شهدای ایران: همزمان با باز شدن درب ورودی مادر با چهره خندان از روی صندلی به سختی بلند شد. قاب عکسی کنار میز خودنمایی میکرد. برقی در چشمان جوانی با محاسن و موهای بلند در داخل قاب میدرخشید. نگاهم را از قاب گرفتم و به سمت مادر که با مهربانی آغوشش را باز کرده بود، رفتم. دختربچهای که در نگاه اول چشمانش نظرمان را جلب کرد، به سمتمان آمد و خوش آمدگویی کرد. "صهبا" برادرزاده شهید بود. با دعوت برادر شهید وارد محیط گرم و صمیمی خانوادهشان شدیم.
بعد از دقایقی هر یک در گوشهای از اتاق مستقر شدیم. در ذهنم به روزی برگشتم که برای اولین بار با "رضا شاعری" برادر شهید را دیدم. دفتر کنگره لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بود. هر دو برای کسب اطلاعات در خصوص شهدای این لشکر به میدان قزوین آمده بودیم. بعدها متوجه شدم که برادرش از رزمندگان و غواصان لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بوده است. چندی پیش کتابی با عنوان "چتربازی در امواج" به قلم نویسنده نام آشنای روزگار ما، محمد علی گودینی با موضوع زندگینامه شهید جواد شاعری به چاپ رسید. فرصت نشد برای رونمایی کتاب بروم به همین جهت خطاب به برادر شهید گفتم "چطور شد که آقای گودینی تصمیم گرفتند در خصوص زندگی برادرتان بنویسند؟" در پاسخ سوالم گفت: "آقای گودینی بزرگ شده همین محل و از نمازگزاران مسجد حمزه سیدالشهدا(ع) هستند. به جهت علاقه من به نویسندگی و کسب و کارم در حوزه نشر و کتاب با او آشنا شدم. جناب گودینی کتابهای زیادی برای شهدای عزیز نوشتهاند، وقتی پیشنهاد نوشتن زندگی نامه جواد داداش را به ایشان دادم، مشتاقانه و با روی گشاده قبول کرد و گفت: سالهاست که مشتاقام برای شهدای هم محلهای خودم کتابی بنویسم تا خدمتی کرده باشم. اما تا حالا امکانش میسر نشده بود. خب من چند ماه بعد از آقا جواد به دنیا آمدم، بنابراین جمع آوری اطلاعات و خاطرات او برایم سخت بود. اما در این سالها نزدیکان و دوستانش اگر خاطرهای نقل کرده بودند من یادداشت کرده بودم. اکثر رفقای شهید نیز به دلیل عدم مکتوب کردن خاطرات و عدم تببین خاطرات بخش عمده ای از وقایع دوران جنگ را به فراموشی سپرده بودند.
در بین راه به خاطر کمبود اطلاعات به مشکل برخوردیم. یکی از دوستان شهید زحمت کشید و رفت منزل آقای گودینی و خاطرات ایشان کار تالیف کتاب را راحتتر کرد. روزی که کتاب را رونمایی کردیم آقای گودینی گفت: اواسط کار به خاطر کمبود محتوا ناامید شده بودم، الحمدالله بعد از نماز توی دلم رو به تصویر شهید که توی مسجد بود گفتم خودت مددی برسان کتاب را چاپ کنیم. متوجه شدم این جوان در کربلای 4 پایش سوخته بود. با اینکه عذر شرعی برای نرفتن به عملیات بعدی را داشت، اما در عملیات سرنوشت ساز کربلای 5 دوباره به عنوان بسیجی شرکت کرد، خیلی متاثر شدم و البته از غیرت این شهید روحیه گرفتم. به لطف خدا خاطرات تعداد دیگری از شهدای منطقه نیز در همین کتاب منتشر شد."
