به گزارش شهدای ایران، کنارش ایستگاه اتوبوسی بود و پشت ایستگاه مغازهای که دیوار داخلش را سیمان و آجر پوشانده بود. یک مغازهی میوهفروشی که در تاریکی شب به زحمت دیده میشد. بالای دیوار، روی تابلویی نوشته بود: «مرکز فوریتهای اجتماعی، شهرداری منطقه ۲۰» و پاییناش هم بنری زده بودند با این مضمون: «مددسرای دائم، موسسه کاهش آسیب سیمای سبز رهایی.»
در را که باز کردم، وارد سالن باریکی شدم. در اتاقهای انتهای سالن هم چند نفر را دیدم که روی تختهای دو طبقهای با لباسهای فرم آبی رنگی دراز کشیده بودند. داخل یکی از اتاقها نشستم تا آقای بهرامی بیاید؛ مسئول موسسه که مردی بود مودب و حدودا ۳۵ ساله. سمت چپ راهروی دیگری بود که پنج شش اتاق داشت و بالای آنها با کاغذ زده بودند: «خوابگاه». در همین راهرو، دیگی نسبتا بزرگ روی اجاق گاز تک شعلهای بود که دم میکشید.
آقای بهرامی از موسسهای میگفت که یک NGO است و مددسرای دائم آن با حمایت شهرداری تهران و برای کاهش آسیبهای اعتیاد تشکیل شده است. او میگفت هر شب ۱۰۰۰ پُرس غذا به کارتن خوابها میدهند و وسایل بهداشتی و پیشگیری از ایدز را بین آنها پخش میکنند. کارتن خوابی را مرحله ای از بیماری اعتیاد میدانست. آقای بهرامی میگفت: «اینجا پاتوق نیست؛ اینجا محلی است که باید روی افراد کار شود تا برای زندگی آینده آماده شوند.» او میگفت: «با وجود اینکه شهرداری حمایتهایی از ما میکند ولی باز هم در سایر برنامهها با مشکل مالی روبه رو هستیم؛ اصلا بعضی جاها از جیبمان برای مخارج موسسه پول میگذاریم؛ در زمینهی اعتیاد، خیرین کم هستند ولی با این وجود به شدت به کمکهای خیرین نیاز داریم.» رو به روی آقای بهرامی هم مردی با پیراهن صورتی آستین کوتاه نشسته بود؛ فامیلش حبیبی بود و مددکار قدیمی موسسه. او می گفت که در اینجا آدمهای مختلفی میآیند؛ مثلا مردی هست که دکتر بوده و پس از ابطال مدرک طبابتاش؛ به اینجا کشیده شده است. آقای بهرامی هم از جانبازی گفت که مدتی به اینجا میآمد ولی چند وقتی میشود که دیگر پیدایش نیست و معلوم نیست کجا رفته.
غلامرضای حدودا شصت ساله؛ که دمپایی شستی به پا داشت و عینکش را با نخ به گردنش آویزان کرده بود؛ چند هفتهای میشد که به اینجا آمده بود. غلامرضا موهای سفیدی داشت و بچهی شهر ری بود. سربازیاش را در جبهه گذرانده و استخدام مخابرات شده بود. آقا غلامرضا؛ چند سال بعد به خاطر برنامه تعدیل نیروی دولت در سال ۷۳ از کارش برکنار و راننده ی کامیون میشود.
پیرمرد از ۲۰ سالگی معتاد بود و تا همین پنج سال پیش هم مواد مصرف میکرد. او مسئول جمعآوری و پخش لباسهای کارتن خوابهای موسسه بود. مردی دم در اجازه گرفت که لباسش را بردارد و او هم به شوخی گفت: «اگر شیطنت نمیکنی، بردار.» آقا غلامرضا دو بار ازدواج و هر دو بار طلاق گرفته بود. از زن اولش دو پسر و از دومی هم یک دختر داشت. میگفت: «دختر هجده سالهام، چند روز قبل ازدواج کرد. به من زنگ زدند که برای رضایت والدین باید بیایم محضرخانه امضا کنم. به آنجا که رفتم از داییهای دخترم پرسیدم داماد چه طور پسری است و وقتی آنها تاییدش کردند؛ من هم امضا کردم و زود آمدم بیرون.»
آقا غلامرضا میگفت: «قبل از اینکه اینجا بیایم؛ چند مدتی پیشِ پسرم بودم ولی پس از چند هفته، دیدم عروسم من را تحمل نمیکند برای همین از آنجا رفتم. چند روزی هم پیشِ خواهرم بودم ولی نشد که آنجا هم دوام بیاورم.» پیرمرد دوست و فامیل در تهران زیاد داشت ولی پیش آنها نمیماند. می گفت: «نمیتوان سربار دیگران بود. هرجا بودم با رفتارشان به من می فهماندند که از آنجا بروم.» خیلی از این دوست ها و فامیلها؛ در جوانی از او پول قرض میگرفتند ولی حالا ورق برگشته بود، میگفت: «زندگی خیلی سخت شده و کمتر کسی میتواند به بقیه کمک کند.
