با یکی از همکارانم در محوطه با ماشین در حال گشتزنی بودیم. پایین قطعه 72 در موازات نور چراغ دیدم سه سر آدمیزاد تا گردن از خاک بیرون است و ما را نگاه میکنند.
به گزارش شهدای ایران، برنا: نوشت: «در غسالخانهها و قبرستانها اتفاقاتی عجیب میافتد که خیلی از ما از آن بیخبریم.
یکی از این خاطرهها مربوط به حسین گودرزی است که سالها پیش در شیفت 12 شب تا 4 صبح کار میکرده و وظیفه گشتزنی در محوطه قطعات بهشت زهرا (س) را داشته است. او درباره یکی از همین شبهای شیفت کاری میگوید: «با یکی از همکارانم در محوطه با ماشین در حال گشتزنی بودیم. پایین قطعه 72 در موازات نور چراغ دیدم سه سر آدمیزاد تا گردن از خاک بیرون است و ما را نگاه میکنند. از ترس جرات تکان خوردن نداشتم. حتی نمیتوانستم همکارم را که خوابیده بود، بیدار کنم. مات و مبهوت با دستم او را متوجه کردم. این صحنه را که دید گفت: فرار کنیم. بالاخره بعد از چند دقیقه اسلحه را برداشتیم و با چراغ قوه قدم به قدم با ترس جلو رفتیم که ناگهان با سه انسان زنده در حالی که به ما سلام میکردند، روبهرو شدیم. ماجرا از این قرار بود که روز گذشته یکی از بستگانشان اینجا دفن شده بود. آنها برای مراسم از شهرستان راه افتاده بودند اما به دلایلی آخر شب به تهران رسیده بودند. ماشین را در پارکینگ حرم پارک کرده و از ورودی حرم به اینجا آمده بودند و به علت تالم بسیار تصمیم گرفته بودند، شب سر مزار آن مرحوم بخوابند. وقتی نیمهشب صدای ماشین گشت و نور چراغ را دیدند، در حالی که دراز کشیده بودند، سرهایشان را از زیر پتو بیرون آورده و به ما نگاه میکردند. در نهایت آنها را به طرف حرم امام هدایت کردیم.»
یکی از این خاطرهها مربوط به حسین گودرزی است که سالها پیش در شیفت 12 شب تا 4 صبح کار میکرده و وظیفه گشتزنی در محوطه قطعات بهشت زهرا (س) را داشته است. او درباره یکی از همین شبهای شیفت کاری میگوید: «با یکی از همکارانم در محوطه با ماشین در حال گشتزنی بودیم. پایین قطعه 72 در موازات نور چراغ دیدم سه سر آدمیزاد تا گردن از خاک بیرون است و ما را نگاه میکنند. از ترس جرات تکان خوردن نداشتم. حتی نمیتوانستم همکارم را که خوابیده بود، بیدار کنم. مات و مبهوت با دستم او را متوجه کردم. این صحنه را که دید گفت: فرار کنیم. بالاخره بعد از چند دقیقه اسلحه را برداشتیم و با چراغ قوه قدم به قدم با ترس جلو رفتیم که ناگهان با سه انسان زنده در حالی که به ما سلام میکردند، روبهرو شدیم. ماجرا از این قرار بود که روز گذشته یکی از بستگانشان اینجا دفن شده بود. آنها برای مراسم از شهرستان راه افتاده بودند اما به دلایلی آخر شب به تهران رسیده بودند. ماشین را در پارکینگ حرم پارک کرده و از ورودی حرم به اینجا آمده بودند و به علت تالم بسیار تصمیم گرفته بودند، شب سر مزار آن مرحوم بخوابند. وقتی نیمهشب صدای ماشین گشت و نور چراغ را دیدند، در حالی که دراز کشیده بودند، سرهایشان را از زیر پتو بیرون آورده و به ما نگاه میکردند. در نهایت آنها را به طرف حرم امام هدایت کردیم.»