صهبا اسباب بازیهایش را به میان جمع آورده بود و در عالم کودکی خود عروسکها را کنار هم میچید. مادر شهید در مدت قریب به ده سال، چهار تن از اعضای خانوادهاش را از دست داده است. نمیخواستیم او را وارد فضایی کنیم که ناراحت شود. رضا تنها پسر خانواده شاعری سعی کرد آرام آرام مادر را وارد بحث کند. در کنار مادر نشست و گفت "همه مادرم را سیدخانم صدا میزنند. او هم مانند همسران و مادران دیگر شهدا در دوران جنگ ایستادگی کرد و نگذاشت هیچ کس غمش را ببیند. زمانی که خبر شهادت جواد داداش را شنید گریه نکرد." رو به مادرش کرد و گفت "مادر دوستان آمدند که از آقا جواد برایشان بگویی..."
برخلاف انتظارم که تصور میکردم برای مرور آن ایام غمی بر چهرهاش بنشیند، با روی باز گفت "آخرین روزی که داشت خداحافظی میکرد از درب خانه تا سر کوچه چندین بار برگشت و من را نگاه کرد. تا آن زمان در خانواده شهید نداشتیم و هرگز تصور نمیکردم که او شهید شود. هر بار که بدرقهاش میکردم میگفتم برمیگردد. دامادم که پیش از ازدواج نیز از رفقای جواد بود، روزی که جواد شهید شد به خانه ما آمد و گفت: خانه را مرتب کنید، حاج آقا امامی امام جماعت مسجد محل قرار است برای سخنرانی به منزل بیایند. متوجه دلیل حضورش در منزلمان شدم و گفتم "جواد شهید شده؟ سرش را پایین انداخت و گفت بله. دخترم شروع به گریه کرد."
مادرشهید که حالا دوست داشت بیشتر در مورد گذشته صحبت کند، گفت "اکثر اقوام و هم محلهایها جواد را دوست داشتند. بعد از انقلاب که کوپن ارزاق در محلات توزیع میکردند جواد مشارکت فعالی داشت. در صفهای طولانی نفت یاریگر پیرزنها و پیرمردها بود. روحیات ایثارگری و محبت به هم محلهایها بسیار در او موج میزد. از هر کدام از قدیمیهای محل راجع به او بپرسید، حتما خاطرهای از همین کمکهای جواد برایتان میگویند.
خدا رحمت کند حاج آقای امامی روحانی فاضلی بود و محبوبیت خاصی در محله امامزاده حسن(ع) و آذری داشت. ایشان را هر سال برای سخنرانی سالگرد جواد به منزل دعوت میکردیم. زمستان بود و هوا سرد، یک سال آمد و رو به همسرم و من گفت: جواد به گردن ما خیلی حق داشت. سالها در مسجد به ما آموزش اسلحه داد. برای همین با اینکه سن و سالی از ما گذشته در این سرما خودم را رساندم. جواد مسوول آموزش نظامی بود در بین رفقایش به "جواد چریک" معروف بود.
رو کردم به مادر شهید و گفتم حاج خانم برایمان از روزی که به معراج الشهدا رفتید بگویید و او گفت: وقتی خبر شهادت را شنیدم. همراه دختر و سید کریم، پسر عمویم که روحانی بود به معراج الشهدا رفتیم. خودم پارچه روی پیکر جواد را برداشتم. سری در بدن نداشت، تیر دوشکا چیزی از چهره فرزندم باقی نگذاشته بود. پیکرش را بوسیدم و گفتم "شهادتت مبارک". خداوند انگار نیروی عجیبی به من داده بود. سید کریم حسابی اشک ریخت. همه اطرافیان گریه میکردند، ولی من گریه نکردم. خودش خواسته بود که برود پس گریه نداشت. پسرعمویم وقتی دید من اصلا اشکی نریختم رو به من کرد و گفت: آفرین دختر عمو، آفرین.
همسایهها از شهادت جواد مطلع شده بودند اما تصورشان این بود که ما نمیدانیم برای همین برای عرض تسلیت به خانهمان نیامدند. علی پسر دیگرم چند سال بعد دقیقا در سالروز شهادت جواد به رحمت خدا رفت و در سال 71 هم پسر سومم در اثر سانحهای که در پایگاه بسیج و مسجد محل برایش رخ داد بعد از تحمل هشت سال بیماری، فوت کرد. همسرم هم مدتی بعد به فرزندانمان پیوست." دقایقی سکوت در اتاق حاکم شد. مادر این بار سکوت را شکست و گفت "میخواستم دامادشان کنم. آرزویم دیدنشان در رخت دامادی بود. زمانی که جواد شهید شد به یاد سخن حضرت امام(ره) در زمان تبعید افتادم که فرمودند: "سربازان من در گهوارهها هستند".