آقا غلامرضا همهی آرزویش این بود که از کل دنیا فقط یک اتاق کوچک داشته باشد. یک اتاق کوچک نقلی که برای خودش باشد تا بتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند؛ تنها و مستقل. میگفت: «اینجا هرچند بهمان رسیدگی میکنند؛ ولی مثل شیرخوارگاه بزرگسالان میماند.» به او گفتم اگر به ۳۰ سال قبل برگردی چه کار میکنی؟ گفت: «سمت اعتیاد نمیروم؛ چون اگر معتاد نمیشدم الان در تجریش خانه داشتم.»
پیرمرد تا چند وقت پیش دست فروشی میکرد. دلش از مردم گرفته بود، از کارتن خواب بودنش خجالت میکشید میگفت: «وقتی برای کار جایی میرفتم؛ باید درباره ی محل زندگی و خانواده ام دروغ میگفتم؛ چون چند باری که فهمیدند کارتن خوابم؛ یا دستمزدم را ندادند یا کم داند یا بعضیها میخواستند از من اضافه کاری بکشند.» میگفت: «جامعه مجبورم میکند دروغ بگویم.»
ساعت از ۹ گذشته و وقت شام بود. آقا غلامرضا با اشاره به غذایی که روی میز برای ما گذاشته بودند؛ به دوستانش گفت: «برای من شام برداشتید یا این شام من است؟» به او گفتند برای تو غذا برداشتیم.
بعد از آن، مرد ۶۳ ساله ای با چهره ای نسبتاً سیاه و موهایی تقریبا ریخته شده؛ با دمپای قرمز رنگی سمت ما آمد. او یک ماهی میشد که به اینجا آمده بود. مثل این که یک بار ازدواج کرده و پس از اینکه بچهدار نشده بود؛ طلاق گرفته و تا مدتها مهریه ی زنش را میداده. میگفت: «بعد از آن هم چون سرد مزاج بودم دیگر ازدواج نکردم.» پیرمردِ خراسانی از ۳۰ سالگی به تهران آمده بود. فقط سیگار میکشید و قبل از اینکه به اینجا بیاید؛ در گرم خانه میدان بهمن میخوابید. ولی با مسئول آنجا هم به اختلاف خورده و از آنجا بیرونش کرده بودند. گرم خانه مکانی است که برای افراد بی سرپناه میسازند و خدمات اولیه ای ارائه میدهند تا این افراد در سطح شهر آواره نشوند و نمای شهر زشت نشود.
عمو حسن از بدبیاریهایش میگفت. از اینکه در جوانی، چند سالی را فقط درگیر بیماری لثه و دندان بوده و پژشکان هم نتوانسته بودند بیماریش را تشخیص دهند. بعد از آن یکی دو تا از انگشتان دستش مشکل پیدا کرده و بعد هم برای چشمش پیشِ دکتر رفته بود. از بخت بد تشخیص دکتر اشتباه از آب درآمده و تا چند سالی او را نابینا کرده بود. خودش میگوید: «الان مقداری بینایی دارم. تازگی ها هم که کار ساختمانی میکردم، آجر روی سرم افتاد و ناقص شدم. یک بار هم پاهایم آسیب دید که تا الان ادامه دارد.»
عمو حسن یک بار دوربین صداوسیما را در خیابان دیده بود. میخواست برود حرف بزند و به اوضاع جامعه اعتراض کند؛ ولی وقتی دید افرادی که جلوی دوربین حرف میزنند با هماهنگی قبلی خبرنگار و فیلم بردار است راهش را کج کرده و رفته بود. میگفت: «دوست دارم رئیس جمهور را ببینم و از او در مورد کرایهی اتوبوسها که گران شده، گلایه کنم.»
عمو حسن دیپلم ردی رشتهی تجربی است. ولی کتاب زیاد میخواند،
مخصوصا فیزیک و شیمی. بعضی حرفهایش حکایت از آن داشت که آدم باسوادی است؛
مثلا اینکه یک بار که بساط دست فروشیاش را جمع کرده بودند، یکی از
مسئولان شورای شهر گفته بود: «این دست فروشها هم برای ما معضلی
شدهاند.» عمو حسن به آن مسئول گفته بود: «دست فروشی معضل نیست؛ یک پدیده
است؛ پدیدهای که در جریان حرکت جامعه از سنت به مدرن ـ که از قاجاریه
شروع شده و تا الان ادامه داردـ به وجود آمده. افرادی که در حاشیهی
برنامههای توسعهای ماندهاند و مورد محرومیت قرار گرفتهاند و کاری
ندارند؛ میآیند دست فروشی میکنند.» آن مسئول هم که حرفی برای گفتن نداشت،
کار خودش را کرده بود. چند بار هم که بساط دست فروشی عمو حسن را جمع کرده و
بعضی وسایل اش گم شده بودند. ساعت حدود ده و نیم شب بود و خاموشی زده
بودند؛ به خاطر همین باید زودتر آنجا را ترک میکردم. به سمت در خروجی رفتم. تهران آرام بود و خلوت و مغموم.
*دانشجو