حفظ میکند، دشمن به اسلام تعرض کرده و ما باید رفته و جلوی آنها را بگیریم. شما که داخل دیار اسلام هستید اما عمه زینب(س) بین کفار محاصره شده است. جای شما که خوب است و مشکلاتی اگر باشد اطرافیان رسیدگی میکنند، آنجا چه کسی رسیدگی کند؟ ما باید برویم و دفاع کنیم تا کفر از بین برود.» من هم که دیدم از این خاندان، کسی عزیزتر نداریم، گفتم: «برو چون خدمت به آنها واجب تر است.»
* وقتی خبر شهادت پسرتان را شنیدید، چه کردید؟
وقتی خبر شهادت سید حکیم را دادند، به خدا گفتم: «از لطف، محبت و مهربانی خود، این قربانی را از ما قبول کن که در راه اسلام و امام قربانی شد.»