جواد در بیست روزگی از زلزله بوئین زهرا نجات یافت تا در جوانی به انقلاب و اسلام خدمت کند. توی زادگاه پدری ما بعد از زلزله، قریب سی نفر در زلزله فوت شدند اما فرزند بیست روزه من زنده ماند و این به نظرم معجزه بود. هر شب قبل از خواب برای عاقبت به خیری جوانان دعا میکنم. هر بار که از سوریه شهیدی میآورند دلم میگیرد زیرا حال مادرهای این شهدا را درک میکنم. کنایههایی که برخی از مردم امروز به خانواده این شهدا میزنند را هم درک میکنم. تا بوده همین بوده، آن روزها هم کم از این کنایهها نمیزدند. روز تشییع جواد یک نفر از کنارمان گذشت و نیشخندی زد. من هم با افتخار گفتم. در راه دزدی و گناه که کشته نشده، در راه خدا به شهادت رسیده."
به ساعت نگاه کردم یک ساعتی تا اذان مانده بود. مادر شهید که حواسش به میهمانانش بود گفت "دوست داشتم منزل خودمان افطار میآمدید ولی کولر خراب شد به همین خاطر به منزل پسرم آمدم." در دل روحیهاش را ستودیم. با وجود سختیهای که در زندگی کشیده بود هنوز هم آرام بود و میخندید. از او خواستیم تا خاطرهای از پسرش برایمان بگوید که گفت "تابستان سال 61، دخترم تازه به عقد یکی از دوستان صمیمی جواد که اتفاقا پاسدار هم بود در آورده بودیم. امیر فرخ بلاغی دوست صمیمی جواد و محمدرضا(دامادم) با یک جعبه شیرینی برای عرض تبریک و البته خداحافظی به منزلمان آمد. شوخ طبعی جواد گل کرد و گفت: "مامان تا میتونی، امیر را ببین که این دفعه قراره بره شهید بشه"به جواد گفتم: نه مادرجان اینطوری نگو، مادرش میخواد دامادیش رو ببینه. اما جواد با اصرار گفت: نه مادر، حتما شهید میشه، بببین داداش مون چقدر نور بالا می زنه" 15روز بعد همزمان با عروسی ساده دخترم خبر شهادت امیر فرخ بلاغی را که در سومار به شهادت رسیده بود را آوردند. چند سال بعد هم جواد به جمع دوستان شهیدش پیوست.
رضا برادر شهید که گاها در میان صحبتهای مادر وارد میشد و جملاتش را تکمیل میکرد، ادامه داد "جواد مسئول آموزش نظامی ناحیه ابوذر بود. به همراه دوستانش در عملیات فتح المبین که فروردین سال 61 بود شرکت کرد و بلافاصله با رزمندگان اسلام وارد عملیات الی بیت المقدس شد. در این عملیات در حالی که آرپی جی زن بود بر اثر موج انفجار از هوش رفت و به بیمارستانی در شهر تبریز انتقال یافت. البته بعد از این عملیات کمی شنوایی آقا جواد کم شده بود. یکی از دوستان مسجدی رفت تبریز و او را به تهران آورد کامل را منوچهر زینتیمنوچهر زینتی فر همرزمش برایم تعریف کرد که در آن عملیات جواد آرپیجی زن بود. میگفت هر کدام از این موشکها را به نام یکی از ائمه معصوم(ع) شلیک میکرد. پرسیدم ما 15موشک داریم آخری را چه کاری میکنی؟ جواد گفت: آخرین موشک را به نیت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) به شنی تانک دشمن میزنم. مسجد حمزه جایی بود که برادرم در آنجا فعالیت میکرد. بعد از شلیک دوازدهمین موشک متوجه میشوند که از گوش جواد خون میآید. در همین حین انفجاری در کنارش رخ میدهد که مجروح میشود.
مادر شهید صحبتهایش را با اشاره به عملیات کربلای 4 و کربلای 5 که جواد در آن به عنوان غواص حضور داشت از سر گرفت و گفت: جواد بعد از جانبازی با وجود اینکه در چند عملیات شرکت کرده بود و به خدمت سربازی رفته بود، ظهرها که از پادگان میآمد یک راست میرفت صحن امامزاده حسن(ع) و در ناحیه ابوذر مشغول کار میشد و به جوانان مسجدی آموزش نظامی میداد. عملیات کربلای4 پایش سوخته بود اما با این وجود در کربلای 5 به عنوان غواص شرکت کرد. رفت و این بار در شلمچه و کربلای 5 به شهادت رسید. خبر شهادتش را جواد جبلی از بچههای مسجد حمزه آورد. خودش مجروح شده بود و در راه بازگشت به تهران در قطار از همرزمانشان شنیده بود. خودش هم پیکر جواد را داخل قبر گذاشت.
کربلای 5 مرا یاد صحبتهای رهبری میاندازد که فرمودند: شبهای کربلای پنج شبهای قدر این انقلاب است. جواد شاعری نیز مانند دیگر همرزمان غواصش بدون جان پناه در سرمای طاقت فرسای زمستان 65 با اصابت ترکش دوشکا به سر بین نیزارها به شهادت رسید.
صهبا که تا آن زمان با عروسکهایش بازی میکرد نظرمان را جلب کرد. چهار تا مهر نماز را کنار هم چیده بود و چهار عروسک که بالای مهرها ایستاده بودند. گفتم اینها چیست که درست کردی. با همان زبان شیرینش در حالی که مهرها را نشان میداد گفت "مزار عمو جواد و دایی عباس. من، مامان، بابا و مامان بزرگ هم داریم فاتحه میخوانیم." با لبخندی که بر لبهای جمع نشاند ما را از گذشته به حال کشاند. افتخار داشتیم که در روزهای پایانی ماه رمضان هم در کنار خانواده شهید شاعری افطار کنیم. هنگام خداحافظی از این مادر مهربان خواستیم که در دعاهایش ما را هم فراموش نکند.
بعد از دقایقی هر یک در گوشهای از اتاق مستقر شدیم. در ذهنم به روزی برگشتم که برای اولین بار با "رضا شاعری" برادر شهید را دیدم. دفتر کنگره لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بود. هر دو برای کسب اطلاعات در خصوص شهدای این لشکر به میدان قزوین آمده بودیم. بعدها متوجه شدم که برادرش از رزمندگان و غواصان لشکر 10 سیدالشهدا(ع) بوده است. چندی پیش کتابی با عنوان "چتربازی در امواج" به قلم نویسنده نام آشنای روزگار ما، محمد علی گودینی با موضوع زندگینامه شهید جواد شاعری به چاپ رسید. فرصت نشد برای رونمایی کتاب بروم به همین جهت خطاب به برادر شهید گفتم "چطور شد که آقای گودینی تصمیم گرفتند در خصوص زندگی برادرتان بنویسند؟" در پاسخ سوالم گفت: "آقای گودینی بزرگ شده همین محل و از نمازگزاران مسجد حمزه سیدالشهدا(ع) هستند. به جهت علاقه من به نویسندگی و کسب و کارم در حوزه نشر و کتاب با او آشنا شدم. جناب گودینی کتابهای زیادی برای شهدای عزیز نوشتهاند، وقتی پیشنهاد نوشتن زندگی نامه جواد داداش را به ایشان دادم، مشتاقانه و با روی گشاده قبول کرد و گفت: سالهاست که مشتاقام برای شهدای هم محلهای خودم کتابی بنویسم تا خدمتی کرده باشم. اما تا حالا امکانش میسر نشده بود. خب من چند ماه بعد از آقا جواد به دنیا آمدم، بنابراین جمع آوری اطلاعات و خاطرات او برایم سخت بود. اما در این سالها نزدیکان و دوستانش اگر خاطرهای نقل کرده بودند من یادداشت کرده بودم. اکثر رفقای شهید نیز به دلیل عدم مکتوب کردن خاطرات و عدم تببین خاطرات بخش عمده ای از وقایع دوران جنگ را به فراموشی سپرده بودند.
در بین راه به خاطر کمبود اطلاعات به مشکل برخوردیم. یکی از دوستان شهید زحمت کشید و رفت منزل آقای گودینی و خاطرات ایشان کار تالیف کتاب را راحتتر کرد. روزی که کتاب را رونمایی کردیم آقای گودینی گفت: اواسط کار به خاطر کمبود محتوا ناامید شده بودم، الحمدالله بعد از نماز توی دلم رو به تصویر شهید که توی مسجد بود گفتم خودت مددی برسان کتاب را چاپ کنیم. متوجه شدم این جوان در کربلای 4 پایش سوخته بود. با اینکه عذر شرعی برای نرفتن به عملیات بعدی را داشت، اما در عملیات سرنوشت ساز کربلای 5 دوباره به عنوان بسیجی شرکت کرد، خیلی متاثر شدم و البته از غیرت این شهید روحیه گرفتم. به لطف خدا خاطرات تعداد دیگری از شهدای منطقه نیز در همین کتاب منتشر شد."
صهبا اسباب بازیهایش را به میان جمع آورده بود و در عالم کودکی خود عروسکها را کنار هم میچید. مادر شهید در مدت قریب به ده سال، چهار تن از اعضای خانوادهاش را از دست داده است. نمیخواستیم او را وارد فضایی کنیم که ناراحت شود. رضا تنها پسر خانواده شاعری سعی کرد آرام آرام مادر را وارد بحث کند. در کنار مادر نشست و گفت "همه مادرم را سیدخانم صدا میزنند. او هم مانند همسران و مادران دیگر شهدا در دوران جنگ ایستادگی کرد و نگذاشت هیچ کس غمش را ببیند. زمانی که خبر شهادت جواد داداش را شنید گریه نکرد." رو به مادرش کرد و گفت "مادر دوستان آمدند که از آقا جواد برایشان بگویی..."
برخلاف انتظارم که تصور میکردم برای مرور آن ایام غمی بر چهرهاش بنشیند، با روی باز گفت "آخرین روزی که داشت خداحافظی میکرد از درب خانه تا سر کوچه چندین بار برگشت و من را نگاه کرد. تا آن زمان در خانواده شهید نداشتیم و هرگز تصور نمیکردم که او شهید شود. هر بار که بدرقهاش میکردم میگفتم برمیگردد. دامادم که پیش از ازدواج نیز از رفقای جواد بود، روزی که جواد شهید شد به خانه ما آمد و گفت: خانه را مرتب کنید، حاج آقا امامی امام جماعت مسجد محل قرار است برای سخنرانی به منزل بیایند. متوجه دلیل حضورش در منزلمان شدم و گفتم "جواد شهید شده؟ سرش را پایین انداخت و گفت بله. دخترم شروع به گریه کرد."
مادرشهید که حالا دوست داشت بیشتر در مورد گذشته صحبت کند، گفت "اکثر اقوام و هم محلهایها جواد را دوست داشتند. بعد از انقلاب که کوپن ارزاق در محلات توزیع میکردند جواد مشارکت فعالی داشت. در صفهای طولانی نفت یاریگر پیرزنها و پیرمردها بود. روحیات ایثارگری و محبت به هم محلهایها بسیار در او موج میزد. از هر کدام از قدیمیهای محل راجع به او بپرسید، حتما خاطرهای از همین کمکهای جواد برایتان میگویند.
خدا رحمت کند حاج آقای امامی روحانی فاضلی بود و محبوبیت خاصی در محله امامزاده حسن(ع) و آذری داشت. ایشان را هر سال برای سخنرانی سالگرد جواد به منزل دعوت میکردیم. زمستان بود و هوا سرد، یک سال آمد و رو به همسرم و من گفت: جواد به گردن ما خیلی حق داشت. سالها در مسجد به ما آموزش اسلحه داد. برای همین با اینکه سن و سالی از ما گذشته در این سرما خودم را رساندم. جواد مسوول آموزش نظامی بود در بین رفقایش به "جواد چریک" معروف بود.
رو کردم به مادر شهید و گفتم حاج خانم برایمان از روزی که به معراج الشهدا رفتید بگویید و او گفت: وقتی خبر شهادت را شنیدم. همراه دختر و سید کریم، پسر عمویم که روحانی بود به معراج الشهدا رفتیم. خودم پارچه روی پیکر جواد را برداشتم. سری در بدن نداشت، تیر دوشکا چیزی از چهره فرزندم باقی نگذاشته بود. پیکرش را بوسیدم و گفتم "شهادتت مبارک". خداوند انگار نیروی عجیبی به من داده بود. سید کریم حسابی اشک ریخت. همه اطرافیان گریه میکردند، ولی من گریه نکردم. خودش خواسته بود که برود پس گریه نداشت. پسرعمویم وقتی دید من اصلا اشکی نریختم رو به من کرد و گفت: آفرین دختر عمو، آفرین.
همسایهها از شهادت جواد مطلع شده بودند اما تصورشان این بود که ما نمیدانیم برای همین برای عرض تسلیت به خانهمان نیامدند. علی پسر دیگرم چند سال بعد دقیقا در سالروز شهادت جواد به رحمت خدا رفت و در سال 71 هم پسر سومم در اثر سانحهای که در پایگاه بسیج و مسجد محل برایش رخ داد بعد از تحمل هشت سال بیماری، فوت کرد. همسرم هم مدتی بعد به فرزندانمان پیوست." دقایقی سکوت در اتاق حاکم شد. مادر این بار سکوت را شکست و گفت "میخواستم دامادشان کنم. آرزویم دیدنشان در رخت دامادی بود. زمانی که جواد شهید شد به یاد سخن حضرت امام(ره) در زمان تبعید افتادم که فرمودند: "سربازان من در گهوارهها هستند".
جواد در بیست روزگی از زلزله بوئین زهرا نجات یافت تا در جوانی به انقلاب و اسلام خدمت کند. توی زادگاه پدری ما بعد از زلزله، قریب سی نفر در زلزله فوت شدند اما فرزند بیست روزه من زنده ماند و این به نظرم معجزه بود. هر شب قبل از خواب برای عاقبت به خیری جوانان دعا میکنم. هر بار که از سوریه شهیدی میآورند دلم میگیرد زیرا حال مادرهای این شهدا را درک میکنم. کنایههایی که برخی از مردم امروز به خانواده این شهدا میزنند را هم درک میکنم. تا بوده همین بوده، آن روزها هم کم از این کنایهها نمیزدند. روز تشییع جواد یک نفر از کنارمان گذشت و نیشخندی زد. من هم با افتخار گفتم. در راه دزدی و گناه که کشته نشده، در راه خدا به شهادت رسیده."
به ساعت نگاه کردم یک ساعتی تا اذان مانده بود. مادر شهید که حواسش به میهمانانش بود گفت "دوست داشتم منزل خودمان افطار میآمدید ولی کولر خراب شد به همین خاطر به منزل پسرم آمدم." در دل روحیهاش را ستودیم. با وجود سختیهای که در زندگی کشیده بود هنوز هم آرام بود و میخندید. از او خواستیم تا خاطرهای از پسرش برایمان بگوید که گفت "تابستان سال 61، دخترم تازه به عقد یکی از دوستان صمیمی جواد که اتفاقا پاسدار هم بود در آورده بودیم. امیر فرخ بلاغی دوست صمیمی جواد و محمدرضا(دامادم) با یک جعبه شیرینی برای عرض تبریک و البته خداحافظی به منزلمان آمد. شوخ طبعی جواد گل کرد و گفت: "مامان تا میتونی، امیر را ببین که این دفعه قراره بره شهید بشه"به جواد گفتم: نه مادرجان اینطوری نگو، مادرش میخواد دامادیش رو ببینه. اما جواد با اصرار گفت: نه مادر، حتما شهید میشه، بببین داداش مون چقدر نور بالا می زنه" 15روز بعد همزمان با عروسی ساده دخترم خبر شهادت امیر فرخ بلاغی را که در سومار به شهادت رسیده بود را آوردند. چند سال بعد هم جواد به جمع دوستان شهیدش پیوست.
رضا برادر شهید که گاها در میان صحبتهای مادر وارد میشد و جملاتش را تکمیل میکرد، ادامه داد "جواد مسئول آموزش نظامی ناحیه ابوذر بود. به همراه دوستانش در عملیات فتح المبین که فروردین سال 61 بود شرکت کرد و بلافاصله با رزمندگان اسلام وارد عملیات الی بیت المقدس شد. در این عملیات در حالی که آرپی جی زن بود بر اثر موج انفجار از هوش رفت و به بیمارستانی در شهر تبریز انتقال یافت. البته بعد از این عملیات کمی شنوایی آقا جواد کم شده بود. یکی از دوستان مسجدی رفت تبریز و او را به تهران آورد کامل را منوچهر زینتیمنوچهر زینتی فر همرزمش برایم تعریف کرد که در آن عملیات جواد آرپیجی زن بود. میگفت هر کدام از این موشکها را به نام یکی از ائمه معصوم(ع) شلیک میکرد. پرسیدم ما 15موشک داریم آخری را چه کاری میکنی؟ جواد گفت: آخرین موشک را به نیت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) به شنی تانک دشمن میزنم. مسجد حمزه جایی بود که برادرم در آنجا فعالیت میکرد. بعد از شلیک دوازدهمین موشک متوجه میشوند که از گوش جواد خون میآید. در همین حین انفجاری در کنارش رخ میدهد که مجروح میشود.
مادر شهید صحبتهایش را با اشاره به عملیات کربلای 4 و کربلای 5 که جواد در آن به عنوان غواص حضور داشت از سر گرفت و گفت: جواد بعد از جانبازی با وجود اینکه در چند عملیات شرکت کرده بود و به خدمت سربازی رفته بود، ظهرها که از پادگان میآمد یک راست میرفت صحن امامزاده حسن(ع) و در ناحیه ابوذر مشغول کار میشد و به جوانان مسجدی آموزش نظامی میداد. عملیات کربلای4 پایش سوخته بود اما با این وجود در کربلای 5 به عنوان غواص شرکت کرد. رفت و این بار در شلمچه و کربلای 5 به شهادت رسید. خبر شهادتش را جواد جبلی از بچههای مسجد حمزه آورد. خودش مجروح شده بود و در راه بازگشت به تهران در قطار از همرزمانشان شنیده بود. خودش هم پیکر جواد را داخل قبر گذاشت.
کربلای 5 مرا یاد صحبتهای رهبری میاندازد که فرمودند: شبهای کربلای پنج شبهای قدر این انقلاب است. جواد شاعری نیز مانند دیگر همرزمان غواصش بدون جان پناه در سرمای طاقت فرسای زمستان 65 با اصابت ترکش دوشکا به سر بین نیزارها به شهادت رسید.
صهبا که تا آن زمان با عروسکهایش بازی میکرد نظرمان را جلب کرد. چهار تا مهر نماز را کنار هم چیده بود و چهار عروسک که بالای مهرها ایستاده بودند. گفتم اینها چیست که درست کردی. با همان زبان شیرینش در حالی که مهرها را نشان میداد گفت "مزار عمو جواد و دایی عباس. من، مامان، بابا و مامان بزرگ هم داریم فاتحه میخوانیم." با لبخندی که بر لبهای جمع نشاند ما را از گذشته به حال کشاند. افتخار داشتیم که در روزهای پایانی ماه رمضان هم در کنار خانواده شهید شاعری افطار کنیم. هنگام خداحافظی از این مادر مهربان خواستیم که در دعاهایش ما را هم فراموش نکند.